معرفی کتاب «خاکستر و خاک» نوشته عتیق رحیمی؛ نشر چشمه

یادداشتی بر کتاب «خاکستر و خاک» نوشته عتیق رحیمی؛ نشر چشمه

عتیق رحیمی، فیلم‌ساز، نویسنده و عکاس ۵۸ ساله‌ی افغانستانی، با نگاهی ویژه و سبکی منحصربه‌فرد، همواره آثاری متفاوت از نویسندگان هم‌نسل و هموطن خود خلق کرده است. شاید یکی از دلایل مهم این ویژگی مربوط به دوره‌ای باشد که او در افغانستان حضور داشته و تجارب زیستی متفاوتی را از سر گذرانده است

«خاکستر و خاک»

نوشته: عتیق رحیمی

ناشر: چشمه، 1398

52صفحه، 10000تومان

 

***

رضا فکری

عتیق رحیمی، فیلم‌ساز، نویسنده و عکاس 58 ساله‌ی افغانستانی، با نگاهی ویژه و سبکی منحصربه‌فرد، همواره آثاری متفاوت از نویسندگان هم‌نسل و هموطن خود خلق کرده است. شاید یکی از دلایل مهم این ویژگی مربوط به دوره‌ای باشد که او در افغانستان حضور داشته و تجارب زیستی متفاوتی را از سر گذرانده است. نوجوانی و جوانیِ او در افغانستان با کودتاها و دولت‌های مستعجل و به دنبال آن‌ها با تهاجم روسیه مصادف بوده است. سایه‌ی هجوم و اشغال کشور به دست روس‌ها و نیز جنگ‌های داخلی چنان سنگین بود که مجالی برای کار هنری و نوشتن به او نمی‌داد. بنابراین ابتدا به پاکستان و سپس به فرانسه مهاجرت کرد. در پاریس در رشته‌ی ادبیات و سپس سینما تحصیل کرد. در دهه‌ی نود میلادی، برای تلویزیون فرانسه چهار مستند ساخت و پس از آن به کار نوشتن مشغول شد. اولین رمانِ او، «خاکستر و خاک» در سال 2000 منتشر شد. او بر اساس این رمانِ کوچک، فیلمی ساخت که مورد توجه منتقدین جشنواره کن قرار گرفت و جایزه‌ی نگاهی دیگرِ هیأت داوران را به خود اختصاص داد. در دو رمان بعدی او، «هزارخانه‌ی خواب و اختناق»، در سال 2002 و «بازگشتِ تصوری» در سال 2005، سبک خاص‌اش تثبیت شد. رمان «سنگِ صبور» در سال 2008 برای او جایزه ادبی گنکور را به همراه داشت و او را به ساختن فیلمی از روی آن در سال 2012 سوق داد. 

فضای داستان‌های عتیق رحیمی اغلب ذهنی است. شخصیت‌های اصلی در دل جنگ معمولا احساس تنهایی و وانهادگی می‌کنند و از این‌رو به جهان درونی خویش پناه می‌برند، تا با گفت‌وگوی ذهنی با خود، اندکی از وحشتی را که دنیای بیرون به آن‌ها وارد می‌کند، فروبنشانند. در مسیری از «خاکستر و خاک» تا «لعنت بر داستایوفسکی»، رویکرد رحیمی به رمان همواره این‌گونه بوده است و همین نگاه هم او را از نویسندگان هم‌دوره‌اش از جمله خالد حسینی، محمد آصف سلطان‌زاده و محمد حسین محمدی که نگاه نسبتا عینی‌تری به قصه دارند، متمایز می‌کند. نقطه‌ی اوج این نگاه را می‌توان در رمان «خاکستر و خاک» دید.

رمان کوتاهِ «خاکستر و خاک» روایت‌گر یک روز از زندگی آدم‌ها در بحبوحه‌ی اشغال افغانستان توسط روس‌هاست. شخصیت‌های اصلی داستان را پیرمردی به نام «دستگیر» و نوه‌اش به نام «یاسین» تشکیل می‌دهند. دستگیر به همراه یاسین برای دیدنِ مراد به کوهستانی آمده‌اند که در دل خود معدن زغال‌سنگی دارد. مراد در آن معدن کار می‌کند و چهار سال است که دور از خانواده زندگی می‌کند. در این مدت تنها چهار بار به دیدن آن‌ها رفته است. آخرین دیدار او با خانواده به یک ماه پیش برمی‌گردد. دستگیر مدام نگران است که مراد درباره‌ی حضور او و یاسین در معدن، (آن هم درست یک ماه بعد از آخرین ملاقات‌شان) کنجکاو شود و بخواهد از حال همسر، مادر و سایر اعضاء خانواده جویا شود، چیزی که دستگیر حتی از فکر کردن به آن هم گریزان است.

نظرگاه داستان دوم شخص است که در عینِ سهیم کردن مخاطب در تجربه‌‌‌ی شخصیت کلیدی و جهان‌شمول کردن احساسات او، به کندوکاو ذهنش از منظری واضح‌تر می‌پردازد. فعل‌های امری که شخصیت را به انجام کاری وامی‌دارند یا از آن نهی می‌کنند، حاکی از استیصال اوست. مثلا وقتی از یک‌جا نشستن کلافه است همین صدای راوی است که به او می‌گوید برخیز و کاری بکن، یا هنگامی که نوه‌اش آب می‌خواهد، همین صداست که او را از رفتن دنبال آب بازمی‌دارد.

چالش دستگیر در زمان انتظار برای رسیدن ماشینی که به معدن می‌رود، نه تنها با آن‌چه در این‌جا و اکنون رخ می‌دهد، که به‌تدریج با تمام آن ماجراهایی است که زندگی ِ سال‌های اخیر برای او را رقم زده‌است. او مدام خاطرات را مرور می‌کند تا سهم خود را به عنوان همسر، پدر و حتی هموطن در خانواده و قریه و کشور ببیند و بشناسد. تصویری که از خود می بیند گاه تیره و مبهم و همین‌طور آمیخته با کابوس است. گاه مجبور است برای فرار از این تصویر پر از رنج و ترس به دنیای بیرون پناه ببرد، با نوه‌اش حرف بزند، یا با مرد دکان‌دار و نگهبانِ کج‌خلق هم‌صحبت شود. گرچه آن‌ها نیز بر احساس بی‌پناهیِ او می‌افزایند و دوباره او را به دنیای درون خود هل می‌دهند.

یاسین، به تازگی در بمبارانِ قریه شنوایی خود را از دست داده است. اما پیرمرد طبق عادت قدیم با او حرف می‌زند. وقتی یاسین سنگ‌ها را به هم می‌کوبد و صدایی حس نمی‌کند به پدربزرگ‌اش می‌گوید که سنگ‌ها دیگر صدا ندارند. گاهی دستگیر آن‌قدر با یاسین همذات‌پنداری می‌کند که حسِ کر بودن به او دست می‌دهد: «تصورش را کن. تا چند زمان پیش حرف می‌شنیدی و نمی‌دانستی کر بودن یعنی‌چه، و یک روز، دیگر صدایی نمی‌شنوی. چرا؟ تازه، احمقانه است اگر برایت بگویند که کری! نه می‌شنوی، نه می‌فهمی. نمی‌پنداری که این تو هستی که نمی‌شنوی؛ گمان می‌کنی که دیگران بی‌صدا شده‌اند. صدا از انسان رفته، از سنگ رفته، صدا از دنیا رفته. پس چرا انسان‌ها بیخود و بیهوده دهن می‌جنبانند؟»

کریِ یاسین برای دستگیر، حاکی از غریب بودنِ آن‌هاست در دنیایی که معلوم نیست چرا از چهارسویش توپ و تانک نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود تا آن‌ها را ببلعد. دنیایی بیگانه که از رنج یاسین و دستگیر هیچ نمی‌فهمد و حالا آن‌قدر تنگ شده که مساحت آن تنها به اندازه‌ی دره‌ای است که آن‌ها را از مراد جدا می‌کند. اما آیا ممکن است آن سوی دره دنیایی تازه در انتظارشان باشد؟ دنیایی روشن و آرام که سکوت آن ناشی از کری نیست؟ دنیایی که مراد مثل کابوس‌های دستگیر در آن فریاد نمی‌زند و در آتش دست و پا نمی‌زند؟ ماجراهای داستان در مسیری پُرپیچ‌وخم با نثر دری و با اشاراتی به اسطوره‌ها و افسانه‌های ایرانی و افغان، می‌خواهند به پاسخ چنین پرسش‌هایی برسند.

این یادداشت در سایت الف کتاب منتشر شده است.

معرفی رمان «آدم‌خواران»؛نوشته ژان تولی؛ ترجمه احسان کرم‌ویسی؛ نشر چشمه

یادداشتی بر رمان «آدم‌خواران»؛نوشته ژان تولی؛ ترجمه احسان کرم‌ویسی؛ نشر چشمه

ژان تولی رمان‌نویس و کارتونیست فرانسوی متولد ۱۹۵۳، همواره با رویکردی کمیک به سراغ قصه‌های تراژیک می‌رود. در پس روایت‌های او از زندگی عادی مردم، فجایعی تلخ جریان دارند که شاید جز با زبان طنز، آن‌هم طنز سیاهِ منحصر به فرد تولی، نتوان به راحتی هضم‌شان کرد

 

«آدم‌خواران»

نوشته: ژان تولی

ترجمه: احسان کرم‌ویسی

 ناشر: چشمه، چاپ اول 1399

114 صفحه، 19500‌تومان

 

***

رضا فکری

ژان تولی رمان‌نویس و کارتونیست فرانسوی متولد 1953، همواره با رویکردی کمیک به سراغ قصه‌های تراژیک می‌رود. در پس روایت‌های او از زندگی عادی مردم، فجایعی تلخ جریان دارند که شاید جز با زبان طنز، آن‌هم طنز سیاهِ منحصر به فرد تولی، نتوان به راحتی هضم‌شان کرد. در پسِ همین روزمرگی‌ها و روابط معمول انسانی، پیچیدگی‌هایی وجود دارد که تنها وقتی از صافی طنز می‌گذرند، اتفاقات دردناک نهفته در خود را رو می‌کنند. او در رمان معروف‌اش، «مغازه‌ی خودکشی» که سال 2008 نوشته، با ساختن تمثیل‌هایی از خودکشی در دنیای واقعی و ارتباطی که میان قهرمانان این تمثیل‌ها و شخصیت‌های داستان خود برقرار می‌کند، به ریشه‌شناسی رفتارهای خودویرانگر انسان‌ها می‌پردازد. او در کتاب «آدم‌خواران» نیز که سال 2011 منتشرشده، همچنان با روحیه و رویکردی شبیه «مغازه‌ی خودکشی»، به کندوکاوِ رفتارهای خشونت‌آمیز در شرایط بحرانی مانند جنگ پرداخته است.

در رمان «آدم‌خواران»، شخصیتی که میان همشهریان خود به خاطر انتخابش در شورای شهر، بسیار موجه و شناخته شده است، به جشنی که در روستای کوچک نزدیک خانه‌اش برگزار شده، می‌رود. زمان وقوع داستان، سال 1870 و در میانه‌ی جنگ فرانسه با پروس است. آلن دومونِی، با این‌که از افراد متمول و پرنفوذ شهر است و در قرعه‌ای که برای گزینش مردان جوان و اعزام آن‌ها به جبهه‌ی جنگ برگزار می‌شود، انتخاب نشده و نیز به خاطر معلولیت پایش از سربازی معاف شده، اما اصرار دارد به جبهه برود و برای حفظ تمامیت وطن‌اش در مقابل پروس بجنگد. او تصمیم می‌گیرد پس از جشن سالانه‌ی روستای اوتفای که همه‌ی دوستانش نیز در آن شرکت دارند، به میدان نبرد برود.

فضای جشن کاملاً مشابه تمام مجالسی است که مردم برای شادمانی گردهم می‌آیند. همگی به سلامتی فرزندان وطن که راهی میدان جنگ شده‌اند در کنار دوستان و آشنایان خود می‌خورند و می‌نوشند. آلن نزد روستاییان، مردی سرشناس و امین است و تلاش می‌کند در هیجانات‌شان که برای جنگی که چندین کیلومتر دورتر از آن‌ها در جریان است، شریک شود. آن‌ها بسیار مشتاق‌اند که اخبار پیروزی کشورشان را بشنوند. گرچه کم‌آبی و خشکسالی باعث شده کشاورزی با مشکلات بسیاری مواجه شود و کسب‌وکارشان نسبت به سال‌های قبل از رونق بیفتد، اما آنها همچنان به خاطر حس وطن‌پرستی‌ای که پادشاه‌شان، ناپلئون سوم، به آن‌ها تزریق می‌کند، همه‌ی حواس خود را بر جنگ و اخبار آن متمرکز کرده‌اند و گوش به زنگ‌اند تا سربازان فرانسوی با نهایت قدرت و شهامت، پروسی‌ها را عقب برانند و درسی فراموش‌ناشدنی به بیسمارک، امپراتور زیاده‌خواه‌شان بدهد.

تا زمانی که اخبار حاکی از پیروزی سپاه فرانسه در جبهه‌های مختلف جنگ است، همه‌ی مردم از سر دوستی و همدلی با هم برمی‌آیند، اما به محض این‌که زمزمه‌های شکست در بعضی مناطق شنیده می‌شود، جمعیت دچار اضطراب و خشمی غیرقابل کنترل می‌شود. روزنامه از پیشرویِ پروسی‌ها خبر می‌دهد. آن‌ها توانسته‌اند در تعدادی از جبهه‌ها ارتش فرانسه را عقب بنشانند و حتی در بعضی از شهرهای مرزی قتل عام راه بیاندازند. بعضی از قربانیان جنگ فرزندان همین روستایی هستند که در آن جشن برقرار است. ناگهان شیرینی جشن در کام مردم تلخ می‌شود و همگی در شوک فرو می‌روند.

در شرایطی که همه در حیرت فرورفته‌اند و هضم فجایع جنگ برایشان غیرممکن است، کسی از میان جمعیت زبان به اعتراض از حکومت باز می‌کند و تمامی تقصیر شکست را بر گردن امپراتور می‌اندازد. از نظر او، امپراتور بی‌آنکه مهمات کافی در اختیار ارتش بگذارد و به قدر کافی در مدیریت آن درایت به خرج دهد، وارد جنگی نابرابر شده که سرانجام تلخ‌اش از آغاز روشن بوده است. این رفتار از نظر مردم روستا که خود بسیار ملتهب و هیجان‌زده‌اند نوعی ناسپاسی و قدرناشناسی نسبت به امپراتور است. به‌تدریج و با برانگیخته شدن بیشتر خشم مردم، آن‌ها مرد معترض را به خیانت و سرسپردگی به پروسی‌ها متهم می‌‌کنند. مرد معترض فرار می‌کند و آلن که از بستگان اوست تلاش می‌کند مردم خشمگین را آرام کند. اما توضیحات آلن، اتفاقا آتش خشم آن‌ها را شعله‌ورتر می‌کند. آنها از لابه‌لای حرف‌های او تنها یک جمله می‌شنوند و به جای این‌که به منظوری که دارد دقت کنند، براساس همان درباره‌ی او قضاوت می‌کنند. حالا تمامی عصبانیت مردم به سمت آلن سوق داده می‌شود. در یک لحظه و با یک سوءتفاهم کوچک، جشن و سرور مردم و شادی و پایکوبی‌شان، به مجلسی سراسر خشم و خشونت تبدیل می‌شود. آن‌ها نمی‌توانند کوچکترین انتقادی را در این وضعیت پرتنش تحمل کنند. بنابراین تلاش می‌کنند کسی را که منتقد است خائن و وطن‌فروش بخوانند و از او انتقام سختی بگیرند. آن‌ها همه‌ی نیروی خود را جمع می‌کنند و صرف تخلیه خشم خود بر سر خائنی می‌کنند که به زعم آن‌ها در میانه‌ی بحران به جای دلجویی، سعی در تخریب روحیه‌ی مردم و زیرسؤال بردنِ امپراتور دارد. 

در چنین شرایطی مردم به دو گروه تقسیم می‌شوند؛ گروهی که کورکورانه تابع امپراتور و اوامر اوست و گروهی که آگاهانه و با درنظر گرفتن جوانب مختلف درباره امپراتور قضاوت می‌کنند. این دو گروه مقابل هم قرار می‌گیرند و تن به تن می‌جنگند. ژان تولی تلاش می‌کند در اوج آتش جنگ، سویه‌ی دیگری از شخصیت آدم‌ها را بکاود و به نمایش بگذارد. سویه‌ای که شاید چندان هم خوشایند و مقبول نباشد، اما واقعیتی تلخ در خود دارد که تولی با طنازی خاص خود آن را برای خواننده قابل تحمل‌تر می‌کند: «مردم همدیگر را هُل می‌دادند تا با دست‌شان داغی بر بدن دشمن بزنند. یکی جلو می‌آمد، ضربه‌اش را می‌زد و عقب می‌رفت تا نفر بعدی بیاید و جایش را بگیرد. غریزه‌ی کشتار احساس مسئولیت را از بین برده بود. خون‌ریزی به نوجوانان و جوانان فرصتی می‌داد تا مردانگی‌شان را ثابت کنند و جای‌شان را در جامعه بین مردم باز کنند. تیباسو هم بین‌شان دیده می‌شد. تیباسوِ چهارده‌ساله، که تا چند وقت پیش، کوچه و خیابانِ اوتفای را برای دل بردن از دختری گز می‌کرد، حالا چوب‌دستیِ خونینش را به رخ می‌کشید. او با پسرِ پی‌یر بروت و چندنفر هم‌سن‌وسال خودشان می‌چرخیدند و از هم می‌پرسیدند: "آهای، تو! رفتی بزنیش؟ نه؟ چه بزدلی هستی! بروببینم چه می‌کنی!"» 

این یادداشت در سایت الف کتاب منتشر شده است.

حدیث نامکرر عشق /یادداشتی بر مجموعه داستان «عشق‌نامه‌ی ایرانی» کیهان خانجانی

 

 

یادداشتی بر مجموعه داستان «عشق‌نامه‌ی ایرانی» کیهان خانجانی

 

 

یادداشت رضا فکری بر مجموعه‌داستان «عشق‌نامه‌ی ایرانی» کیهان خانجانی

 

مجموعه‌داستان «عشق‌نامه‌ی ایرانی»

نوشته: کیهان خانجانی

نشر چشمه، سال 1398

122 صفحه،  23500 تومان

 

***

حدیث نامکرر عشق

رضا فکری

حکایت نامکرر عشق دارای جذابیت‌های بسیاری برای مخاطب است و اغلب او را تا پایان راه، همراه با خود نگه می‌دارد. وقتی چنین داستانی با ظرافت‌های زبانی و مؤلفه‌های فرهنگی نیز آمیخته شود، تصاویر گیراتر و ماندگارتری هم خلق می‌شود. «عشق‌نامه‌ی ایرانی» نوشته‌ی کیهان خانجانی واجد چنین خصوصیتی است و عشق را بر بستر فرهنگ بومی نواحی مختلف ایران روایت می‌کند و با قصه‌ها، ترانه‌های فولکور و لحن و زبان‌شان در هم می‌آمیزد. کتاب مانند آلبومی است که عکس‌های برخی نواحی ایران را در مجلدی گرد هم آورده و پیش روی مخاطبش قرار داده است تا در آن بدیع و نامکرر بودن قصه‌ی عشق را ببینند.

کیهان خانجانی پیش از این، رمان «بند محکومین» را در سال 1396 نوشته است که در آن نیز دغدغه‌ی اصلی شخصیت‌ها عشقی است که از زبان هر کدام از آن‌ها و به تناسب جهان ذهنی‌شان نقل می‌شود. خانجانی بخشی از روح این دنیای داستانی را به مجموعه‌ی «عشق‌نامه‌ی ایرانی» نیز دمیده است و شکل کامل‌تر و متنوع‌تری از این روایت‌های عاشقانه را گردآوری کرده است. او برای ارائه‌ی تصویری روشن‌تر از فرهنگ‌ اقوام ایرانی و نشان دادن نمونه‌هایی نزدیک به واقعیت، که همذات‌پنداری مخاطب را بیشتر برانگیزد، رایج‌ترین آیین‌ها، خصوصیات قومی و اشعار و ترانه‌های هر منطقه را انتخاب کرده و طرح هر داستان عاشقانه را بر پایه‌ی آن‌ها شکل داده است.

عنصر اقلیم در شکل‌دهی وقایع بسیار مؤثر است. مثلا در جایی مثل کردستان با ویژگی‌هایی هم‌چون طبیعت کوهستانی و دوری شهرها از هم، عشاق شکل متفاوتی از مصائب را تحمل می‌کنند. ممکن است وسایل ارتباطی مثل تلفن هم کمکی به هموار کردن درد دوری نکند و حتی به آن دامن بزند. آن وقت است که شعرها و ترانه‌های محلی به کمک می‌آیند تا اندکی از دلتنگی‌شان بکاهند و هیجان‌های خود را در کلماتی آشنا جاری سازند و به گوش دیگران برسانند. همان ترانه‌هایی که مادران از بدو تولد در گوش فرزندان‌شان زمزمه کرده‌اند و بخش بزرگی از ذهنیت آن‌ها را درباره‌ی زبان شکل داده‌اند. سربازی عاشق، نگهبانی پای دار، زندانیِ گرفتار در حصار و همه و همه از همین ترانه‌ها برای بیان درون متلاطم‌شان بهره می‌جویند. 

عنوان هر داستان، برگرفته از ترانه‌ای از منطقه‌ای از ایران است و مثلاً حکایتِ مربوط به پایتخت، نام ترانه‌ی «شمس‌العماره» را بر پیشانی خود دارد. شخصیت اصلی هم در همه‌ی داستان‌های مجموعه، دل‌مشغولیِ بسیاری با این ترانه‌ها دارد، به گونه‌ای که هر بند روایت با تکه‌ای از شعر همین ترانه‌ها پایان می‌گیرد. گویی بدون آن‌ها قصه عنصری اساسی را کم می‌آورد و ناقص می‌ماند. مرور شعر در ذهن شخصیت هم نوع خاصی از ریتم را در روایت به وجود می‌آورد. گاهی به داستان سرعت می‌بخشد و مواقعی هم کند و کش‌دارَش می‌کند تا به این ترتیب هم از حال و هوای درونیاتِ آدم‌ها بگوید و هم چارچوب روایت را با فراز و فرودهای یک قطعه موسیقی نزدیک کند.

اما لحن و تکیه‌کلام آدم‌ها نیز به ساخت فضای قصه در مجموعه‌ی «عشق‌نامه ایرانی» کمک می‌کند. آدم‌ها به‌طور ناخودآگاه کلماتی بر زبان می‌آورند یا با آهنگی صحبت می‌کنند که به منطقه و قومی که در آن رشد کرده‌اند و تکامل یافته‌اند، باز می‌گردد و این بخشی تفکیک‌ناپذیر از شخصیت‌شان شده است. این‌گونه است که وقتی یکی از آنها که زاده‌ی منطقه‌ای است که قادر به درک زبان زادگاهش نیست، مورد سرزنش واقع می‌شود و هویت‌اش زیر سؤال می‌رود. در بیشتر داستان‌های مجموعه، تکلم به زبان بومی و مهارت در خواندن ترانه‌های محلی است که مرز میان آشنا و غریبه را برای شخصیت‌ها ترسیم می‌کند. گویی غیر از آن معیاری برای شناخت آدم‌ها وجود ندارد و اصولاً جهان آن‌ها با این مصالح زبانی و فرهنگی پی‌ریزی و ساخته می‌شود.

اما این عاشقانه‌ها جدا از ملاحظات فرهنگ و ادبیات بومی و موسیقی فولکلور، شکلی متفاوت از دنیای متعارف داستان‌پردازی‌های عاشقانه دارند و سرشار از صحنه‌هایی در اثبات یا نفی عشق حقیقی در میان آدم‌ها هستند. در یک سر طیف، حسابگریِ رندانه برای بقاست که می‌خواهد نام عشق بر خود بگذارد و در سر دیگر آن عشقی سینه‌سوز است که با هیچ مصیبتی از پا نمی‌نشیند و از میدان به در نمی‌رود. هر کدام از این شکل‌های عشق‌ورزی نیز تصاویری مختص به خود را دارند؛ در یکی، زنی می‌کوشد تا از مرد رفتگر محل همسری مطیع برای خود بسازد و مدام با روحیه‌ای کاسبکارانه برای رسیدن به او نقشه می‌کشد و در دیگری سربازی است که عاشق دختری در دوردست‌هاست و برای شنیدن صدایش متوسل به ساختن گوشی بی‌سیم می‌شود: «دلم نمی‌آمد خوراکی‌هایی را که لیلا داده بود با کسی قسمت کنم یا با آن یک پاس نگهبانی بخرم. حتی دلم نمی‌آمد بخورم‌شان. وقتی به دست‌های ظریف و کوچکش فکر می‌کردم که دارد با سنگﹾ گردوهای تازه را می‌شکند، طوری که مغزشان درسته دربیاید و درشت‌ترین و سفیدترین‌شان را سوا می‌کند برای من، دلم می‌خواست فقط پاکت را جلوِ صورت بگیرم و بویی را که طعم تلخی در گلویم می‌گذاشت، نفس بکشم. حتما باید آن روسری را برایش می‌خریدم.»

این یادداشت در سایت الف کتاب منتشر شده است.

معرفی رمان «کنام»؛ سعید کاویانپور؛ نشر چشمه

«کنام»؛ سعید کاویانپور؛ نشر چشمه

«کنام» اولین تجربه‌ی سعید کاویانپور در عرصه‌ی رمان‌نویسی است که در کنار فضای پُرماجرا و پُر نقش و نگاری که در پس‌زمینه دارد، شخصیت‌هایی را ترسیم می‌کند که ملموس و البته پیش‌بینی‌ناپذیرند. شخصیت‌هایی که طیف‌هایی رنگارنگ دارند و از پیچیدگیِ انسان امروزی حکایت می‌کنند

 

«کنام»

نوشته: سعید کاویانپور

نشر:  چشمه، چاپ اول، 1398

252 صفحه، 42000 تومان

 

***

رضا فکری

انسانِ امروزی با وجود وسعت راه‌های ارتباطی، کمتر مجال معاشرت و گفت‌وگوی نفس به نفس با انسانی دیگر را می‌یابد و گفتن و نوشتن در فضای مجازی مطلقا جای آن رضایت خاطری را نمی‌گیرد که حضور یک هم‌صحبت برایش به ارمغان می‌آورد. «کنام»ِ سعید کاویانپور هم بر همین مبنا و با حضور شخصیت‌هایی به تنگ‌آمده از تنهایی روایت می‌شود. آدم‌هایی که هر کدام با ظرافت‌های مخصوص به خود و در کنار خلقیات منحصر به فرد، دردهای مشترکی دارند. ساکنین آپارتمانی کهنه که به زودی قرار است تخریب و نوسازی شود، هم‌چون جزیره‌هایی دور از هم‌اند و هر کدام ساز خود را می‌زنند و راه خود را می‌روند.

شاهین شخصیت اصلیِ رمان، در سفری چندروزه به تمام واحدهای این آپارتمان و هم‌صحبتی با ساکنین آن، به رمز و رازهای زندگی آن‌ها و زیر و بم‌های شخصیتی‌شان پی می‌برد. در خلال این رفت‌وآمدهاست که آن‌ها قصه‌های خود را برای او تعریف می‌کنند و طی همین گفت‌شنودهاست که او نیز به غور و تفکر در خودش می‌پردازد و به کشف‌وشهودی تازه می‌رسد. پژمان، که دوست، همسایه و شریکِ اوست، برای جلب رضایت اهالی ساختمان و رسیدن به نقطه‌ی مشترکی در موضوع ساخت‌وساز، شاهین را به خانه‌ی هر یک از آن‌ها می‌فرستد. این مسأله در قدم اول به نظر ساده و بی‌حاشیه می‌آید، اما هرچه پیش‌ می‌رود بر ابعاد و پیچیدگی آن افزوده می‌شود. شاهین مدام به درِ بسته می‌خورد. هرکدام از ساکنان این ساختمان، ویژگی خاص و جذابی دارند که به مخاطب انرژیِ همراهی و هم‌چنین همذات‌پنداری با راویِ داستان را می‌دهد. 

اولین شخصیتی که شاهین در این بحران به کندوکاوِ او می‌پردازد، پژمان است. او با روحیه‌ی کاسبکارانه‌ و تملق‌گویی‌اش توانسته با دختر یک تاجر موفق ازدواج کند. گرچه همیشه لقبِ داماد سرخانه را با خود به دوش می‌کشد، اما ایده‌های بسیاری برای تلافیِ چنین تحقیرهایی دارد. شبکه‌ی روابط پنهان و زد و بندهای پژمان در جروبحث‌های او با همسرش مشخص می‌شود. به نوعی پژمان آن روی سکه‌ی خود را به نمایش می‌گذارد و شاهین را بر سر دوراهیِ تصمیم‌گیری برای ادامه‌ی شراکت و حتی رفاقت با او قرار می‌دهد.

زینب، همسر پژمان، در رقابتی که با سایر زنان ساختمان دارد شناخته می‌شود و صدای مشاجره‌های او با اهالی ساختمان مدام به گوش می‌رسد. با این حال زن دلسوز و مهربانی است و در دعوای میان پژمان و شاهین اغلب از دوستِ همسرش حمایت می‌کند. اهالی ساختمان هم با خلق‌وخوی عصبی و آتشین‌مزاجی که در پژمان می‌بینند، تندی‌های زینب را تاب می‌آورند و حتی برای او دل هم می‌سوزانند.

حاجی و خانواده‌اش هم سد بزرگی در برابر تفاهم ساکنین ساختمان برای نوسازی‌اند. خانواده‌ی او نیز به دنبال پیاده کردن نقشه‌ی ایده‌آل خود برای ساختمان جدید هستند. شاهین اگرچه از مجاب کردن آن‌ها نااُمید است، اما هر از گاهی در این سفرِ آپارتمانی، به آن‌ها سر می‌زند و بخشی تازه از زندگی پُر فراز و نشیب‌شان را رو ‌می‌کند.

وارتان، یکی دیگر از اهالی پُرماجرای این ساختمان است. پیرمرد تنهایی که هم تعمیرکار ماشین است، هم عکاس و هم روزنامه‌نگار. آدمی مشکوک که مدام با دوربین‌اش در حال عکاسی از زوایای مختلف واحدهای این ساختمان است و در خانه‌اش وسیله‌هایی کهنه و اسرارآمیز یافت می‌شود. او از گذشته‌ی افراد این ساختمان حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. به همین خاطر شاهین زیاد به سراغ او می‌رود تا درباره‌ی دیگران بیشتر بداند.

خانم عالمی و پسرش شروین از دیگر همسایه‌های شاهین هستند. شروین پسری سرکش و گستاخ است که شاهین اغلب در ارتباط با او دچار مشکل می‌شود، در عوض، خانم عالمی زنی دنیا دیده و باتدبیر است. او تنها کسی است که برای شاهین به معنای واقعی مادری می‌کند و سنگ صبور او می‌شود. شاهین معتقد است او در کنار متانت و پختگیِ کهن‌سالی‌اش، هنوز جذابیت و شور جوانی دارد، طوری که می‌توان تمامی دوره‌های زندگیِ یک زن کامل و ایده‌آل را در او دید. هرگاه شاهین از جنگ با اهالی خسته می‌شود به او پناه می‌برد و مانند مرشدِ خود به او نگاه می‌کند.

آذر (پس از شاهین) مهم‌ترین و کانونی‌ترین شخصیت داستان است. بیشتر اختلافات ساکنین آپارتمان حول محور او شکل می‌گیرد؛ چشم پژمان دنبال اوست، حاجی شیفته‌ی این دختر است، خانم عالمی روحیات او را می‌ستاید، زینب او را خودکامه و مغرور می‌بیند و به خون‌اش تشنه است، شروین می‌خواهد نظر او را به خود جلب کند، وارتان زن محبوبِ از دست‌رفته‌ی خود را در او می‌بیند و شاهین هم در جنگی با اوج و فرودِ بسیار در پی کشف اوست. هرچند که خلقیات عصیان‌گرانه‌ی آذر، همواره باعث فاصله گرفتن‌اش از جمع می‌شود. آذر مخالف اصلیِ این تخریب و نوسازی است و نمی‌تواند به راحتی از خانه‌ی رؤیاهای کودکی‌اش دست بکشد. در جدالی بی‌پایان شاهین و دیگران می‌خواهند او را به این کار راضی کنند. گرچه ماجراها پیچیده می‌شود و رشته‌ی کار از دست همه در می‌رود.

«کنام» اولین تجربه‌ی سعید کاویانپور در عرصه‌ی رمان‌نویسی است که در کنار فضای پُرماجرا و پُر نقش و نگاری که در پس‌زمینه دارد، شخصیت‌هایی را ترسیم می‌کند که ملموس و البته پیش‌بینی‌ناپذیرند. شخصیت‌هایی که طیف‌هایی رنگارنگ دارند و از پیچیدگیِ انسان امروزی حکایت می‌کنند.

این یادداشت در سایت الفِ کتاب به نشر رسیده است.

معرفی مجموعه داستان «تقدیم به چند داستان کوتاه» محمد حسن شهسواری، به بهانه‌ی انتشار مجدد آن

 

معرفی مجموعه داستان «تقدیم به چند داستان کوتاه» محمد حسن شهسواری، به بهانه‌ی انتشار مجدد آن

رضا فکری

 

«تقدیم به چند داستان کوتاه»

نویسنده: محمدحسن شهسواری

ناشر: چشمه، چاپ اولِ ناشر 1398

118 صفحه؛ 20000 تومان

 

***

 

محمدحسن شهسواری آثاری همچون مجموعه‌ داستان «کلمه‌ها و ترکیب‌های کهنه» و رمان‌های «پاگرد»، «شب ممکن»، «شهربانو»، «وقتی دلی» و رمان‌هایی در ژانر تریلر با عنوان‌های «مرداد دیوانه» و «شهریور شعله‌ور» را در کارنامه دارد. او سال‌هاست که علاوه بر نوشتن، به تدریس داستان‌نویسی و برگزاری کارگاه‌های مختلف در زمینه‌ی ادبیات هم مشغول است و کتاب «حرکت در مه» را نیز در همین راستا تألیف کرده است. نویسنده‌ای که داور بسیاری از جوایز داستان‌نویسی از جمله جایزه‌ی هوشنگ گلشیری، بهرام صادقی و احمد محمود نیز بوده است.

«تقدیم به چند داستان کوتاه» مجموعه‌ای است شامل چهار داستان کوتاه با نام‌های «آمرزش»، «زبرتر از خواب، نرم‌تر از بیداری»، «چاکریم جناب سروان» و «تقدیم به چند داستان کوتاه.» کتابی که سال 1387 در نشر افق منتشر شده و در حال حاضر نشر چشمه آن را دوباره منتشر کرده است. شهسواری داستان «آمرزش» این مجموعه را در 51 صفحه روایت می‌کند و به شیوه‌ی داستان‌های کوتاهِ معمول و تحت تاثیر کم‌حوصلگی مخاطب، سر و ته روایتش را خیلی زود هم نمی‌آورد. داستانی که شرح مفصل مصائب زیستن دو جوان به نام‌های حسین و مرتضی، در تهرانِ اواخر دهه‌ی هفتاد شمسی است: «با هم از شهرستان آمده بودند تهران، دانشگاه. دو سالی از او بزرگتر بود. کمتر کسی را به خلوت خود راه می‌داد. چه‌قدر طول کشیده بود تا مرتضی توانسته بود نزدیکش شود، آن هم به واسطه‌ی ادبیات؛ مثلا عشق مشترک‌شان. به خصوص از وقتی ازدواج کرده بود، مطالب و قصه‌هایش را در روزنامه‌ها و مجلات چاپ می‌کرد. حتی قرار بود کار ثابتی تو یکی از روزنامه‌ها برایش جور کند که با بسته شدن آن‌ها، همه چیز دود شده بود و رفته بود هوا.» 

ذیل همین ماجراهاست که به مشکلات شغل روزنامه‌نگاری هم اشاره می‌شود و نویسنده با تبیین وضعیت دشوار زیستیِ یک روزنامه‌نگار بیکار‌شده، به طور غیر مستقیم، سیاستِ به تعطیلی کشاندنِ روزنامه‌ها را هم به نقد می‌کشد. روزنامه‌نگار نحیفی که برای لقمه‌ای نان مجبور است خودش را و به عبارتی روحش را بفروشد. در ازای درآمد مختصری که شاید بتواند با آن هزینه‌های اولیه‌ی زندگی مشترکش را با دختری به نام افسانه تأمین کند. روزنامه‌نگاری اهل فن که حالا باید برای رئیس دائم‌الخمر موسسه‌ای دولتی، نقش ساقی را بازی کند: «خیالت از بابت سلماسی راحت باشد. اگر خوب بسازیش، به‌اِت یک کتاب برای بازسازی می‌دهد که حداقل صد صدوپنجاه برایت دارد.»

در همین بستر است که نویسنده نقب‌هایی به اوضاع اجتماعی هم می‌زند و تقابل‌های فرهنگی پیش روی جوانی شهرستانی را که درگیر ظواهر و سطحی‌نگری زندگی در شهری مثل تهران نیست، می‌نمایاند. شخصیتی که از همه‌ی مظاهر چیزی که در این شهر به عنوان «کلاس» مطرح می‌شود، بیزار است و پس‌اش می‌زند. زیستنی که او آدابش را احمقانه می‌داند، نکوهش می‌کند و به سخره می‌گیرد. او در واقع در پاسخ به تحقیرهای مدامی که از مردم این شهر دیده، دست به تحقیری متقابل می‌زند و رو به آن‌ها فریاد می‌زند: «اینجا شهر من نیست.»

پای خرده‌روایت‌هایی نیز در این میانه به داستان باز می‌شود. مثل موقعیت جوانی که کتاب کیمیاگر پائولو کوئلیو را دست گرفته است. نویسنده از این رهگذر، روشنفکریِ سطحی و عرفانِ آبکیِ مُد روز دهه‌ی هفتاد را زیر ذره‌بین می‌برد و وجهی جامعه‌شناسانه به داستانش می‌دهد: «هر ملتی که شکست خورد تالاپی افتاد تو عرفان. ما ملت هم انگار آفریده شده‌ایم برای شکست. اولین رگه‌های عرفان بعد از شکست اسکندر پیدا شد، بعدش شکست اعراب، غلیظ‌ترینش هم مال بعد از شکست مغول‌ها بود.» 

در نهایت پای تقابل تاریخیِ «نام و نان» هم به داستان باز می‌شود. یکی از این دو رفیق، سال‌هاست که در منجلاب متعفن این شهر کثیف فرو رفته، اما دیگری تلاش می‌کند خود را به شکلی از آن بیرون بکشد. برای همین هم آرزوهای از دست رفته‌اش را این‌طور با حسرت مرور می‌کند: «یادت می‌آید شهرستان که بودیم، چه بلندپروازی‌هایی داشتیم؟ من قرار بود یک رمان ده جلدی بنویسم و تاریخ ایران را از مشروطه تا انقلاب تویش بیاورم، تو هم قرار بود یک رمان به سبک مثنوی بنویسی» 

داستان‌های کتاب اما در ادامه به لحاظ فرم دچار تحول می‌شوند. در داستان «زبرتر از خواب، نرم‌تر از بیداری» که تابستان 76 نوشته شده، ماجراهای اپیزودیک زن و شوهری در اولین سالگرد ازدواج‌شان روایت می‌شود. آن‌ها به شیوه‌ای انتزاعی مدام نقش عوض می‌کنند و در زمان‌ها و مکان‌هایی از هم‌گسیخته ظاهر می‌شوند و ماجراهایی جنایی را به شیوه‌های گوناگون شرح می‌دهند. شخصیت‌هایی که در ساختاری در هم تنیده و در قالب‌های مختلفی فرو رفته و روایت‌هایی نو به نو به مخاطب عرضه می‌کنند. شاید بتوان این داستان را به نوعی طبع‌آزمایی نویسنده در سال‌های دهه‌ی هفتاد و در موقعیت‌های رواییِ تازه تلقی کرد.

داستان «چاکریم جناب سروان» از همان ابتدا خود را به عنوان داستانی جنایی معرفی می‌کند و موضوع از اداره‌ی پلیس و با لحنی گزارش‌گونه باز می‌شود. شخصیت محوری داستان سروانی است که با عبارت «جسد! جسد! لطفا جسد را بیاورید!» پا به پرونده‌ی قتل جوانی هفده‌ونیم ساله می‌گذارد و از مظنونان پرونده، بازجویی می‌کند. زبان نیز به فراخور ویژگی‌های اجتماعی مظنونین بازسازی می‌شود؛ زبان لوطی‌ها، زبان دوسیه‌های رضاشاهی، زبان پیرزن‌های عامی و زبان گزارش‌های رسمی پلیس: «یکم آن‌که من همان ابتدای امر نمی‌بایست می‌گفتم مقتول، زیرا در این صورت فعل قتل را قطعیت بخشیده‌ام. دوم آن‌که ممکن است جوان رعنای هفده‌ونیم ساله خودکشی کرده باشد. چون شاهدان اولیه دست‌های جوان و بی‌گناه او را دیده‌اند که روی دسته‌ی کارد قفل شده بود.» راوی گاه رو به مخاطب حرف می‌زند و گویی به او هم در داستانش نقشی می‌دهد. نوعی از راوی که افاضات فراوانی دارد و مدام بدیهیات پرونده را با زبانی هجوآلود بیان می‌کند: «از دیدگاه علم‌الاشیاء هر مرگی طبیعی است، حتی مرگ فرعون در ته نیل یا کسروی در دادگاه.» در شروع هر اپیزود این داستان و به شیوه‌ی پاورقی‌های جنایی، خلاصه‌ای از بخش قبل هم بازگو می‌شود و نویسنده مدام روند داستان را در این اپیزودها نقض می‌کند. داستانی که ساختاری تو در تو و هزار‌و‌یک شب‌گونه دارد و از داستان‌پردازی سرراست و کلاسیک خارج می‌شود. 

داستان «تقدیم به چند داستان کوتاه» گویی ادای دینی است به داستان‌های کوتاهِ مورد علاقه‌ی نویسنده‌ و در آن عناصری از چند داستان کوتاه از نویسندگان مختلف انتخاب شده و در داستان‌هایی جدید بازتولید شده و رابطه‌هایی بینامتنی میان‌شان آفریده شده است. راوی داستان که در یک آسایشگاه روانی بستری است، با ذهنی ازهم‌گسیخته و خطاب به عشق زندگی‌اش، سارا، حرف‌هایی عاشقانه می‌زند و داستان‌های مذکور را یاد می‌کند: «"عروسک چینی من" گلشیری را خواندم.» یا «"داستان چتر و بارانی" محمدرضا صفدری را تمام کرده‌ام و هنوز حالم بد است.»

این یادداشت در سایت الفِ کتاب به نشر رسیده است.

معرفی مجموعه داستان «نقطه»؛ نوشته آذردخت بهرامی

 

یادداشت رضا فکری بر مجموعه داستان نقطه آذرذخت بهرامی

«نقطه» نام مجموعه داستانی از آذردخت بهرامی است و مشتمل بر شش داستان کوتاه، زیر صد صفحه که داستان‌های آن، بر همان مدار آشنای رابطه‌های انسانی نوشته شده‌اند و رد پای شخصیت‌هایی درگیر مصائب زندگی زناشویی را به وضوح در آن‌ها می‌توان یافت؛ زن‌ها و مردهایی که از مدیریت رابطه بر مبنای صداقت و علائق مشترک عاجزند

«نقطه»

(مجموعه داستان)

نوشته: آذردخت بهرامی

ناشر: چشمه، چاپ اول  1398

88صفحه ، 14000تومان

***

غوطه‌ور در خلاءهای عاطفی

رضا فکری

«نقطه» نام مجموعه داستانی از آذردخت بهرامی است و مشتمل بر شش داستان کوتاه با عنوان‌های «نقطه»، «شوهران نازنین»، «خیانت»، «25کلمه»، «سکوت» و «هلاکوییسم.» کتابی زیر صد صفحه که داستان‌های آن، بر همان مدار آشنای رابطه‌های انسانی نوشته شده‌اند و رد پای شخصیت‌هایی درگیر مصائب زندگی زناشویی را به وضوح در آن‌ها می‌توان یافت؛ زن‌ها و مردهایی که از مدیریت رابطه بر مبنای صداقت و علائق مشترک عاجزند. شخصیت‌هایی که اغلب در یافتن هویت مستقل فردی‌شان ناکام مانده‌اند و در خلاءهای آشکار عاطفی غوطه‌ورند. در این مسیر، حضور نفر سوم هم بر دشواری‌های رتق و فتق مسئله‌های زن و شوهری می‌افزاید و گاه آن را به فاجعه می‌رساند. داستان‌ها از منظر زنی که خودش صدمه‌دیده‌ی این نوع از رابطه است، بیان می‌شود و بر پایه‌ی شرح عواطف فروخورده و شک و ظن‌های او پی گرفته می‌شود. زنی که درگیر عمیق‌ترین جراحت‌ها از سوی مردی بی‌وفاست و از همین رو هم او را آماج نیش و کنایه و تحقیر می‌کند.

داستان‌ها اغلب بر مبنای گفت‌وگوهای تنش‌آلود شکل می‌گیرد و چنین گفت‌وگویی در داستان «نقطه»، به شکل یک بگومگوی آزارنده و طولانی خودش را نشان می‌دهد. دیالوگی که نویسنده در آن کمتر از علائم سجاوندی استفاده کرده تا حس یک بحث بی‌وقفه و بی‌پایان را در مخاطب ایجاد کند. زن و شوهری که بر سر توجه مرد به زنی دیگر با هم مشاجره می‌کنند. آن‌ها ابتدا رفتاری به ظاهر طبیعی دارند، قهوه می‌نوشند، لباس شیک می‌پوشند، عطر می‌زنند و به شکلی تصنعی هم را می‌بوسند و قربان صدقه‌ی هم می‌روند. اما سایه‌ی سنگین زنی خارج از چارچوب زناشویی است که سبب ترک برداشتنِ پوسته‌ی نازک این سرخوشی می‌شود و دل‌چرکینیِ زن را آشکار می‌کند: «خواستم بگویم وقت رفتن به افتتاحیه انگار داشتی پرواز می‌کردی، خواستم بگویم برای اولین بار در زندگی مشترکمان سبد گل را از دستم کشیدی تا خودت به او تقدیم کنی، خواستم بگویم همه‌ی مهمان‌ها متوجه نگاه تو شده بودند...»

نویسنده برای روایت داستان «شوهران نازنین» هم به نوعی از بستر همین شرح احوالات زن‌وشوهری بهره می‌برد. داستانی که در یک موسسه‌ی لاغری می‌گذرد و شرح وضعیت زنانی است که در قالب ماساژ، سونا و بادکِش کردن چربی، محفلی را تشکیل داده‌اند و زندگی‌شان را روی دایره می‌ریزند. متصدی این مکان زنی مطلقه است که نظاره‌گر رفتارهای زنانی است که در این محل گرد هم می‌آیند و از شوهران‌شان حرف می‌زنند. در این حرف‌ها تصویرهایی دوگانه و متناقض از چهره‌ی یک مرد نمایان می‌شود که گاهی شوهری نمونه است که با تشویق بسیار همسرش را راهی موسسه می‌کند و برای هر کیلو لاغری همسرش النگو هدیه می‌دهد و گاه شوهری است که روحش از فعالیت‌های همسرش آگاه نیست و اهمیتی هم برای آن قائل نمی‌شود.

در داستان «خیانت» (همان‌طور که از نام آن هم برمی‌آید)، مسئله بر سر بی‌وفایی است و باز هم نفر سومی که پایش به یک زندگی باز می‌شود. خیانتی نمایشی، برای چزاندن شوهری که بعد از چهارده سال زندگی مشترک، زنش را کنترل و شنود می‌کند. در ادامه داستان «25کلمه» هم تصویری از همین زن است که از سوی شرکتی که به شوهرش دستگاه شنود فروخته، به او پیشنهاد خرید جی پی اس برای کنترل شوهرش داده می‌شود. چرخه‌ای که کامل می‌شود تا کنترلی دوسویه شکل بگیرد.

در داستان «سکوت» هم‌چنان خیانت تم محوریِ روایت است و البته این بار به فاجعه منتهی می‌شود. تیری شلیک می‌شود و زن و مردی غرقه به خون می‌شوند اما نویسنده با این موضوع به شیوه‌ای جنایی برخورد نمی‌کند. همسر مردِ تیرخورده در محل اتفاق حاضر می‌شود تا به این بهانه تمام وجوه منفی شخصیت شوهرش را برای مخاطب مرور کند. این‌که مرد او را تحقیر می‌کرده، چیزی به نامش نمی‌کرده، دست بزن داشته و آدم بسیار شکاکی بوده است و موبایلش را هک می‌کرده تا کنترل بیشتری روی او داشته باشد. با وجود همه‌ی این ابزارها اما مشخص است که از خصلت‌های اساسی یک زن کاملا بی‌اطلاع است: «شاید برای مردها این‌طور باشد و هر زنی برای‌شان جذابیت داشته باشد، ولی برای ما، برای من، هر مردی ارزش دیدن و توجه کردن ندارد، چه برسد به محبت کردن یا مثلا عشق ورزیدن.»

در «هلاکوییسم» داستان آخر این مجموعه، نویسنده به سنت داستان‌نویسیِ شناخته‌شده‌اش برمی‌گردد و با به کار بردن زبانی طنازانه، خودی نشان می‌دهد. زن‌هایی که این بار با رد و بدل کردن دیالوگ‎هایی شوخ‌طبعانه، زندگی زناشویی از دست رفته‌شان را وا می‌کاوند. تقصیر ماجرا هم متوجه دکتر هلاکویی و توصیه‌های اوست و همین پیشنهادها به عنوان دلیل متلاشی‌شدن زندگی‌شان طرح می‌شود و از همین رو هم جزوات، سی‌دی‌ها و نوارهای سخنرانی‌‌های او را در آتش می‌سوزانند و با هم جشن می‌گیرند. زن‌هایی که هر کدام نماینده‌ی گروهی از زنان مصیبت‌کشیده‌ی جامعه‌اند که بر گور آرزوهای از دست رفته و زندگی ویران‌شده‌شان مویه می‌کنند. آن‌ها به فکر استقلال و هویت فردی‌شان نیستند و تنها نگرانی‌شان این است که چطور با خلاء عظیم درون‌شان کنار بیایند.

آذردخت بهرامی نخستین کتابش مجموعه داستان «شب‌های چهارشنبه» را در سال 1385به چاپ رساند که توسط «انجمن نویسندگان و منتقدان مطبوعات»، بهترین مجموعه داستان سال شناخته شد. او همین‌طور رمان‌های «آب، آسمان»، «سوتیکده‌ی سعادت، پرشین فامیلز دات کام»، و مجموعه داستان «آهن‌قراضه، نان خشک، دمپایی کهنه» را در کارنامه دارد.

این یادداشت در سایت الفِ کتاب به نشر رسیده است.