در جستوجوی خود /یادداشتی بر کتاب «بردپیت سیاه»، نوشته شراره شریعتزاده، نشر سنگ

«بردپیت سیاه» روایتگر قصهی زنی است که در آستانهی میانسالی به کندوکاو در هزارتوی وجود خویش میپردازد تا هویت از دست رفتهاش را بازیابد و بر زخمهای سالیاناش مرهمی بگذارد. آنچه از این رهگذر و پس از سفری پر پیچوخم عاید او میشود، رویارویی با خویشتنی مغفول و مهجور است که از پستوی خاطرات بیرون کشیده میشود.
***

رضا فکری
در جستوجوی خود
تفسیر رابطهی خود با دیگری است که «من» را به انسان بازمیشناساند و از سردرگمیهای هستیشناسانهاش میکاهد. لاکان این فرآیند را محتوم و ناگزیر میداند و در عینحال معتقد است که مسیرِ آن همواره از سوءتعبیرهای بسیار میگذرد. در واقع حضور دیگری میتواند فشاری تنشزا بر «من» وارد آورَد و شناخت را در آدمی به ورطهی اختلال بیاندازد. این شکافها که مدام بازتولید میشوند و نقطههای آسیبزای رابطه نیز در آنها متراکماند، با بروز بحرانها عمق و وسعت بیشتری مییابند. اگرچه ارتباط انسانها با هم نوعاً تروماتیک است اما باز همین رجوع به رابطه است که چشماندازی برای حل بحران به دست میدهد. در «بردپیت سیاه» نیز چنین رجعتی است که مرکز همهی وقایع را شکل میدهد و تلاشهای قهرمان داستان را به خود معطوف میکند؛ زنی که درگیر چالشی عمیق است تا تصویر خود را در آینهی دیگران بیابد.
شخصیت کلیدی داستان در آستانهی میانسالی از همسرش جدا شده است. او پس از ده سال زندگی مشترک، دیگر قادر به تحمل بیوفاییهای مردش نبوده و خلأ این ازدواجِ خاتمهیافته را قرار است با رابطهای تازه پر کند. نوعی تفاهمِ ناگفته میان زن و مرد تازهآشناشده وجود دارد که از موقتیبودنِ مراودهشان حکایت دارد. هرچند که زن بیشتر از مرد که «سیاه» لقباش داده، رابطه را بیاعتبار و عاری از عاطفه میبیند. او به قدری از ازدواج ناکامش آسیب دیده که با هر مردی که پیش رویش قرار بگیرد، سرد و خشن برخورد میکند. در صحنهای از داستان، زن در حرکتی ناگهانی تصمیم میگیرد تا حقوق از دست رفتهاش را در هیأتی مردانه پس بگیرد؛ به آرایشگاهی مردانه میرود و در مقابل نگاه حیرتزدهی مشتریان با قیچی به جان موهایش میافتد. او از تعبیر «شلاق» برای دسته موهای بلندِ کشیده تا کمرش استفاده میکند. این شلاق باید از گُرده باز شود تا از هر تار مویی که بیخ گلویش را بسته و مجال حرف زدن نمیدهد، خلاصی یابد.
زن پس از گذشت چند ماه از معاشرت با همراه جدید زندگیاش، همچنان دربارهی انتخابش سردرگم است و خبر بارداریاش هم شکاف موجود میان او و سیاه را بیشتر میکند. او هنوز نمیداند مجذوب چه چیزِ این مرد شده؛ مردی که نه زیباست، نه ظاهر دلچسبی دارد و نه وجههی اجتماعیاش چنگی به دل میزند. زن در چنین موقعیتی همچنان کژدار و مریز رفتار میکند و تشخیص اینکه شرایط به دلخواهاش پیش میرود یا او وضع موجود را برخلاف میلش تحمل میکند، بسیار دشوار است. هردوی آنها نگاهی منتقد به یکدیگر دارند و آنقدر در قالب استعاره و هجو با هم حرف میزنند و طنازی را با آن میآمیزند که تعیین موضع هرکدام از آنها ناممکن به نظر میرسد. این گفتوگوهای ابزورد نهتنها به تشریح مسأله کمکی نمیکند، بلکه آن را بغرنجتر هم میکند. به طوری که در بسیاری از اوقات، زن با تناقض در رفتار و گفتارش با سیاه، تلاشهای هرچند اندکِ او را در انجام مذاکرهای قابل فهم و منتهی به نتیجه عقیم میگذارد. او در عین اینکه از مردش همراهی و مسئولیتپذیری میطلبد، با تیغ کلام طعنهآمیزش از او سلب صلاحیت هم میکند و تنها در حوزهی شغلیاش که دامپزشکی است، او را صاحبنظر میداند. زن مدام به دنبال بهانهای است تا به این نتیجه برسد که شریک زندگیاش قادر به تصمیمگیری مبتنی بر تعقل نیست. سیاه مردی است که هرگز نمیتواند در آینهی خود، تصویری شفاف از زن بسازد و برای همین هم محکوم به طرد است.
بخش دیگری از تَرَکهای موجود بر چهرهی قهرمان کتاب، مربوط به گذشته است. جایی که پدر و مادر، که برای آنها القابِ «رادیو» و «پارازیت» در نظر گرفته، ارتباطی آسیبزا با او داشتهاند. تصویر جادهای خالی، مشرف به دیوار خانهی کودکی و چاهی در همان نزدیکیها که همواره مشغلهی ذهنی او بوده، دوباره پیش چشماش زنده میشود. این منظره حکایت از تنهایی این شخصیت در مقابل مخاطرات بیرون دارد. ساعتها میتوانسته پای چاه بایستد و با انداختن سنگ در آن درددل کند. با درخت و چاه و دیوار کاهگلی اخت شده تا جای خالی آدمها را کمتر ببیند و هرگز سایهای از حمایت والدین بر این خلأ نیفتاده است. آنها همواره درگیر خودشان یا «خرخون»، پسرشان، بودهاند و او بهعنوان دخترِ خانه در این هیاهو گم شده است.
زن حتی در اکنون داستان هم وقتی به پدرومادر رجوع میکند، آنها را مشغول مشاجرات همیشگیشان میبیند و مجالی برای گفتن قصه برایش باقی نمیماند. روزمرگیها و شکایت از یکدیگر و رقابت برای گسترش قلمرو خود در خانه، بر این دیدار سایه انداخته است. از لولهی بخاری و سوراخ سقف گرفته تا جای نشستن در اتاق، موضوع جروبحثهای بیوقفهی آنهاست. گفتوگوهایشان بیتوجه به یکدیگر است و هرکس با خودش و در خلأ حرف میزند بیآنکه منتظر پاسخی از جانب دیگری باشد. حتی وقتی نگرانیای ابراز میشود عاری از همدلی و دیگرخواهی است و بیشتر حکم تکانهای را دارد که در واکنش به حضور زن در خانه اتفاق میافتد. واژگانی که ردوبدل میکنند همانهاست که زن در توصیف دیگران به کار میبرد و به طور معمول باری از کنایه و ایهام در خود دارد. در نگاه خردهگیر و منتقد این زن نیز که نوعی موضعگیری از بالا و تمسخر با خود حمل میکند، شباهتهای بسیاری به پدرومادرش دیده میشود. او به سبب همین خصلتهای موروثی است که میتواند شفافیت را کنار بگذارد و در لفافه سخن بگوید. اما با اینحال هرگز به هیچ سطحی از تفاهم با آنها نمیرسد. دامنهی اختلافات آنچنان گسترده است که حتی گفتوگویی با موضوعات بسیار پیشپاافتاده هم نمیتواند میانشان شکل بگیرد. بنابراین آنچه در این سفر کوتاه عاید زن میشود ابهام، تنش و خشم مضاعف است.
زن درنهایت به عزلت پناه میبرد تا با دنیایی از تصاویر آزاردهنده از گذشته کنار بیاید، در حالی که فرصت چندانی برای تصمیمگیری ندارد. آیندهای که در عمق وجودش در قالب دو جنین جا خوش کرده، از او صراحت و قاطعیت میطلبد و تعهدی که بتواند پرورش فرزند را تضمین کند. اما ضعف او دقیقاً در همین نقاط است که سر بر میآورد. او بر خلاف ظاهر، لباس و رفتار مردانهای که به خود گرفته و تظاهری که جدیّت در آن موج میزند، از موضعگیری مشخص در مسألههای بحرانیِ زندگیاش پرهیز میکند. تکیهکلامها و حرکاتش تماماً مردانهاند تا اثبات کنند که او میخواهد در قالب یک مرد با دنیای بیرحم پیرامونش مواجه شود، چون تشخص زنانهی خود را در این میدان ناکارآمد میبیند. هرچندکه در تمام موقعیتهای خطیر پیش رو، مدام پای هزلپردازی به زبانش باز میشود و رویکرد مردانهاش نیز کمکی به حل مسئله نمیکند. به نظر میرسد این رفتار در اغلب موارد واکنشی در برابر هجوم ترس از تنهایی و وانهادگی باشد. او گمان میکند اگر با چهرهای مردانه در برابر این ترس بایستد، قادر به کنترل آن خواهد بود. در کنار تبدیلشدن به شخصیتی مردگونه، در بیشتر اوقات در ترک موقعیت پیشدستی میکند تا قربانیِ بیاعتنایی و طرد دیگران نباشد. در واقع پیش از آنکه خطر به سراغاش بیاید، او خود زودتر از موعد همهچیز را خراب میکند. زن خانه را ترک میکند تا این او باشد که در مسابقهی رهاکردن و تنها گذاشتن برنده میشود.
در بازبینی آنچه میان او و همسرسابقاش رخ داده، نه تنها گرهی باز نمیشود، بلکه کلافی سردرگم از مسائل ناگفته نیز بر پیچیدگیهای موجود سوار میشود و زن را در چرخهی معیوبی از احساس رهاشدگی و خشم غرق میکند. با اینکه رفتارها همچنان نشانی از دلبستگی میان این دو دارد، اما لجاجتها راه را بر شکل گرفتنِ هر مصالحهای میبندد. بیمهری و سردی این مرد آزردهاش کرده و از اینرو هم او را «مجسمه» مینامد. زن اگرچه در دادگاه به کلمهی «متهم» اشاره میکند، اما وارد جزئیات نمیشود و تصویر همسر سابقاش را در هالهای از ابهام باقی میگذارد. تنها نکتهای که میتوان از صحنهی دادگاه طلاق دریافت، خشم دیرین زن است که در پس رفتارهایی هیستریک پنهان میماند. او میکوشد به تمامی جایگزینهای تسلیبخشِ پس از این جدایی بیاندیشد. حتی در امضای دفتر ثبت هم سنگینی نگاه طعنهآمیزش به این مرد پیداست. مداد ابرو را برای امضا برمیدارد تا بر هر آنچه «مجسمه» را به رسمیت میشناسد، خط بطلان بکشد. در نهایت با خودنویس مرد برای اولین و آخرین بار امضایی بر دفتر مینشاند. خودنویسی که همچون خودش سخت و سنگی است و زن تنها در این موضوع است که زبان به اعتراف باز میکند. شریک زندگیاش همان پدری است که به او پشت کرده و توجیهات خالی از منطقش هیچگاه قانعکننده نیست. هرچند چهرهی مرد را نمیتوان خیلی واضح مشاهده کرد و از زبان او هم سویهی دیگر ماجرا را شنید. او همواره دور و ساکت نگه داشته میشود تا زن بتواند یکهتاز این میدان باشد.
وقتی همهی رجعتها در روابط به بنبست ختم میشود و حاصلی جز سردرگمی بیشتر در پی ندارد، زن در انزوایی فرومیرود که به نظر حلناشدنی است. با اینکه سیاه از وقایع تروماتیک زندگی خود برای او حکایتها میکند و معتقد است که آنها درکنار هم قادرند بر بحرانها فائق آیند، اما دورنمای رابطه تاریکتر از آن است که چنین تلاشهایی اثربخش باشد. زن در این عرصه آنقدر خودش را از رسیدن به توازن دور میبیند که نمیتواند چنین توصیهای را از جانب شریک تازهی زندگیاش جدی بگیرد. او در جنین دوقلویی که در بطناش حمل میکند، زادنِ دوبارهی خود و برادرش را میبیند و تصور اینکه دوباره این فرآیند آسیبزا تکرار میشود، به وحشتاش میاندازد و به خاتمهی هرچه سریعتر بارداریاش میاندیشد. در این مرحله، او که از برقراری رابطهای معقول و معنادار با دیگران ناکام مانده، با سقط جنین، خود را از سیمای زنانهای که زایایی و غریزهی مادری از مهمترین ویژگیهای آن است، محروم میکند. استحالهی جنسیتیِ او هم در همین نقطه است که تکمیل میشود. او در حالی که میان دو جنسیت معلق و سردرگم مانده، شمایلی کاریکاتورگونه به خود میگیرد که ملغمهای از هر دو جنس است، اما بهطور قاطع هیچکدام از آنها نیست؛ نه کارایی مردانهی مستقلی که انتظار داشته را کسب کرده و نه نشانی از تشخصی زنانه در خود دارد. حالا او در این وضعیت درگیر مسألهی تازه شده و از مسیر احقاق حق در جامعهای مردسالار، به بحران هویت تن داده است. در دل دریایی از سوء تفسیرها میان او و دیگران، هرگز امکان درک قطعی و دادن پاسخی روشن به مسئلهی این زن نیست. در میان آینههایی که تصاویری تار و کج و معوج به او نشان میدهند، همواره رابطه برای او به عنوان فرآیندی تروماتیک پیش میرود و چشماندازی هرچند کوچک برای رفع این نقیصه نمیتوان یافت.
این یادداشت در روزنامه آفتاب یزد روز یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۰ منتشر شده است.