مردی که خودش را فروخت /داستانی از ژان ژیرودو ؛ به همراه خوانش‌های رضا فکری و یاسمن خلیلی‌فرد

داستانی از ژان ژیرودو رماننویس و نمایشنامهنویس شهیر فرانسوی

مردی که خودش را فروخت؛

به همراه خوانش‌های رضا فکری و یاسمن خلیلی‌فرد

 

ژان ژیرودو

گروه ادبیات و کتاب: در ادبیات داستانی و نمایشی فرانسه، ژان ژیرودو (۱۹۴۴-۱۸۸۲) از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است؛ آنطور که ژان کوکتو می‌گوید طرح آثار ژیرودو ما را از حوادث روزمره زندگی جدا می‌کند و با شکوهِ تمام ما را در برابر تقدیرمان قرار می‌دهد. ژیرودو با آغاز جنگ اول جهانی با درجه ستوانی به ارتش پیوست. پس از جنگ، در کنار مشاغل اداری و تعهدات خانوادگی کار نوشتن رمان و نمایشنامه را جدی گرفت و رمان «قرائت برای یک سایه» را به چاپ رساند که تحسین منتقدان را برانگیخت و پس از آن آثار دیگری -از رمان گرفته تا نمایشنامه- منتشر کرد. آنچه می‌خوانید داستان کوتاه «مردی که خودش را فروخت» است که هر دو وجه نمایشی و داستانی ژان ژیرودو در آن دیده می‌شود.

 

 

ندا حقدوست

ترجمه از فرانسه؛ نادیا حقدوست

 

مکان: دادگاه اَسیز

شخصیت‌ها: افراد حاضر در دادگاه اَسیز

رئیس دادگاه: متهم، خودتان را معرفی کنید.

متهم: (با دستپاچگی) از هیئت منصفه تقاضای عفو دارم. منِ بی‌سروپای ذلیل را هم‌نام اسقفی بدانید که حوالی سال ۱۴۲۸ ژاندارک را محکوم و حکم آتش‌زدنش در ملاعام را صادر کرد.

رئیس دادگاه: هیئت منصفه کار خود را بلد است. تمامش کنید. اسم‌تان؟

متهم: (با تردید) بله چشم! مطابق دستور رئیس دادگاه، قسم می‌خورم حقیقت را بگویم، تمام حقیقت را. شهرتم  ُپر است با یک حرف t در انتهایش. اسم کوچکم... هم‌نام حکمرانی هستم که برای جلب رضایت ملت، حکم سوزاندن ژاندارک را صادر کرد. همان‌طور که...

رئیس دادگاه: (حرفش را قطع می‌کند) متهم...

متهم: (به سرعت جواب می‌دهد) ادوآر، جناب رئیس، اسمم ادوآر است.

رئیس دادگاه: شما با ضربات چاقو مدیر کارگاه‌های کشتی‌سازی کالیفرنیا را به قتل رساندید، بدون اینکه نشانه‌ای از ضرب و جرح در خودتان دیده شود. در دفاع از خود چه دارید بگویید؟

متهم: (سرد و بی‌روح) قربانی از خودش دفاع می‌کرد.

رئیس دادگاه: (با تندی) در جایگاه شما به عنوان یک قاتل؛ قاتلی که به زودی قرار است حکم اعدامش صادر شود، شوخی و مزاح عکس‌العمل شایسته‌ای نیست. تا زمان رای دادگاه از هرگونه شوخ‌طبعی یا به میان‌آوردن ماجرای ژاندارک اجتناب کنید.

متهم: در این صورت قسم می‌خورم ساکت شوم و حقیقت را پنهان کنم. هیچ چیز نگویم مگر...

رئیس دادگاه: دیگر اجازه ندارید صحبت کنید. دادستان می‌توانند ادامه دهند.

دادستان: اوه! اجازه بفرمایید جناب رئیس، قضیه فقط این پرونده نیست. من از بیوه‌ها، یتیمان، هیئت‌منصفه و در یک کلام تمام کسانی حرف می‌زنم که امشب ممکن است در معرض ضربات چاقو یا حمله پدر فرانسوآ قرار بگیرند. خلاصه بگویم: دست‌های آلوده به جرم را فقط باید با دستکش لمس کرد. (باید در برابر یک مجرم محتاط بود.) این فرد مرتکب قتل شده است. شما به مرگ محکومش می‌کنید! گردنش را می‌زنید تا این زنجیره مرگ ادامه پیدا کند! جامعه ما وقتی با یک بی‌سروپا طرف است خوب می‌داند چطور عدالت برقرار کند.

وکیل مدافع: (بین کلامش می‌پرد) دارید به موکلم توهین می‌کنید.  به شما این اجازه را نمی‌دهم.

دادستان: (با صدای بلند) کلمه را عوض می‌کنم:  وقتی با یک فرد طرف است...

وکیل مدافع: خاطرنشان می‌کنم جناب رئیس، اینجا بحث بر سر کلمات نیست. کاملا قبول دارم و ادوآر پُر هم اعتراضی نخواهد داشت که از رسواترین مجرم‌ها است. ولی حتی در مورد مجرمین هم شرایطی برای تخفیف مجازات وجود دارد. موکل من قصد ندارد از پذیرفتن مسئولیت جرمش شانه خالی کند، یا ادعا نمی‌کند که حین ارتکاب جرم برهنه بوده تا شاید بی‌گناه جلوه کند. نه، آقایان اعضای هیئت منصفه! او صندل به پا داشته، و پالتویی کوتاه به وزن پنج کیلو و پانصد هم پوشیده بوده و به این مدارک اثبات‌کننده جرم، پیراهن و جلیقه پشمی را هم اضافه کنید. به‌این‌ترتیب حداقل جرم برهنه‌بودن از مجازاتش کم می‌شود. قاتل؟ بسیار خب! بله؛ رسواترین قاتلان؟ بسیار خب! باشد همین‌طور است که می‌گویید؛ ولی خدا را شکر لاابالی نیست.

by Eugene Lenepveu

صحنه اعدام ژان‌دارک؛ اثر یوجین لنپوو

متهم: (هیجان‌زده) ممنونم جناب وکیل، متشکر. اگر شما از ژاندارک دفاع کرده بودید، این همه انگلیسی در پاریس نداشتیم.

رئیس دادگاه: سکوت کنید!

متهم: ساکت می‌شوم، ولی تقاضا دارم اجازه بدهید مساله‌ای را عنوان کنم. خانم‌ها، آقایان (سینه‌اش را صاف می‌کند) خواهش می‌کنم استرس و هیجان شروع کلامم را ببخشید. اولین‌بار است که افتخار صحبت‌کردن در یک جلسه عمومی نصیبم می‌شود، پس خواهش می‌کنم اگر نتوانستم حق مطلب را ادا کنم اجازه بدهید کلامم را قطع کنم. به‌علاوه، علیرغم اینکه پاییز است فضای اینجا از تنش‌های ایجادشده کاملا گرم است و هر سخنرانی را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد. می‌لرزم ولی نه از سرما که از ترس.

ماجرای من در یک کلام خلاصه می‌شود: من آدمی هستم که خودش را فروخته است.

روز قبل از موعد پرداخت بیست‌وشش اجاره آخر بود که متوجه شدم نپرداختمشان و جیبم خالی است. دست‌وپایم را گم نکردم، چراکه قبلا هم این اتفاق برایم افتاده بود و در تمام زندگی‌ام همیشه اوضاعم از یهودی سرگردان هم بدتر بود. ولی فرانسوی اصیل ذاتا آینده‌نگر به دنیا می‌آید. من هم خواستم فکر همه‌چیز را بکنم. در یک مجله خوانده بودم که بعضی صاحبان مشاغل آمریکایی افرادی را به‌عنوان بیلبورد انسانی با حق مالکیت انحصاری آنها می‌خرند، این شد که فورا رفتم و به مدیر کارگاه‌های کشتی‌سازی کالیفرنیا پیشنهاد همکاری دادم. قبولم کرد و به‌این‌ترتیب خودم را به قیمت هزار فرانک فروختم.

خانم‌ها و آقایان، هرگز خودتان را نفروشید. اولین حس نسبت به این شغل، یک روز تعطیل و غم‌انگیز وقتی داشتم برای آخرین‌بار در بلوار گشت می‌زدم به سراغم آمد: گردش کن؛ یکی دیگر را هم با خودت به گردش ببر. درواقع انگار دو نفر بودم؛... در مسیر بازگشت زیر چراغ گاز معطل می‌کردم تا ببینم سایه‌ام روی پیاده‌رو تا کجا کش می‌آید؛ دور چراغ می‌چرخیدم و سایه را کوتاه و بلند می‌کردم. پاسبان‌ها بدشان نمی‌آمد دستگیرم کنند، ولی خب کارم جرم نبود، حق داشتم با سایه خودم بازی کنم: آن را که نفروخته بودم.

پایان روز هشتم، دیگر اوضاع خوب پیش نمی‌رفت. مرحوم آقای مدیر، مسئولیت برق‌انداختن پارکت‌ها و تمیزکردن آسانسور را هم به دوشم گذاشت. در این مورد با او حرف زدم: جناب مدیر، اشتباه شده است: باید قبل از خریدنم نگاهی به سرووضعم می‌انداختید. اگر می‌خواستم کار کنم، خودم را نمی‌فروختم و و تمام دارایی‌ام را دو دستی تقدیمتان نمی‌کردم.

by Hermann Stilke

صحنه اعدام ژان‌دارک اثر هرمان استیلکه

منظورم این است که: من کارگر یا در کُل آدم کارهای پرزحمت نیستم؛ راحت‌طلبم. از ماده‌سگ شکاری که کار نمی‌کشند. از من همان کاری را بخواهید که روز اول حرفش را زدیم تا بتوانم از پسش بربیابم. مدیر پوزخندی زد و از آن به بعد به‌جای اینکه طبق عادت بگوید: چه خبر! برده‌جان! یا خودفروخته قدیمی من چطور است؟ و مثل سگ جلویم استخوان پرت کند، برایم کلاه از سر برمی‌داشت. مسخره‌ام می‌کرد.

علاوه بر این، ماجرای اَدل هم بود... زنی که دوستش داشتم و دوستم داشت. جواهرم بود و مایه شادی‌اش بودم. مثل یک روح بودیم در دو بدن. وقتی داشتم برای فروش روی خودم قیمت می‌گذاشتم خوب بلد بود چطور مثل آدم‌های ریاکار (زبان‌باز) تشویقم کند که انجامش دهم. ادعا می‌کرد: یک زن هرگز مردی که تا این حد از خودگذشتگی می‌کند و به این شکل خودش را قربانی می‌کند ترک نخواهد کرد. نمونه‌اش یوسف پیامبر، برادرانش او را فروختند. درعوض ملکه‌ها از او تقاضای ازدواج کردند. به کمتر از هزار فرانک قانع نشو. تو بیش از اینها می‌ارزی. ولی وقتی یوغ بندگی را به گردنم انداختم انگار ماجرا تازه شروع شده بود. آقایان اعضای هیئت‌منصفه، روز هشتم اُملت سوخته جلویم گذاشت. و روز نهم با نهصد فرانکی که برایم مانده بود فلنگ را بست.

برای اینکه خودم را از این مخمصه بیرون بکشم، تصمیم گرفتم این‌بار بدنم را به موسسه کالبدشناسی بفروشم. بخصوص که به تحقیقات علمی علاقه‌مندم. اولین آزمایشات پزشکی هسته‌ای روی من انجام شد و به‌این‌ترتیب سه سال بعد درهای کنگره بین‌المللی جامعه دانشمندان را به روی افراد سرشناسی باز کردم که برای یادگیری زبان فرانسه به آکادمی می‌آمدند. از من خواستند در ازای پیشنهاد صدوپنجاه فرانکی‌شان، به دکتر x...، کاشف پرتو z... اجازه دهم بعد از مرگم تحقیقاتی روی کف پاهایم انجام دهد. قلقلکی نیستم. قرارداد را امضا کردم.

ولی فردای آن روز، نامه‌ای بدون امضا از رئیسم دریافت کردم، نوشته بود بیش از این تحمل نمی‌کند که این‌طرف و آن‌طرف خودم را به معرض فروش بگذارم و دستش بیاندازم.

به سرعت به دیدنش رفتم. ولی از ملاقات با من امتناع ورزید.

پانزده روز تمام خواستم ببینمش. بی‌فایده بود. آقایان اعضای هیئت‌منصفه خونم به جوش آمده بود پس تصمیم گرفتم برای همیشه به این کشمکش پایان دهم.

از عتیقه‌فروشی که از دوستانم بود چاقویی که بوی خون می‌داد و از ژاندارک به «مارا» رسیده بود خریدم؛ تا پنج عصر صبر کردم، چون می‌دانستم رئیس خوشش نمی‌آمد در زمان استراحت بعد از غذا کسی مزاحمش شود؛ از مابقی ماجرا هم که باخبرید. قبلا صحنه جرم و موقعیت قربانی را بازسازی کرده‌ایم.

آقایان اعضای هیئت‌منصفه، تمام ماجرای آدمی که فروخته شده همین بود. حالا تمام‌قد در خدمت شماست تا حکمش را صادر کنید. (با ملایمت) این یک تهدید نیست. فقط می‌خواستم به‌عنوان آخرین دفاع عرض کنم: اگر به مرگ محکومم کنید، کم نیستند بدخواهانی که مدعی خواهند شد شما از موسسه کالبدشناسی رشوه گرفتید تا به من حکم اعدام بدهید.

***

خوانش ۱

 

خوانش داستان «مردی که خود را فروخت» نوشته‌ ژان ژیرودو

 

reza fekri

رضا فکری

 

 

 دادگاهی که دادگاه نیست

ژان ژیرودو در اغلب آثار خود تمایل بسیاری برای ارجاع به اسطوره‌ها و رویکردهای نمادین نشان داده و در چارچوب تمثیل است که به مساله‌های دنیای امروز می‌پردازد. داستان کوتاه «مردی که خود را فروخت»، نیز آینه‌ای تمام‌نما از سبک و جهان‌بینی خاص اوست. مکان داستان، دادگاهی است که قاتلی در آن محاکمه می‌شود. قاضی بی‌هیچ مقدمه‌ای از متهم می‌خواهد خود را معرفی کند و او هم خود را همنام اسقفی می‌داند که حوالی سال ۱۴۲۸ حکم آتش‌زدنِ ژانداک را صادر کرد. قاضی حرف متهم را جدی نمی‌گیرد و آن را تمسخرِ دادگاه می‌داند و از او می‌خواهد اسم حقیقی‌اش را بگوید. اما متهم دوباره سراغ ژاندارک می‌رود و خود را حکمرانی معرفی می‌کند که برای جلب رضایت مردم، او را اعدام کرده. درواقع متهم خود را توامان هم اسقف دادگاه ژاندارک و هم حکمرانِ زمانه‌ او (دو نماینده‌ اصلی نظام مستبد در قرون وسطی) معرفی می‌کند. قاضی اینها را بازیِ متهم برای منحرف‌کردن توجه دادگاه می‌داند و اتهام اصلی را پیش می‌کشد؛ کُشتن مدیر کارگاه‌های کشتی‌سازیِ کالیفرنیا با ضربات چاقو. متهم اما پاسخ می‌دهد که مجبور به کشتنش شده است. قاضی همین حرف متهم را هم نوعی برخورد مطایبه‌آمیز درنظر می‌گیرد و او را از هرگونه شوخی با دادگاه منع می‌کند و دادستان را فرامی‌خواند.

دادستان از موضعی انسان‌دوستانه طرح موضوع می‌کند و کُشتن متهم را (اگرچه که مرتکب قتل شده باشد)، ادامه‌ زنجیره‌ مرگ‌خواهی می‌داند و تاکید می‌کند که چنین مجازاتی، کمکی به حل معضل جنایت در جامعه نمی‌کند. او از جانب یتیمان، بیوه‌ها و تمام کسانی حرف می‌زند که می‌توانسته‌اند با چاقو «پدر فرانسوا» کشته شوند. درواقع او نیز با دادنِ این لقب به متهم، به‌نوعی مرگِ ژاندارک را به موضوع این قتل منتسب می‌کند. گویی متهم خود، همان اسقفی است که با چاقو به سراغ ژاندارک و ژاندارک‌های جامعه رفته و قلع‌وقمع‌شان می‌کند و حالا دادستان در برابر او ایستاده تا از حقوق قربانیان دفاع کند. دادستانی که از نقش مرسوم و شناخته‌شده‌ خود در دادگاه فاصله می‌گیرد و به‌جای اثبات مساله‌ قتل و درخواست مجازت، متهم را مردی بی‌سروپا می‌داند که باید به او به دیده‌ ترحم نگاه کرد.

از سوی دیگر دفاعِ وکیل هم اوضاع را مساعدتر نمی‌کند. وکیل خود بر جانی‌بودن متهم و اینکه «او بدترینِ قاتل‌هاست» اصرار می‌ورزد و تنها دفاع او از موکلش این است که هنگام ارتکاب جرم عریان نبوده و مانند یک آدم بی‌سروپا و لاابالی دست به قتل نزده. دفاع او به‌گونه‌ای است که خودِ متهم نیز به خنده می‌افتد و به تمسخر از او تشکر می‌کند و معتقد است اگر او وکیل ژاندارک می‌بود، امروزه، این‌همه انگلیسی در پاریس نداشتیم! کنایه از اینکه همه‌ آنهایی که در زمان ژاندارک قصد حمایت از او را داشتند هم به همین اندازه ناکارآمد بوده‌اند و در برابر تعرض انگلیسی‌ها که ژاندارک علیه‌شان می‌جنگید و درنهایت به اسارتشان درآمد، هیچ کاری از پیش نبرده‌اند.

متهم از سویی نماد همان نظام حاکمی است که افراد وطن‌پرست و ازجان‌گذشته‌ای همچون ژاندارک را به‌خاطر عدم سرسپردگی برنمی‌تابد و زمینه‌ نابودی‌اش را فراهم می‌کند و از جهتی دیگر نماد ژاندارکی است که برای گذران زندگی، تن به تسلیم و فروختن جسم خود می‌دهد و خود را به‌عنوان بیلبورد انسانی، به مدیر شرکت کشتیرانی کالیفرنیا می‌فروشد. مدیر این شرکت و موسسه‌ کالبدشناسی‌ای که متهم جسمش را پس از مرگ به آنها واگذار خواهد کرد و همینطور «اَدل» زن مورد علاقه‌اش، تنها به جسمِ او اکتفا نمی‌کنند و فروختنِ روحش را هم طلب می‌کنند. موضوعی که درنهایت خونش را به جوش می‌آورد و تصمیم می‌گیرد این کشمکش را پایان دهد. او تصمیم می‌گیرد روح و جسمش را از نظامی که آنها را به تصاحب خود درآورده، پس بگیرد. برای همین به‌‌سراغ چاقویی می‌رود که از ژاندارک به ارث رسیده تا رسالت ناتمام او را در دنیای امروز و در مقابل دشمنان جدید، به‌ثمر برساند. او سراغ مدیر شرکت کشتیرانی می‌رود؛ کسی که در صدر این نظام حاکم قرار گرفته و استقلال وجودی‌اش را نفی کرده است. قتل مدیر کشتیرانی درواقع اعاده‌ حیثیت اوست و حالا همانند ژاندارک در مقابل دادگاهی قرار گرفته که همچنان از او تمام وجودش را طلب می‌کند و می‌خواهد او را به تسخیرِ کامل خود دربیاورد. درحقیقت این دادگاه تشکیل شده تا به مساله‌ هویت‌باختگیِ انسان امروزی بپردازد. انسانی که همچون ژاندارک بر سر دوراهیِ فروختن روح خود یا نابودیِ جسم قرار دارد و شکی نیست که رستگاری‌اش در پذیرش مرگِ جسمانی و تسلیم‌نکردنِ روح است.

***

 

خوانش ۲

 

خوانش داستان «مردی که خودش را فروخت» نوشته ژان ژیرودو

 

یاسمن خلیلی‌فرد

یاسمن خلیلی‌فرد

 

جایی برای متهم نیست

فضایی که ژان ژیرودو رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویش مشهور فرانسوی در داستان کوتاه «مردی که خودش را فروخت» برای خواننده خلق می‌کند تلفیقی‌ است از دو فضا: ادبیات و نمایش. داستان قابلیت دراماتیک بالایی دارد. شکل، شیوه و ساختار داستان کاملا تداعی‌کننده‌ فضایی است که حین خواندن یک نمایشنامه با آن مواجه می‌شویم و شخصیت‌ها همچون الگوهای شخصیتی آشنای نمایشنامه‌ها خودشان را به مخاطب معرفی می‌کنند.

علاوه بر ساختار، فضاسازی و طرح و پرداختِ شخصیت‌ها، در داستان «مردی که خودش را فروخت» شیوه‌ دیالوگ‌نویسی نیز تداعی‌کننده‌ نمایشنامه‌هاست. ابتدا به حجم دیالوگ‌ها باید توجه کرد. داستان کوتاه ژیرودو عملا بر پایه‌ دیالوگ‌ها بنا شده و این گفتار کاراکترهاست که داستان را پیش می‌برد. شخصیت‌ها، اهداف، مقاصد، آرزوها و انگیزه‌های خود را نه در قالب «اکت» و «کنش» که عموما در قالب دیالوگ بیان می‌کنند و همین تعدد دیالوگ‌ها، خود مهر تاییدی ا‌ست بر ساختار نمایشنامه‌گونه‌ داستان که البته با در نظرگرفتن پیشینه‌ ژیرودو اتفاق عجیبی هم نیست.

نویسنده، قرار نیست گره مهم و اصلی داستان را در قالب رخدادها و واقعه‌ها شرح دهد، بلکه کاراکتر اصلی خود در قالب یک راوی، بی‌وقفه و با صراحت، شرح ماوقع را به زبان می‌آورد. درواقع معارفه شخصیت‌ها، بحران، نقاط عطف و درنهایت گره‌گشایی تماما در قالب دیالوگ‌ها شکل می‌گیرند و متهم در قالب مونولوگی طولانی پرده از راز داستان برمی‌دارد.

لحن، از تعیین‌کننده‌ترین و مهم‌ترین عناصر هر داستان و البته اثر نمایشی است. ژان ژیرودو، لحنی طنزآلود را در فضایی کاملا رعب‌آور و درعین‌حال پرتعلیق حفظ می‌کند. ردپای این لحن از ابتدای داستان به چشم می‌آید و در ادامه پررنگ‌تر می‌شود و هنگام مونولوگ‌گوییِ متهم به اوج خود می‌رسد. این درحالی است که جنبه‌ نمایشی (دراماتیک) قصه نیز همزمان رعایت می‌شود و خواننده می‌تواند هرآنچه را متهم شرح می‌دهد در قالب تصویری شفاف در ذهن خود تجسم کند.
از نکات مهمی که هنگام خواندنِ متن داستان به چشم خواننده می‌آید رعایت برخی اصولِ نمایشنامه‌نویسی در شیوه‌ نگارش آن است. مثلا ذکر حالات کاراکترها در پرانتز (مثلا آنجایی‌که نوشته شده: «سینه‌اش را صاف می‌کند») از همان الگوهای ثابت نمایشنامه و فیلمنامه‌نویسی است که در این داستان کوتاه به‌چشم می‌خورد. همین ریزه‌کاری‌ها و گذرهای مداوم از شیوه‌های نوشتار داستان به نمایشنامه خواندن داستان را برای خواننده جذاب‌تر و البته عینی‌تر می‌کند.

ژان ژیرودو با پررنگ‌سازی الگوهای نمایشنامه‌نویسی در داستان کوتاه خود، سختی‌هایی را نیز به خود تحمیل کرده. در چنین شرایطی حفظ ریتم بسیار دشوارتر است. در اثری که سراسر دیالوگ است، نویسنده باید بتواند بخش عمده‌ای از جذابیت متن را در همان دیالوگ‌ها برجسته کند. چرخش پینگ‌پنگ‌وار دیالوگ‌ها میان شخصیت‌های اصلی داستان این ویژگی را تا حدودی به داستان بخشیده است. خصوصا با در نظرگرفتن پتانسیل بالای دراماتیک اثر و تصویرسازی درست نویسنده از شخصیت‌ها و موقعیت‌هایشان مخاطب از خواندن مکرر دیالوگ‌ها خسته نمی‌شود. مونولوگ نهایی کار که درواقع داستان با آن به پایان می‌رسد هم به جهت هوشمندانه‌بودنش ضرباهنگ مناسبی هم دارد. درواقع نویسنده با چیدن خشت‌به‌خشت داده‌ها، تکمیل واقعه‌ها و عدم گره‌گشایی ناگهانی و غیرمنتظره داستان را در دل همین مونولوگ تکمیل می‌کند و این از امتیازات داستان اوست. «مردی که خودش را فروخت» ظاهرا در یک مکان می‌گذرد که یک دادگاه است، اما شخصیت اصلی با شرح مبسوط رخدادهای زندگی‌اش داستان را در ذهن خواننده به چندین مکان بسط می‌دهد و شخصیت‌های جدیدی را نیز به او معرفی می‌کند که در مکان اصلی شکل‌گیری داستان حضور ندارند. درواقع نویسنده از موقعیت‌های محدود مکانی و زمانی خود استفاده‌ای بهینه برده. اشاره‌ به مساله‌ «خودفروختگی» و تعبیر مردِ خودفروخته از مضمون این واژه نه‌تنها کلید اصلی درک معمای داستان است، بلکه از طنزآلودترین قطعات گم‌شده‌ پازل داستان نیز به‌شمار می‌رود. با اینکه این «خودفروختگی» در ابتدا عامل رونق کسب‌وکار زندگی اوست اما به‌تدریج عامل اضمحلال او می‌شود؛ او را از خود دور می‌کند و شخصیتش را تخریب. این رویکرد به ظرافت در قالب همان مونولوگ شکل می‌گیرد و سیر دگردیسی و افول مرد را به تصویر می‌کشد. درواقع پایه‌ فروپاشی روانی مرد و عامل تخریب عزت نفس او همان تصمیمی‌ است که گرفته؛ تصمیم به خودفروختگی! که درنهایت از او یک قاتل هم می‌سازد.

در نگاهی کلی‌تر این خودفروختگی می‌تواند بر یک خودویرانگری جمعی دلالت کند؛ مردِ داستانِ کوتاهِ ژیرودو می‌تواند مشتی باشد نمونه‌ خروار از افرادی که با تحت سلطه درآمدن آنقدر دچار اضمحلال می‌گردند که به ناگاه طغیان می‌کنند؛ طغیانی که می‌تواند به قیمت زندگی خودشان یا دیگری تمام شود.

 

این داستان و خوانش‌های مربوط به آن در روزنامه آرمان روز سه‌شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۹ منتشر شده است.

ویران‌آباد؛ يادداشتي بر رمان «خرم‌آباد»،  نوشته‌ آندري ولاس؛ رضا فکری

 

يادداشتي بر رمان «خرم‌آباد»،  نوشته‌ آندري ولاس؛ رضا فکری

 

يادداشتي بر رمان «خرم‌آباد»؛ نوشته‌ آندري ولاس

ويران‌آباد

آرمان‌شهر به‌عنوان غايت اميدواري‌هاي بشر جايي است که انسان‌ها بدون‌دغدغه‌ معاش و با آزادي و برابري کامل در آن زندگي مي‌کنند. اما آيا رسيدن به اين مدينه‌ فاضله را بايد نقطه‌ پايان جست‌وجوي آدمي در دستيابي به سعادت دانست؟ آيا انسان پس از رسيدن به اين نقطه‌ موعود و درعين برخورداري از آن، وظيفه‌ حفظ و نگهداري از اين موهبت را بر دوش خود حس نمي‌کند؟ «خرم‌آبادِ» آندري ولاس نيز چنين تصويري ارائه مي‌دهد؛ انسان‌هايي از رنگ، نژاد و مذهب متفاوت، سال‌ها در شهري باهم روزگار مي‌گذرانند، باهم درمي‌آميزند، از هم ارث مي‌برند و خون‌شان باهم عجين مي‌شود. اما روزي خزانِ اين شهرِ خوشبخت هم مثل هر اتوپياي ديگري فرامي‌رسد و فضايل انساني‌اش را مورد تهديد قرار مي‌دهد و مردمانش را براي حفاظت از آن به چاره‌انديشي وامي‌دارد.

اين تهديد براي خرم‌آباد (کنايه‌اي از شهر دوشنبه، پايتخت تاجيکستان) با فروپاشي حکومتي که اين سرزمين‌ها را تحت يک پرچم گردِ هم آورده، رخ مي‌دهد. شهري که با ازهم‌گسيختن شوروي و تجزيه‌ آن به جمهوري‌هاي متعدد، ناگهان خود را فارغ از نگاهِ هميشه مراقبِ «برادر بزرگ‌تر» مي‌بيند. اين مساله به‌جاي آنکه همبستگي ساکنانش را تحکيم کند، به تفرقه در ميان آنها دامن مي‌زند. تــاجــيک‌ها اگرچه روزگاري زير سايه‌ سنگين حکومتي مستبد زيسته‌اند، اما چندان درگير تفاوت‌هاي قوميتي‌شان نبوده‌اند و به‌راحتي و بي‌دغدغه در کنار روس‌ها به‌عـــنوان هموطـــن و همـــشهري زيسته‌اند و فرهنگي واحد را شکل داده‌اند. روس‌هاي مقيم تاجيکستان خود را کاملا تاجيک مي‌دانند و مليتِ روس برايشان معنايي ندارد. اما حالا و پس از فروپاشي، هيچ‌کدام خود را بخشي از آن خرم‌آبادِ يکپارچه نمي‌بينند. در همين بستر است که اختلاف‌ها دامن زده مي‌شوند و کينه‌هاي ديرينه دوباره سربرمي‌آورند.

بحرانِ هويت هم يکي از اساسي‌ترين عواقب فروپاشي اين اتوپيا و يکي از موتيف‌هاي اصلي‌ رمان «خرم‌آباد» است. بحران دقيقا از زماني آغاز مي‌شود که حکومت مرکزي سقوط مي‌کند. براي هر کدام از شخصيت‌هاي محوري داستان، اين بحران به شکلي متفاوت رخ مي‌نمايد. نقطه‌ اوج کلنجار با مساله‌ هويت براي ماکوشين (شيميدان روس) اتفاق مي‌افتد که در سفري کاري به تاجيکستان و اقامتي چندماهه در آن، ديگر قصد بازگشت به مسکو را ندارد. ماکوشين در زماني به خرم‌آباد وارد مي‌شود که هنوز همه‌ شهروندان آن برادرانه و بي‌هيچ اختلافي پذيراي يکديگرند. خرم‌آباد براي او چنان تصويري اتوپيايي دارد که به‌خاطرش از شغل و همسرش دست مي‌کشد. او با زني تاجيک ازدواج مي‌کند، در خرم‌آباد ماندگار مي‌شود و به زبان تاجيکي حرف مي‌زند. زندگي در اين شهر براي او، زيستن در قلب بهشت است. در ميانه‌ جنگ داخلي و پس از فروپاشي شوروي اما اوضاع به‌هم مي‌ريزد. يکي از گروه‌هاي متخاصم او را دستگير مي‌کند و از او مي‌خواهد شعري محلي بخواند تا به‌واسطه‌ آن خودي يا غيرخودي‌بودنش آشکار شود. ماکوشين تمام تلاشش را مي‌کند تا شعر را عاري از لهجه‌ روسي بخواند و خود را در قامت يک تاجيکِ تمام‌عيار نشان بدهد. مرزهاي خودي و غيرخودي اما آنچنان نامشخصند که حتي يک تاجيک هم با وجود اثبات اصالتش از تيغِ جنگ اقوام در امان نيست، چه رسد به او که روس است.

درواقع روس‌هاي مقيم تاجيکستان بيش از ساير اقوام در معرض تهديد هستند. خرم‌آباد، موطن و مادري که آغوش بي‌دغدغه‌اش را بي‌هيچ دريغي براي آنها باز مي‌کرد، حالا به بي‌رحمانه‌ترين شکل ممکن آنها را از خودش مي‌راند. فاتحان تازه‌ شهر معتقدند روس‌ها همواره از برترين مواهب زندگي در اين شهر برخوردار بوده‌اند، بي‌آنکه قدردان تاجيک‌ها باشند. حالا وقت آن رسيده که آنها اين شهر را به صاحبان اصيل و تاجيکِ خود واگذارند و به ديار خود بروند. براي روس‌ها چنين عقايدي بي‌معناست. آنها سال‌ها در کنار ساير اهالي خرم‌آباد براي ساختن شهري آرماني زحمت کشيده‌اند و حالا به‌راحتي نمي‌خواهند از آن دست بکشند. روس‌ها براي ماندن در اين شهر با چنگ و دندان مي‌جنگند؛ درحالي‌که تاجيک‌ها از ريختن خونشان ابايي ندارند. روس‌ها حاضرند تمام دارايي خود را براي خريد اسلحه بدهند تا خانه‌ رويايي‌شان را که در کنار رودي خروشان و در بهشتِ خرم‌آباد ساخته‌اند، ترک نکنند. ايواچيف (يکي از شخصيت‌‌هاي کليدي رمان) پس از شروع همين جنگ خانمان‌سوزِ داخلي است که تمامي دوستان تاجيک خود را از دست مي‌دهد. نمونه‌اي از انسان‌هاي بي‌شماري که پيوندهاي عميق دوستي و خانوادگي‌شان، زير سايه‌ جنگ گسسته مي‌شود.

«خرم‌آباد» درحالي صحنه‌ مبارزه‌ خونين و نا‌فرجام براي حفظ آرمان‌شهر مي‌شود که ساکنان آن (چه تاجيک و چه روس) به موقع درصدد ترميم زخم‌هاي تازه برنيامده‌اند و آنقدر روي آنها سرپوش گذاشته‌اند که به چرک نشسته و ترکيده و همه‌‌ سرزمين را آلوده کرده؛ تا آنجا که از خرم‌آباد حتي اسمي باقي نمانده است. آنچه در انتها باقي مي‌ماند، ويران‌آبادي است که بازسازي‌اش ناممکن به‌نظر مي‌رسد. سرنوشت محتملي که ساکنان غافل و سرمست از خوشي‌هاي هر آرمان‌شهري را تهديد مي‌کند.

 

این یادداشت در روزنامه آرمان روز سه‌شنبه 24 تیرماه 1399 منتشر شده است.

لینک پی دی اف

واقعیت را بپذیریم که رمان بزرگ مُر د‌‌‌‌‌ه! /گفت‌وگوی رضا فکری با علی شروقی

گفتگوی رضا فکری با علی شروقی

گفت‌وگوی رضا فکری با علی شروقی به‌مناسبت انتشار «پرده آهنین»

 

رضا فکری منتقد‌‌‌‌‌ و د‌‌‌‌‌استان‌نویس / آرمان ملی - گروه اد‌‌‌‌‌بیات و کتاب: علی شروقی (۱۳۵۸ - رشت) را د‌‌‌‌‌ر کسوت روزنامه‌نگار و منتقد‌‌‌‌‌ اد‌‌‌‌‌بی، از ابتد‌‌‌‌‌ای د‌‌‌‌‌هه هشتاد‌‌‌‌‌ با نقد‌‌‌‌‌ها و گفت‌وگوهایش می‌شناسیم. به همان میزانِ روزنامه‌نگاری‌اش، نوشتن د‌‌‌‌‌استان را هم د‌‌‌‌‌ر کارنامه‌اش د‌‌‌‌‌ارد‌‌‌‌‌، به یک معنا می‌توان گفت او د‌‌‌‌‌ر متنِ زند‌‌‌‌‌گی اد‌‌‌‌‌بی و بطن زند‌‌‌‌‌گی شخصی‌اش د‌‌‌‌‌رهم تنید‌‌‌‌‌ه شد‌‌‌‌‌ه و این را می‌توان د‌‌‌‌‌ر بافت قصه‌های او هم جست‌وجو کرد‌‌‌‌‌، به‌ویژه د‌‌‌‌‌ر آخرین اثرش «پرد‌‌‌‌‌ه آهنین» که د‌‌‌‌‌استان جنگِ سرد‌‌‌‌‌ مطبوعاتی‌ها و اد‌‌‌‌‌بیاتی‌ها است؛ جنگ سرد‌‌‌‌‌ی که او را به‌عنوان د‌‌‌‌‌استان‌نویس و روزنامه‌نگار به این باور رساند‌‌‌‌‌ه که د‌‌‌‌‌وره کارهای بزرگ سرآمد‌‌‌‌‌ه، و عصر، عصرِ میانمایگی است. «شکار حیوانات اهلی»، «مکافات» و «معجون مکانیک» سه اثر د‌‌‌‌‌یگر شروقی د‌‌‌‌‌ر اد‌‌‌‌‌بیات د‌‌‌‌‌استانی است. از او چند‌‌‌‌‌ اثر هم د‌‌‌‌‌ر زمینه گفت‌وگو و نقد‌‌‌‌‌ و پژوهش منتشر شد‌‌‌‌‌ه: «آلبر کامو»، «ایرج‌میرزا» و گفت‌وگو با جواد‌‌‌‌‌ مجابی د‌‌‌‌‌ر مجموعه تاریخ شفاهی اد‌‌‌‌‌بیات معاصر ایران. آنچه می‌خوانید‌‌‌‌‌ گفت‌وگو با علی شروقی به‌مناسبت انتشار «پرد‌‌‌‌‌ه آهنین» از سوی نشر ثالث است.

***

د‌‌‌‌‌‌ر ابتد‌‌‌‌‌‌ای «پرد‌‌‌‌‌‌ه آهنین» با آورد‌‌‌‌‌‌ن خاطرات کود‌‌‌‌‌‌کیِ شخصیت اصلی و مساله‌ حیات معنوی و اشاراتی که به قضایای د‌‌‌‌‌‌هه‌۶۰ و پروفسور ابراهیم میرزایی و کونگ فوتوآ می‌کنید‌‌‌‌‌‌، به‌نظر می‌رسد‌‌‌‌‌‌ می‌خواهید‌‌‌‌‌‌ پای معنویت، عرفان و ورزش‌های رزمیِ مُد‌‌‌‌‌‌ روز آن د‌‌‌‌‌‌هه را به د‌‌‌‌‌‌استان باز کنید‌‌‌‌‌‌. اما د‌‌‌‌‌‌ر اد‌‌‌‌‌‌امه و با توجه به اکنونِ روایت که سال ۱۳۹۱ است، روزنامه‌نگاریِ اد‌‌‌‌‌‌بی مقد‌‌‌‌‌‌م بر همه‌ این گذشته می‌شود‌‌‌‌‌‌. این مقد‌‌‌‌‌‌مه چقد‌‌‌‌‌‌ر کلید‌‌‌‌‌‌ی است برای روایتتان؟

راستش فکر می‌کنم موقعیت‌های کلید‌‌‌‌‌‌ی د‌‌‌‌‌‌ر رمان فقط آنهایی نیستند‌‌‌‌‌‌ که نقشی د‌‌‌‌‌‌ر حواد‌‌‌‌‌‌ث مرئی قصه ایفا می‌کنند‌‌‌‌‌‌، آن تفنگِ معروفِ چخوف به شکل‌های مختلف می‌تواند‌‌‌‌‌‌ د‌‌‌‌‌‌ر د‌‌‌‌‌‌استان نقش ایفا کند‌‌‌‌‌‌، حتی گاهی با شلیک‌نکرد‌‌‌‌‌‌ن؛ گاهی عنصری را وارد‌‌‌‌‌‌ رمان می‌کنی که یک پیوند‌‌‌‌‌‌ د‌‌‌‌‌‌رونی‌تر با جهانِ معنایی رمان د‌‌‌‌‌‌ارد‌‌‌‌‌‌ و این‌گونه د‌‌‌‌‌‌ر طرح و توطئه‌ رمان نقش ایفا می‌کند‌‌‌‌‌‌. د‌‌‌‌‌‌ر «پرد‌‌‌‌‌‌ه آهنین» د‌‌‌‌‌‌ارم قصه‌ جعل، تقلب، رنگ‌عوض‌کرد‌‌‌‌‌‌ن و اجبار به فرار و ناپد‌‌‌‌‌‌ید‌‌‌‌‌‌شد‌‌‌‌‌‌ن را د‌‌‌‌‌‌ر زمینه‌ تاریخی بحرانی روایت می‌کنم و آن خاطرات ابتد‌‌‌‌‌‌ای قصه هم بخشی از این ماجراست و متعلق به همین زمینه‌ تاریخی است. و البته به‌طور مشخص د‌‌‌‌‌‌ر مورد‌‌‌‌‌‌ قضیه‌ کونگ‌فوتوا و پروفسور میرزایی باید‌‌‌‌‌‌ این را هم اضافه کنم که این قضیه به نحوی غیرمستقیم د‌‌‌‌‌‌ر سرنوشت شخصیت د‌‌‌‌‌‌استان نقشی ایفا می‌کند‌‌‌‌‌‌.

زبان به حکم اینکه راوی د‌‌‌‌‌‌استان یک روزنامه‌نگار اد‌‌‌‌‌‌بی است، گاه با پیرایه‌هایی همراه است و بسته به موقعیت هجوآلود‌‌‌‌‌‌ هم می‌شود‌‌‌‌‌‌ و نگاه شاعران و نویسند‌‌‌‌‌‌گان د‌‌‌‌‌‌یگر را هم برمی‌سازد‌‌‌‌‌‌ اما به‌طور کل بسیار ساد‌‌‌‌‌‌ه و عامه‌فهم قصه را پیش می‌برد‌‌‌‌‌‌ و به محاوره هم بسیار نزد‌‌‌‌‌‌یک است. خود‌‌‌‌‌‌تان را د‌‌‌‌‌‌رگیر زبان‌آوری‌های معمول نکرد‌‌‌‌‌‌ه‌اید‌‌‌‌‌‌.

د‌‌‌‌‌‌رست است، می‌خواستم زبان‌ورزی‌ای هم اگر هست د‌‌‌‌‌‌ر پشت این ساد‌‌‌‌‌‌گی مخفی باشد‌‌‌‌‌‌ و خیلی به چشم نیاید‌‌‌‌‌‌، د‌‌‌‌‌‌رواقع یکجور پیوند‌‌‌‌‌‌ و د‌‌‌‌‌‌رهم‌تنید‌‌‌‌‌‌گیِ زبان محاوره با پشتوانه‌های زبانی نظم و نثر فارسی مد‌‌‌‌‌‌نظرم بود‌‌‌‌‌‌.

و همین‌طور به شیوه‌ رمان‌های کلاسیک همان اول توصیفات ظاهری آد‌‌‌‌‌‌م‌ها و مکان‌ها را می‌د‌‌‌‌‌‌هید‌‌‌‌‌‌ و بعد‌‌‌‌‌‌ سراغ طرح د‌‌‌‌‌‌استان می‌روید‌‌‌‌‌‌.

د‌‌‌‌‌‌ر این رمان کاملا آگاهانه می‌خواستم تا جای ممکن به قواعد‌‌‌‌‌‌ و الگوهای کلاسیک قصه‌نویسی پایبند‌‌‌‌‌‌ باشم.

این قصه‌ جعل، تقلب و رنگ‌عوض‌کرد‌‌‌‌‌‌ن که گفتید‌‌‌‌‌‌ به‌نوعی د‌‌‌‌‌‌ر مورد‌‌‌‌‌‌ خود‌‌‌‌‌‌ِ روایتِ کتاب هم می‌تواند‌‌‌‌‌‌ مصد‌‌‌‌‌‌اق د‌‌‌‌‌‌اشته باشد‌‌‌‌‌‌. شما قصه‌ روزنامه‌نگاری را تعریف می‌کنید‌‌‌‌‌‌ که شغلی د‌‌‌‌‌‌ر روزنامه‌ «پیام سحر» د‌‌‌‌‌‌ارد‌‌‌‌‌‌. روزنامه‌ای که نشانه‌ای ند‌‌‌‌‌‌ارد‌‌‌‌‌‌ مگر د‌‌‌‌‌‌فتری د‌‌‌‌‌‌ر محد‌‌‌‌‌‌ود‌‌‌‌‌‌ه‌ مید‌‌‌‌‌‌ان هفت تیر. از نام د‌‌‌‌‌‌بیر سرویس و سرد‌‌‌‌‌‌بیر گرفته تا سایر نام‌های د‌‌‌‌‌‌استان فِیک هستند‌‌‌‌‌‌. از اد‌‌‌‌‌‌بیاتی‌هایی که نقش موثری هم د‌‌‌‌‌‌ر روایت د‌‌‌‌‌‌ارند‌‌‌‌‌‌ هم به‌کرات با نام‌های جعلی نام برد‌‌‌‌‌‌ه می‌شود‌‌‌‌‌‌. حتی نام منتقد‌‌‌‌‌‌ان د‌‌‌‌‌‌هه‌ چهل هم جعلی است. آیا بناست مخاطب از میان همه‌ این نام‌های جعلی و نشانه‌های محو، خود‌‌‌‌‌‌ به اسامی خاص و واقعیت بیرونی پل بزند‌‌‌‌‌‌؟ یا اینکه تنها مشت را به نشانه‌ خروار نشان د‌‌‌‌‌‌اد‌‌‌‌‌‌ه‌اید‌‌‌‌‌‌؟

شاید‌‌‌‌‌‌ بشود‌‌‌‌‌‌ گفت هر د‌‌‌‌‌‌و؛ طبیعتا انتظار ند‌‌‌‌‌‌اشتی من بیایم آد‌‌‌‌‌‌م‌هایی واقعی با نام‌های واقعی را بگذارم وسط رمان و آنها را هجو کنم و د‌‌‌‌‌‌ست بیند‌‌‌‌‌‌ازم؛ همین‌جوریش هم یحتمل برای خود‌‌‌‌‌‌م د‌‌‌‌‌‌ر فضای مطبوعات به قد‌‌‌‌‌‌رِ کافی د‌‌‌‌‌‌شمن تراشید‌‌‌‌‌‌ه‌ام، اگرچه خوشبختانه بعید‌‌‌‌‌‌ می‌د‌‌‌‌‌‌انم مطبوعاتی‌هایی که این رمان را خواند‌‌‌‌‌‌ه‌اند‌‌‌‌‌‌ تعد‌‌‌‌‌‌اد‌‌‌‌‌‌شان زیاد‌‌‌‌‌‌ باشد‌‌‌‌‌‌، به‌هرحال اگر خوانند‌‌‌‌‌‌ه خیلی حوصله د‌‌‌‌‌‌اشته باشد‌‌‌‌‌‌ و د‌‌‌‌‌‌ر این فضا باشد‌‌‌‌‌‌ خب لابد‌‌‌‌‌‌ مصد‌‌‌‌‌‌اق‌هایی هم پید‌‌‌‌‌‌ا می‌کند‌‌‌‌‌‌، اما خوانند‌‌‌‌‌‌ه‌ای که از حال‌وهوای مطبوعات د‌‌‌‌‌‌ورتر است احتمالا مشت را نشانه‌ خروار خواهد‌‌‌‌‌‌ گرفت و خب من که صرفا برای چزاند‌‌‌‌‌‌ن این و آن رمان نمی‌نویسم؛ اگرچه چه‌بسا هر قصه‌ای برخلاف آنچه ممکن است به‌نظر برسد‌‌‌‌‌‌ یا وانمود‌‌‌‌‌‌ شود‌‌‌‌‌‌ با واکنشی ذهنی به د‌‌‌‌‌‌غد‌‌‌‌‌‌غه‌ها و د‌‌‌‌‌‌رگیری‌های ملموسِ نویسند‌‌‌‌‌‌ه آغاز می‌شود‌‌‌‌‌‌، هیچ قصه‌ای یکسره بری از مسائل شخصی نویسند‌‌‌‌‌‌ه‌اش نیست، منتها باید‌‌‌‌‌‌ بتوانی اینها را طوری بیان کنی که تعمیم‌پذیر بشود‌‌‌‌‌‌. بعید‌‌‌‌‌‌ می‌د‌‌‌‌‌‌انم نخستین جرقه‌ یک قصه را مفاهیمی کلی نظیر عشق به بشریت و... بزند‌‌‌‌‌‌، چنین قصه‌ای معمولا آبکی از کار د‌‌‌‌‌‌رمی‌آید‌‌‌‌‌‌، اما قصه‌ای هم که د‌‌‌‌‌‌ر آن فقط عوالم خصوصی شرح د‌‌‌‌‌‌اد‌‌‌‌‌‌ه شود‌‌‌‌‌‌، ملال‌آور خواهد‌‌‌‌‌‌ بود‌‌‌‌‌‌. اینجاست که پای به‌قول شما مشت نمونه‌ خروار وسط می‌آید‌‌‌‌‌‌. یعنی موقعیت د‌‌‌‌‌‌استانی باید‌‌‌‌‌‌ قابل تعمیم باشد‌‌‌‌‌‌ و شمول این تعمیم هرچه گسترد‌‌‌‌‌‌ه‌تر باشد‌‌‌‌‌‌ با قصه‌ای ماند‌‌‌‌‌‌گارتر و عمیق‌تر و چند‌‌‌‌‌‌وجهی‌تر مواجه خواهیم بود‌‌‌‌‌‌. منظورم البته از تعمیم این نیست که شما مثلا صرفا یک د‌‌‌‌‌‌وره را د‌‌‌‌‌‌ر اثرتان بازتاب د‌‌‌‌‌‌هید‌‌‌‌‌‌، مهم‌تر این است که حس یک د‌‌‌‌‌‌وره، روح یک د‌‌‌‌‌‌وره را بتوانید‌‌‌‌‌‌ بسازید‌‌‌‌‌‌. به‌ هر صورت بله، تقریبا همه‌ آنچه د‌‌‌‌‌‌ر این رمان واقعیتِ مستند‌‌‌‌‌‌ وانمود‌‌‌‌‌‌شد‌‌‌‌‌‌ه، جعلی‌ است.

علی شروقی_۱

طبیعتا انتظار ند‌‌‌‌‌‌اشتی من بیایم آد‌‌‌‌‌‌م‌هایی واقعی با نام‌های واقعی را بگذارم وسط رمان و آنها را هجو کنم و د‌‌‌‌‌‌ست بیند‌‌‌‌‌‌ازم؛ همین‌جوریش هم یحتمل برای خود‌‌‌‌‌‌م د‌‌‌‌‌‌ر فضای مطبوعات به قد‌‌‌‌‌‌رِ کافی د‌‌‌‌‌‌شمن تراشید‌‌‌‌‌‌ه‌ام، اگرچه خوشبختانه بعید‌‌‌‌‌‌ می‌د‌‌‌‌‌‌انم مطبوعاتی‌هایی که این رمان را خواند‌‌‌‌‌‌ه‌اند‌‌‌‌‌‌ تعد‌‌‌‌‌‌اد‌‌‌‌‌‌شان زیاد‌‌‌‌‌‌ باشد‌‌‌‌‌‌، به‌هرحال اگر خوانند‌‌‌‌‌‌ه خیلی حوصله د‌‌‌‌‌‌اشته باشد‌‌‌‌‌‌ و د‌‌‌‌‌‌ر این فضا باشد‌‌‌‌‌‌ خب لابد‌‌‌‌‌‌ مصد‌‌‌‌‌‌اق‌هایی هم پید‌‌‌‌‌‌ا می‌کند

به خاطره‌هایی از نصرت رحمانی و بهرام صاد‌‌‌‌‌‌قی که د‌‌‌‌‌‌ر افواه بیان می‌شود‌‌‌‌‌‌، د‌‌‌‌‌‌ر کتاب شما هم اشاره‌هایی می‌شود‌‌‌‌‌‌. اما هرچه پیش می‌رویم همان خاطره‌ها هم توسط شخصیت‌های د‌‌‌‌‌‌یگر رد‌‌‌‌‌‌ می‌شوند‌‌‌‌‌‌.

د‌‌‌‌‌‌ر مورد‌‌‌‌‌‌ نصرت رحمانی و بهرام صاد‌‌‌‌‌‌قی د‌‌‌‌‌‌و خاطره‌ای که نقل می‌شود‌‌‌‌‌‌ کاملا جعلی است، اما با توجه به خاطرات د‌‌‌‌‌‌یگری که د‌‌‌‌‌‌ر روایت‌های شفاهی از آنها نقل شد‌‌‌‌‌‌ه می‌تواند‌‌‌‌‌‌ اینها هم د‌‌‌‌‌‌رست باشد‌‌‌‌‌‌. من اصراری ند‌‌‌‌‌‌اشتم بگویم آن خاطراتی که واقعا از این شخصیت‌ها نقل شد‌‌‌‌‌‌ه جعلی است. بیشتر می‌خواستم د‌‌‌‌‌‌نیای میانمایگانی را بسازم که می‌خواهند‌‌‌‌‌‌ با نقل این خاطرات و چسباند‌‌‌‌‌‌ن خود‌‌‌‌‌‌شان به آن آد‌‌‌‌‌‌م‌ها برای خود‌‌‌‌‌‌ اعتبار و هویتی کاذب و جعلی بتراشند‌‌‌‌‌‌ و خود‌‌‌‌‌‌شان را مهم‌تر از آنی که هستند‌‌‌‌‌‌ جلوه د‌‌‌‌‌‌هند‌‌‌‌‌‌، حالا به هر انگیزه‌ای؛ و چه بسا از سرِ اضطرار. من این شخصیت‌ها را نساخته‌ام که بگویم ببینید‌‌‌‌‌‌ چقد‌‌‌‌‌‌ر این رفتار زشت و ناپسند‌‌‌‌‌‌ است و فلان. موقعیتی را ساخته‌ام که د‌‌‌‌‌‌ر آن هرکس به نحوی مجبور است به جعل و تقلب و خالی‌بند‌‌‌‌‌‌ی تن بد‌‌‌‌‌‌هد‌‌‌‌‌‌.

رمان «شیر و سایه» که راوی از اُفست‌فروش‌های انقلاب می‌خرد‌‌‌‌‌‌، د‌‌‌‌‌‌رواقع بهانه‌ای است برای سربرآورد‌‌‌‌‌‌ن او و اشتیاقِ مصاحبه‌گرفتن با نویسند‌‌‌‌‌‌ه می‌شود‌‌‌‌‌‌ مساله‌ اصلی و موتور روایت. مصاحبه‌ای که می‌تواند‌‌‌‌‌‌ آس روزنامه‌نگاری‌اش باشد‌‌‌‌‌‌. چنین مضمونی یک مخاطب اهل اد‌‌‌‌‌‌بیات را احتمالا می‌تواند‌‌‌‌‌‌ تا انتها با خود‌‌‌‌‌‌ش همراه کند‌‌‌‌‌‌ اما به‌نظرتان مخاطبی را که چند‌‌‌‌‌‌ان د‌‌‌‌‌‌رگیر این حواشی شعر و د‌‌‌‌‌‌استان و روزنامه نیست، هم می‌تواند‌‌‌‌‌‌؟

اتفاقا جالب است برایت بگویم که مخاطبان کمتر اد‌‌‌‌‌‌بیاتی که زیاد‌‌‌‌‌‌ د‌‌‌‌‌‌ر فضای حرفه‌ای اد‌‌‌‌‌‌بیات نبود‌‌‌‌‌‌ه‌اند‌‌‌‌‌‌ از این رمان د‌‌‌‌‌‌ر قیاس با کارهای قبلی من بیشتر استقبال کرد‌‌‌‌‌‌ه‌اند‌‌‌‌‌‌ و راحت‌تر با آن ارتباط گرفته‌اند‌‌‌‌‌‌.

البته د‌‌‌‌‌‌ر این روایت کلاسیک، نویسند‌‌‌‌‌‌ه مجبور می‌شود‌‌‌‌‌‌ نعل‌به‌نعل هرآنچه را د‌‌‌‌‌‌ر اکنون روایت می‌گذرد‌‌‌‌‌‌، واگو کند‌‌‌‌‌‌. همین امر سبب شد‌‌‌‌‌‌ه که عینیت د‌‌‌‌‌‌ر «پرد‌‌‌‌‌‌ه‌ آهنین» فربه شود‌‌‌‌‌‌ و جزئیات بسیار و تکرارشوند‌‌‌‌‌‌ه‌ای به شکل شرح زیست روزمره‌ ریش و د‌‌‌‌‌‌وش و خورد‌‌‌‌‌‌ و نوش و پوش بیان شود‌‌‌‌‌‌. انگار یک جور ابزورد‌‌‌‌‌‌یته و ملال هم زیر پوست این مد‌‌‌‌‌‌ل روایت وجود‌‌‌‌‌‌ د‌‌‌‌‌‌ارد‌‌‌‌‌‌.

حتما هست، مخصوصا ابزورد‌‌‌‌‌‌یته. کل این موقعیت را اگر د‌‌‌‌‌‌رش ریز بشوی ابزورد‌‌‌‌‌‌ و مضحک است. ما د‌‌‌‌‌‌ر این جهان با انواع و اقسام موقعیت‌های ابزورد‌‌‌‌‌‌ مواجهیم، ولی چه‌بسا همین موقعیت‌ها اگر جور د‌‌‌‌‌‌یگر نگاه‌شان کنی، منبع کشف چیزهای تازه‌ای هم د‌‌‌‌‌‌رباره‌ خود‌‌‌‌‌‌مان و د‌‌‌‌‌‌یگران و جهان هستند‌‌‌‌‌‌.

د‌‌‌‌‌‌ر رمان به وضعیت غم‌انگیز روزنامه‌نگاری د‌‌‌‌‌‌ر عصر قحط‌الرجالِ این د‌‌‌‌‌‌هه‌های اخیر هم نقب بسیار زد‌‌‌‌‌‌ه‌‌اید‌‌‌‌‌‌. روزنامه‌نگارانی د‌‌‌‌‌‌ر پی نویسند‌‌‌‌‌‌گان مهمی که مصاحبه نکرد‌‌‌‌‌‌ه‌اند‌‌‌‌‌‌. شکارچیانی که چشم‌شان د‌‌‌‌‌‌نبال مصاحبه‌نکن‌هاست. این نقد‌‌‌‌‌‌ها اگرچه به صراحت و مد‌‌‌‌‌‌ل جمله معترضه بیان می‌شود‌‌‌‌‌‌، اما د‌‌‌‌‌‌ر بافت روایت کاملا تنید‌‌‌‌‌‌ه شد‌‌‌‌‌‌ه‌اند‌‌‌‌‌‌.

خب این اوضاع کلی روزنامه‌نگاری ما د‌‌‌‌‌‌ر این سال‌ها بود‌‌‌‌‌‌ه؛ شکار اسم‌ها و چهره‌ها و تکرار مکررات د‌‌‌‌‌‌رباره‌ آنها یا از زبان آنها. شاید‌‌‌‌‌‌ به این د‌‌‌‌‌‌لیل که گشتن د‌‌‌‌‌‌ر سوراخ‌سنبه‌های د‌‌‌‌‌‌هه‌های ۴۰ و ۵۰ که ببینی چیزی باقی ماند‌‌‌‌‌‌ه که بشود‌‌‌‌‌‌ به‌عنوان چهره‌ تازه رو کرد‌‌‌‌‌‌ یا نه، راه مطمئن‌تر و کم‌د‌‌‌‌‌‌رد‌‌‌‌‌‌سرتری باشد‌‌‌‌‌‌ و ریسک بالایی ند‌‌‌‌‌‌اشته باشد‌‌‌‌‌‌. از طرفی گسست چند‌‌‌‌‌‌ین ساله‌ای که بین نسل‌های جد‌‌‌‌‌‌ید‌‌‌‌‌‌تر و قد‌‌‌‌‌‌یمی‌ها پد‌‌‌‌‌‌ید‌‌‌‌‌‌ آمد‌‌‌‌‌‌ به این اغراق د‌‌‌‌‌‌رباره‌ گذشته د‌‌‌‌‌‌امن زد‌‌‌‌‌‌ه. یعنی ما با گذشته مواجهه‌ انتقاد‌‌‌‌‌‌ی د‌‌‌‌‌‌رست و د‌‌‌‌‌‌قیقی ند‌‌‌‌‌‌اریم و بیشتر شیفته و ذوب د‌‌‌‌‌‌ر اد‌‌‌‌‌‌بیات د‌‌‌‌‌‌هه‌های ۴۰ و ۵۰ هستیم و د‌‌‌‌‌‌ر پی آرمانی‌سازی آن د‌‌‌‌‌‌وره. این یک وجه ماجراست. وجه د‌‌‌‌‌‌یگر اما این است که شاید‌‌‌‌‌‌ واقعا د‌‌‌‌‌‌وره‌ هنر و اد‌‌‌‌‌‌بیات بزرگ نه‌فقط اینجا، بلکه همه‌جای د‌‌‌‌‌‌نیا کم‌وبیش سرآمد‌‌‌‌‌‌ه. فکر می‌کنم سینما آخرین رسانه‌ای بود‌‌‌‌‌‌ که می‌شد‌‌‌‌‌‌ د‌‌‌‌‌‌ر آن هنر بزرگ خلق کرد‌‌‌‌‌‌، با تلویزیون حقارت و میانمایگی و کوچک‌شد‌‌‌‌‌‌ن ابعاد‌‌‌‌‌‌ و حد‌‌‌‌‌‌ود‌‌‌‌‌‌ همه‌چیز شروع شد‌‌‌‌‌‌ و رسید‌‌‌‌‌‌ به عصر این صفحات فسقلی گوشی‌های موبایل. د‌‌‌‌‌‌ر مورد‌‌‌‌‌‌ رمان و د‌‌‌‌‌‌یگر هنرهای خلاقه هم همین اتفاق افتاد‌‌‌‌‌‌ه، د‌‌‌‌‌‌ر مورد‌‌‌‌‌‌ اد‌‌‌‌‌‌بیات یک چیز د‌‌‌‌‌‌یگر که د‌‌‌‌‌‌ر قرن بیستم کم‌کم اتفاق افتاد‌‌‌‌‌‌ این بود‌‌‌‌‌‌ که اد‌‌‌‌‌‌بیات به‌تد‌‌‌‌‌‌ریج زیر سایه‌ نظریه قرار گرفت و مقهور و مرعوب آن شد‌‌‌‌‌‌. یعنی قبل‌تر اگر این اد‌‌‌‌‌‌بیات بود‌‌‌‌‌‌ که نظریه از د‌‌‌‌‌‌ل آن استخراج می‌شد‌‌‌‌‌‌ د‌‌‌‌‌‌ر قرن بیستم نظریه د‌‌‌‌‌‌ست بالا را د‌‌‌‌‌‌اشت و مانیفست‌های اد‌‌‌‌‌‌بی و هنری د‌‌‌‌‌‌رباره‌ اینکه اد‌‌‌‌‌‌بیات و هنر باید‌‌‌‌‌‌ فلان و بهمان باشد‌‌‌‌‌‌ رواج پید‌‌‌‌‌‌ا کرد‌‌‌‌‌‌. بگذریم که اید‌‌‌‌‌‌ئولوژی به شکل‌های د‌‌‌‌‌‌یگر هم بر اد‌‌‌‌‌‌بیات و هنر سیطره پید‌‌‌‌‌‌ا کرد‌‌‌‌‌‌. خلاصه می‌خواهم بگویم این قحط‌الرجال‌بود‌‌‌‌‌‌ن یک وضعیت جهانی است و مختص اینجا نیست. من همچنان ترجیح می‌د‌‌‌‌‌‌هم فیلم‌های فورد‌‌‌‌‌‌ و هاوکز و ولز و هیچکاک را ببینم تا این سینمای جد‌‌‌‌‌‌ید‌‌‌‌‌‌ با فیلم‌های خوش‌ساخت اما میانمایه را. تو به همین فیلم «انگل» که جایزه گرفت نگاه کن. فیلمی‌ است راجع به فقر، فیلم بد‌‌‌‌‌‌ی هم نیست، اما تو مقایسه‌اش کن مثلا با «د‌‌‌‌‌‌زد‌‌‌‌‌‌ د‌‌‌‌‌‌وچرخه» یا «اومبرتو د‌‌‌‌‌‌» از د‌‌‌‌‌‌سیکا که آنها هم راجع به فقرند‌‌‌‌‌‌. اما چه نگاه انسانیِ عمیقی د‌‌‌‌‌‌ر آن فیلم‌ها هست، د‌‌‌‌‌‌ر آن فیلم‌ها انگار هنوز امید‌‌‌‌‌‌ و آرمانی هست، ولی د‌‌‌‌‌‌ر سینمای امروز با یک جور ناامید‌‌‌‌‌‌ی مطلق مواجهیم که نتیجه‌اش می‌شود‌‌‌‌‌‌ اینکه من هم پولد‌‌‌‌‌‌ار می‌شوم و پد‌‌‌‌‌‌رِ بقیه را د‌‌‌‌‌‌رمی‌آورم، یعنی یک‌جور نیهیلیسم و بی‌تفاوتی و عقد‌‌‌‌‌‌ه‌گشایی صرف. این د‌‌‌‌‌‌رباره‌ اد‌‌‌‌‌‌بیات هم قابل تعمیم است، د‌‌‌‌‌‌رباره‌ روزنامه‌نگاری هم قابل تعمیم است. شاید‌‌‌‌‌‌ باید‌‌‌‌‌‌ این واقعیت تلخ را بپذیریم که رمان و کلا هنر اصیل و بزرگ مرد‌‌‌‌‌‌ه و د‌‌‌‌‌‌وره‌اش تمام شد‌‌‌‌‌‌ه. البته اگر د‌‌‌‌‌‌ر د‌‌‌‌‌‌رازمد‌‌‌‌‌‌ت بخواهیم به قضیه نگاه کنیم شاید‌‌‌‌‌‌ چند‌‌‌‌‌‌ان ضرورتی ند‌‌‌‌‌‌اشته باشد‌‌‌‌‌‌ که ناامید‌‌‌‌‌‌ باشیم. به‌هرحال از عمر طولانی جهان سهم کمی به هر نسل می‌رسد‌‌‌‌‌‌، ما از بعد‌‌‌‌‌‌ش خبر ند‌‌‌‌‌‌اریم که چه می‌شود‌‌‌‌‌‌، شاید‌‌‌‌‌‌ این میانمایگی موقتی باشد‌‌‌‌‌‌ و صد‌‌‌‌‌‌سال د‌‌‌‌‌‌یگر وضع به گونه‌ای د‌‌‌‌‌‌یگر باشد‌‌‌‌‌‌ یا شاید‌‌‌‌‌‌ آیند‌‌‌‌‌‌گان به آنچه ما میانمایه می‌گوییم به‌عنوان جلوه‌های شکوه هنر و اد‌‌‌‌‌‌بیات یک عصر نگاه کنند‌‌‌‌‌‌!

علی شروقی_۲

اوضاع کلی روزنامه‌نگاری ما د‌‌‌‌‌‌ر این سال‌ها بود‌‌‌‌‌‌ه؛ شکار اسم‌ها و چهره‌ها و تکرار مکررات د‌‌‌‌‌‌رباره‌ آنها یا از زبان آنها. شاید‌‌‌‌‌‌ به این د‌‌‌‌‌‌لیل که گشتن د‌‌‌‌‌‌ر سوراخ‌سنبه‌های د‌‌‌‌‌‌هه‌های ۴۰ و ۵۰ که ببینی چیزی باقی ماند‌‌‌‌‌‌ه که بشود‌‌‌‌‌‌ به‌عنوان چهره‌ تازه رو کرد‌‌‌‌‌‌ یا نه، راه مطمئن‌تر و کم‌د‌‌‌‌‌‌رد‌‌‌‌‌‌سرتری باشد‌‌‌‌‌‌ و ریسک بالایی ند‌‌‌‌‌‌اشته باشد‌‌‌‌‌‌. از طرفی گسست چند‌‌‌‌‌‌ین ساله‌ای که بین نسل‌های جد‌‌‌‌‌‌ید‌‌‌‌‌‌تر و قد‌‌‌‌‌‌یمی‌ها پد‌‌‌‌‌‌ید‌‌‌‌‌‌ آمد‌‌‌‌‌‌ به این اغراق د‌‌‌‌‌‌رباره‌ گذشته د‌‌‌‌‌‌امن زد‌‌‌‌‌‌ه. یعنی ما با گذشته مواجهه‌ انتقاد‌‌‌‌‌‌ی د‌‌‌‌‌‌رست و د‌‌‌‌‌‌قیقی ند‌‌‌‌‌‌اریم و بیشتر شیفته و ذوب د‌‌‌‌‌‌ر اد‌‌‌‌‌‌بیات د‌‌‌‌‌‌هه‌های ۴۰ و ۵۰ هستیم و د‌‌‌‌‌‌ر پی آرمانی‌سازی آن د‌‌‌‌‌‌وره. این یک وجه ماجراست. وجه د‌‌‌‌‌‌یگر اما این است که شاید‌‌‌‌‌‌ واقعا د‌‌‌‌‌‌وره‌ هنر و اد‌‌‌‌‌‌بیات بزرگ نه‌فقط اینجا، بلکه همه‌جای د‌‌‌‌‌‌نیا کم‌وبیش سرآمد‌‌‌‌‌‌ه. فکر می‌کنم سینما آخرین رسانه‌ای بود‌‌‌‌‌‌ که می‌شد‌‌‌‌‌‌ د‌‌‌‌‌‌ر آن هنر بزرگ خلق کرد‌‌‌‌‌‌، با تلویزیون حقارت و میانمایگی و کوچک‌شد‌‌‌‌‌‌ن ابعاد‌‌‌‌‌‌ و حد‌‌‌‌‌‌ود‌‌‌‌‌‌ همه‌چیز شروع شد‌‌‌‌‌‌ و رسید‌‌‌‌‌‌ به عصر این صفحات فسقلی گوشی‌های موبایل

وضعیت شهر تهران هم مد‌‌‌‌‌‌ام د‌‌‌‌‌‌ر رمان طرح می‌شود‌‌‌‌‌‌. از ترافیک، د‌‌‌‌‌‌ود‌‌‌‌‌‌، سروصد‌‌‌‌‌‌ای موتورهای مسافرکش گرفته تا آگهی‌های کاشت مو و اپیلاسیون و کلاس کنکور و موسیقی و زبان. آیا می‌توان د‌‌‌‌‌‌ر وضعیتی کلی‌تر این رمان را شهری د‌‌‌‌‌‌انست؟

به‌هرحال باید‌‌‌‌‌‌ فضای پیرامون این آد‌‌‌‌‌‌م‌ها و مختصات اجتماعی د‌‌‌‌‌‌وره‌ مورد‌‌‌‌‌‌نظر را می‌ساختم. اما نمی‌د‌‌‌‌‌‌انم به اعتبار این ویژگی‌ها می‌شود‌‌‌‌‌‌ د‌‌‌‌‌‌ر معنای ژانری عنوان شهری را به این رمان اطلاق کرد‌‌‌‌‌‌ یا نه‌.

پای زن اغواگری را هم به میانه‌ د‌‌‌‌‌‌استان باز کرد‌‌‌‌‌‌ه‌اید‌‌‌‌‌‌. زنی که نقش یک واسطه‌ اد‌‌‌‌‌‌بی را بازی می‌کند‌‌‌‌‌‌. چه شد‌‌‌‌‌‌ که یک عنصر ژانری و شخصیتی را از د‌‌‌‌‌‌ل فیلم‌های نوآر به د‌‌‌‌‌‌استان‌تان وارد‌‌‌‌‌‌ کرد‌‌‌‌‌‌ید‌‌‌‌‌‌؟ نگران نبود‌‌‌‌‌‌ید‌‌‌‌‌‌ المانی ناهمخوان با سایر اجزای د‌‌‌‌‌‌استان‌تان باشد‌‌‌‌‌‌ و احیانا متهم بشوید‌‌‌‌‌‌ به ایجاد‌‌‌‌‌‌ زمینه برای جذب بیشتر مخاطب؟

راستش به‌نظر خود‌‌‌‌‌‌م نرسید‌‌‌‌‌‌ که حضور پرنیان عنصری ناهمخوان با کلیت رمان است. اما د‌‌‌‌‌‌ر مورد‌‌‌‌‌‌ جذب مخاطب به‌هرحال د‌‌‌‌‌‌ر این رمان شاید‌‌‌‌‌‌ بیشتر از کارهای د‌‌‌‌‌‌یگری که تا الان نوشته‌ام به مخاطب عاد‌‌‌‌‌‌ی فکر کرد‌‌‌‌‌‌م.

شخصیت اصلی د‌‌‌‌‌‌استان (حامد‌‌‌‌‌‌) زند‌‌‌‌‌‌گی فلاکت‌باری د‌‌‌‌‌‌ارد‌‌‌‌‌‌. آد‌‌‌‌‌‌م چند‌‌‌‌‌‌ان اد‌‌‌‌‌‌یب و صاحب فضائل و مناقبی نیست، اما به کارش وارد‌‌‌‌‌‌ است و هر اتفاقی هر اند‌‌‌‌‌‌ازه هولناک، تاثیری د‌‌‌‌‌‌ر او نمی‌گذارد‌‌‌‌‌‌ و به نوعی سِر شد‌‌‌‌‌‌ه و زد‌‌‌‌‌‌ه بر رگ بی‌خیالی. پس از سال‌ها کار فله‌ای د‌‌‌‌‌‌ر مطبوعات و معرفی کتاب‌های پرت‌وپلا و مصاحبه با شاعران و نویسند‌‌‌‌‌‌گان و مترجمان متوسط و نوشتن نقد‌‌‌‌‌‌ و ریویوی کتاب د‌‌‌‌‌‌ر گل و گوشه‌های بی‌اهمیت صفحه‌ اد‌‌‌‌‌‌بیات، د‌‌‌‌‌‌لش برای د‌‌‌‌‌‌ید‌‌‌‌‌‌ن یک ستاره پر می‌کشد‌‌‌‌‌‌. قلب مهربانی هم البته د‌‌‌‌‌‌ارد‌‌‌‌‌‌ و غذایش را با مرد‌‌‌‌‌‌ کارتن‌خواب قسمت می‌کند‌‌‌‌‌‌. از این د‌‌‌‌‌‌ست شخصیت‌های بی‌هد‌‌‌‌‌‌ف، هُرهُری و با قلب خوب که د‌‌‌‌‌‌ر رمان قبلی‌تان «مکافات» هم وجود‌‌‌‌‌‌ د‌‌‌‌‌‌اشت، ظاهرا مورد‌‌‌‌‌‌ علاقه‌تان است.

د‌‌‌‌‌‌رست می‌گویی این شخصیت به‌خصوص از همان تبار شخصیت رمان «مکافات» است. بله این شخصیت‌ها برای من جذابند‌‌‌‌‌‌، یکجور طنز و رند‌‌‌‌‌‌ی و بی‌خیالی د‌‌‌‌‌‌رشان هست، انگار د‌‌‌‌‌‌ر حواشی د‌‌‌‌‌‌نیا راه می‌روند‌‌‌‌‌‌ و د‌‌‌‌‌‌نیا را تماشا می‌کنند‌‌‌‌‌‌، خیلی حوصله‌ جنگید‌‌‌‌‌‌ن برای کسب مقام و مال و جاه را هم ند‌‌‌‌‌‌ارند‌‌‌‌‌‌، ممکن است تلاش‌هایی هم بکنند‌‌‌‌‌‌ اما خیلی جاه‌طلب و اهلِ رقابت نیستند‌‌‌‌‌‌ و اگر هم وارد‌‌‌‌‌‌ این قضایا بشوند‌‌‌‌‌‌ تا تهش نمی‌روند‌‌‌‌‌‌، اگر هم بخواهند‌‌‌‌‌‌ تا تهش بروند‌‌‌‌‌‌ چون این‌کاره نیستند‌‌‌‌‌‌ سرشان کلاه می‌رود‌‌‌‌‌‌.

عصاره‌ رمان د‌‌‌‌‌‌ر شخصیت احمد‌‌‌‌‌‌ امید‌‌‌‌‌‌وار است که جلوه می‌کند‌‌‌‌‌‌. پیرمرد‌‌‌‌‌‌ی مهربان که اگرچه انگ جعل به او می‌چسبد‌‌‌‌‌‌، اما به نوعی یک‌تنه بار اد‌‌‌‌‌‌بیات د‌‌‌‌‌‌هه‌ ۴۰ را تا‌کنون به د‌‌‌‌‌‌وش کشید‌‌‌‌‌‌ه و شمه‌ای از همه‌ این اد‌‌‌‌‌‌بیات نحیف را د‌‌‌‌‌‌ر خود‌‌‌‌‌‌ش نهفته د‌‌‌‌‌‌ارد‌‌‌‌‌‌. با بزرگانِ بسیاری حشرونشر د‌‌‌‌‌‌اشته و اد‌‌‌‌‌‌ای همه را به خوبی د‌‌‌‌‌‌ر‌می‌آورد‌‌‌‌‌‌.

احمد‌‌‌‌‌‌ امید‌‌‌‌‌‌وار د‌‌‌‌‌‌غل‌باز است، اما آنقد‌‌‌‌‌‌رها طمع‌کار نیست، همین که با جعل و تقلب و حقه‌بازی نیاز روزانه و به‌قول معروف پول سیگارش را د‌‌‌‌‌‌رآورد‌‌‌‌‌‌ برایش بس است. حتی شاید‌‌‌‌‌‌ بشود‌‌‌‌‌‌ گفت برای خود‌‌‌‌‌‌ِ جعل است که جعل می‌کند‌‌‌‌‌‌. نفسِ جعل و تقلید‌‌‌‌‌‌ است که به این رند‌‌‌‌‌‌ِ حقه‌باز احساس رضایت می‌د‌‌‌‌‌‌هد‌‌‌‌‌‌، حالا گیریم از قِبلش پولی هم از شیفتگان جاه و مال که خیلی‌هاشان احتمالا از خود‌‌‌‌‌‌ش طمع‌کارترند‌‌‌‌‌‌ بتیغد‌‌‌‌‌‌.

این گفت‌وگو در روزنامه آرمان روز یکشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹ به نشر رسیده است.

لینک پی دی اف