مردی که خودش را فروخت /داستانی از ژان ژیرودو ؛ به همراه خوانشهای رضا فکری و یاسمن خلیلیفرد
داستانی از ژان ژیرودو رماننویس و نمایشنامهنویس شهیر فرانسوی
به همراه خوانشهای رضا فکری و یاسمن خلیلیفرد

گروه ادبیات و کتاب: در ادبیات داستانی و نمایشی فرانسه، ژان ژیرودو (۱۹۴۴-۱۸۸۲) از جایگاه ویژهای برخوردار است؛ آنطور که ژان کوکتو میگوید طرح آثار ژیرودو ما را از حوادث روزمره زندگی جدا میکند و با شکوهِ تمام ما را در برابر تقدیرمان قرار میدهد. ژیرودو با آغاز جنگ اول جهانی با درجه ستوانی به ارتش پیوست. پس از جنگ، در کنار مشاغل اداری و تعهدات خانوادگی کار نوشتن رمان و نمایشنامه را جدی گرفت و رمان «قرائت برای یک سایه» را به چاپ رساند که تحسین منتقدان را برانگیخت و پس از آن آثار دیگری -از رمان گرفته تا نمایشنامه- منتشر کرد. آنچه میخوانید داستان کوتاه «مردی که خودش را فروخت» است که هر دو وجه نمایشی و داستانی ژان ژیرودو در آن دیده میشود.

ترجمه از فرانسه؛ نادیا حقدوست
مکان: دادگاه اَسیز
شخصیتها: افراد حاضر در دادگاه اَسیز
رئیس دادگاه: متهم، خودتان را معرفی کنید.
متهم: (با دستپاچگی) از هیئت منصفه تقاضای عفو دارم. منِ بیسروپای ذلیل را همنام اسقفی بدانید که حوالی سال ۱۴۲۸ ژاندارک را محکوم و حکم آتشزدنش در ملاعام را صادر کرد.
رئیس دادگاه: هیئت منصفه کار خود را بلد است. تمامش کنید. اسمتان؟
متهم: (با تردید) بله چشم! مطابق دستور رئیس دادگاه، قسم میخورم حقیقت را بگویم، تمام حقیقت را. شهرتم ُپر است با یک حرف t در انتهایش. اسم کوچکم... همنام حکمرانی هستم که برای جلب رضایت ملت، حکم سوزاندن ژاندارک را صادر کرد. همانطور که...
رئیس دادگاه: (حرفش را قطع میکند) متهم...
متهم: (به سرعت جواب میدهد) ادوآر، جناب رئیس، اسمم ادوآر است.
رئیس دادگاه: شما با ضربات چاقو مدیر کارگاههای کشتیسازی کالیفرنیا را به قتل رساندید، بدون اینکه نشانهای از ضرب و جرح در خودتان دیده شود. در دفاع از خود چه دارید بگویید؟
متهم: (سرد و بیروح) قربانی از خودش دفاع میکرد.
رئیس دادگاه: (با تندی) در جایگاه شما به عنوان یک قاتل؛ قاتلی که به زودی قرار است حکم اعدامش صادر شود، شوخی و مزاح عکسالعمل شایستهای نیست. تا زمان رای دادگاه از هرگونه شوخطبعی یا به میانآوردن ماجرای ژاندارک اجتناب کنید.
متهم: در این صورت قسم میخورم ساکت شوم و حقیقت را پنهان کنم. هیچ چیز نگویم مگر...
رئیس دادگاه: دیگر اجازه ندارید صحبت کنید. دادستان میتوانند ادامه دهند.
دادستان: اوه! اجازه بفرمایید جناب رئیس، قضیه فقط این پرونده نیست. من از بیوهها، یتیمان، هیئتمنصفه و در یک کلام تمام کسانی حرف میزنم که امشب ممکن است در معرض ضربات چاقو یا حمله پدر فرانسوآ قرار بگیرند. خلاصه بگویم: دستهای آلوده به جرم را فقط باید با دستکش لمس کرد. (باید در برابر یک مجرم محتاط بود.) این فرد مرتکب قتل شده است. شما به مرگ محکومش میکنید! گردنش را میزنید تا این زنجیره مرگ ادامه پیدا کند! جامعه ما وقتی با یک بیسروپا طرف است خوب میداند چطور عدالت برقرار کند.
وکیل مدافع: (بین کلامش میپرد) دارید به موکلم توهین میکنید. به شما این اجازه را نمیدهم.
دادستان: (با صدای بلند) کلمه را عوض میکنم: وقتی با یک فرد طرف است...
وکیل مدافع: خاطرنشان میکنم جناب رئیس، اینجا بحث بر سر کلمات نیست. کاملا قبول دارم و ادوآر پُر هم اعتراضی نخواهد داشت که از رسواترین مجرمها است. ولی حتی در مورد مجرمین هم شرایطی برای تخفیف مجازات وجود دارد. موکل من قصد ندارد از پذیرفتن مسئولیت جرمش شانه خالی کند، یا ادعا نمیکند که حین ارتکاب جرم برهنه بوده تا شاید بیگناه جلوه کند. نه، آقایان اعضای هیئت منصفه! او صندل به پا داشته، و پالتویی کوتاه به وزن پنج کیلو و پانصد هم پوشیده بوده و به این مدارک اثباتکننده جرم، پیراهن و جلیقه پشمی را هم اضافه کنید. بهاینترتیب حداقل جرم برهنهبودن از مجازاتش کم میشود. قاتل؟ بسیار خب! بله؛ رسواترین قاتلان؟ بسیار خب! باشد همینطور است که میگویید؛ ولی خدا را شکر لاابالی نیست.

صحنه اعدام ژاندارک؛ اثر یوجین لنپوو
متهم: (هیجانزده) ممنونم جناب وکیل، متشکر. اگر شما از ژاندارک دفاع کرده بودید، این همه انگلیسی در پاریس نداشتیم.
رئیس دادگاه: سکوت کنید!
متهم: ساکت میشوم، ولی تقاضا دارم اجازه بدهید مسالهای را عنوان کنم. خانمها، آقایان (سینهاش را صاف میکند) خواهش میکنم استرس و هیجان شروع کلامم را ببخشید. اولینبار است که افتخار صحبتکردن در یک جلسه عمومی نصیبم میشود، پس خواهش میکنم اگر نتوانستم حق مطلب را ادا کنم اجازه بدهید کلامم را قطع کنم. بهعلاوه، علیرغم اینکه پاییز است فضای اینجا از تنشهای ایجادشده کاملا گرم است و هر سخنرانی را تحتتاثیر قرار میدهد. میلرزم ولی نه از سرما که از ترس.
ماجرای من در یک کلام خلاصه میشود: من آدمی هستم که خودش را فروخته است.
روز قبل از موعد پرداخت بیستوشش اجاره آخر بود که متوجه شدم نپرداختمشان و جیبم خالی است. دستوپایم را گم نکردم، چراکه قبلا هم این اتفاق برایم افتاده بود و در تمام زندگیام همیشه اوضاعم از یهودی سرگردان هم بدتر بود. ولی فرانسوی اصیل ذاتا آیندهنگر به دنیا میآید. من هم خواستم فکر همهچیز را بکنم. در یک مجله خوانده بودم که بعضی صاحبان مشاغل آمریکایی افرادی را بهعنوان بیلبورد انسانی با حق مالکیت انحصاری آنها میخرند، این شد که فورا رفتم و به مدیر کارگاههای کشتیسازی کالیفرنیا پیشنهاد همکاری دادم. قبولم کرد و بهاینترتیب خودم را به قیمت هزار فرانک فروختم.
خانمها و آقایان، هرگز خودتان را نفروشید. اولین حس نسبت به این شغل، یک روز تعطیل و غمانگیز وقتی داشتم برای آخرینبار در بلوار گشت میزدم به سراغم آمد: گردش کن؛ یکی دیگر را هم با خودت به گردش ببر. درواقع انگار دو نفر بودم؛... در مسیر بازگشت زیر چراغ گاز معطل میکردم تا ببینم سایهام روی پیادهرو تا کجا کش میآید؛ دور چراغ میچرخیدم و سایه را کوتاه و بلند میکردم. پاسبانها بدشان نمیآمد دستگیرم کنند، ولی خب کارم جرم نبود، حق داشتم با سایه خودم بازی کنم: آن را که نفروخته بودم.
پایان روز هشتم، دیگر اوضاع خوب پیش نمیرفت. مرحوم آقای مدیر، مسئولیت برقانداختن پارکتها و تمیزکردن آسانسور را هم به دوشم گذاشت. در این مورد با او حرف زدم: جناب مدیر، اشتباه شده است: باید قبل از خریدنم نگاهی به سرووضعم میانداختید. اگر میخواستم کار کنم، خودم را نمیفروختم و و تمام داراییام را دو دستی تقدیمتان نمیکردم.

صحنه اعدام ژاندارک اثر هرمان استیلکه
منظورم این است که: من کارگر یا در کُل آدم کارهای پرزحمت نیستم؛ راحتطلبم. از مادهسگ شکاری که کار نمیکشند. از من همان کاری را بخواهید که روز اول حرفش را زدیم تا بتوانم از پسش بربیابم. مدیر پوزخندی زد و از آن به بعد بهجای اینکه طبق عادت بگوید: چه خبر! بردهجان! یا خودفروخته قدیمی من چطور است؟ و مثل سگ جلویم استخوان پرت کند، برایم کلاه از سر برمیداشت. مسخرهام میکرد.
علاوه بر این، ماجرای اَدل هم بود... زنی که دوستش داشتم و دوستم داشت. جواهرم بود و مایه شادیاش بودم. مثل یک روح بودیم در دو بدن. وقتی داشتم برای فروش روی خودم قیمت میگذاشتم خوب بلد بود چطور مثل آدمهای ریاکار (زبانباز) تشویقم کند که انجامش دهم. ادعا میکرد: یک زن هرگز مردی که تا این حد از خودگذشتگی میکند و به این شکل خودش را قربانی میکند ترک نخواهد کرد. نمونهاش یوسف پیامبر، برادرانش او را فروختند. درعوض ملکهها از او تقاضای ازدواج کردند. به کمتر از هزار فرانک قانع نشو. تو بیش از اینها میارزی. ولی وقتی یوغ بندگی را به گردنم انداختم انگار ماجرا تازه شروع شده بود. آقایان اعضای هیئتمنصفه، روز هشتم اُملت سوخته جلویم گذاشت. و روز نهم با نهصد فرانکی که برایم مانده بود فلنگ را بست.
برای اینکه خودم را از این مخمصه بیرون بکشم، تصمیم گرفتم اینبار بدنم را به موسسه کالبدشناسی بفروشم. بخصوص که به تحقیقات علمی علاقهمندم. اولین آزمایشات پزشکی هستهای روی من انجام شد و بهاینترتیب سه سال بعد درهای کنگره بینالمللی جامعه دانشمندان را به روی افراد سرشناسی باز کردم که برای یادگیری زبان فرانسه به آکادمی میآمدند. از من خواستند در ازای پیشنهاد صدوپنجاه فرانکیشان، به دکتر x...، کاشف پرتو z... اجازه دهم بعد از مرگم تحقیقاتی روی کف پاهایم انجام دهد. قلقلکی نیستم. قرارداد را امضا کردم.
ولی فردای آن روز، نامهای بدون امضا از رئیسم دریافت کردم، نوشته بود بیش از این تحمل نمیکند که اینطرف و آنطرف خودم را به معرض فروش بگذارم و دستش بیاندازم.
به سرعت به دیدنش رفتم. ولی از ملاقات با من امتناع ورزید.
پانزده روز تمام خواستم ببینمش. بیفایده بود. آقایان اعضای هیئتمنصفه خونم به جوش آمده بود پس تصمیم گرفتم برای همیشه به این کشمکش پایان دهم.
از عتیقهفروشی که از دوستانم بود چاقویی که بوی خون میداد و از ژاندارک به «مارا» رسیده بود خریدم؛ تا پنج عصر صبر کردم، چون میدانستم رئیس خوشش نمیآمد در زمان استراحت بعد از غذا کسی مزاحمش شود؛ از مابقی ماجرا هم که باخبرید. قبلا صحنه جرم و موقعیت قربانی را بازسازی کردهایم.
آقایان اعضای هیئتمنصفه، تمام ماجرای آدمی که فروخته شده همین بود. حالا تمامقد در خدمت شماست تا حکمش را صادر کنید. (با ملایمت) این یک تهدید نیست. فقط میخواستم بهعنوان آخرین دفاع عرض کنم: اگر به مرگ محکومم کنید، کم نیستند بدخواهانی که مدعی خواهند شد شما از موسسه کالبدشناسی رشوه گرفتید تا به من حکم اعدام بدهید.
***
خوانش ۱
خوانش داستان «مردی که خود را فروخت» نوشته ژان ژیرودو

رضا فکری
ژان ژیرودو در اغلب آثار خود تمایل بسیاری برای ارجاع به اسطورهها و رویکردهای نمادین نشان داده و در چارچوب تمثیل است که به مسالههای دنیای امروز میپردازد. داستان کوتاه «مردی که خود را فروخت»، نیز آینهای تمامنما از سبک و جهانبینی خاص اوست. مکان داستان، دادگاهی است که قاتلی در آن محاکمه میشود. قاضی بیهیچ مقدمهای از متهم میخواهد خود را معرفی کند و او هم خود را همنام اسقفی میداند که حوالی سال ۱۴۲۸ حکم آتشزدنِ ژانداک را صادر کرد. قاضی حرف متهم را جدی نمیگیرد و آن را تمسخرِ دادگاه میداند و از او میخواهد اسم حقیقیاش را بگوید. اما متهم دوباره سراغ ژاندارک میرود و خود را حکمرانی معرفی میکند که برای جلب رضایت مردم، او را اعدام کرده. درواقع متهم خود را توامان هم اسقف دادگاه ژاندارک و هم حکمرانِ زمانه او (دو نماینده اصلی نظام مستبد در قرون وسطی) معرفی میکند. قاضی اینها را بازیِ متهم برای منحرفکردن توجه دادگاه میداند و اتهام اصلی را پیش میکشد؛ کُشتن مدیر کارگاههای کشتیسازیِ کالیفرنیا با ضربات چاقو. متهم اما پاسخ میدهد که مجبور به کشتنش شده است. قاضی همین حرف متهم را هم نوعی برخورد مطایبهآمیز درنظر میگیرد و او را از هرگونه شوخی با دادگاه منع میکند و دادستان را فرامیخواند.
دادستان از موضعی انساندوستانه طرح موضوع میکند و کُشتن متهم را (اگرچه که مرتکب قتل شده باشد)، ادامه زنجیره مرگخواهی میداند و تاکید میکند که چنین مجازاتی، کمکی به حل معضل جنایت در جامعه نمیکند. او از جانب یتیمان، بیوهها و تمام کسانی حرف میزند که میتوانستهاند با چاقو «پدر فرانسوا» کشته شوند. درواقع او نیز با دادنِ این لقب به متهم، بهنوعی مرگِ ژاندارک را به موضوع این قتل منتسب میکند. گویی متهم خود، همان اسقفی است که با چاقو به سراغ ژاندارک و ژاندارکهای جامعه رفته و قلعوقمعشان میکند و حالا دادستان در برابر او ایستاده تا از حقوق قربانیان دفاع کند. دادستانی که از نقش مرسوم و شناختهشده خود در دادگاه فاصله میگیرد و بهجای اثبات مساله قتل و درخواست مجازت، متهم را مردی بیسروپا میداند که باید به او به دیده ترحم نگاه کرد.
از سوی دیگر دفاعِ وکیل هم اوضاع را مساعدتر نمیکند. وکیل خود بر جانیبودن متهم و اینکه «او بدترینِ قاتلهاست» اصرار میورزد و تنها دفاع او از موکلش این است که هنگام ارتکاب جرم عریان نبوده و مانند یک آدم بیسروپا و لاابالی دست به قتل نزده. دفاع او بهگونهای است که خودِ متهم نیز به خنده میافتد و به تمسخر از او تشکر میکند و معتقد است اگر او وکیل ژاندارک میبود، امروزه، اینهمه انگلیسی در پاریس نداشتیم! کنایه از اینکه همه آنهایی که در زمان ژاندارک قصد حمایت از او را داشتند هم به همین اندازه ناکارآمد بودهاند و در برابر تعرض انگلیسیها که ژاندارک علیهشان میجنگید و درنهایت به اسارتشان درآمد، هیچ کاری از پیش نبردهاند.
متهم از سویی نماد همان نظام حاکمی است که افراد وطنپرست و ازجانگذشتهای همچون ژاندارک را بهخاطر عدم سرسپردگی برنمیتابد و زمینه نابودیاش را فراهم میکند و از جهتی دیگر نماد ژاندارکی است که برای گذران زندگی، تن به تسلیم و فروختن جسم خود میدهد و خود را بهعنوان بیلبورد انسانی، به مدیر شرکت کشتیرانی کالیفرنیا میفروشد. مدیر این شرکت و موسسه کالبدشناسیای که متهم جسمش را پس از مرگ به آنها واگذار خواهد کرد و همینطور «اَدل» زن مورد علاقهاش، تنها به جسمِ او اکتفا نمیکنند و فروختنِ روحش را هم طلب میکنند. موضوعی که درنهایت خونش را به جوش میآورد و تصمیم میگیرد این کشمکش را پایان دهد. او تصمیم میگیرد روح و جسمش را از نظامی که آنها را به تصاحب خود درآورده، پس بگیرد. برای همین بهسراغ چاقویی میرود که از ژاندارک به ارث رسیده تا رسالت ناتمام او را در دنیای امروز و در مقابل دشمنان جدید، بهثمر برساند. او سراغ مدیر شرکت کشتیرانی میرود؛ کسی که در صدر این نظام حاکم قرار گرفته و استقلال وجودیاش را نفی کرده است. قتل مدیر کشتیرانی درواقع اعاده حیثیت اوست و حالا همانند ژاندارک در مقابل دادگاهی قرار گرفته که همچنان از او تمام وجودش را طلب میکند و میخواهد او را به تسخیرِ کامل خود دربیاورد. درحقیقت این دادگاه تشکیل شده تا به مساله هویتباختگیِ انسان امروزی بپردازد. انسانی که همچون ژاندارک بر سر دوراهیِ فروختن روح خود یا نابودیِ جسم قرار دارد و شکی نیست که رستگاریاش در پذیرش مرگِ جسمانی و تسلیمنکردنِ روح است.
***
خوانش ۲
خوانش داستان «مردی که خودش را فروخت» نوشته ژان ژیرودو

یاسمن خلیلیفرد
فضایی که ژان ژیرودو رماننویس و نمایشنامهنویش مشهور فرانسوی در داستان کوتاه «مردی که خودش را فروخت» برای خواننده خلق میکند تلفیقی است از دو فضا: ادبیات و نمایش. داستان قابلیت دراماتیک بالایی دارد. شکل، شیوه و ساختار داستان کاملا تداعیکننده فضایی است که حین خواندن یک نمایشنامه با آن مواجه میشویم و شخصیتها همچون الگوهای شخصیتی آشنای نمایشنامهها خودشان را به مخاطب معرفی میکنند.
علاوه بر ساختار، فضاسازی و طرح و پرداختِ شخصیتها، در داستان «مردی که خودش را فروخت» شیوه دیالوگنویسی نیز تداعیکننده نمایشنامههاست. ابتدا به حجم دیالوگها باید توجه کرد. داستان کوتاه ژیرودو عملا بر پایه دیالوگها بنا شده و این گفتار کاراکترهاست که داستان را پیش میبرد. شخصیتها، اهداف، مقاصد، آرزوها و انگیزههای خود را نه در قالب «اکت» و «کنش» که عموما در قالب دیالوگ بیان میکنند و همین تعدد دیالوگها، خود مهر تاییدی است بر ساختار نمایشنامهگونه داستان که البته با در نظرگرفتن پیشینه ژیرودو اتفاق عجیبی هم نیست.
نویسنده، قرار نیست گره مهم و اصلی داستان را در قالب رخدادها و واقعهها شرح دهد، بلکه کاراکتر اصلی خود در قالب یک راوی، بیوقفه و با صراحت، شرح ماوقع را به زبان میآورد. درواقع معارفه شخصیتها، بحران، نقاط عطف و درنهایت گرهگشایی تماما در قالب دیالوگها شکل میگیرند و متهم در قالب مونولوگی طولانی پرده از راز داستان برمیدارد.
لحن، از تعیینکنندهترین و مهمترین عناصر هر داستان و البته اثر نمایشی است. ژان ژیرودو، لحنی طنزآلود را در فضایی کاملا رعبآور و درعینحال پرتعلیق حفظ میکند. ردپای این لحن از ابتدای داستان به چشم میآید و در ادامه پررنگتر میشود و هنگام مونولوگگوییِ متهم به اوج خود میرسد. این درحالی است که جنبه نمایشی (دراماتیک) قصه نیز همزمان رعایت میشود و خواننده میتواند هرآنچه را متهم شرح میدهد در قالب تصویری شفاف در ذهن خود تجسم کند.
از نکات مهمی که هنگام خواندنِ متن داستان به چشم خواننده میآید رعایت برخی اصولِ نمایشنامهنویسی در شیوه نگارش آن است. مثلا ذکر حالات کاراکترها در پرانتز (مثلا آنجاییکه نوشته شده: «سینهاش را صاف میکند») از همان الگوهای ثابت نمایشنامه و فیلمنامهنویسی است که در این داستان کوتاه بهچشم میخورد. همین ریزهکاریها و گذرهای مداوم از شیوههای نوشتار داستان به نمایشنامه خواندن داستان را برای خواننده جذابتر و البته عینیتر میکند.
ژان ژیرودو با پررنگسازی الگوهای نمایشنامهنویسی در داستان کوتاه خود، سختیهایی را نیز به خود تحمیل کرده. در چنین شرایطی حفظ ریتم بسیار دشوارتر است. در اثری که سراسر دیالوگ است، نویسنده باید بتواند بخش عمدهای از جذابیت متن را در همان دیالوگها برجسته کند. چرخش پینگپنگوار دیالوگها میان شخصیتهای اصلی داستان این ویژگی را تا حدودی به داستان بخشیده است. خصوصا با در نظرگرفتن پتانسیل بالای دراماتیک اثر و تصویرسازی درست نویسنده از شخصیتها و موقعیتهایشان مخاطب از خواندن مکرر دیالوگها خسته نمیشود. مونولوگ نهایی کار که درواقع داستان با آن به پایان میرسد هم به جهت هوشمندانهبودنش ضرباهنگ مناسبی هم دارد. درواقع نویسنده با چیدن خشتبهخشت دادهها، تکمیل واقعهها و عدم گرهگشایی ناگهانی و غیرمنتظره داستان را در دل همین مونولوگ تکمیل میکند و این از امتیازات داستان اوست. «مردی که خودش را فروخت» ظاهرا در یک مکان میگذرد که یک دادگاه است، اما شخصیت اصلی با شرح مبسوط رخدادهای زندگیاش داستان را در ذهن خواننده به چندین مکان بسط میدهد و شخصیتهای جدیدی را نیز به او معرفی میکند که در مکان اصلی شکلگیری داستان حضور ندارند. درواقع نویسنده از موقعیتهای محدود مکانی و زمانی خود استفادهای بهینه برده. اشاره به مساله «خودفروختگی» و تعبیر مردِ خودفروخته از مضمون این واژه نهتنها کلید اصلی درک معمای داستان است، بلکه از طنزآلودترین قطعات گمشده پازل داستان نیز بهشمار میرود. با اینکه این «خودفروختگی» در ابتدا عامل رونق کسبوکار زندگی اوست اما بهتدریج عامل اضمحلال او میشود؛ او را از خود دور میکند و شخصیتش را تخریب. این رویکرد به ظرافت در قالب همان مونولوگ شکل میگیرد و سیر دگردیسی و افول مرد را به تصویر میکشد. درواقع پایه فروپاشی روانی مرد و عامل تخریب عزت نفس او همان تصمیمی است که گرفته؛ تصمیم به خودفروختگی! که درنهایت از او یک قاتل هم میسازد.
در نگاهی کلیتر این خودفروختگی میتواند بر یک خودویرانگری جمعی دلالت کند؛ مردِ داستانِ کوتاهِ ژیرودو میتواند مشتی باشد نمونه خروار از افرادی که با تحت سلطه درآمدن آنقدر دچار اضمحلال میگردند که به ناگاه طغیان میکنند؛ طغیانی که میتواند به قیمت زندگی خودشان یا دیگری تمام شود.
این داستان و خوانشهای مربوط به آن در روزنامه آرمان روز سهشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۹ منتشر شده است.



