جنگلِ انسان‌ها /مروری بر رمان «شکارچی» وست‌لیک

جنگلِ انسان‌ها

یادداشتی بر کتاب «شکارچی»، نوشته دانلد ای. وست‌لیک، ترجمه‌ی متین کریمی، انتشارات مهرودل

مروری بر رمان «شکارچی» وست‌لیک | رضا فکری

رضا فکری

وست‌لیک در مجموعه رمان‌هایی که با محوریت شخصیت «پارکر» نوشته، ضدقهرمانی می‌سازد که اغلب استانداردهای مرسوم ژانر تریلر جنایی را در هم می‌شکند. شخصیتی که در قدرت و سرعت همتا ندارد و با ترکیب ذکاوت و دنائت‌اش می‌تواند شهری را به آتش بکشد. یکه‌تاز قصه‌های وست‌لیک مردی است که نه‌تنها خیانتکاران و باج‌خواهان را هدف خشونت‌های مهارناپذیر خود قرار می‌دهد، بلکه دامنه‌ی خشم و انتقام‌جویی‌اش را به تمام جهان زیستی‌اش نیز تسری می‌دهد. پارکر موجودی جان‌سخت است که به دل جهنم می‌زند و همواره هم سر سلامت از آن به در می‌برد. شکارچیِ زیرک، جسور و بی‌رحمی که لحظه‌ای شکار خود را آسوده نمی‌گذارد و تا ته دنیا، بی‌وقفه و خستگی‌ناپذیر به‌دنبال‌اش می‌رود. این ویژگی چنان اهمیتی در شکل‌دهی به شخصیت‌اش دارد که وست‌لیک با «شکارچی» مجموعه‌ رمان‌هایش را آغاز می‌کند.

از همان جملات ابتدایی رمان، سویه‌ی جامعه‌ستیزانه‌ی پارکر نمایان می‌شود. مردی که با هیچ انسانی سر سازش ندارد و در پیش‌فرض ذهنی‌اش همه‌ی دنیا را دشمن خود می‌بیند. حتی وقتی دیگران درصدد کمک و همراهی‌اند، چیزی از پارانویای افسارگسیخته‌ی پارکر کم نمی‌شود. او از نزدیک‌ترین افراد زندگی‌اش ضربات مهلکی خورده و نمی‌تواند به کسی اتکا کند. همسرش، لین، در جریان یکی از سودآورترین و در عین‌حال خطیرترین معاملات کاری، پشت‌‌اش را خالی کرده و او را تا پای مرگ کشانده است. او هیچ دوست نزدیکی ندارد و تنها همدم‌اش اسلحه‌ی لوگری است که با لمس آن در جیب‌اش اطمینان خاطر پیدا می‌کند.

پارکر روحیاتی دارد که از اغلب کلیشه‌های قهرمانیِ تریلر متمایزش می‌کند. او شرّ مطلق را نمایندگی می‌کند و هیچ چارچوب ارزشی یا اخلاقی تعریف‌شده‌ای ندارد. انتقام‌جویی که در برابر جنایاتی که بر او روا داشته‌اند، دست به جنایاتی به مراتب بزرگ‌تر می‌زند و از قربانی کردن افراد بی‌گناه هم ابایی ندارد؛ چنان‌که وقتی در مکانی عمومی مثل کافه یا بانک وارد درگیری می‌شود، بی‌محابا همگان را آماج گلوله‌های لوگر خود قرار می‌دهد. در وجود پارکر هیچ شکلی از همدلی نیست و می‌تواند در کمال خونسردی از کنار دشوارترین صحنه‌های عاطفی بگذرد و هیچ تأثیری نپذیرد؛ همانند موقعی که فروپاشی روانی همسرش را می‌بیند و با خشونت خود به آن دامن می‌زند. این مسأله می‌تواند همذات‌پنداری مخاطب را به تعویق بیاندازد، زیرا پارکر علیرغم همتایان بسیارش در فیلم‌های نوآر و تریلر، همچون همفری بوگارت و آلن دولون، سویه‌ی روشن چندانی برای جذب مخاطبان‌اش ندارد.

تنها نکته‌ای که ضدقهرمان رمان «شکارچی» را برای مخاطب جذاب و قابل ‌پیگیری کند، جامعه‌ای است که زیست او در آن شکل گرفته است. جنگلی بی‌قاعده و خالی از اخلاق که به بی‌پروایی و عصیان‌گری همگانی دامن می‌زند. جایی که در آن اگر دندان تیزی برای دریدن نداشته باشی بی‌شک دریده خواهی شد. زنجیره‌ی شرارتی که پارکر را در خود محصور کرده، متشکل از آدم‌هایی است که از روابط انسانی چیزی جز آسیب‌رساندن و از میان‌برداشتن نمی‌دانند. همگی آن‌ها در چرخه‌ی معیوب ارتباطاتی گرفتار آمده‌اند که از آن جز خشونت و جنایت دستاوردی نمی‌توان جُست. در چنین آشفته‌بازاری ضدقهرمان داستان ناگزیر از جنگی خشن، بی‌امان و پایان‌ناپذیر است. به همین خاطر است که در انتهای هر ماجرا نمی‌توان سرانجامی برای این شخصیت عاصی و ناآرام متصور شد. او مدام از کابوسی به کابوس دیگر پا می‌گذارد و تعلیقی ابدی برای قصه‌هایش رقم می‌زند. در یک کلام جهان پیرامونی پارکر آن‌قدر انباشته از قساوت است که می‌توان در جایی از این مبارزه‌ی تن به تن، اما نابرابر به او فرصتی برای همراهی داد.

این یادداشت در روزنامه سازندگی منتشر شده است.

غربت در خانه /یادداشتی بر کتاب «برسد به دست گمشده‌ها» مژده الفت

یادداشتی بر کتاب «برسد به دست گمشده‌ها» نوشته مژده الفت، نشر هیلا، 1400

غربت در خانه

رضا فکری

«برسد به دست گمشده‌ها» دومین اثر داستانی مژده الفت مترجم زبان ترکی و داستان‌نویس است که از سوی نشر هیلا منتشر شده اســت. کتاب، قصه‌ی انسان‌هایی است که اگرچه به‌ظاهر در زادگاه خود آرام گرفته‌اند اما درنهایت ناگزیر از کوچ‌اند. «غربت» همیشه جایی در کمینِ آن‌هاست و روزی می‌رسد که باید خانه‌های خود را که از خاطره، اثاثیه و همه‌ی بوهای آشنا انباشته شده، رها کنند و به سفری بی‌بازگشت تن دهند.

در آغاز رمان، «غربت» در سرزمینی بیگانه و در شکل کلیشه‌ایِ خود به نمایش درمی‌آید، اما هرچه داستان پیش‌ می‌رود گونه‌های دیگری از آن را هم می‌توان دید. راوی داستان مدام در تکاپوست تا شواهدی متقن و انکارناپذیر از انواع غربتی را که تجربه کرده، ارائه دهد و از این رمان سفری مکاشفه‌ای برای تبیین مسأله‌اش بسازد. از پیشانی کتاب گرفته تا پیش‌درآمد هر فصل و تک‌تک خاطراتی که با جزئیات بسیار روایت می‌شوند، همگی در خدمت ساختن تصویری از غربت‌اند تا تنهایی و بی‌پناهی انسان امروزی به اثبات برسد.

مهاجران غیرقانونی که زیر گونی‌های ذرت پنهان شده‌اند، اولین صحنه از سفر پرنشیب‌وفراز این داستان را می‌سازد. جایی که آدم‌ها هراسان از دستگیری و بازگردانده شدن، خشک و ساکت در گوشه‌ای پناه گرفته‌اند و راه به سوی چشم‌اندازی نه‌چندان روشن می‌سپارند. بریدن دست یکی از شخصیت‌ها و وحشتی که از این اتفاق بر آن جمع کوچک حاکم می‌شود، اولین نشانه از احساس ناامنی عمیقی است که مسافران همواره نسبت به سرزمین مقصد دارند. در منزلگاه‌های آغازین این ترس با حضور آدم‌پران‌ها و جو سنگینی که آن‌ها از برخورد نیروهای امنیتی برای مسافران ترسیم می‌کنند، تشدید می‌شود.

با پیشرفت قصه، این موقعیت‌های خطیر و پیش‌بینی‌ناپذیر، اغلب به آرامش ختم می‌شوند و به نوعی خاک غریبه ایمن‌تر از موطن مادری به چشم می‌آید. اویکو و ایلهان‌بیک از جمله آدم‌های این سرزمین بیگانه‌اند که چندان نشانی از غربت را تداعی نمی‌کنند و با آغوش باز از دلتنگی مهاجران می‌کاهند. شهر نیز با کوچه‌ و بازار و کافه‌ها و سینماهای آشنایش پذیرای آن‌هاست. به‌نظر می‌رسد غربت جایی درون خود آدم‌ها ریشه دارد و چندان مابه‌ازای بیرونی برایش نمی‌توان یافت.

با سکنی گزیدن در مکان جدید، مسأله شکل تازه‌ای پیدا می‌کند و میزبانان، نوع دیگری از غربت را روایت می‌کنند. آن‌ها قصه‌ی یونانی‌هایی را می‌گویند که در جریان مخاصمات ترکیه بر سر قبرس، ملزم به ترک این دیار شده‌اند. این مهاجرت گریزناپذیر در قیاسی نظیربه‌نظیر با آن‌چه مسافران این رمان در خاک مادری خود تجربه کرده‌اند، قرار می‌گیرد. آدم‌هایی که در کودکی یا نوجوانی، خالی شدن خانه‌ها را از سکنه دیده‌اند. بسیاری در همان دوره جلای وطن کرده‌اند و برای برخی سال‌ها طول کشیده تا به این نتیجه برسند که ماندن برای بازیابی آن‌چه از دست رفته و ترمیم آن‌چه آسیب دیده، بی‌فایده است.

اما چهره‌ی غربت در کرمانشاه که زادگاه راوی است، نوع دیگری از گم‌گشتگی را نشان می‌دهد که به مراتب آسیب‌های عمیق‌تری بر روح به‌جاگذاشته‌اند. گذشته‌ای که بیش از هر چیز در آن جنگ و عواقب دامن‌گیر هشت‌ساله‌اش برجسته شده است. درواقع مهاجرت کنونی این زخم‌های کهنه را باز می‌کند و درک تازه‌ای از غربت به‌دست می‌دهد که همانا بیگانگی در زادبوم خویش است. براین‌اساس، قهرمان داستان در هر جای جهان که باشد عزم نوشتن نامه‌ای برای گمشدگانی همانند خود را دارد؛ چراکه غربتْ او را در خانه‌ی سال‌ها زیسته‌اش هم رها نمی‌کند و عنصری جدایی‌ناپذیر از هستی‌اش شده است.

این یادداشت در روزنامه سازندگی روز پنج‌شنبه 24 شهریور 1401 منتشر شده است.

پست‌وبلندِ اقتباس از رمان‌‌های فارسی /در اهمیتِ اقتباس در سینما

پست‌وبلندِ اقتباس از رمان‌‌های فارسی

رضا فکری

اقتباس از آثار ادبی هرچند عمری به اندازه خودِ سینما در ایران دارد، اما کم‌تر به‌عنوان یک «امکان» از آن بهره گرفته شده است. انتشارِ خبرِ اقتباس از دو رمانِ «نیمه غایبِ» حسین سناپور و «سرخِ سفیدِ» مهدی یزادنی‌خرم، بار دیگر نگاه‌ها را به سمت رویکرد اقتباسی در روایت سینمایی سوق داد؛ رویکردی که در سال‌های اخیر با دو سریال «زخم کاری» و «یاغی» که برگرفته از دو رمان «بیست زخم کاریِ» محمود حسینی‌زاد و «سالتو»ی مهدی افروزمنش بوده‌اند، مورد توجه واقع شد؛ دو سریالی که با استقبال چشمگیر مخاطبان و منتقدان همراه شدند.

«زخم کاری» پس از «دایی‌جان ناپلئون»، اثر ایرج پزشکراد، دومین رمان فارسی است که از آن سریال ساخته شده است. سریال «دایی‌جان ناپلئون» به‌عنوان یکی از محبوب‌ترین سریال‌‌های ایرانی، در فروش و اقبال به رمان نیز تاثیرگذار بود. از این همین رو شاید بتوان گفت این دو مدیا، در موفقیتِ هم سهیم هستند و کارگردان و رمان‌نویس هر دو از فرآیند اقتباس بهره می‌برند.

اما اقتباس همیشه فرآیند رضایت‌بخشِ دوطرفه نبوده است! از آثار اقتباس‌شده پیش از انقلاب، صادق چوبک، محمود دولت‌آبادی و احمد محمود از روند فیلم‌های ساخته‌شده از آثارشان راضی نبودند؛ تا جایی‌که در مقابل فیلمسازان موضع گرفتند و اعتراض کردند. هرچند فیلم «تنگسیر» در دیده‌شدن رمانی که از آن برآمده بود نقش برجسته‌ای داشت، اما چوبک به‌ شدت از روند تبدیل متن به تصویر ابراز نارضایتی کرد. در مقابل، می‌توان به نویسندگانی همچون غلامحسین ساعدی و هوشنگ گلشیری اشاره کرد که اقتباس از آثارشان را رضایت‌بخش توصیف می‌کردند. پس از انقلاب نیز برداشت از آثار داستان‌نویسانی مانند جعفر مدرس‌صادقی و هوشنگ مرادی‌کرمانی با موفقیت و رضایت هر دو مؤلف ادبی و سینمایی آن همراه بود. «گاوخونی» با وجود ذهن‌محوری‌اش در انتقال معنای اثر عملکرد قابل‌قبولی داشت و «قصه‌های مجید» نیز از نمونه‌های پراقبال در اقتباس تلویزیونی بود که به فروش کتاب نیز کمک شایانی کرد.

اما سنت اقتباس برای چند دهه‌ای از مرکز توجه فیلمسازان ایرانی فاصله گرفت تا این‌که با ساخت سریال‌های «زخم کاری» و «یاغی» دوباره احیا شد. رمان «بیست زخم کاری» اولین رمان محمود حسینی‌زاد بود که بعد از ده‌سال خاک خوردن در وزارت ارشاد، نهایتاً درسال 96 مجوز گرفت و از سوی نشر چشمه منتشر شد و تا به امروز چهار بار تجدید چاپ شده است. اقتباس از این رمان به کارگردانی محمدحسین مهدویان در 15 قسمت صورت گرفت که پربیننده‌ترین مجموعه شبکه نمایش خانگی در سال 1400 شد و در بیست‌ویکمین دوره جشن حافظ کاندیدای هفت بخش و برنده چهار جایزه از جمله جایزه بهترین مجموعه درام تلویزیونی شد.

با وجود استقبال در هر دو مدیوم رمان و سریال، اقتباسِ «زخم کاری» رضایت چندانی برای نویسنده‌اش به همراه نداشت. در ساخت این مجموعه تلویزیونی مواردی وجود دارد که نیاز به مفاهمه‌ی گسترده‌تری میان نویسنده و فیلمساز داشته است. حسینی‌زاد در «بیست زخم کاری»، تراژدی «مکبث» را در دنیایی امروزی بازمی‌سازد و نظامی از روابط مبتنی بر فساد را در رمانش سازمان می‌دهد. مالک مالکی در رأس این سیستم، نماد مفسدان قدرقدرتی است که کسی توان مقابله با آن‌ها را ندارد. مالکی و سمیرا، مکبث و لیدی مکبثِ این دنیای مافیایی‌اند که با توسل به قتل، خیانت و فریب موانعی همچون ریزآبادی را، که معادل شاه دانکن است از میان برمی‌دارند و خود به نوک قله‌ قدرت ‌و ‌ثروت برآمده از این فساد می‌رسند.

در اقتباس از این رمان، کم‌وبیش همان خط‌ روایی با همان شخصیت‌ها دنبال می‌شود. در این‌جا البته به‌تصویرکشیدن عناصر میانیِ مافیا مد نظر است که فساد و رانت‌خواری نهایتاً به‌ شکل دست نامریی انتقام طبیعت برمی‌آید و به زیرشان می‌کشد. ریتم و تمپوی سریال به همان سرعتی است که در رمان مشاهده می‌شود. این مسأله به ماهیت خودِ داستان نیز باز می‌گردد که ماجراهایش، نوع روایت و نظرگاه دوربین‌وارش، وجه تصویری تمام‌عیاری به این فیلمنامه‌ اقتباسی می‌بخشد.

پس از «زخم کاری»، نگاه‌ها به‌سمت اقتباس‌های ادبی بیش‌تری رفت. سریال «یاغی» سومین تجربه‌ی تلویزیونی از این نوع در ایران است که در سال 1401 از روی رمان «سالتو» ساخته شد و با استقبال مخاطبان و منتقدان مواجه شد. این رمان دومین اثر مهدی افروزمنش است که در سال 95 توسط نشر چشمه منتشر شد و تا پیش از ساخت سریال، هفت ‌بار تجدید چاپ شده بود و اکنون به چاپ چهاردهم رسیده است.

در رمان «سالتو» شخصیتی به‌نام سیاوش حضور دارد که عاشق کُشتی است. نوجوانی متعلق به محله‌ای پشت‌ خط که جزیره نام‌گرفته ‌است. نادر که خود سرکرده‌ یک گروه مافیایی است، سیاوش را به‌عنوان یک استعداد کشف می‌کند و از او در باند قاچاق بهره می‌گیرد. سیاوش که وضعیت خانوادگی و اقتصادی نابه‌سامانی دارد، خیلی زود جذب این سیستم می‌شود؛ او پیش از این نیز برای داوود‌لجن از همین ‌دست کارها، اما به‌شکلی خرده‌تر انجام می‌داده است.

در سریال «یاغی»، شخصیت‌ها از همان طبقه‌ اجتماعی کتاب سر برآورده‌اند و در پی احقاق سهم خود از دنیا، به قاچاق و خیانت و دزدی متوسل می‌شوند؛ هرچند جاویدِ سریال دقیقاً به همان راهی که سیاوشِ رمان رهسپار است، نمی‌رود. کُشتی پشت دنیایی از وقایع و مناسبات محو می‌شود و دیگر به‌عنوان ابزار قدرت و اهرم فشار قهرمان داستان مورد بهره‌برداری قرار نمی‌گیرد. قصه در این‌جا در انحصار سیاوش و جهانش نیست، بلکه متعلق به همه‌ آدم‌های درگیر در این شبکه‌ بزرگ فساد است. گویی کارگردان از فضای ذهن‌محورِ «سالتو» فاصله گرفته تا ریتم و تمپوی پرشتاب‌تری به اثرش ببخشد. اگرچه در بسیاری از دوراهی‌ها و بحران‌های «یاغی»، این افتِ ریتم، دامن سریال را نیز می‌گیرد تا جایی‌که گاه یک قسمت کامل از سریال به تردیدهای شخصیت جاوید و خیابان‌گردی‌های او می‌گذرد.

دو تجربه‌ «زخم کاری» و «یاغی» نشان داد که اقتباس برحسب این‌که به عناصر اصلی متن متعهد باشد یا برداشتی آزاد از آن ارائه کند، می‌تواند نتایج متفاوتی به‌دست دهد و در این‌میان شیوه‌ نویسنده در روایت نیز نقشی اساسی دارد. نگاهی به تاریخچه‌ اقتباس سینمایی در غرب، اهمیت نکته‌ دیگری را نیز نمایان می‌کند؛ این‌که بهره‌گیری از حضور و همفکری مداوم رمان‌نویس در تیم فیلمنامه‌نویسی، تا چه اندازه می‌تواند در حفظ عناصر حیاتی متن‌ مؤثر باشد. روشی از اقتباس که با ماهیت مشارکت جمعی هنر سینما نیز سازگارتر است و اگر در صنعت فیلمسازی ایرانی جدی‌تر گرفته شود، آثار بلوغ‌یافته‌تری را می‌توان شاهد بود؛ نگاهی عاری از سویه‌های ایدئولوژیک که می‌تواند رویکرد درست اقتباس از آثار ادبی کلاسیک و مدرن فارسی را احیا کند و از داستان‌های شاهنامه تا رمان‌های بزرگ معاصر -«همسایه‌ها»، «سووشون»، «چشم‌هایش»، «کلیدر»، خانه ادریسی‌ها»، «زمین سوخته» و...- فارغ از مرزبندی‌ها و موضع‌گیری‌های تفکری خاص، در ساخت فیلم و سریال بهره بگیرد.

این یادداشت در روزنامه‌ی سازندگی روز چهارشنبه 9 شهریور 1401 منتشر شده است.

دکتر نون نیم‌قرن پس از کودتا /نگاهی به  کودتای 28مرداد در «دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد»

دکتر نون نیم‌قرن پس از کودتا

نگاهی به تاثیرات و تاثراتِ کودتای 28 مرداد در رمان «دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد»

رضا فکری

کودتای 28 مرداد 32 تاثیر ماندگاری بر ادبیات معاصر فارسی گذاشت که تا به امروز نیز می‌توان اثرات آن را دید. «دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد» اثر تحسین‌شده شهرام رحیمیان، را شاید بتوان از معدود رمان‌‌هایی با محوریت کودتای 28 مرداد دانست که پس از انقلاب (1380، نشر نیلوفر) منتشر شد، اما از سال 83 به محاق رفت؛ رمانی با رویکردی روانشناختی که به تأثیرات این رخداد بر جامعه متمرکز است و با نقب به تلاطمات ذهنـي و چالش‌های درونيِ قهرمان داستان، به واکاوی اوضاع روحي و اجتمـاعي مـردم ايـران حول و پـس از این واقعه‌ تاریخی میپردازد. درواقع تجارب تلخ شخصیت اصلی رمان را می‌توان نمونه‌ای از تلخکامی‌های گسترده‌ اجتماع آن‌ روز ایران به‌شمار آورد. کابوس‌ها، هراسها، تردیدها و عصیان‌هایی که هم دکتر نونِ این قصه را در خود فرو برده و هم جامعه‌ای را به کامِ سرخوردگیِ محض کشانده است.

نظرگاه روایت مدام در نوسان میان دو گونه ذهنیت متفاوت است؛ اولی ‌خود را قربانی شرایط موجود می‌بیند و دیگری خویش را خیانتکار می‌پندارد. این دوپارگی از فروپاشی روانی شخصیت کلیدی داستان حکایت می‌کند که تاب تحمل آن‌چه کودتا پیش رویش گذاشته ندارد. دکتر نون که از نزدیکان دکتر مصدق و از افراد مؤثر در روی کارآمدن اوست، در جریان کودتا دستگیر می‌شود و در زندان تحت فشار قرار می‌گیرد تا مصاحبه‌ای علیه مصدق انجام دهد. پس از سه‌ماه تنش و شکنجه‌ مدام، او که با ارادتی عمیق قول وفاداری به مصدق داده، حاضر به مصاحبه نمی‌شود. هرچند درنهایت با شنیدن صدای ضجه‌ زنش که بیم آن می‌رود مورد تعرض قرار گیرد، از پا درمی‌آید و به مصاحبه تن می‌دهد؛ از این نقطه به بعد است که کابوس‌ها در زندگی او سربرمی‌آورند.

مماشات دکتر نون، در نقطه‌ مقابل مقاومت دکتر فاطمی قرار داده می‌شود؛ قیاسی که زمینه‌ساز سرشکستگی و احساس‌گناه قهرمان داستان را فراهم می‌آورد. او با حاکمیت همراهی کرده تا زن محبوبش را نجات دهد و حالا لحظه‌ای از سرزنش و محاکمه‌ خود دست برنمی‌دارد. شبح مصدق همواره با اوست و بی‌کفایتی‌اش را در انجام رسالت اجتماعی‌اش خاطرنشان می‌کند. درعین‌حال با این پرسش نیز دست‌وپنجه نرم می‌کند که اگر مقاومت می‌کرد چه بلایی بر سر زنش می‌آمد؟

دکتر نون پس از 28مرداد دیگر هرگز روی زندگی عادی را نمی‌بیند. او نمادی تمام‌عیار از خسران و یأس جامعه‌ی برآمده از کودتا است و سنگینیِ بارِ این شکست را تنها با پناه‌بردن به الکل بر خود هموار می‌کند. این زخم حتی با نامه‌ مصدق که کودتا را شرایط خاص و عمل دکتر نون را جسورانه توصیف کرده، بهبود نمی‌یابد. تلاش‌های ملک‌تاج، همسر دکتر نون نیز برای بازگرداندنش به رویه‌ معمول زندگی به جایی نمی‌رسد. این سطح از حمایت‌گری، وضعیت ذهنی دکتر نون را حتی بغرنج‌تر می‌کند. ملک‌تاج برای او تجسم وفاداری است و حضور وفادارانه‌اش، یادآور همان عهدی است که با مصدق بسته و به آن پایبند نمانده است.

آنچه بن‌مایه‌ کلیدی رمان را در سایه‌ انعکاس وقایع کودتا و توفان پس از آن می‌سازد، تصمیم‌گیری در برهه‌ای تاریخی است. قهرمان داستان در تبیین این مسأله از معنای تحت‌اللفظی «تصمیم» بهره می‌گیرد و معنای «کرشدن» را از آن بیرون می‌کشد. کرشدنی که انسان در آن هزینه‌ها و عواقب هر تصمیمی را می‌پذیرد و هیچ صدایی او را مرعوب و متزلزل نمی‌کند. از این منظر، تردید مسأله‌ اصلی جامعه‌ای است که بزنگاه کودتای 28مرداد 32 را از سر می‌گذراند. جامعه‌ای که در مقاطع حساس تاریخی‌اش، قادر به اتخاذ موضعی قاطع و صریح نباشد، ناگزیر در بهت، ناامیدی و خشم فرومی‌رود و دکتر نون تصویری تمام‌نما از فروافتادن در این چرخه‌ معیوب است.

این یادداشت در روزنامه سازندگی روز شنبه 29 مرداد 1401 منتشر شده است.

راوی هدایت /یادداشتی به مناسبت درگذشت م. فرزانه

 

رضا فکری

نشان مصطفی فرزانه را پیش از آن‌که بتوان در عرصه‌ی ادبیات و سینما پی گرفت، باید در میان روشنفکرانی همچون هدایت، علوی و جمال‌زاده جُست؛ انتلکتوئل‌های فرنگ‌دیده‌ای که پس از سیر آفاق و انفس در اروپا و بازگشت به وطن، برای احیای ادبیات آستین بالا زدند. فرزانه که در رده‌ی نسل بعدیِ این نویسندگان قرار می‌گیرد، به نوعی در سیر و سلوک هر سه‌ی این روشنفکران غور می‌کند، اما همنشینی‌اش با هدایت در سال‌های آخر عمر اوست که نقطه‌ی عطفی در مسیر حرفه‌ای‌اش می‌سازد. فرزانه در آغاز راه نویسندگیِ خود، شاهد عینیِ ناکامی‌های هدایت است و همزمان اوضاع نابه‌سامان روزهایی را درک می‌کند که به کودتای 28 مرداد ختم می‌شود. قتل مرتضی کیوان، نویسنده، شاعر و منتقد هم‌عصرش در سال 1333، گویی ضربه‌ای پایانی برای تکمیل حلقه‌ی عصیان فرزانه است و به او دیدگاهی مورخ‌گونه و منتقدانه می‌بخشد.

فرزانه روحی متلاطم در نوشتن دارد. آثار داستانی‌اش از همان ابتدا با موضع‌گیری تند روشنفکران زمانه‌اش مواجه می‌شود و او را وامی‌دارد راه‌اش را از آن کلیشه‌ی مألوف نویسندگان هم‌دوره‌اش جدا سازد. «چاردرد» که در سال 1333 نوشته می‌شود از تیغ نقد احمد فردید در امان نمی‌ماند و پس از نوشتن «ماه‌گرفته» در 1334 است که شور و پویایی حرفه‌ای‌اش را در دنیای سینما پی می‌گیرد. با ساختن فیلم کوتاه «مینیاتورهای ایرانی» در سال 1337، به جشنواره‌ی ونیز راه می‌یابد و سپس با خلق «کورش کبیر» و «زن و حیوان» در سال‌های 1340 و 1341، حضوری چشمگیر در جشنواره‌های اروپایی پیدا می‌کند و نهایتاً موفق به دریافت جایزه لوکارنو برای بهترین فیلم کوتاه می‌شود. اما روح سرکش او بسیار بیش‌تر از این‌ها می‌طلبد. به همین‌خاطر است که دوره‌ای از سرخوردگی و فترت در کار او دیده می‌شود. سانسور و تنش‌های سیاسیِ متعدد نیز در این رکود بی‌تأثیر نیستند. فرزانه برای مدت‌ها ناچار به چاپ شخصی کتاب‌های خود و انتشار پنهانی آن‌هاست و همین موضوع او را به عزلت‌گزینی در اروپا ترغیب می‌کند؛ رویکردی که از هدایت آموخته است.

اما فرزانه انرژی آفرینش اثر را همچنان در خود نگه می‌دارد و سال‌ها بعد آن را در نوشته‌هایش منعکس می‌کند که مهم‌ترین آن‌ها کتاب «آشنایی با صادق هدایت» است. اثری که ابعادی نادیده و ناشنیده از سال‌های پایانی زندگی هدایت را به نمایش می‌گذارد. او مجموعه‌ای از خاطرات و مشاهدات‌اش را روی کاغذ می‌آورد و بر آن است که نشان دهد پشت این شهرت به زعم او ناپسند و بی‌جا، شخصیت حقیقی هدایت چگونه است؟ او در جایی گفته که: «امیدوارم فرزندان گله‌مند ما به بررسی کمبودها و ناشایستگی‌های نسل ما بپردازند.» و به خاطر همین نقد خود و نویسندگان هم‌دوره‌اش است که از منظری متفاوت به سراغ بازنمایی چهره‌ی هدایت می‌رود.

فرزانه در شناساندن هدایت، اگرچه خالی از عواطف و برداشت‌های شخصی نیست، اما در مواقعی هم نقادانه با موضوع برخورد می‌کند. او معتقد است که در زمان حیات هدایت عده‌ی اندکی کتاب‌های او را می‌خواندند و بعد از مرگ اوست که نامش بر سر زبان‌ها می‌افتد و جوان‌ها و آدم‌های معمولی به سراغ کتاب‌های او می‌روند. فرزانه از آشفته‌بازاری که طی دهه‌های پس از مرگ هدایت، گریبان آثارش را می‌گیرد، شاکی است. از این‌که هر کسی  به نوعی درصدد مصادره‌ی هدایت است و مخاطبان ادبیات و روشنفکران هر کدام به نحوی هدایت را در دایره‌ی بسته‌ی مالکیت خود محبوس نگه می‌دارند.

چهره‌ی هدایت در این کتاب در قامت منتقدی تصویر شده که صراحتاً روشنفکران زمان خود را به باد نقد و هجو و تمسخر می‌گیرد و مسیر خود را به‌وضوح از آن‌ها جدا می‌کند. او متفکرین وابسته به نظام‌های مختلف داخلی و خارجی را خوش ندارد و آن‌ها را به سبب نداشتن استقلال از خود می‌راند. فرزانه از نقل صریح صفاتی که هدایت در توصیف چنین روشنفکرانی به‌کار می‌برده، ابایی ندارد، زیرا می‌خواهد آینه‌ای باشد که تصویر هدایت را بی‌کم‌وکاست در اختیار نسل‌های بعدی می‌گذارد. آینه‌ای که سیمای فرزانه را نیز در قامت نویسنده‌ای عاصی، فیلمسازی نوگرا و منتقدی ریزبین بازنمایی می‌کند.

 منتشرشده در روزنامه سازندگی روز شنبه 1 مرداد 1401

از «خروس» تا «مختار در روزگار» /واکاویِ تحولات سیاسی-اجتماعی ایران در آثار ابراهیم گلستان

گلستان در مسیرِ حرفه‌ای خود تحولات سیاسی‌اجتماعی بسیاری به چشم دیده و هر یک را به‌گونه‌ای در آثار خود منعکس کرده است؛ از وقایع دهه‌ بیست و کودتای دهه‌ سی گرفته تا سلسله ‌رخدادهایی که در دهه‌ پنجاه به انقلاب ختم می‌شود. دامنه‌وسیع تجارب او را در مجموعه آثار روایی‌اش می‌توان دید...

یادداشت_ابراهیم گلستان_روزنامه سازندگی_رضا فکری

از «خروس» تا «مختار در روزگار»

واکاویِ تحولات سیاسی-اجتماعی ایران در آثار ابراهیم گلستان

رضا فکری

در اغلب آثار ابراهیم گلستان می‌توان نشان راویِ قصه‌پرداز و بازیگوشی را جست که طنازانه و کنایه‌آمیز، جهان داستانی‌اش را می‌سازد؛ قصه‌گویی که مدام در تکاپوی ساخت زبانی موزون و نثری آهنگین است و ماجراجویانه به زوایای پنهانِ شخصیت‌های قصه‌اش نقب می‌زند. او در سفری به درازای نیم‌قرن، پیوسته و در هر مقطع تاریخی، بر بخشی از دردهای جامعه‌اش انگشت گذاشته و آن‌ها را آسیب‌شناسی کرده است. راویان داستان‌های او در سیری تکاملی و متناسب با رخدادهای هر دوره‌ زمانی زبان به سخن می‌گشایند و گلستان هر قصه‌ای را در هر برهه‌ای به‌گونه‌ای می‌نویسد؛ چنان‌که در نوشتنِ داستان «خروس» هم همین الگوی روایی را در پیش می‌گیرد و این کتاب در زمان انتشارش، عصاره‌ سه‌دهه از تاریخ ایران را در دل خود جا داده است.

به موازاتِ سیرِ تکوینیِ آثارِ گلستان، تمثیل برای او معنای متفاوتی می‌یابد و از اولین کتابش «آذر، ماه آخر پاییز»، این رویه در داستان‌های او تثبیت می‌شود. مجموعه‌ای که روحی واحد در تمامی قصه‌های مستقل آن جاری است و گلستان به‌عنوان روشنفکری که سرد و گرم جنگ جهانی دوم را چشیده و عواقب آن را با گوشت و پوست خود لمس کرده، مسائل عصرش را وامی‌کاود و به موتیف ترس در این داستان‌ها جامه‌ تمثیل می‌پوشاند تا عمق احساس ناامنی را در جامعه‌ نابه‌سامان برآمده‌ از تحولات پس از شهریور ۱۳۲۰ به نمایش بکشد. زنی فرورفته در پارانویا که کوچک‌ترین نشانه‌ای از غریبه‌ها را با تیر می‌زند، پسری که پیش چشمش قربانی‌شدن پدر را می‌بیند و دم برنمی‌آورد و زندانی‌ای که در آمیزه‌ای از وحشت و شادمانی به اعتصاب فکر می‌کند، همگی از جهانی آمده‌اند که کوچک‌ترین اجزایش هم، تهدید زندگی و رعب فنا را در دل خود دارند: «بی‌خود کلید برف پاک‌کن را زدم. فلز لخت آن، روی شیشه، ناله‌کنان کشیده شد. گوشت‌هایم ریخت. لرزیدم و آن را بستم.»

گلستان از منظری دیگر، در کنار اعتباری که برای عینیت در تصویر‌پردازیِ داستان‌هایش قائل است، جهانِ رواییِ تودرتو و منحصربه‌فردِ خود را خلق می‌کند. وقتی شخصیت اصلی، زبان به تعریف قصه باز می‌کند، در دل حکایتش می‌توان ماجراها و شخصیت‌هایی را یافت که هریک درعین استقلال، نقشی ضروری در استحکام پیرنگ اصلی ایفا می‌کنند. او در «مدومه» تمامی این ویژگی‌های سبکی را یک‌جا به مخاطبش عرضه می‌کند. ابَرراویِ این داستان، به‌تدریج جای خود را به سایر راویانی می‌دهد که هر کدام دریچه‌ای به دنیایی پوچ و ویران می‌گشایند. او به رنج انسان هم‌عصرش و به ملال و کسالتی می‌پردازد که همواره گریبان‌گیر بشر بوده و علاجی هم برای آن نیافته است؛ سویه‌هایی از جهان‌بینی خاص گلستان که در بطن تمام آثار او می‌توان از آن‌ها سراغ گرفت.

گلستان در مسیرِ حرفه‌ای خود تحولات سیاسی‌اجتماعی بسیاری به چشم دیده و هر یک را به‌گونه‌ای در آثار خود منعکس کرده است؛ از وقایع دهه‌ بیست و کودتای دهه‌ سی گرفته تا سلسله ‌رخدادهایی که در دهه‌ پنجاه به انقلاب ختم می‌شود. دامنه‌وسیع تجارب او را در مجموعه آثار روایی‌اش می‌توان دید. کارگردانِ «خشت‌وآینه» که در دهه‌ سی و چهل به‌‌خاطر نگاهِ آوانگاردش مورد نقدهای تندوتیز قرار می‌گرفت، حالا به‌دلیلِ رویکردهای فرازمانی و تعمقش در وضعیتِ انسانِ گرفتار در تلاطماتِ سیاسی جامعه، همچنان در مرکزِ توجهِ طیف‌های متنوع مخاطبین است؛ روشنفکری که زبان استعاره را برای بیانِ گفتمان زمانه‌اش برگزیده و همواره چشم بر وقایع سرنوشت‌ساز جامعه‌اش گشوده، بیشتر از هر دوره‌ دیگری چکیده‌ای از تاریخِ عصرش را در دلِ آثارش دارد؛ آنطور که در تازه‌ترین اثرش «مختار در روزگار» می‌توانیم ببینیم.

این یادداشت در روزنامه سازندگی روز شنبه ۲۸ خرداد 1401 منتشر شده است.

خوانش داستان «آتش هاویه در تابوت» حسن اصغری

خوانش داستان حسن اصغری_۲

حسن اصغری بیش از چهار دهه است که داستان می‌نویسد. او متولد ۱۳۲۶ در شهر خمام رشت است. از سال ۱۳۵۵ با انتشار مقاله‌ و داستان کوتاه در نشریات کارش را شروع کرد و به‌دنبال آن اولین کتابش را: «خسته‌ها». اصغری از سال ۱۳۷۰ تا ۱۳۷۵ عضو هیات‌تحریریه مجله «چیستا»، از سال ۱۳۷۵ تا ۱۳۸۵ دبیر شورای تحریریه مجله ادبی «کلک» و در سال ۱۳۸۷ سردبیر نشریه «ادبیات و سینما» بود. اولین کتاب اصغری در سال ۱۳۵۵ منتشر شد و به‌دنبال آن ۳۰ رمان‌ و مجموعه‌داستان‌ چاپ کرد که برخی از مهم‌ترین‌هایشان عبارت است: ول کنید اسب مرا، کوهان سیاه و شکوفه‌های بهارنارنج، رستم در مرداب خوان دوم، برزخ نمرود و گل محبوبه، گمشدگان شبستان، لاله‌زار مرداب، و قربانگاه سهراب و تابلوهای زلزله‌خیز قله کوه کرکس. برخی از داستان‌های کوتاه اصغری برنده جوایزی چون جایزه گلشیری شده و برخی نیز به زبان‌های انگلیسی، ایتالیایی، آلمانی، لهستانی و ترکی ترجمه شده است. آنچه می‌خوانید داستان کوتاه «آتش هاویه در تابوت» است.

***

آتش هاویه در تابوت

حسن اصغری

مرد چراغ‌قوه را سمت راه‌پله چرخاند. نور، سیاهیِ پیله‌بسته روی دیواره‌ را شکافت و از دو طرف، تاریکی را ‌ریخت کف سردابه. نور، لرزان‌لرزان خود را به صندوقچه‌ اجدادی رساند که مثل یک تابوت کفِ سرداب آرمیده بود. مرد چنگ انداخت و قفلِ زنگ‌زده و پوسیده را پیچاند. چفت شکست و ذرات قفل و چفت و درپوش مثلِ بُراده‌های آهنگری، پاشیده شد توی تاریکی‌ و با آن یکی شد. مرد نور چراغ را انداخت توی صندوقچه. از میان پرتوهای نور، جنازه‌ای کفن‌پوش دیده می‌شد که سرِ کفن در دو سوی شانه‌ها میان چاله گلوگاه به‌هم پیچیده بود. میان دو سینه برآمده جنازه، یک کارد سلاخی افتاده بود. مرد گفت کارد سلاخی اجدادی! و بعد دست انداخت و برش‌‌برداشت. روی تیغه کارد، خون خشکیده چسبیده بود. یادِ نقش آینه افتاد که در آن اندامِ زلیخا پیچ‌وتاب می‌خورد و تپش قلبش چکش‌وار می‌کوبید به قفسه سینه‌اش. پشتِ اندام زانو زد. سجده کرد و پشتِ اندام را بوسید و فرو افتاد پشتِ پا. حس کرد جلوی دو ستونِ مقدسِ مقبره افتاده و ضجه می‌زند، که اندام زن در چین‌وشکن آب چرخید و سردرِ قاب را شکست و بیرون آمد. دست انداخت و از جا کنده شد و مرد را با خود کشاند به بستر. مرد حس کرد خودش با اندام زن لابه‌لای امواجِ آب حوض دست‌وپا می‌زند و او فریاد می‌کشد: «آتشِ هاویه... صحرای محشر... هر روز پنجاه‌هزار سال...»

مرد دشنه بر چنگ در بستر می‌غلتید و خوشه‌های پنجاه رشته موی بافته به دست و پایش می‌پیچید و تیغه دشنه را فرو می‌کرد به گلوگاه اندام. در همان حال که فواره خون را می‌دید و سر را از تنش می‌کَند، از بستر پایین جست. حس کرد آب حوض بستر و اندام را بلعید و خودش لرزان یک دست آویخته پنجاه رشته گیسوی بافته و دست دیگر دشنه خون‌چکان میان شعله‌های آتش هاویه دست‌وپا می‌زند. دست‌وپازنان هیکلش را که از ترس سنگنین شده بود، کشاند توی راهرو. کمی بعد خودش را دید که جلوی باغچه ایستاده و دارد به گوسفندی نگاه می‌کند که طناب‌به‌گردن به تنه درخت بسته شده. یادش آمد که گوسفند را خودش خریده بود تا در موعود قربان، قربانی کند.

رو به گوسفند گفت: «بالاخره روز موعود فرا رسید!»

زانو زد و سر پنجاه رشته گیسوی بافته را پرت کرد زیر پای گوسفند. رشته طناب را از پای درخت برداشت و گشود و دست و پای گوسفند را طناب‌پیچ کرد. پشت گوسفند را کوبید کفِ باغچه و چنگ انداخت به چانه حیوان. نوک دشنه را با ضرب فروکرد به خرخره و باز همان فواره خون را دید که در بستر اتاق دیده بود. از نوک کارد سلاخی خون می‌چکید. خم شد و تیغه را در آب حوض فروکرد و چند تیغه قرص ماه را دید که در چین‌وشکن آب می‌شکست. کارد را از آب بیرون آورد و تیغه شُسته را در تابشِ نورِ مهتاب نگاه داشت و بغض‌کرده زیر لب گفت: «کارد سلاخی پدرم... مال هفت پُشت اجدادش بود. خودش می‌گفت سی پُشت... شاید چندهزار سال جداندرجد... شاید...»

دنبالِ خون دشنه در آب گشت. لکه‌ها و خط‌های شکسته قیرگون توی آب مهتاب‌زده می‌رقصید و نور ماه روی تیغه شسته برق می‌زد. فکر کرد که گوسفند را قربانی کرده تا زلیخا بداند یک حیوان به جای او قربانی شده. او وعظ را شنیده بود که در صحرای محشر باید فاسقش را بر دوش بکشد. خود و او را از پلِ صراطِ آکنده از آتش رد کند؛ یک روز به طول پنجاه‌هزار سال... یک روز به طول پنجاه‌هزار سال... هر روز درون آتش بسوزند و باز زنده شوند و باز بسوزند... پنجاه‌هزار سال... پنجاه‌هزار سال...

نور را تاباند به پارچه قیرگون و دریدش. کارد سلاخی را انداخت روی جناره کفن‌پوشِ کفِ تابوت. جنازه بی‌سر بود و گلوگاه گره‌خورده کفن، غرقِ خون. جلوی تابوت زانو زد و به جنازه سجده کرد و ضجه کشید. صدایی در گلوی شکسته هوای سیاهِ سردابه شکست و افتاد روی سینه و سرش.

«تمام تو آنِ من بود، چرا چشم و تنت را به دیگری سپردی!؟»

به دنبالِ صدا، به همه‌جای سردابه نور پاشید، اما وقتی نور به سایه‌‌اش رسید، دید صدا در گلوگاه خودش می‌پیچد و می‌شکند. فکر کرد، من لاشه سربریده گوسفند را به درون صندوقچه نیانداخته‌ام! و نور چراغ را لرزان روی کفن چرخاند. دو سینه، کفنِ سفید را برجهانده و ران پا و کفل‌ها دوبرابر بالاتنه بود.

ناگهان بع‌بعِ گوسفند را شنید و بعد صدای خودش را: «من لاشه حیوان را نیاورده‌ام اینجا. روز قربان همین روز بود. من فقط پوست لاشه را کندم. گوشت را شقه‌شقه کردم؛ هر شقه ده‌ سهم. سهم‌ها جلوی باغچه است. باید همه‌شان را به همسایه‌ها بدهم... زلیخا مثل یک گاوه شیرده می‌ماند. این را همه می‌دانند. الان هم روی تخت خوابیده. صورتش توی شهر مثل ندارد. آن پسرِ جوان هر روز سر کوچه بود. خودم دیدم، با چشم‌های خودم. ده روز پیش بود. دیدم شانه‌ به شانه او دارد می‌رود. به کجا می‌رفت؟ چند ساعت بعد برگشت خانه... آره، ده‌بار... بیست‌بار خودم دیدم. شاید هزاربار رفته. من ندیدم. آره، خواستم گوسفند را قربانی کنم، نمی‌خواستم او را قربانی کنم.»

نیم‌خیز شد و نور چراغ را پاشید روی کفن. گره خون‌آلوده گلوگاه را گشود و پارچه را کشاند پایین. تنِ بی‌سر عریان بود. کفن مچاله‌شده، همان ملافه سفید و گُلدار روی تخت بود. مشت کوبید به دیواره صندوقچه و کارد سلاخی را انداخت میان پای جنازه و وحشت‌زده چرخید طرف راه‌پله. تُند بالا آمد و دوید به راهرو و واردِ خوابگاه شد. نور چراغ را پاشید روی تشک. لکه‌های خون مثلِ آسمان پرستاره‌ روی ملافه می‌درخشید. پایین تخت، سر و قرصِ صورت میان پنجاه رشته گیسوی بافته قاب‌‌شده و چشم‌ها گشوده به چشم او خیره شده بودند.

فریادزنان دوید بیرون: «نه... من فقط گوسفند کُشتم...»

جلوی باغچه ایستاد و زانو زد. تکه‌های گوشت گوسفند روی دیواره باغچه چیده شده بود و سرِ گوسفند توی علفزار باغچه افتاده بود و چشم‌ها گشوده به چشم او، خیره نگاه می‌کردند.

زیر لب گفت: «من فقط گوسفند قربانی کردم. قربانیِ موعود... بله، زلیخا الان روی تخت خوابیده... خودتان بروید ببینید! آن‌جا است، روی تخت، در خواب...»

بیست تکه گوشت را برداشت و آنها را چید کفِ دستش و بعد از خانه بیرون زد. آهی کشید و کلونِ مادینه یکی از درها را کوبید. دوبار. یک دقیقه بعد، زنی توی درگاه ظاهر شد. مرد شگفت‌زده به قرصِ صورتِ زن خیره ماند. زن، زلیخا بود که میانِ پنجاه رشته گیسوی بافته قاب شده بود و اندام و چشم‌ها در نور مهتاب می‌درخشید. از صورت زلیخا، نگاهش را به آسمان دوخت که قرصِ ماهِ بدر به صورتش نور می‌پاشید و نگاهش بازمی‌گشت به قرصِ صورت که یکی بود. لبخندِ قرصِ صورت همان لبخند زلیخا بود در بستر خوابگاه. بی‌اختیار زانو زد و به حالتِ سجده فروافتاد. دوباره که نگاه کرد، قرصِ صورت توی درگاه نبود. او به چیزی نگاه می‌کرد که تنش همان پیراهنِ سفیدِ گُلداری بود که ملافه روی تخت خوابگاهش بود.

صدای خودش را از چهار طرفش می‌شنید که گفت: «او روی تخت خوابیده... خودم دیدم... آنجاست... روی ملافه سفیدِ گُلدارِ روی تخت...»

 

***

در میانه زیبایی و عصیان

خوانش رضا فکری بر داستان «آتش هاویه در تابوت»، نوشته حسن اصغری

۲

تمثیل در داستان، همواره راه‌های تازه‌ای برای تفسیر و کشف معنا باز می‌کند. از این رو داستان‌های تمثیلی، حاوی معانی و تحلیل‌های پیدا و پنهان بسیارند و به خواننده فرصت‌های متعددی برای رمزگشایی می‌بخشند و در هر بار مواجهه، دریچه‌ای نو از مفاهیم را به روی او می‌گشایند. حسن اصغری از چنین امکاناتی در داستان‌نویسی تمثیلی خود بهره برده و داستان کوتاه «آتش هاویه در تابوت» را می‌توان واجد چنین ویژگی‌هایی دانست.

فضای آغازین داستان، حاکی از گشوده شدن جهانی از رازهای گذشته به روی شخصیت اصلی است. مرد با چراغ‌قوه وارد سردابه‌ای می‌شود که صندوقچه‌ای موروثی از اجدادش در آن جا خوش کرده است. لرزش و تزلزل نور، گویی درون ترس‌خورده و هراسان مرد را نشان می‌دهد که در تب و تابِ کشف راز صندوقچه‌ است. قفلی که آن‌قدر قدیمی و پوسیده است که با پیچشی ساده باز می‌شود و آن‌چه سال‌ها پنهان مانده، در معرض دید قهرمان داستان قرار می‌گیرد. صندوقچه به نظر تابوتی است که می‌تواند جسد انسانی را در خود جای دهد اما مرد می‌کاود تا چیز دیگری بیابد. هر چند که اقبال با او همراهی نمی‌کند و او همانی را می‌یابد که از آن گریزان بوده و واهمه داشته است.

از میان شعاع نور، جنازه‌ای کفن‌پوش دیده می‌شود. سرِ کفن در دو سوی شانه‌ها، میان چاله‌ی گلوگاه در هم پیچیده است و میان سینه‌ی برآمده‌ی جنازه، یک کارد سلاخی جا گرفته است. از همین اولین رویاروییِ جسد کفن شده، دنیایی راز خود را به شخصیت اصلی داستان عرضه می‌کند. کارد سلاخی اجدادی، سلاحی است که هم می‌تواند پیام‌آور انتقام برای او باشد و هم نماد دفاع از کیان خاندان‌اش. خون خشکیده روی کارد اما حکایتی دیگر در دل خود دارد و او را به تصویر زلیخایی می‌رساند که پیچ و تابش در آینه همچنان و پس از سال‌ها در ذهن‌اش ماندگار است. تصویر زنِ مُرده چنان تقدسی برای مرد می‌آفریند که زانو می‌زند و سر خم می‌کند و به نوعی این زیبایی چنان است که تمام وجود مرد را به کرنش وا می‌دارد.

وجه سورئالیستی داستان باعث می‌شود که به فراخور ذهنیت قهرمان، فضا مدام تغییر پیدا کند. دقیقاً در جایی که چهره‌ی زنِ از دست‌رفته، برای مرد جنبه‌ای مقدس و احترام‌برانگیز می‌یابد، صندوقچه به مقبره‌ای تبدیل می‌شود که ستون‌های افراشته و شیشه‌های بلند دارد. زن قاب شیشه‌ای را می‌شکند و دست دراز می‌کند و مرد را به درون بستر می‌کشد. گویی زلیخای جوان و دلربای اساطیری زنده می‌شود و داستانش را دوباره رقم می‌زند. او مرد را با کشاندن به حریم خود وارد همان چالش تمثیلی شناخته‌شده می‌کند. مرد تلاش می‌کند آتش تمنا را در خود و همین‌طور او فرو نشاند و از همین رو دشنه در دست می‌گیرد و مترصد حمله می‌شود. در همین احوالات صدایی مدام نهیب می‌زند: «آتشِ هاویه... صحرای محشر... هر روز پنجاه هزار سال...» و مرد را انگار توان مقاومت در برابر چنین هشداری نیست. قدرت انذار در این صدا چنان است که مرد چیزی از شور تنانگی در خود و یا زن نمی‌بیند. هر آن‌چه هست ترس است و مجازاتی ابدی که در انتظار اوست؛ آتش هاویه‌ای که هم‌اکنون نیز تمام بستر را در کام خود گرفته است. این‌جاست که باز ذهنیت مرد، از تخت روان، مسلخ می‌سازد و دشنه را در گلوی زن فرو می‌برد.

داستان مدام از رسیدن به تصویری قطعی و روشن می‌گریزد. در مسلخی که آتش هاویه آن را فرا گرفته، گناهکاری که قرار است به سزای عصیان‌گریِ خود برسد، به موجودی تبدیل می‌شود که در موعد قربانی منتظر است تا سر بریده شود. مرد نیز همواره از قاتل زنی وسوسه‌گر که مستوجب مرگ است تا سلاخی که تنها گوسفندی را قربانی می‌کند، در حال استحاله است. تصاویر گیسو و تن دلربای زلیخایی که نماد زیبایی گناه‌آلود است با کارد و خون و سلاخی گوسفندی که تن به قربانی شدن می‌دهد، درهم ‌می‌آمیزد و قهرمان داستان نیز مدام از ورطه‌ی عصیان تنانه به جایگاه معصومیتی از دست رفته می‌افتد. سرگردانی تمثیلیِ او، وسعتی به عمق تاریخ دارد و هیچ پایانی نمی‌توان برای آن متصور شد؛ انسانی که در انتخاب میان زیبایی و عصیان تا ابد مردد باقی می‌ماند.

این یادداشت در روزنامه سازندگی روز پنج‌شنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۱ منتشر شده است.

زندان‌های جزیره‌ی ساخالین /گفت‌وگو با حسن هدایت به مناسبت انتشار «آگراندیسمان»

زندگی هر انسان یک خط ممتد و پیوسته است که با هر ناهمواری و کج‌وکوله‌شدن تا زمان مرگ ادامه می‌یابد...

گفتگو_آگراندیسمان_حسن هدایت_روزنامه سازندگی_رضا فکری_۲

حسن هدایت (۱۳۳۴- تهران) کارگردان سریال‌ «کاراگاه» و فیلم‌های اقتباسی از داستان‌های صادق هدایت از جمله «گرداب» و فیلم‌های سینمایی «چشم شیطان»، «سایه‌روشن»، «گراند سینما» و ده‌ها اثر سینمایی و تلویزیونی دیگر، این‌بار با دو رمان «وقایع‌نگاری یک لات چاقو‌کش» و«آگراندیسمان» به دلِ تاریخِ معاصر ایران زده؛ روایتی از دوتا از شخصیت‌های تاریخ معاصر: یکی هاشم آبسرداری از لات‌های دهه چهل و دیگری استپان استپانیان عکاس برجسته دوران مشروطیت. رمان «میدان توپخانه» اثر بعدی هدایت است که ماجرای مشروطیت را از دید مردم عادی و چند مبارز شرح می‌دهد. آنچه می‌خوانید گفت‌وگو با حسن هدایت به‌مناسبت انتشار دو کتاب منتشرشده او از سوی نشر گستره است.

***

رضا فکری: مروری بر دو رمان اخیر شما شما نشان می‌دهد که همواره دغدغه‌ تصویرپردازی از مقاطع مشخص تاریخی داشته‌اید؛ دغدغه‌ای که در «آگراندیسمان» هم مبنای نوشتن‌تان بوده. داستانی برگرفته از زندگی‌نامه‌ شخصیتی به‌نام استپان استپانیان که شاهد وقایع مهم تاریخی در میانه دو قرن نوزده و بیست بوده و آن‌ها را با عکس‌هایش به ثبت رسانده. چرا این شخصیت تا این اندازه برایتان مهم است؟
حسن هدایت: تاریخ شناسنامه انسان‌ها و جوامع است و بی‌اطلاعی از آن یعنی گم‌کردن هویت. دغدغه من بازنمایی این هویت در مقاطع و زندگی افرادی است که به‌زعم خودم ارزش‌های دراماتیک لازم برای خلق یک داستان را هم داشته باشند. استپان استپانیان یک عکاس برجسته دوران مشروطیت بود که تصاویر فراوان و ارزشمندی از قبل و دوران انقلاب در تبریز به‌جا گذاشته است. اما آنچه برایم مهم‌تر بود زندگی و تفکر و مقاومت او در مقابل استبداد ؛ چه در روسیه و چه در ایران بود. البته سلاح اصلی‌اش نیز دوربین عکاسی‌اش بود تا تفنگ و شمشیر. سرنوشت خاص او و فرار شگفت‌آورش (به همراه عده‌ای دیگر) از تبعیدگاهی در انتهای دنیا و طی ده‌هزار کیلومتر مسافت از جزیره ساخالین در شرق روسیه تا تبریز؛ و همچنین زندگی و مشکلاتش در تبریز و گریز دوباره‌اش از تبریز به ارزروم در کشور عثمانی و بعد مرگش در نسل‌کشی ارامنه؛ به او سیمایی ارزشمند برای یک ساختار داستانی می‌داد. همچنین سرسختی‌اش در مواجهه با مشکلات و نگاه زیبایش به هنر و نیز شخصیت خوددار و خجول و آرامی که داشت از او چهره یک هنرمند راستین را پدید می‌آورد. وقتی برای اولین‌بار زندگینامه مختصر او را در کتاب ارزشمند «تاریخ عکاسی و عکاسان پیشگام در ایران» تالیف یحیی ذکاء خواندم با خودم فکر کردم که زندگی و عملکرد این عکاس ارزش‌های دراماتیک فراوانی دارد. البته سال‌ها طول کشید تا این ایده به رمان تبدیل شود.

فکری: بخش اعظم داستان به ساخالین، تبعیدگاهی واقع در ته دنیا اختصاص داده شده؛ جایی‌که به اعتراف خودِ زندانیان و راویان دیگری هم‌چون چخوف که در کتاب «جزیره ساخالین» به این زندان مخوف پرداخته، چنان فضایی دارد که می‌تواند روح آدم‌ها را درهم بشکند و از صفات انسانی تهی سازد. این دوره از زندگی در تبعید را چه‌قدر در ساخت شخصیت‌های اصلی «آگراندیسمان» مؤثر می‌بینید؟
هدایت: البته اگر بخواهیم تقسیم‌بندی دقیق‌تری داشته باشیم باید گفت یک‌چهارم داستان به خاطرات کودکی و نوجوانی استپانیان و نیز گذران در ساخالین اختصاص دارد و یک‌چهارم به ماجرای فرار و رسیدن تا ایران. بقیه کتاب نیز به زیستن استپانیان در بندر انزلی، تبریز و عثمانی اختصاص یافته. اما فضای زندان‌های جزیره ساخالین و فشاری که بر جسم و روح زندانی‌ها آورده می‌شد طبیعتا برای بقیه دوران زندگی آن‌ها را رها نمی‌کرد. دوام‌آوردن در چنان شرایطی و نیز یادگرفتن درس‌های زندگی از زندانیان شجاع یا خردمند، تاثیرش را تا آخر عمر بر زیستن زندانی از دست نمی‌داد. در شرایط سخت جزیره ساخالین فقط عشق به عکاسی و زیبایی‌های آن استپانیان را سرپا نگه داشته بود. شاید هم همین هنر باعث شد که از بیگارهای سخت بدنی در امان باشد و به سلامت از جزیره بگریزد. در مجموع زندانی‌بودن در چنان شرایط نابهنجار و پلیدی که حکومت تزاری برای مخالفان سیاسی خود یا مجرمان عادی تدارک دیده بود؛ زندانی‌ها هویت انسانی خود را از دست می‌دادند و از همه‌چیز تهی می‌شدند. تعداد اندکی از زندانی‌ها با تلاش سعی در حفظ هویت و انسان‌بودن خود می‌کردند که من چند نفرشان را در طی داستان به‌عنوان کاراکترهای اصلی یا تاثیرگذار برگزیدم.

فکری: آنچه در ساخالین اتفاق می‌افتد، به زندان‌های رمان‌های هم‌عصرش شباهت بسیار دارد، مثل زندان شاتودیف که الکساندر دوما در رمان «کنت مونت کریستو» برایمان می‌سازد یا تبعیدگاهی که داستایفسکی در کتاب «یادداشت‌هایی از خانه مردگان» از آن می‌گوید. چرا این زندان که بی‌شباهت به دوزخ نیست، در رمان‌های کلاسیک و البته در «آگراندیسمان» چنین نقش تعیین‌کننده‌ای دارد؟
هدایت: این‌گونه زندان‌ها (که هنوز هم در بسیاری کشورها وجود دارد) به منظور خردکردن کامل مقاومت انسان‌ها در مقابل استبداد و بی‌عدالتی ایجاد می‌شد. البته زندانیان شرور نیز به این‌گونه زندان‌ها فرستاده می‌شدند، ولی اکثریت با کسانی بود که یا مجرمین عادی بودند یا سیاسی. انعکاس شرایط این زندان‌ها در اجتماع و ذهن مردم عادی نیز از واقعیت خودشان بسیار بزرگ‌تر بود. دلیل امر هم این بود که حکومت‌ها به این وسیله ترس از این‌گونه زندان‌ها را در دل مردم ایجاد می‌کردند تا مطیع باشند و سروکارشان به آن مکان‌های مخوف نیفتد. اما اگر کسی از این زندان‌ها جان سالم به‌در می‌برد به‌طور طبیعی دیگر مانند دورن قبل از حبس نمی‌ماند. انعکاس این تغییرات و مصیبت‌های روحی و جسمی ناشی از حبس، در بسیاری از داستان‌های کلاسیک و مدرن دیده می‌شود و درواقع گزارش‌هایی هستند از زوایای تاریک این زندان‌ها. بازتاب این داستان‌ها نیز در دورانی که هنوز وسائل ارتباط‌جمعی مانند امروز وجود نداشته بسیار موثر بوده است. برای مثال وقتی تزار روسیه داستان «یادداشت‌هایی از خانه مردگان» را مطالعه کرد گریه‌اش گرفت و به دستور او تسهیلاتی برای زندان‌های سیبری قایل شدند. وقتی کتاب یک نویسنده بر یک تزار مستبد و جلاد چنین تاثیری بگذارد، نشان از اهمیت بیان شرایط این زندان‌ها به زبان داستان و هنر نویسنده دارد. همچنین رسالت معنوی نویسنده را در بالاترین سطح به نمایش می‌گذارد. اهمیت بیان درد و رنج در این است تا همگان آگاه شوند و منابع ایجاد رنج کاستی گیرد و کم و محدود شود.

فکری: طی روایت مدام تغییر نظرگاه از دانای کل به اول‌شخص‌های متعدد مشاهده می‌شود. چرا روایت را از منظر خودِ استپان پیش نبردید تا مخاطب با ذهنیات و دغدغه‌های او از منظر نزدیک‌تری همراه شود و همذات‌پنداری عمیق‌تری با این شخصیت داشته باشد؟
هدایت: معمولاً سه شیوه برای بیان زوایای یک شخصیت در داستان وجود دارد. نخست روایت اول‌شخص، دوم روایت نویسنده یا به‌اصطلاح دانای کل، سوم بیان کسانی که در اطراف شخصیت موردنظر هستند و هر کدام بخشی از زندگی و تفکر و رفتار او را گزارش می‌دهند. من ترکیبی از شیوه دوم و سوم را انتخاب کردم. مانند روشی که در داستان « درویش‌خان» انتخاب کردم. به این شکل خواننده از منظرهای مختلف به یک شخص واحد نگاه می‌کند. اگر شیوه اول‌شخص انتخاب شود خواه‌ناخواه جهت‌گیری و تفکرات شخصیت داستان حرف اول را می‌زند و کمتر پیش می‌آید که داوری درستی درمورد شخصیت اصلی به دست خواننده برسد. اما نگاه دیگران قضاوت منصفانه‌تر یا حداقل متفاوتی به دست می‌دهد؛ نوعی «چندصدایی».

فکری: ریتم داستان تا وقتی که در ساخالین می‌گذرد سر صبر و با تمرکز بر جزئیات مکانی است که وقایع در آن رخ می‌دهد. اما به محض ورود به تبریز، قصه روی دور تند می‌افتد و نیمه‌ مهم زندگی استپان که حوادث سرنوشت‌سازی هم در دل خود دارد، با شتاب و بسنده‌کردن به کلیات تعریف می‌شود. علت این تغییر ریتم چیست؟
هدایت: در بخش اول کتاب، علاوه بر ساخته‌شدن شخصیت و جهان‌بینی استپانیان، کودکی و نوجوانی و مبارزات او در حزب ارمنی مخالف سلطه تزار بر قفقاز، منعکس می‌شود و اهمیت فراوان دارد. اما در بخش‌های تبریز و حتی عثمانی، ما با یک شخصیت مشخص‌شده و قوام‌یافته طرف هستیم و بنابراین من فقط به حوادثی که در ارتباط با استپانیان بوده بسنده کردم و نخواستم تاریخ‌نگاری مفصلی از اوضاع آن دوره به دست بدهم.

فکری: شخصیت‌های مقیم در زندان ساخالین بسیار به‌هم شبیه‌اند. آن‌ها با این‌که از عصیان‌گرترین افراد جامعه هستند، اما در زندان که بستر بروز چنین رفتارهایی است، چندان طبع سرکش و روحیه‌ مبارزی از خود نشان نمی‌دهند. به‌نظر می‌رسد تنها نیروی محرک این گروه از زندانیان شخصیت «یپرم» باشد که به‌راحتی با فضا کنار نمی‌آید و با سرسختی‌اش قواعد بازی را به می‌ریزد.
هدایت: وجود زندان معمولا به‌منظور به‌راه‌آوردن آدم‌های عصیانگر یا شرور یا خطارکار است. هم محلی برای تنبیه و هم ظاهرا تربیت؛ بنابراین در زندان همه‌جور آدم دیده می‌شود. حتی در محبس‌های مخوفی مثل زندان‌های جزیره ساخالین در دوران روسیه تزاری؛ بنابراین زندان محلی است برای سرکوب سرکشی‌ها؛ نه بروز آن‌ها. حداقل برای پاره‌ای از زندانیان دوران حبس دوران کمون و پنهان‌بودن روحیه سرکشی است و در دوران رهایی از حبس ممکن است دست به قانون‌شکنی بزنند. ولی در زندان معمولا جرات نمی‌کنند و از مجازات‌های سخت زندان واهمه دارند؛ بنابراین رفتارشان کم‌وبیش شبیه هم می‌گردد. اما اگر یک یا چند زندانی جراتِ بروز سرکشی از خود نشان دهند ممکن است در دیگران نیز انگیزه شود. چنانچه یپرم (سردار بزرگ و شجاع دوران مشروطیت) با روحیه خود انگیزه گریز به چند نفر دیگر نیز داد و توانستند از حبس بگریزند.

فکری: بخش قابل‌ تأملی از زندگی استپان استپانیان در تبریز و در دوره‌ مشروطه می‌گذرد. دوره‌ای که او کوشیده در عکس‌هایش نشان‌شان دهد. با وجود زندگی پرتکاپوی استپان در تبریزِ دوره مشروطه و نیز فراوانی شواهد و مستندات مربوط به آن، چرا تمرکز روایت را بر همین دوره از تبریز و مشروطه قرار نداده‌اید؟
هدایت: داستان «آگراندیسمان» روایت زندگی یک عکاس است، نه بیان تاریخ مشروطیت. این عکاس دوران ساخت شخصیت خود را در ارمنستان و ساخالین گذرانده بود و بنابراین باید به خاستگاه قوام‌یافتن شخصیت و نگاهش توجه‌ای ویژه می‌شد. درمورد حوادث مشروطیت و تبریز نیز تا آنجا که به استپانیان مربوط می‌شد سعی کرده‌ام نکته مهمی فروگذار نشود. سه سال آخر زندگی استپانیان نیز که در کشور عثمانی (ترکیه امروز) گذشت که خود این نکته و مرگ غم‌انگیزش به دست ترک‌های عثمانی بخش مهمی از زندگی استپانیان را شکل داده است؛ بنابراین تمرکز روایت بر جغرافیای شهر تیریز و حوادث رخ داده در آن چندان مطلوب من نبود. من از حوادث مشروطیت در این داستان به دو دلیل به اختصار گذشته‌ام: نخست پرهیز از تاریخ‌نگاری و ذکر این نکته که حوادث مشروطیت در آثار متعدد نوشتاری و تصویری انعکاس داشته و نباید چندان تکرار مکررات داشت. دوم اینکه خودم نیز در رمان‌های دیگر، به‌خصوص رمان «میدان توپخانه» که به‌زودی توسط نشر گستره به بازار عرضه می‌شود ماجرای مشروطیت را از دید مردم عادی و چند مبارز شرح داده‌ام. روایت «میدان توپخانه» شرح‌حال مهم‌ترین و سیاسی‌ترین میدان ایران، از زمان ایجاد آن تا اواخر سال ۱۳۲۱ است. قهرمان‌های داستان عموما از زنان تشکیل یافته و از اقشار عادی مردم هستند تا حوادث میدان را از نگاه عامه مردم روایت کنند، نه پادشاهان و دولت‌ها و تاریخ‌نگاران.

فکری: آشنایی استپان با کشیش یوحنا نیز از نقاط عطف زندگی اوست؛ جایی‌که او درباره‌ فلسفه‌ هنر و انسان‌شناسی درس‌هایی فراموش‌ناشدنی می‌گیرد و به‌نوعی بخش مهمی از مکاشفات او را می‌سازد. اما مواجهه‌ مخاطب با سیل ماجراهای کتاب، کمتر مجال بروز نقاط عطفی از این دست را فراهم می‌آورد. آیا این مسأله به ماهیت پرتنش دوره‌ تاریخی‌ای که شخصیتی چون استپان در آن می‌زیسته ارتباط دارد؟
هدایت: طبعا در آن دوران پرآشوب برای هر حادثه و شخصیت جای محدود و مشخصی وجود دارد. کشیش زندانی در ساخالین نیز بخشی از جهان‌بینی است که استپانیان در ساخالین یافته بود. در کنار عکاسی، دیدن چخوف، دوستی با یپرم و چند تن دیگر که در ماجرای فرار همراهش بودند. درس‌های کشیش اگر نه خیلی روشن، ولی به‌عنوان لایه‌هایی پنهان در بخش‌های دیگر داستان بر رفتار و نگاه استپان تاثیرگذار است.

فکری: جهانِ «آگراندیسمان»، عرصه‌ مبارزه‌ مداوم و بی‌امان با مرگ و تلاشی بی‌وقفه برای مراقبت از ذره‌ذره‌ زندگی است. چنین جهانی در دهشتناک‌ترین موقعیت‌های زندگی هم کورسوهای امید را پاس می‌دارد. درواقع زندان و ترس از مرگ اگر هست، نبض امید هم در آن میانه‌ها می‌زند.
هدایت: برداشت شما برای خود من هم تازه است. امیدوارم چنین باشد. اما هدف اصلی خودم بیان تلاش و رنج یک هنرمند برای زندگی و ارائه هنرش بوده است؛ طبیعی است که امید به زیستن و بودن، نقطه عطف و انگیزه اصلی تلاش‌های این عکاس و کسانی چون اوست.

فکری: مرگِ تراژیک استپان، در یکی از بزرگ‌ترین بزنگاه‌های تاریخیِ اوایل قرن بیستم و در دل یک فاجعه‌ نسل‌کشی رخ می‌دهد. زیست تبعیدی‌اش در ساخالین نیز صحنه‌هایی فراموش‌ناشدنی دارد و هم‌چون مرگِ او در ذهن باقی می‌ماند. همین‌طور عکاسی جسورانه‌اش در اوج توفان‌های مشروطه مخاطب را با خود همراه کند. از میان برش‌های مختلف زندگیِ این شخصیت تاریخی، کدام‌یک تصویر ماندگارتری از او می‌سازد؟
هدایت: زندگی هر انسان یک خط ممتد و پیوسته است که با هر ناهمواری و کج‌وکوله‌شدن تا زمان مرگ ادامه می‌یابد؛ بنابراین نمی‌توانم برتری خاصی بین مقاطع زندگی استپانیان تعیین کنم. به‌زعم شخصی‌ام، شاید تاثیرگذارترین لحظات زندگی استپانیان دمِ آخرِ زندگی‌اش بود که وارونه و با گلوی بریده‌شده به افسر جلاد خود می‌نگریست. تصویر وارونه بود؛ مانند آنچه روی شیشه ماتِ دوربینِ عکاسی دیده می‌شود. درواقع استپانیان در آخرین لحظات زیستن خود تبدیل به دوربین عکاسی شد. عکسی را نیز ثبت کرد که فقط در ذهنش نقش بست و هرگز روی کاغذ عکاسی ثبت نگردید.

این گفت‌گو در روزنامه سازندگی روز یکشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۱ منتشر شده است.

قربانی ساختِ بوروکراتیکِ جدید /گفت‌وگو با آرش آذرپناه، به‌مناسبت انتشار «سوگنامه زندگان»

هر کس تا حالا این رمان را خوانده اولین چیزی که گفته سرعت ضربآهنگ روایت و ماجرا محور بودن رمان بوده است. معمولاً همه یک ضرب و یک شبه خوانده‌اند. این بازخورد حدود ۲۰۰ خواننده است که هر روز در جاهای مختلف به من پیام داده‌اند...

گفتگو_سوگنامه زندگان_آرش آذرپناه_روزنامه سازندگی_رضا فکری

آرش آذرپناه (۱۳۵۹، اهواز) از ابتدای دهه هشــتاد با کتاب «خانه جای ماندن نیست» کارش را شروع کرد، اما با انتشار سه کتاب «کسی گلدان‌ها را آب نمی‌دهد» در نیمه دهه هشتاد و «جرم زمانه‌ساز» و «شماره ناشناس» در نیمه دهه نود، خود را به‌عنوان داستان‌نویسی جدی و مستقل تثبیت کرد. آذرپناه دکترای زبان و ادبیات فارسی دارد و در کنار تدریس در دانشگاه، به کارهای پژوهشی، نقدنویسی و تدریس داستان نیز مشغول است، که این امر در کتاب‌های «داستان‌های پشت پرده» و «شهرِ یک داستان» نمود دارد. آخرین اثر داستانی او رمان «سوگنامه‌ی زندگان» است که از سوی نشر مهرودل منتشر شده و مناسبت این گفت‌وگو هم هست.

***

گفت‌وگو با آرش آذرپناه، به بهانه‌ی انتشار «سوگنامه‌ی زندگان»

قربانی ساختِ بوروکراتیکِ جدید

رضا فکری: مرگ را باید اصلی‌ترین موتیف رمان «سوگنامه‌ی زندگان» به شمار آورد و عنوان تمام فصل‌ها نیز تأکیدی بر همین مضمون است. در واقع مرگ را به‌مثابه پدیده‌ای که آدمی در هر نقطه‌ای از زندگی ناگزیر به مواجهه با آن است در نظر گرفته‌اید و در کتاب هم گفته می‌شود که: «قطعیت مرگ است که زندگی می‌آفریند». گویی کتاب شرحیه‌ای است بر این موضوع که چطور می‌شود از مرگ پلی زد به دل زندگی، این‌طور نیست؟
آرش آذرپناه: امیدوارم پاسخم چندان ناامیدکننده نباشد برای شما اما واقعیت این است که خیر، اینطور نیست. واقعاً مضمون رمان من مرگ و تقابل یا همجواری آن با زندگی نیست. شاید از بین این همه مخاطب فقط تا حالا یکی دو نفر به تم اصلی اشاره کرده باشند. مضمون اصلی رمان من ترس است بعد اگر برسیم به خرده‌روایت‌ها باز به نظرم مضامین فرعی‌تر، ساختار بوروکراتیک و مسئله آموزش و پرورش است. مرگ می‌رود پشت سر این‌ها، یعنی بیشتر بهانه روایت است و شروع طرح پرسش برای راوی.

 

فکری: راد آزادمهر، شخصیت اصلی داستان، علیرغم شغل معلمی‌اش که حضور مداوم در جمع را می‌طلبد، از زندگی اجتماعی گریزان است و عمدتاً با مفاهیم بنیادینی همچون «چرایی و چگونگی مرگ و زیستن» کلنجار می‌رود؛ شخصیتی که ردّ او را در «شب هول» هرمز شهدادی هم می‌توان دید. کیان، نزدیک‌ترین آدم زندگی‌اش هم به همین مکاشفه‌ی انفرادی و دوری گزیدن از جمع تأکید می‌ورزد. این درجه از کم‌اعتنایی به تحولات جامعه و فردیت‌محوری از کجا مایه می‌گیرد؟
آذرپناه: من باز ارجاع می‌دهم به پاسخ سوال قبل، اگر مضمون را ترس آدمی در نظر بگیریم، قضیه‌ی تنهایی راوی حل می‌شود. جالب است به شما بگویم من قبل از قصد پرداختن به فلسفه مرگ و زندگی تصمیم گرفته بودم رمان گوتیک بنویسم، مثلاً ادای دینی به آلن پو که من شناخت داستان را در نوجوانی با او شروع کردم. و بعد هم نقد ساخت بوروکراتیک و چگونگی شکل‌گیری گفتمان مسلط بر مبنای سنت که در نمایش آن محله در رمان مشهود است.

 

فکری: شهری که رمان در آن اتفاق می‌افتد، همواره در هاله‌ای از ابهام باقی می‌ماند و جزئیات و ویژگی‌هایی که سیمای آن را خاص و متمایز کند به مخاطب داده نمی‌شود. با این‌که شهر در دنیای امروز تأثیرات انکارناپذیری در زیست انسان‌ها و سیر تفکرشان و حتی مسائل بنیادین فلسفی‌شان دارد، چرا به توصیفاتی کلی و غیر انضمامی درباره‌‌ی آن اکتفا می‌شود؟
آذرپناه: کجای توصیف شهر کلی است واقعا؟ کدام محله شهری این طور که در سوگنامه وصف شده در داستان شهری امروز به تصویر کشیده شده، این همه هول‌انگیز ولی واقعی؟ اتفاقاً من تعمد داشتم در خاکستری کردن شهر، چون منظور نظرم نقد یک ساخت وسیع‌تر از یک شهر بود برای همین شهر من باید تمثیلی می‌شد از تمامی شهرها. و چقدر برایم خوشایند بود که از تبریز و تهران و بابل و اهواز همه به من می‌گفتند مشابه این محله در شهر ما دقیقاً هست. ولی متاسفانه ذائقه‌ی تین ایج داستان فارسی عادت کرده به نگاه توریستی. آوردن اسم پاساژ و محله و کافه که واقعاً نهایت سطحی‌نگری به شهر است که در مقدمه کتاب قبلی‌ام «شهر یک داستان» آن را آسیب‌شناسی کرده‌ام. نگاه کنید ببینید چه چیز داستان‌های ساعدی و گلشیری را ماندگار کرده یا رمان ایاز براهنی را. بازار در این رمان همان‌قدر که شبیه بازار تبریز هست شبیه سید اسماعیل تهران هم هست.  این‌ها اتفاقاً شهر را درست می‌شناختند، شهر برایشان دنیا بود و تمثیل، نه منحصر به یک مکان که چند نفر از خواننده‌ها با آوردن اسمش خاطره‌بازی کنند.

 

فکری: زن‌ها در این رمان، یا همان طریق انفعال کلیشه‌ای را پیش می‌گیرند، مثل شخصیت مهراوه همسر شخصیت اصلی داستان و یا مثل مرجان در هیأت زنی شهرآشوب خود را نشان می‌دهند که قهرمان داستان را تاب مقاومت در برابر او نیست. چرا هر کدام از این‌ها در یک سر طیف قرار دارند و در پرداخت‌شان حد میانه‌ای در نظر گرفته نشده؟
آذرپناه: راستش این انتقاد همیشه به شخصیت‌های زن داستان‌های من وارد است. فکر می‌کنم بخشی‌اش ناخودآگاه من باشد که در خانواده در میان مردان مقتدری بزرگ شده‌ام و همین هم سبب می‌شود شخصیت‌های زن در رمان من تیپیکال‌تر به نظر برسند. این را خواننده باید قضاوت کند اما در هر حال مهراوه زن اثیری نیست که در برابر مرجان قرار بگیرد. شاید بشود با آهو در برابر هما در رمان شوهر آهو خانم مقایسه‌اش کرد با این تفاوت که این جا مهراوه منفعل‌تر عمل می‌کند و من خودم این را می‌پذیرم.

 

فکری: کیان، مبنا و معیار همه‌ی شئون فکری شخصیت راد در داستان است. حتی وقتی کیان در تبیین تفکر خود مرزهای مرسوم منطق را در می‌نوردد، راد چندان نظرات او را به چالش نمی‌کشد و می‌کوشد خود نیز راه‌های رفته‌ی او را بپیماید. او هیچ خط فکری مستقلی برای خود متصور نیست و حتی وقتی به حمیداوی و احضار روح و ارتباط ماورایی‌اش متوسل می‌شود، تنها رنگ‌وبویی از کنجکاوی و ماجراجویی و پی‌گیری غرایز را می‌توان دید. آدم‌های همسان او چه‌قدر در بافت اجتماعی ما حضور دارند و نسل حاضر تا چه‌اندازه به این مسئله مبتلاست؟
آذرپناه: به نظرم این بهترین پرسش گفت‌وگوی ماست، درک این نکته که راد بعنوان راوی کاراکتر مثبتی نیست و نه قهرمان است و نه حتی ضد قهرمان، درک این به نظرم یکی از کلیدهای تفسیر پتانسیل اجتماعی داستان است. بدنه‌ای از جامعه که میان ثنویت اعتقادی دارند دست به دست می‌شوند و در نهایت قربانی ساخت بوروکراتیک جدید. کیان و حمیداوی را اگر نمایندگان دو سر خیر و شر یا خدا و شیطان در خلقت تصور کنید، ماندن راد در این میانه بی هیچ تشخص فردی واضح است.

 

فکری: کیان در گفت‌وگو با راد، عرفان شرقی را خلسه‌آور و عاری از کنش مؤثر برای بهبود وضع زندگی می‌داند و در برابر آن از دشواری‌های جریان تفکر اصیل فلسفی می‌گوید. به نظر می‌رسد او به راه‌حل سومی می‌اندیشد که همانا ساختن الگویی منحصر به‌فرد در اندیشیدن است که با غرقه‌شدن در آراء و اندیشه‌های بسیار و خواندنِ مدام و بحث کردن و به چالش کشیدن آن‌ها به دست می‌آید. این مسئله چه‌قدر با ماهیت پرشتاب جهان مدرن که انسان را مدام در اقیانوسی از اطلاعات غرق می‌کند، همخوانی دارد؟
آذرپناه: واقعاً نمی‌دانم. اساساً هنگام شخصیت‌پردازی کیان برایم مهم نبود با جهان به اصطلاح مدرن همخوان و هماهنگ باشد یا نه. من می‌خواستم این کاراکتر همینطور دربیاید که درآمده.

 

فکری: کیان و راد دامنه‌ای متعدد از کتاب‌ها، از «نمازخانه‌ی کوچک من» گرفته تا «پدیدارشناسی روح» را می‌خوانند تا به چرایی وجود برسند. اما گویی همواره جهانی در پیرامون‌شان مانع رسیدن به آن آگاهی همه‌جانبه است و به‌ناچار باید بعد از هر مکاشفه‌ای به آن بازگردند. این موازنه میان جهان اندیشه و واقعیتی که در آن زندگی می‌کنیم چه‌طور امکان‌پذیر می‌شود؟ جهانی که با انواع بی‌ثباتی‌ها و بحران‌های اجتماعی و اقتصادی و سیاسی احاطه شده است.
آذرپناه: چیزی که می‌گویید برای راد صدق می‌کند. ما در داستان فکر می‌کنیم کیان به مکاشفه نهایی رسیده و برای همین به عمل نهایی دست می‌زند. برای پاسخ به این سوال ارجاع می‌دهم به کاراکتر کیریلف یا نیکلای در رمان شیاطین داستایفسکی، این‌ها به یک فلسفه شخصی فارغ از بحران‌های سیاسی و اقتصادی اطراف رسیده‌اند. اساساً این بازگشت به درون حاصل همین تشنج‌ها و بی‌ثباتی‌هاست. چه پیش از انقلاب روسیه در شیاطین باشد چه بعد از حمله مغول در حافظ و خواجو و چه کیان و راد در زمانه خودشان.

 

فکری: دغدغه‌ی خودشناسی و آگاهی از نسبت خویش با جهان، اصلی‌ترین عاملی است که در این رمان به شخصیت‌ها جان و انرژی حرکت می‌بخشد و شاید از همین رو هم داستان با طمأنینه و پرجزئیات و با ضرباهنگی نه چندان سریع روایت می‌شود. فکر می‌کنید این مدل رواییِ شخصیت‌محور، با جریان رایج داستان‌نویسیِ دهه‌ی اخیر که مبتنی بر ماجرا و مینی‌مالیست است، در چه نسبتی قرار می‌گیرد؟
آذرپناه: هر کس تا حالا این رمان را خوانده اولین چیزی که گفته سرعت ضربآهنگ روایت و ماجرا محور بودن رمان بوده است. معمولاً همه یک ضرب و یک شبه خوانده‌اند. این بازخورد حدود ۲۰۰ خواننده است که هر روز در جاهای مختلف به من پیام داده‌اند. به نظرم این پرسش صرفاً برمبنای چهل پنجاه صفحه نخست رمان پرسیده شده.

 

فکری: مبحث اعتقاد و مسئولیتی که روشنفکر در قبالش دارد، به آن‌چه که در «بره‌ی گمشده‌ی راعی» گلشیری طرح می‌شود بسیار نزدیک است و در هر دو کتاب از ناممکن بودنِ خلأ اعتقادی  و از جایگزینی الگوی اعتقادی مرسوم در جامعه و فرد سخن به میان می‌آید. در حیطه‌ی مسئولیت‌های روشنفکر امروزی و در بستر شرایطی که در آن زیست می‌کنیم، این بحث چه‌قدر می‌تواند کاربرد داشته باشد؟
آذرپناه: راستش بره گمشده راعی رمان مورد علاقه من است. ولی مسئله الگوی اعتقادی جایگزین در ۵۰ صفحه نخست رمان تمام شده است، تمامی این سوال‌ها همه به بهانه روایت من مربوط می‌شوند. داستان سوگنامه دقیقاً بعد از این مقدمه‌چینی‌ها شروع می‌شود.

این گفت‌وگو در روزنامه سازندگی روز دوشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۱ منتشر شده است.

ناامنی و تاریکیِ دنیای انتزاعی /گفت‌وگو با احمد آرام، به‌مناسبت انتشار مجموعه‌داستان «خوکچه‌ بادنما»

گفتگو_خوکچه بادنما_احمد آرام_روزنامه سازندگی_رضا فکری

«خوکچه‌ بادنما» هشتمین و آخرین اثر احمد آرام (۱۳۳۰-بوشهر) است که به‌تازگی از سوی نشر نیماژ منتشر شده. آرام نویسنده‌ای است صاحب‌سبک که با به‌کارگیری روایتی وهم‌آلود، آمیختن رویا و واقعیت، و عناصری از فرهنگ مناطق بومی جنوب ایران، صداها و تصاویر تازه‌یی خلق می‌کند؛ شاید بتوان از داستان‌های او با عنوان «سوررئالیسم جنوبی» یاد کرد؛ سوررئالیسیمی که با پیچیدگی‌هایش سعی در کشفِ جغرافیایی فراتر از جنوب دارد. آنچه می‌خوانید گفت‌وگوی رضا فکری با احمد آرام به‌مناسبت انتشار مجموعه‌داستان «خوکچه بادنما» است.

***

ناامنی و تاریکیِ دنیای انتزاعی

گفت‌وگوی سازندگی با احمد آرام، به‌مناسبت انتشار مجموعه‌داستان «خوکچه‌ بادنما»

رضا فکری

*تاریکی یکی از بن‌مایه‌های محوری مجموعه‌‌داستان «خوکچه‌ بادنما» است و شخصیت‌ها در دل همین تاریکی به درک تازه‌ای از خود و دیگران می‌رسند. مفهومی که اساس تعاملات شخصیت نابینای داستان «حفره» را با دنیای پیرامونش می‌سازد و او را در دلِ تاریکیِ مطلق، به مکاشفه و شناخت افراد و اشیا می‌رساند. انگار تاریکی و ظلمت را مقدم بر نور و روشنایی گرفته‌اید.

به نکته خوبی اشاره کردید. داستان «حفره» دارای دو شخصیت است، یکی نابینای مادرزاد است و دیگری ادای نابیناها را درمی‌آورد. یکی افتاده است در تاریکی مطلق، که تاریکی تحمیلی است، و آن دیگری در تاریکی مصنوعی سعی دارد هردو جهان را داشته باشد، هم جهان تاریکی و هم جهان روشنایی؛ معلوم است که این آدم زیاده‌خواه است، و گاه از این راه دیکتاتورمآبانه خودش را به آن یکی تحمیل می‌کند. همیشه راغب بودم تا زبانِ تاریکی را در کارهایم کشف کنم تا به زبانی تمثیلی برسم؛ آن کِه نابینای مطلق است زبانِ واقعیِ تاریکی است و تمثیلی است، حتی گاهی آدم‌های بینا  گرفتار تاریکی تحمیلی می‌شوند. چنین آدم‌هایی مدام در این وحشت به‌سر می‌برند  که حادثه‌ای آنها را دنبال می‌کند تا از پا درآیند. بگذارید به شما بگویم اشاره به تاریکی، ستایش از نور و روشنایی است.

*در بخش‌های دیگر کتاب، ایده‌ تکثیر آدم‌ها در قالب‌های مختلف را می‌توان مشاهده کرد. برای نمونه شخصیت اصلی داستان «خوکچه‌ بادنما»، به تماشای کشته‌شدن مردی کنار عابر بانک می‌ایستد که گویی نسخه‌ دیگری از خودِ اوست. در داستان «این سه نفر»، سه مقتول و چهار قاتل همانند هم هستند و هیچ نقطه‌ تمایزی میان‌شان وجود ندارد. گویی یک آدم، در کالبدهایی متفاوت حلول کرده و زیستی دیگرگونه را تجربه می‌کند. چنین مسأله‌ای را می‌توان با دغدغه‌ هویت مرتبط دانست؟

شانه‌به‌شانه آدم‌ها همیشه یک تراژدی پنهان قرار دارد که قدم‌به‌قدم با آنها پیش می‌رود. ماهیت این تراژدی‌ها شبیه به هم است. تو قادر نیستی آن تراژدی را به نفع خودت تغییر بدهی، چراکه نسبت به موقعیت تو و سرنوشت محتومی که گرفتارش شده‌ای، تراژدی کار می‌کند و می‌خواهد نتیجه بدهد، دقیقا مانند یک  بمب ساعتی. هر مصیبتی که بر دیگری فرود آید تو فکر می‌کنی یک روز نصیب خودت هم می‌شود، و همین دغدغه باعث می‌گردد هویت واقعی خودت را گم کنی، زیرا یک نیرویی نامریی نظاره‌گر توست.

*خودویران‌گری خصلتی است که در پس‌زمینه‌ بعضی از شخصیت‌های این مجموعه دیده می‌شود؛ مانند کازی در داستان «حفره» که پس از سرخوردگی‌های پی‌درپی، به سمت رفتارهای خودویران‌گرانه سوق داده می‌شود. این ویژگی در شخصیت پدر در داستان «خانه‌ اچو»، به‌گونه‌ای است که گویی در ذات او سرشته شده. ایرن و آلبرت هم در داستان «خوکچه‌ بادنما»، به بهانه‌ مرگ عزیزان‌شان به همین مسیر کشیده می‌شوند. این میلِ آسیب‌زدنِ به خود و اشتیاق به فنا، زاییده همین جامعه است؟

دقیقا همینطور است. باید بگویم  که این مقوله خودویرانگری یک چیز غریزی است. اما فراموش نکنید که در داستان «خانه اچو» کودکی است که دیگران را از دربندبودن نجات می‌دهد، و نسل او با نسل پدرش متفاوت است. وقتی پدرش او را می‌سپارد به اچو می‌گوید او را از جهنم بترسان، کودک به خودشناسی می‌رسد و شورش می‌کند. اشاره کردید به داستان «خوکچه بادنما»، باید بگویم ایرن و آلبرت معلولِ یک جریان‌اند و از این مصیبت به مصیبت دیگر درمی‌غلتند، دست خودشان نیست. مگر می‌شود در دوران جنگ از این مسائل مبرا بود.

*فضاهای داستانی، اغلب طوری ترسیم شده‌اند که در تضاد و تقابل با آدم‌ها قرار می‌گیرند و گاه آنها را در خود می‌بلعند. این قربانی‌شدنِ ناگزیر و محتوم را می‌توان در برخی آثار هارولد پینتر، مثل «بالابر غذا» و «پیش‌خدمت» هم به شکلی بارز مشاهده کرد؛ جایی‌که همه‌ عوامل صحنه دست‌به‌دست هم می‌دهند تا قهرمان داستان را به کام نابودی فروببرند. درواقع مضمون ناامنیِ محیط پیرامون، بخش وسیعی از جهان داستانی شما را دربرمی‌گیرد و مؤلفه‌ای ثابت در دیگر آثار شما هم هست.

ناامنی محیط پیرامون، بهترین تعریفی است که می‌توان ارائه کرد. اما نویسندگان در سرتاسر جهان دغدغه‌های مشترک دارند؛ چراکه یک‌جور دنیای انتزاعی آنها را دربرگرفته، چیزهایی که از این دنیا بیرون می‌زند جز تهدید، ناامنی و تاریکی چیز دیگری نیست! اینکه در اغلب آثار من این تیرگی وجود دارد، این مساله تعمدا صورت نمی‌گیرد، بلکه در روند خلق شخصیت‌ها، ناامنی محیط، در رشدِ آنها دخیل است.

*در این مجموعه همچون اغلب آثارتان، سورئالیسم و نگاه فراواقعی به جهان، نقشی پررنگ دارد و به‌ویژه در پایان‌بندی‌ها قدرت خود را نمایان‌تر می‌سازد. اگرچه غیرقطعی‌بودن امور، حضور مستقیم مؤلف در متن و جابه‌جایی عناصر اصلی پیرنگ از قبیل دال‌ها و مدلول‌ها، به کتاب وجهی پست‌مدرنیستی هم می‌دهد. در کنار این موارد، جریان سیال ذهن نیز در جای‌جای کتاب، مخاطب را درگیر خود می‌کند. این حجم از درهم‌آمیختگی ژانری، به پیچیدگی روایی در آثارتان دامن نمی‌زند؟

آثار پیچیده تاریخ مصرف ندارد، البته منظور پیچیدگی تعمدی نیست، نوعی از پیچیدگی که در ذاتِ نویسنده نهادینه شده باشد. از اینها گذشته، جامعه غیرپویا و بسته پیچیدگی دارد و به‌طور طبیعی این پیچیدگی سایه می‌اندازد روی روایت. ما جنوبی‌ها در جغرافیایی رشد کرده‌ایم که زبان سازشکارانه ندارد، گاه این زبان سویه‌های خشونت را دنبال می‌کند و جادویی است. حالا همین زبان تکلیف روایت را مشخص می‌کند؛ چون زندگی ما از ضربآهنگ خاصی برخوردار است گاه زبان، فضا و رفتار آدم‌ها، در این روند، تقطیع می‌شود. و این خاصیت بوم‌نگاری است. معلوم است که این دیدگاه باعث می‌گردد تا مولف ترسی نداشته باشد از جابه‌جایی عناصر پیرنگ.

*زمان در این مجموعه مدام از گذشته به حال و برعکس جابه‌جا می‌شود. نمودِ آن را به‌ویژه در تغییر آنی شکل افعال می‌بینیم که گاه در صحنه‌ا‌ی واحد، از حال به گذشته می‌رود و برمی‌گردد. این پس‌وپیش‌شدن‌ها، آیا بر انسجام درک مخاطب از وقایع تأثیری نمی‌گذارند و آن را دستخوش نوسان نمی‌کنند؟ این حجم از تغییرات در زمان روایت چقدر با روح سوررئال اثر در ارتباط است؟

اگر مخاطب هوشیار باشد و آسان‌پسند نباشد، نه، داستان راهِ خود را می‌پیماید و دچار نوسانی نمی‌شود که ضربه بزند به روایت. من سوررئالیسم را دوست دارم، چه در نوشتن نمایشنامه و چه در ادبیات داستانی. وقتی تخیل، رویا و واقعیت کنار یکدیگر قرار می‌گیرند همدیگر را نفی نمی‌کنند، بلکه باعث خلق یک ساختار می‌شوند؛ ساختاری که پیش از آن از درون پیرنگ به نویسنده ابلاغ شده است. اصلا دوست دارم زمان را به بازی بگیرم، چون می‌دانم از پسِ پشتِ آنها ترکیباتی بیرون می‌زند که باعث نشاط متن می‌شود. این نشاط را برای اولین‌بار بورخس به من یاد داد.

*در برخی از داستان‌ها که «خوکچه‌ بادنما» را می‌توان در صدرشان قرار داد، نقب به گذشته حجم عمده‌ای از روایت را به خود اختصاص می‌دهد، به‌طوری‌که گاه موجب گسستِ سیر اتفاقات در زمان حال می‌شود. چرا گذشته، تا این اندازه اکنونِ داستان را زیر سیطره‌ خود گرفته و این‌همه پررنگ است؟

ویلیام فاکنر می‌گوید گذشته، نگذشته است! به‌نظر من گذشته اگر نبود زمانِ حال ساخته نمی‌شد، اگر زمان حال هم نبود ما به گذشته فکر نمی‌کردیم. هرچقدر از سن‌وسال یک نویسنده بگذرد، گذشته برایش معناپذیرتر می‌شود. آدم‌هایی که گذشته ندارند، در زمان حال و آینده‌شان خلل وارد می‌شود. یک زمان از گذشته سهم کمتری داشتم، ولی اکنون دارد پررنگ می‌شود.

*مرگ‌اندیشی هم یکی از بن‌مایه‌های کلیدی این مجموعه است و شخصیت‌ها همواره با موضوع نیستی دست‌وپنجه نرم می‌کنند. حتی در کودک داستان «خانه‌ اچو»، که از سوی پدرش دچار سرخوردگی عمیق عاطفی شده، این موضوع کاملا قابل لمس است. این مرگ‌اندیشی از کجا ریشه می‌گیرد؟

از جغرافیا. جغرافیا به‌طور طبیعی وجود دارد، اما سعی می‌کنم جغرافیای خودم را فراتر از آن بسازم که دیگران تجربه‌اش کرده‌اند؛ چراکه برای مثال در این جغرافیا دریا گاهی زبان ناخوشایندی دارد. این زبان ناخوشایند به سبک خودم مطرح می‌شود.

*داستان‌های این مجموعه اغلب متکی به تصویرسازی راوی‌اند و سیطره‌ راوی گاه چنان است که زبان خاص خود را بر شخصیت‌ها تحمیل می‌کند. مثلا یک گدای کم‌سواد را از فیگور کلاسیک او دور می‌کند و از او کلماتی می‌خوانیم که با پیشینه‌ زیستی‌اش کمتر همخوانی دارد. این سلطه‌ زبان و تفکر راوی را، که به‌نوعی نماینده‌ نویسنده در متن به شمار می‌آید، چگونه می‌توان تبیین کرد؟

به این شکل می‌توان تبیین کرد که ما عادت نداشته باشیم به کلیشه‌های روایی. زبانِ گدایی که من خلق می‌کنم زبانی است که شما برای اولین‌بار می‌شنوید، آن‌هم در فضایی که رئال نیست! از سویی دیگر نویسنده‌ای که وارد یک ژانر خاص می‌شود، همه اتفاق‌ها به تناسب آن ژانر وارد روایت و زبان می‌شود. در این مسیر «شعور»ِ داستان شکل می‌گیرد، معلوم است که این «شعور» اگر وارد داستان‌های عامه‌پسند یا رئال بشود سویه‌های دیگری را رقم می‌زند، اما درکارهای مستقل به یک زبان خاص می‌رسد.

این گفت‌وگو در روزنامه سازندگی روز یکشنبه ۲۲ اسفندماه ۱۴۰۰ منتشر شده است.

ویرانشهر شیطان /یادداشتی بر «ملکوت» تنها داستان بلند بهرام صادقی

یادداشت_ملکوت_بهرام صادقی_روزنامه سازندگی_رضا فکری_۳

یادداشتی به بهانه‌ی چاپ جدید داستان بلند «ملکوت» بهرام صادقی، روزنامه سازندگی

ویرانشهر شیطان

رضا فکری

سردی، خلأ و معناباختگیِ دوره‌ی پس از جنگ جهانی دوم که برای دهه‌ها ادامه پیدا کرد، منجر به گشوده‌شدنِ دروازه‌ی جهان غرایب به عرصه‌ی داستان شد. دنیا با شتابی جنون‌آمیز به طرف پوچی و فرارَوی از واقعیت پیش می‌رفت و در دهه‌ی ۵۰ و ۶۰ میلادی (۳۰ و ۴۰ شمسی)، در بالاترین نقطه‌ی ممکنِ خود ایستاده بود. ژان پل سارتر، کلود روآ، رومن گاری و در یک کلام داستان‌نویسیِ عصیان‌گر و ساختارشکن اروپایی در همین دوره بود که برجسته‌ترین آثار خود را منتشر کردند. این انرژی نهفته در متون ترجمه‌شده‌ی غربی، نخبگان ایرانی را نیز بی‌نصیب نگذاشت و درست در نقطه‌ای که آن‌ها درصدد تدوین خوانشی وطنی از ایده‌ی دگرگون‌سازی جهان بودند، «ملکوت» طرح و نقشه‌ای نو درانداخت. هدایتْ بوف کور را نوشته بود و جرقه‌ی آغازین را برای برافروختن آتشِ این خرمن زده بود، اما آل احمد از بطن ادبیات و فلسفه‌ی غربی، گفتمان بازگشت به خویشتن را رقم زده بود و راهی متفاوت از سَلَف‌اش را در داستان‌نویسی پیموده بود. در همین میانه بود که ملکوت تمام پیش‌فرض‌های واقعیت و ثبات ادبیات روزگار خود را زیر سؤال برد. داستان بلندی که در دل ادبیاتی زاده شد که کم‌وبیش همچنان خود را به ساختارهای معهود کلاسیک‌اش وابسته می‌دید.

ملکوت در عین‌حالی که پوچی و تاریکی دنیای پیرامون خود را به سخره می‌گیرد، از غرایبی موهوم و انزجارآور می‌گوید؛ از دیستوپیایی که در تسخیر و تملک شیطان است و از فضایلی که به کمترین بهای ممکن از دست رفته‌اند. این البته تمام ماجرا نیست؛ برای دهه‌ها ملکوت همواره محل بحث‌های بسیار بوده و پرسش‌ها درباره‌ی آن بی‌شمار و اغلب فاقد پاسخ‌های کافی و وافی‌اند. پرسش‌هایی از این دست که آیا ملکوت را باید فانتزی در نظر گرفت یا یک نوآر روانشناختی تمام‌عیار؟ گوتیک است یا سوررئال؟ تمثیلی است یا یک اثر پسامدرن؟ در واقع ملکوت می‌تواند همه‌ی این‌ها باشد و در عین‌حال هیچ‌کدام هم به تنهایی نباشد. همین تحلیل‌گریزی و دشواریِ طبقه‌بندی، در کنارِ عدم تعلق‌اش به مکان و نقطه‌ای خاص از زمان و زمانه‌ای مشخص است که آن را پس از نیم قرن، همچنان در خور کنکاش نگه داشته است.

گروتسکِ حاکم بر ملکوت از همان کلمات آغازین، خود را به نمایش می‌گذارد. جن در وجود آقای مودت حلول می‌کند و ترکیبی از وحشت و کمدی را با موقعیت داستانی همراه می‌سازد. تلاش همراهان مودت برای یافتن چاره، نوعی دست و پا زدن بیشتر در این لجن‌زار است؛ جایی که مدام جلوه‌هایی تازه از غرایب رو می‌شود و مخاطب را میخکوبِ فضای هراس‌آور، نفرت‌انگیز و مضحک خود می‌کند. دکتر حاتم و م ل بر قله‌ی این جهان غریب ایستاده‌اند. دکتر حاتم در خود پیری و جوانی، درمان‌گری و نابودگری، محبت و نفرت را در هم آمیخته است؛ مرد چهارشانه‌ی قدبلندی که اندامی متناسب و بانشاط دارد، به همان چالاکی و زیبایی که در جوانی نوبالغ دیده می‌شود، اما سر و گردن‌اش پیرترین و فرسوده‌ترین سر و گردنی است که امکان دارد در جهان وجود داشته باشد! م ل نیز شباهت‌های بسیاری به دکتر حاتم دارد. او که اعضای تن‌اش را یکی پس از دیگری قطع کرده و اکنون تنها یک دست برایش باقی مانده، قصد دارد این آخرین عضو را هم به تیغ جراحی دکتر حاتم بسپارد. م ل زمانی فرزند جوانش را کشته است و به همین سبب خود را سزاوار چنین عقوبتی می‌بیند. او در بالاخانه‌ی دکتر حاتم می‌خوابد و همواره خود را مُهیای جراحی نگه می‌دارد. بخش مهیب و بهت‌آور وضعیت م ل، روزنگاری‌های اوست که با تنها عضو باقی‌مانده در بدن‌اش، یعنی همان دست راست انجام می‌شود. او در حسرت فراموش کردن گذشته‌ی ناگوار خویش است، که البته هرگز به آن دست پیدا نمی‌کند؛ گویی فراموشی در این جهان وجود ندارد و از منظر او «هیچ چیز دیگری نیز در جهان وجود ندارد... حتی گریستن.»

م ل، فضایی آمیخته با وحشت، رقّت و اشمئزاز را از خانه‌ی دکتر حاتم به تصویر می‌کشد. سقف اتاق دکتر حاتم با آینه طوری طراحی شده که پوشیده از ماه و ستاره است و دیوارهایش از ترکیب و در‌هم‌پیچیدگی هزاران رنگ مختلف، که انگار هر یک از دل دیگری برآمده، چشم مخاطب را خیره می‌کند. پنجره‌های بیضی‌شکل‌اش با شیشه‌های ضخیم رنگارنگ به دنیای بیرون باز می‌شود و دکتر با ذوق و شوقی عجیب به اعضای بریده و تن از هم گسیخته‌ی م ل نگاه می‌کند و هنگام معاینه‌‌اش، تصنیف عامیانه‌ای را با سوت می‌زند. او بر بالای در اتاق درمانش لوحی آویخته که روی آن حک شده: «هر که می‌خواهد داخل شود باید هیچ چیز نداند.» م ل از او درباره‌ی نوشته‌ی سردر می‌پرسد و حاتم آن را تقلید مبتذلی از یونان باستان می‌شمارد. م ل معترض می‌شود که یونانیان بر سر در مدرسه‌شان چیز دیگری نوشته بودند؛ این‌که هر که هندسه نداند داخل نشود. حاتم می‌گوید که امروزه همه‌ی آدم‌ها همه چیز می‌دانند، بنابراین باید روی تمام دانسته‌های آن‌ها خط کشید تا به تسخیرشان درآورد. گرچه دکتر حاتم در این باره به اشاره‌ای کلی و گذرا بسنده می‌کند، اما م ل به عمق موقعیتی که در آن گرفتار آمده پی می‌برد. شاید همین وحشت و غافلگیری مدام است که او را به نوشتن وادار می‌کند، حتی زمانی که چیزی جز یک دست از بدنش باقی نمانده است.

یادداشت_ملکوت_بهرام صادقی_روزنامه سازندگی_رضا فکری_۲

شخصیت‌ها در این کتاب، با شکل غالب ادبیات داستانی ایرانی تفاوت دارند و نه بر مبنای محاکات، که بر اساس الگوهایی برساخته آفریده شده‌اند. الگوهایی که در جهان واقعی و خارج از داستان، هیچ مصداق و نمونه‌ای از آن‌ها نمی‌توان یافت. در هر یک از شخصیت‌های کتاب، اختلالاتی هم‌چون مازوخیسم، سادیسم، وسواس، طمع و بی‌قیدی با چنان درجه‌ای از نابهنجاری و اغراق دیده می‌شود که این اثر را ورای یک گونه‌ی فانتزی یا تخیلیِ صرف نشان می‌دهد و مخاطب را همواره در دایره‌ی رعب و حیرت و گروتسک نگه می‌دارد. این میل افسارگسیخته و سیری‌ناپذیر به ویران‌گری، در طنین صدایی آزاردهنده که دکتر حاتم و م ل در سر خویش می‌شنوند، نمود می‌یابد: «باید این لحظه‌ها را جاویدان کنی که دیگر بازشان نخواهی یافت و این رقّت‌ها را منجمد سازی که همیشه به یادگار داشته باشی... باید بسوزانی و رنج بدهی و بکشی...» درباره‌ی م ل این عطش آزاررسانی دامن‌گیر خودش می‌شود، اما در دکتر حاتم هرگز سخن از تن سپردن به فنا نیست. هر دوی آن‌ها چه در شکنجه‌ی خویش و چه در نابودی دیگری حدومرزی نمی‌شناسند و هرگز به نقطه‌ی انجام و اتمام نمی‌رسند. دکتر حاتم حتی درباره‌ی ساقی که هم زن محبوب‌اش و هم جلوه‌ای از مادر و آغوش بی‌دریغ اوست، ذره‌ای از رویه‌ی سادیستی خود باز نمی‌گردد و اغماض و تسامحی نشان نمی‌دهد. او تا آخرین ذره‌ی وجود آدم‌ها پیش می‌رود و تا کاملاً از میان نبردشان، آرام نمی‌نشیند.

ابزوردیته‌ی سایه افکنده بر موقعیت‌ها و شخصیت‌ها نیز بر درجه‌ی تحیّری که مخاطب در مواجهه با این داستان دچارش می‌شود، می‌افزاید. اگرچه که ملکوت قصه‌محورتر و با چاشنی کمدی بیشتری نسبت به آثار مشابه و هم‌دوره‌ی اروپایی‌اش قرار می‌گیرد. شخصیت‌های داستان اغلب موجوداتی منزوی‌اند و ارتباطشان با جهان بیرون، به نتیجه‌ای معنا‌دار ختم نمی‌شود. آقای مودت و دوستان، م ل و شکو، دکتر حاتم و ساقی هیچ یک در گفت‌وگوی خود به دستاوردی مشخص و منطبق با واقعیت نمی‌رسند و بیشتر جمله‌هایی که از دهان‌شان بیرون می‌آید، در راستای پرسش و یا جمله‌ای در پاسخ به دیگری نیست.

در بسیاری از مناسبات شخصیت‌ها از جمله رابطه‌ی دکتر حاتم و منشی جوان، ساقی و شکو، دکتر حاتم و ساقی و کل مردم شهر، اروتیسم گاه نهفته و گاه آشکار را می‌توان مشاهده کرد. آدم‌های شهری که دکتر حاتم به میانجیِ قدرت شیطانی خود بر آن سلطه یافته، در چنان پوچی و استیصالی از فروبستگی کار جهان غوطه‌ورند که اغلب برای تسکین و تخدیر خود، دست به دامن تقویت امیال تنانه می‌شوند. این عطش و سیراب شدن نیز نوعی متفاوت از دنیای حقیقی است. در این جهانِ برساخته، تلذّذ و تن‌‌پروری مطرح نیست، بلکه نوعی تشفی و خلاصی از درد تحمل‌ناپذیر و بی‌پایان در آن جای گرفته است.

رویکرد پست‌مدرنیستیِ ملکوت نیز درخورِ درنگ است و شکی در تأثیر آن بر موج نوی ادبیات داستانی نیست. ادبیاتی که در دنیای غیر قابل پیش‌بینی و سست‌بنیانِ پس از جنگ‌های جهانی و بحران‌ها و بن‌بست‌های سیاسی و اجتماعی، دیگر در پی یافتن پاسخی متقن و قطعی برای پرسش‌های انسان نبود. ملکوت این فرار از محتومیت را در شخصیت‌ها، موقعیت‌های پیش‌بینی‌ناپذیر داستانی، مکان‌ها و زمان‌های موهوم و نامشخص، در پلات گسترده و پیچیده‌ و در پایان گشوده‌اش نشان می‌دهد. برای نمونه درباره‌ی وسعت دامنه‌ی اعمال شیطانی دکتر حاتم چگونه می‌توان یقینی حاصل کرد؟ آیا او به‌راستی در آمپول‌هایش زهری کشنده داشت؟ م ل چه‌قدر درباره‌ی او و دیگران صادق بود؟ آیا آدم‌های داستان محکوم به نابودی‌اند یا می‌توان روزی رهایی‌شان راتصور کرد؟

داستان بلند ملکوت از جمله معدود روایت‌هایی است که در آن می‌توان ابزوردیسم، نگاه پست‌مدرنیستی، سوررئالیسمِ قاعده‌گریز و عینیت یافتنِ ناخودآگاه را یک‌جا و در کنار هم دید. هر یک از شخصیت‌های این داستان، دارای عناصری منحصر به فرد هستند؛ از خودویران‌گری و دیگرآزاری گرفته تا انفعال و ساده‌لوحی و خلاصه تجسمی از هر آن‌چه که تنها ناخودآگاه می‌تواند از عهده‌ی تفسیرش برآید. دکتر حاتم نمود عینی شیطان است، م ل وسواس تا سرحد نابودی را نمایندگی می‌کند، ساقی تعیّنِ اغواگری به شمار می‌آید، منشی جوان تصویری از مسخ انسانی و شکو نماد جسمانی اندوه و بغض پایان‌ناپذیر است. با این وصف ملکوت بازار مکاره‌ای است از انواع کالاهای پرمشتری ادبیات داستانی؛ بازاری که پس از گذشت نیم قرن، همچنان در آن اجناسی در خور می‌توان جُست.

این یادداشت در روزنامه سازندگی روز شنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۰ منتشر شده است.

زیستن در میانه فوتبال، سینما و ادبیات /درباره حمیدرضا صدر و یک عمر نوشتن

حمیدرضا صدر در میانه‌ی فوتبال، سینما و ادبیات و به شیوه‌ی جستارنویسی، وقایع‌نگاری و قصه‌گویی حرف‌اش را می‌زند و این ویژگی و سبک خاص و منحصر به فرد خود را در برهه‌های مختلف تاریخی حفظ می‌کند؛ هرچند که تصاویری که او در هر دوره پیش چشم مخاطبش می‌گذارد متفاوت است...

یادداشت_حمیدرضا صدر-روزنامه سازندگی-رضا فکری_۲

زیستن در میانه فوتبال، سینما و ادبیات

یادداشتی درباره حمیدرضا صدر و یک عمر نوشتن

رضا فکری

تصاویری این‌چنین به ندرت ممکن است از صفحه‌ی ذهن محو شوند. صحنه‌هایی که هر مخاطبی را به تماشا دعوت می‌کنند و به تأمل وامی‌دارند؛ تصویر پسرکی که عطش‌اش به سینما با فیلم‌دیدنِ هر روزه در سینما پاسیفیک، آتلانتیک و پارامونت و دوره کردن مداوم مجله‌های فیلم، فروکش نمی‌کند و لحظه به لحظه اوج می‌گیرد. تصویر مردی شیفته‌ی فوتبال که تمام نقاط عطف زندگی‌اش، با بازی‌های سرنوشت‌ساز لیگ‌های قهرمانی و جام‌های جهانی گره خورده است. تصویر پسرکی که سرخوردگی‌ها و امیدهایش، با رفتن قهرمان‌ها و پیدا شدن‌شان پیوندی تنگاتنگ دارد. حمیدرضا صدر را با تصویرهایی از این دست می‌توان شناخت که مؤلفه‌ی اصلی تمامی نوشته‌های او، در زمینه‌هایی است که در آن‌ها به غور و کندوکاو پرداخته است.

نگاه تاریخیِ او شاید پیش‌تر و بیش‌تر از سایر جنبه‌های تصویرپردازی‌اش به چشم می‌آید. صدر، عادتی دیرینه در وقایع‌نگاری داشت. در جستارها، مقاله‌ها و روایت‌های مستند و داستانی‌اش می‌توان این رویه‌ی منحصر به فرد را پی گرفت. هر نوشته‌ای از او، با مرور تاریخ و واکاویِ تبار پدیدها همراه است و به نوعی عناصر روایی‌اش را از خودِ تاریخ وام می‌گیرد. درواقع اتفاق‌ها و بزنگاه‌های مهم تاریخی را باید یکی از اصلی‌ترین ابعاد سبک نوشتاری‌اش به شمارآورد. از منظر او بی کاوش در گذشته و رخدادهای سرنوشت‌سازش، نمی‌توان موضوعی را به دقت شکافت و تحلیل‌اش کرد. در جدی‌ترین مباحث فنی فوتبال، در تکنیکی‌ترین مسائل سینما و در حرفه‌ای‌ترین موضوعات مرتبط با ادبیات، همواره این تاریخیتِ قضایاست که از منظر او قدر می‌بیند و بر صدر می‌نشیند.

صدر اما در این واکاویِ تاریخی، مخاطب را از تجارب شخصی‌اش نیز بی‌بهره نمی‌گذارد و مدام رویدادهای عام تاریخی را با لحظه‌های خاص و شخصیِ زندگی‌اش گره می‌زند. در نوشته‌های او همواره یک راویِ مشتاق دیده می‌شود که این همنشینی با وقایع تاثیرگذار زمانه است که به زندگی‌اش اعتبار می‌دهد. برای نمونه او کودکی و نوجوانی‌اش را با مسابقات فوتبال و فیلم‌های سینمایی بازتعریف می‌کند. گویی بدون اورسن ولز و سینمای موج نوی دهه‌ی چهل، فوتبال نوپا و پر جوش و خروش دهه‌ی پنجاه و تب و تاب رئالیسم اجتماعی رمان‌های دهه‌ی شصت، زندگی‌اش فاقد هر گونه هویت و معنای مستقل است. راوی‌ای که همه‌ی اتفاقات پر فراز و نشیب زندگیِ فردی‌اش را از فیلتر واقعه‌های جمعی عبور می‌دهد و از حواس مشترک آدم‌ها در ساختار روایت‌اش بهره می‌گیرد.

از این منظر، قصه‌هایی که صدر از دوره‌های مختلف زندگی‌اش می‌گوید، با تجارب جمعی آدم‌هایی که هم‌پای او زیسته‌اند همراهی نزدیکی دارد. وقتی در کتاب «پیراهن‌های همیشه» از درخشش ناصر حجازی و علی پروین در فوتبال دهه‌ی پنجاه می‌گوید، بخشی از گذشته‌ی همگانی یک ملت را احضار می‌کند و پیش چشم نسل‌های بعد هم قرار می‌دهد. وقتی از کاترین هپبورن می‌نویسد، از شیفتگی و تلاطم سینمایی جوانان دهه‌ی چهل حرف می‌زند. او در کتاب «پسری روی سکوها»، با روایت زندگی پل مک کارتنی و مارگریت دوراس، پرده از علائق مشترک یک نسل برمی‌دارد. درواقع بخش عمده‌ای از ماندگاری تصاویری که در متن می‌سازد مرهون همین تجربه‌ی زیسته‌ی جمعی است که در نوشته‌های او جای ثابتی دارد. راوی بی‌قرار و پرشور و حرارت او، مدام در صدد گشودن فصل‌هایی مشترک از کتاب زندگی‌اش با مردمی است که گویی بدون همراهیِ آن‌ها، تماشای رخدادها لذت چندانی برایش ندارد.

حمیدرضا صدر در میانه‌ی فوتبال، سینما و ادبیات و به شیوه‌ی جستارنویسی، وقایع‌نگاری و قصه‌گویی حرف‌اش را می‌زند و این ویژگی و سبک خاص و منحصر به فرد خود را در برهه‌های مختلف تاریخی حفظ می‌کند؛ هرچند که تصاویری که او در هر دوره پیش چشم مخاطبش می‌گذارد متفاوت است. در فصلی از مسیر حرفه‌ای‌اش او از گذشته‌ای سرشار از امید به آینده می‌گوید، در دوره‌ای دیگر چشم به اتفاقاتی زندگی‌ساز در زمان حال دارد و در زمانه‌ای دیگر به پیش‌گوییِ آن‌چه به سراغ او و جامعه‌اش خواهد آمد می‌پردازد. در کتاب «از قیطریه تا اورنج کانتی» اما او فصل پایانی زندگی پر ماجرا و آکنده از فراز و نشیب‌اش را می‌نویسد؛ وقایع‌نگاری مرگی از پیش تعیین‌شده که در کنار اندوه ترک این دنیا، دستاوردهای بی‌شمار زیستن‌اش را نیز به مخاطب عرضه می‌کند. نویسنده‌ای که در هر عرصه‌ای که گام برمی‌دارد، جوهر ادبیات را نیز در آن جاری می‌کند. تصویرپردازی که اهمیت این نکته را دریافته که همه‌ی ابعاد زندگی با ادبیات پیوندی ناگسستنی دارد؛ چه زمانی که روی سکوی ورزشگاه نشسته باشی، چه روی صندلی سینما قرار گرفته باشی و بهترین فیلم عمرت را تماشا کنی و چه بر تخت بیمارستان خوابیده باشی و آخرین لحظات عمرت را مزه مزه کنی.

این یادداشت در روزنامه سازندگی روز شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰ منتشر شده است.

مواجهه‌ آدم‌ها با بحران‌ها /یادداشتی بر مجموعه‌داستان «کلاهی که پس معرکه ماند» محمد کشاورز

کلاهی که پس معرکه ماند_محمد کشاورز_روزنامه سازندگی_رضا فکری_۲

یادداشتی بر مجموعه‌داستان «کلاهی که پس معرکه ماند»، نوشته‌ی محمد کشاورز، نشر چشمه

رضا فکری

محمد کشاورز در اغلب آثارش، جایگاه متزلزل انسان را در جامعه‌ی مدرن، مورد بررسی قرار داده است. انسانی که چنان سطحی از اضطراب او را فرا گرفته که قادر به درک موقعیت خود نیست و از عهده‌ی مدیریت روابطش با دیگران و کنترل بحران‌ها و حوادث روزگار برنمی‌آید. او اگرچه به دنبال راه‌های میان‌بر و کوتاه برای حل مسئله‌های زندگی‌اش می‌گردد، اما هرچه در این وادی پیش‌تر می‌رود، مسیرش طولانی‌تر و مشکلات‌اش بغرنج‌تر می‌شود. هرکدام از این شخصیت‌ها دارای وزن و اعتباری یکسان با دیگری‌اند و به راحتی نمی‌توان مقیاس سنجشی میانشان در نظر گرفت و چشم‌انداز روشنی برایشان تصور کرد. آن‌ها اگرچه همه به یک شکل در این بن‌بست گرفتارند اما هر کدام راه گریز منحصربه فرد خود را برای رهایی از مخمصه می‌جویند. در مجموعه‌ی «کلاهی که پس معرکه ماند» نیز چنین تقلاهایی است که خود را پررنگ‌تر و چشم‌گیرتر نشان می‌دهد و حتی شخصیت‌ها هم بر محور چاره‌جویی‌هایی از این دست بنا می‌شوند.

کشاورز در این مجموعه کمی عینی‌تر به وقایع نگریسته و از منظر یک دوربین به ماجراها نزدیک شده است. این نگاه سینمایی در کوچک‌ترین حرکات آدم‌ها تنیده‌شده و دست کم در پنج داستان از مجموعه می‌توان به‌وضوح ردّ آن را پی گرفت. «اصطبل تشریفات» بیش‌تر از سایر داستان‌ها، بر چنین دیدگاهی استوار است و خرده‌ماجرایی که در دل داستان اصلی شکل گرفته، تماماً براساس یک سناریوی سینمایی پیش می‌رود. سناریویی که بدون نگارش مکتوب طرح فیلمنامه، موبه‌مو و مستقیماً از ذهن خالق‌اش روی پرده اجرا می‌شود؛ در پادگانی که فضایی راکد و کسالت‌بار دارد و سربازان از زروگویی بالادستان خود رنج می‌برند و چاره‌ای جز لب فروبستن ندارند. سناریست داستان، سربازی است که تمام این مناسبات را برای مدتی کوتاه به هم می‌ریزد و سناریوی او راه برون‌رفتی از بحران مزمن و به نظر چاره‌ناپذیر روابط فرمانده و سرباز را پیش روی همقطاران‌اش قرار می‌دهد. صحنه‌ای که او طرح‌اش را می‌ریزد، آدم‌های محبوب و در صدر نشسته را به زیر می‌کشد و به‌جای‌آن، آزادی عملکرد بیش‌تری به افراد منفور و فرودست می‌دهد.

کشاورز در داستان «کلاهی که پس معرکه ماند»، شخصیت‌هایش را در چالشی برای برون‌رفت از موقعیت‌های بغرنج نشان می‌دهد و چارچوب نظری کل مجموعه را نیز بر همین اساس پایه می‌ریزد. در این داستان سینماداری که از کسادی بازار فیلم شاکی است، دست به دامن ضدقهرمانان می‌شود و به‌ناچار برای رونق بخشیدن به کسب‌وکار خود، از آن‌ها قهرمانانی برای مردم شهرش می‌سازد. اما مسأله این‌جاست که سینما همچون غولی در حال بلعیدن تمامی فضایل آدمی‌ست. در این حین کسی که قهرمانان امروز و ضدقهرمانان دیروز را آفریده، دست به کار می‌شود و درصدد حذف‌شان برمی‌آید. این دفع شرّ که در برخی صحنه‌های داستان شکل سورئال نیز دارد، نمادی برای رویارویی دو وجه اتوپیایی و دیستوپیایی شهر است. مردم آن‌چنان در چنگال گروه آرمان‌خواه و اهریمنان، گرفتار می‌آیند که قوه‌ی تشخیص میان خیر و شر را از دست می‌دهند. به‌همین‌خاطر، در صحنه‌ای که قهرمان‌شان، ناصر آراسته، با گروهی از اوباش درگیر می‌شود، مردم به جای طرفداری از او به خشونت دامن می‌زنند و موجبات آسیب و مرگ او را فراهم می‌آورند.

نویسنده در دو داستان «نقطه‌ی سرخ» و «بازی بعدازظهر»، آدم‌ها را با موقعیت‌های دشوار و در موضع ضعف و شکست قرار می‌دهد. یکی به این‌علت که همیشه دست طبیعت در بالابردن یک قهرمان و زمین زدن دیگری جلوتر از انسان است. دیگری به این‌سبب که آدم‌ها در فوران تنش‌ها قدرت تصمیم‌گیری و تشخیص خود را از دست می‌دهند و میدان را به حریف وامی‌گذارند. در این‌جا حریف اغلب همان چشم بینا و آگاهی است که در قالب دوربین یا ناظر انسانی، به شخصیت‌ها می‌نگرد و حرکات‌شان را ثبت و ضبط می‌کند.

اما آن‌چه در تمامی نُه داستان کتاب، بارزتر از باقی عناصر به چشم می‌آید، همین مواجهه‌ی آدم‌ها با شرایط بحرانی و رویکردهایشان برای حل مسأله‌ است. آن‌ها هیچ‌گاه موجوداتی معمولی و در نقطه‌ای میانه‌ی طیف نیستند؛ یا به تمامی خیرند، یا کاملاً در سویه‌ی شرّ قرار دارند. کسانی که در فیلم زندگی خود قهرمانانی هستند که با طرفداران‌شان هم‌پیمان شده‌اند تا نهایت توان‌شان بجنگند و پیروز بیرون بیایند و در این راه، هر ترفندی که در چنته دارند به میدان آورند. اما مجال هنرنمایی کوتاه است و آن‌ها از پس وعده‌هایی که داده‌اند برنمی‌آیند و نارضایتی تماشاگران را برمی‌انگیزند. همین مسأله از آن‌ها ضدقهرمانی‌هایی می‌سازد که نمونه‌شان در داستان‌های اسطوره‌ای کم نیست. درامی که آن‌ها به دست خود می‌نویسند همواره سرنوشتی نافرجام را پیش روی‌شان می‌گذارد و کلاه‌ها نه تنها روی سر باقی نمی‌ماند، که در پس معرکه به باد می‌رود.

این یادداشت در روزنامه سازندگی روز سه‌شنبه ۵ بهمن ۱۴۰۰ منتشر شده است.

خوانشی بر داستان کوتاه گموش و کهر اسماعیل یوردشاهیان

هرچند روز آدم‌های غریبه، زن‌ها و مردهایی می‌آمدند. ساختمان خانه و حیاط را نگاه می‌کردند و می‌گشتند و می‌رفتند. تا اینکه یک‌روز که از خواب برخاست سروصدای زیادی در خانه و حیاط شنید. نگاه که کرد دید اثاثیه خانه را بسته‌بندی کرده بعضی را در ایوان و بعضی دیگر را در پایین ایوان در سطح حیاط چیده‌اند...

خوانش داستان اسماعیل یوردشاهیان

گروه ادبیات: اسماعیل یوردشاهیان (۱۳۳۴-ارومیه) بیش از چهار دهه است که شعر می‌گوید، داستان و رمان می‌نویسد و تاکنون از او دوازده مجموعه‌شعر، شش رمان، چهار کتاب پژوهشی در زمینه جامعه‌شناسی و فلسفه پدیدارشناسی و زبان منتشر شده. آنچه می‌خوانید داستان کوتاه «گموش و کهر» از داستان‌های منتشرنشده اوست.

***

گموش و کهر

اسماعیل یوردشاهیان

اسماعیل یوردشاهیان

گموش در آستانه در ایستاده بود. گوش‌هایش را تیز کرده با حیرت نگاه می‌کرد. نمی‌توانست باور کند کهر را داشتند می‌بردند. اما چرا در آن غروب!؟ کجا می‌بردند؟ و چرا می‌بردند؟ این چند مرد غریبه کی هستند و ازکجا آمده‌اند؟ برای چی هی دهان و دندان و چشم‌های کهر را نگاه و وارسی می‌کنند؟ از همه بیشتر یکی که پیرتر بود و کلاه گرد بافتنی سیاه کهنه‌ای به‌سر داشت. مرتب دست‌های زمخت‌وچرکینش را به بدن و ران و ساق و پشت کهر می‌کشید. پاهای کهر را بلند می‌کرد و نعلش را وارسی می‌کرد.

گموش از همان لحظه ورودشان از آنها خوشش نیامده بود. احساس بد کرده و واق‌واق‌کنان خواسته بود که حمله کند، اما صاحبش مانع شده بود. بعد از وارسی و معاینه دقیق کهر و صحبت با صاحبشان، یکی از آنها یعنی همان پیرمرده از جیب بغلش دسته اسکناسی درآورد و به صاحبشان داد. بعد برگشت دستی به گردن و یال کهر کشید و عنانش را گرفت و کشید و به طرف در اصطبل راه افتاد. کهر را می‌بردند. کهر این را فهمیده بود. نگاه و حالت دیگری داشت. گموش گلویش گرفته بود. کنار صاحبش نزدیک در اصطبل ایستاده بود و نگاه می‌کرد. کهر می‌رفت. کهر را می‌بردند. کجا؟ برای چی؟ نمی‌دانست. مرد پیر عنان کهر را کشید و راه افتاد و از در اصطبل خارج شد. به در اصطبل که رسید کهر ایستاد. مقاومت کرد.  نمی‌خواست برود. سرش را بلند کرده و پاهای جلو و گردنش را راست کرده کمی عقب کشیده و سینه پیش داده بود و پاهای عقبش را جمع کرده و مقاومت می‌کرد. نمی‌خواست برود. علاوه بر مرد پیر که عنانش را می‌کشید دو نفر دیگر از پشت هلش می‌دادند. بالاخره نتوانست زیاد مقاومت کند. اورا از در اصطبل بیرون بردند و عنانش را بر پشت درشکه‌ای بستند و راه افتادند. کهر درمانده برگشت و نگاه پریشانش را به او و صاحبش دوخت. بعد رفت. گموش نتوانست تحمل کند. دنبالش دوید. بعد از طی مسافتی سر چهارراه به آنها رسید. کهر که متوجه او شده بود اشاره کرد که برگردد، اما گموش قبول نکرد. همچنان در پی او رفت. شامگاه بود و هوا رو به تاریکی نهاده بود. آنها داشتند از شهر خارج می‌شدند. گموش از نگاه‌های کهر فهمید که باید برگردد. کنار راه نزدیک سه‌راهی که فاصله کمی از دروازه شهر داشت ایستاد و دورشدن کهر را که با تن پیر و خسته‌اش پشت درشکه می‌رفت تماشا کرد. ناراحت و خشمگین بود. حال خوشی نداشت. برگشت و از همان راهی که آمده بود به طرف خانه‌شان راه افتاد. به خانه که رسید رفت و توی لانه‌اش کنار اصطبل که همیشه کهر آنجا بود و هرشب قبل از خوابیدن از دریچه پهن و عریض اصطبل با او ساعتی احوال‌پرسی و گفت‌وگو می‌کرد نشست. آن شب دیگر کهر نبود. اشکش گرفت. برای لحظه‌ها زوزه غم‌آلودی کشید. بعد سرش را روی پاهایش گذاشت و چشمانش را بست و خوابید.

چند روزی گذشت. خانه دیگر مثل سابق نبود. صاحبش هم مثل گذشته نبود. کمتر به‌طرف اصطبل و لانه او می‌آمد. تو خودش بود و سرش گرم کارهایی که گموش نمی‌فهمید. هرچند روز آدم‌های غریبه، زن‌ها و مردهایی می‌آمدند. ساختمان خانه و حیاط را نگاه می‌کردند و می‌گشتند و می‌رفتند. تا اینکه یک‌روز که از خواب برخاست سروصدای زیادی در خانه و حیاط شنید. نگاه که کرد دید اثاثیه خانه را بسته‌بندی کرده بعضی را در ایوان و بعضی دیگر را در پایین ایوان در سطح حیاط چیده‌اند. نزدیک ظهر کامیونی آمد و دم در حیاط ایستاد و چند کارگر شروع به برداشتن و بردن وسایل و چیدن آنها در کامیون کردند. وقتی تمام اثاثیه را در کامیون نهادند صاحبش کلید منزل را به زن و مرد و غریبه‌ای داد و همراه با زن و فرزندانش سوار ماشین شدند که بروند. گموش احساس بدی بر دلش نشست. احساس کرد که صاحبش هم می‌رود و اورا نمی‌برد. واق‌واق‌کنان به‌طرف آنها دوید، از در خارج شد، به کنار ماشین که رسید صاحبش با حالت گرفته و ناراحتی پیاده شد. دستی به سر او کشید و اشاره کرد که برگردد و بعد سوار شد و رفت. گموش چندصدمتری پشت سر ماشین دوید. بعد خسته شد به گمان اینکه می‌روند برخواهند گشت. برگشت تا به لانه‌اش برود. به دم در خانه که رسید دید در بسته است. شروع کرد به واق‌واق‌کردن، اما خبری نشد. دم در ایستاد و اطراف را نگاه کرد. باز به صدای بلند واق‌واق کرد، اما کسی در را نگشود. ناگزیر کنار در نشست. تا عصر همان‌جا ماند تا کسی در را بگشاید. نزدیک عصر مردی که کلید خانه را از صاحبش گرفته بود در را گشود و بیرون آمد. اورا که دید با پایش او را راند، اما گموش می‌خواست به لانه‌اش برگردد. به‌زور و تند خود را وارد حیاط کرد و رفت در لانه‌اش نشست. کمی بعد آن مرد همراه با پسر جوانی که هر کدام چوب درازی در دست داشتند آمدند و با ضربه‌های چوب اورا از لانه‌اش راندند. گموش هرچه صدا می‌کرد که نمی‌خواهد برود نتوانست. او را با ضربه‌های چوب و لگد از لانه‌اش بیرون کشیدند و از حیاط خانه بیرونش کردند. گموش ناراحت و ضرب‌خورده بیرون رفت و تا مسافتی از خانه دور شد. کجا می‌توانست برود؟ کمی در اطراف گشت، اما جایی نداشت. گرسنه‌اش شده بود. فکرکرد برگردد به خانه شاید صاحبش برگشته باشد و او را ببیند. شب شده بود که به دم در خانه رسید. در بسته بود. گرسنه و تشنه بود. چه می‌توانست بکند؟ همان‌جا کنار دیوار نزدیک در نشست و خوابید. صبح روز بعد در را که گشودند بلند شدکه به لانه‌اش برود، اما باز آن مرد با  لگد بر پشتش کوبید و او را با خشم راند. گموش  فهمید که دیگر  در آنجا جایی ندارد.  صاحبش رفته و دیگر نخواهد بود. ناگزیر با حال خراب و ناراحت راه افتاد. کجا می‌توانست برود؟ یاد کهر افتاد. فکر کرد برود کهر را پیدا بکند. شاید او بداند و بگوید که صاحبش کجا رفته و چه باید بکند؟ مسیری را که آن شب کهر را برده بودند در پیش گرفت و رفت و رفت به آن سه‌راهی رسید که شامگاه چندروز پیش از کهر جدا شده بود. ایستاد. فهمید که کهر را باید از آنجا دورتر برده باشند. کمی اطراف را پایید، بعد راه افتاد. همانطور که می‌رفت میان کوچه و خیابان‌ها هر درشکه و ارابه و اسبی که می‌دید درنگ می‌کرد و بو می‌کشید که شاید کهر را  ببیند. کمی از ظهر گذشته بود که در خیابان باریکی کهر را دید که با حال ناخوشی ارابه را که بار بلند و سنگین هیزم داشت می‌کشید و هنگام رفتن یک پایش کمی می‌لنگید. کمی که نزدیک شد همان پیرمردی را دید که روز بردن کهر دست به سروگردن کهر می‌کشید. با همان قیافه عبوس وکلاه بافتنی چرکین بر سر بر بالای ارابه نشسته بود. با یک دست عنان کهر را در دست گرفته بود و با دست دیگر با چوب باریکی مرتب بر کپل کهر می‌زد. نزدیک‌تر شد. کهر او را دید و با همه رنجوری خوشحالی‌اش را از دیدن او ابراز کرد. گموش فهمید که نمی‌تواند زیاد به کهر نزدیک و با او هم‌پای شود. برای همین آرام از پی آنها رفت. مدتی که رفتند کنار یک در بزرگی که بیشتر به در یک انبار می‌ماند ایستادند. پیرمرد پیاده شد و در را زد. کمی بعد چند مرد آمدند و با کمک هم بار ارابه را خالی کرده و به درون بردند. نزدیک غروب بار ارابه دیگر خالی شده بود. پیرمرد بار دیگر روی ارابه نشست. خوشحال از پولی که گرفته بود، عنان کهر را کشید و راه افتاد. گموش که در گوشه‌ای نشسته و منتظر بود دوباره دنبالشان راه افتاد. کمی که رفتند نزدیک دروازه وارد جاده شلوغی شدند. ماشین و ارابه زیاد بود و گموش نمی‌توانست در آن شلوغی هم‌پای آنها برود. مجبور بود خود را کنار بکشد. از ماشین‌ها و ارابه‌ها می‌ترسید. کمی که رفتند ارابه به سمت دیگر پیچید و وارد جاده باریکی شد. گموش نمی‌توانست به سرعت از عرض بلند جاده بگذرد. مدتی طول کشید که از میان ماشین‌ها که به سرعت درحال عبور بودند به سلامت بگذرد و خود را به جاده باریک که کهر رفته بود برساند. هوا دیگر تاریک شده بود و او کهر و ارابه را گم کرده بود. اما بوکشان به راهش ادامه داد. کمی بعد به منطقه‌ای رسید که بیشتر به یک روستا می‌ماند. بیشتر خانه‌ها کهنه و قدیمی و یک طبقه بودند. بعد از گذشتن از چند کوچه از کنار دیوار نه‌چندان بلند خانه‌ای که می‌گذشت بوی کهر را شنید. واقِ کوتاهی کرد تا کهر بشنود. بعد دیوار و اطراف در را گشت. بالاخر بعد از تلاش بسیار از پایین وسط دو لنگه در که گود و برای خروج آب باران بود به‌زحمت وارد حیاط شد و به‌گوشه کوچکی در حیاط که سرپوشیده بود و محل استراحت و اصطبل کهر بود رفت. کهر که از خستگی روی زمین خوابیده بود. با دیدن گموش شادان بلند شد، اما به او فهماندکه ساکت باشد. هردو نمی‌دانستند که چه بگویند. همدیگر را بوییدند و لیسیدند و گریستند و از احوال هم باخبر شدند. کهر از مقدار نان خشکی که پیرمرد درشکچی در کیسه کاه او ریخته بود به گموش داد تا بخورد. گموش که گرسنه بود کمی از نان خشک خورد و از آب سطل نزدیک در نوشید. بعد کنار کهر نشست. باهم بسیار صحبت کردند و در آخر توافق کردند که باهم باشند و از آنجا بروند. نیمه‌های شب بود که گموش با زیرکی و هوشیاری که داشت کلون در حیاط را کنار زد و در را گوشد و همراه کهر  آرام  از آن خانه بیرون آمدند. هوا مهتابی و روشن بود و جاده باریک میان درختان دراز  و پرهیبت می‌نمود. کنار هم آرام و خوشحال از  محله خارج شدند. بعد از گذشتن از جاده اصلی که خلوت بود به جاده باریکی که به کوهستان ختم می‌شد رسیدند. باد آرام می‌وزید و زلال روشنی مهتاب را در نیمه‌های شب بر سر آنها می‌پاشید. هردو کنار هم و آزاد به طرف بیشه‌زار پای کوه گام برمی‌داشتند.

***

خوانشی بر داستان گموش و کهر، نوشته‌ی اسماعیل یوردشاهیان

reza fekri

رضا فکری

فارابی جهان را ذاتاً در مسیر کسب و حفظ فضیلت می‌بیند و اسپینوزا آن را پیروز هر میدانی می‌شمارد. آن‌چه منظر این دو فیلسوف را درباره‌ی فضیلت به یکدیگر نزدیک می‌کند، مصون ماندنِ آن از فناست. به همین خاطر است که اتوپیای این معلم‌ ثانی و آن فیلسوف ماجراجوی هلندی، موجودیت خود را همواره جایی دور از دسترس شر حفظ می‌کند؛ چنان‌که بسیاری از حکایات تمثیلی نیز در پی رسیدن به چنین تعبیری از فضیلت‌اند. قصه‌هایی که عرصه‌ی رویارویی خیر و شر هستند و در آن نمایندگانِ نیکی، در مصاف با نمادهای رذالت همواره سربلند بیرون می‌آیند. یوردشاهیان نیز در داستان تمثیلیِ «گموش و کهر» درصدد به نمایش گذاشتن مبارزه‌ای میان فضایل و رذایل است. در حکایتی که او به تصویر می‌کشد، انسان‌ها اغلب در دنیای شر زندگی می‌کنند و سایر موجودات با بهره‌مندی از خرد و قوه‌ی تمیز حقیقت و مجاز، مدینه‌ی فاضله‌ی خود را دارند. این دو جهان متفاوت مدام در حال چیرگی بر یکدیگرند و در نهایت قصه در جهتی پیش می‌رود که پیروز حقیقی این میدان را بیابد.

داستان از منظر گموش روایت می‌شود؛ سگی وفادار و همواره پاسدار حریم خانه که دوستیِ نزدیکی با اسب صاحب‌خانه دارد. جدایی آن‌ها پس از سال‌ها همزیستی، در یک غروب دلگیر رخ می‌دهد. گموش در آستانه‌ی در ایستاده است و می‌بیند که چه‌طور کهر را، اسبی که رفیق و همنشین سال‌های دور اوست با خود می‌برند. غریبه‌هایی به خانه پا گذاشته‌اند و کهر را وارسی می‌کنند و دستان چرکین و زمخت‌شان را به بدن اسب می‌کشند. اسب از نگاه گموش نماد لطافت و نجابت است. به همین خاطر نمی‌تواند بپذیرد که بیگانگانی که بویی از پاکیزگی و عاطفه نبرده‌اند، کهر را چنین خشن و بی‌مبالات لمس کنند. گموش می‌کوشد با زبان خودش به این صحنه اعتراض کند و به آن‌ها حمله ببرد اما صاحب‌خانه مانع او می‌شود. بیگانگان پس از وارسی دقیق کهر، پولی به صاحبش می‌دهند و اسب را با خود می‌برند و فریاد و تقلای گموش به جایی نمی‌رسد.

گرچه از توصیف آن‌چه پیش از این در خانه گذشته و آن‌چه بر سگ و اسب و صاحب‌شان رفته، سخنی به میان نمی‌آید، اما واکنش گموش به رفتن اسب که برای او مجمع خوبی‌هاست نشان می‌دهد که پیش از این اتفاق، زندگی برایشان ایده‌آل بوده است. اسب به اقتضای طبیعتش به سواری دادن و بارکشیدن مشغول بوده، سگ به نگهداری از حدود و ثغور خانه می‌پرداخته و صاحب‌شان هم در سایه‌ی این لطفِ عاری از توقع، روزگار می‌گذرانده است. در پی رفتن کهر از خانه، نه گموش آن حال گذشته را دارد و نه صاحب‌خانه نشاط و سرزندگی قبل را نشان می‌دهد. او دست از کارهای روزمره‌اش می‌کشد و رفت‌وآمد غریبه‌هایی را تماشا می‌کند که برای بردن باقی مایملک او پا به خانه می‌گذارند و دیگر به اصطبل اسب هم نزدیک نمی‌شود. اثاثیه‌ی خانه روزبه‌روز کم‌تر می‌شوند و هر بیگانه‌ای تکه‌ای را با خود می‌برد. حفظ کیان خانه در این شرایط، ناگزیر به دست گموش افتاده، هرچند که او هم نمی‌تواند از پس این موج مهیب تعرض برآید. آدم‌ها اغلب اوقات بی‌حرف و رخصتی پا به خانه می‌گذارند و چیزی با خود برمی‌دارند و در ازایش مبلغی به صاحب‌خانه می‌پردازند. دیری نمی‌گذرد که نوبت به گموش می‌رسد. او تنها موجودی است که برای نگهبانی از این خانه‌ی خالی، باقی مانده است. اما او را نیز از لانه‌اش بیرون می‌کشند و به زور چوب و چماق از خانه می‌رانند. دنیای امنی که زمانی سگ و اسب و صاحب‌خانه نگه‌دارش بودند، عاقبت فرو می‌ریزد. صاحب‌خانه با انفعالی رقت‌بار خودش را به این رذالت پیش‌رونده تسلیم کرده و حالا سگش را نیز که نماد وفاداری و پاسداری از فضیلت‌های خانه است، تنها گذاشته تا در معرض هجوم غریبه‌هایی قرار بگیرند که نشانه‌ی مجسم شرارت‌‌اند.

در غیاب خانه‌ای که سمبل اتوپیا به شمار می‌آمده، سگ در پی یافتن و ساختن آن در جایی دیگر است. به همین خاطر است که به دنبال کهر می‌رود و می‌کوشد همراه او، با پشتوانه‌ی فضایل مشترک‌شان، مأمنی تازه بسازد. گموش تمام مسیرهایی که کهر را کشیده و برده‌اند دنبال می‌کند و دست آخر او را می‌یابد. رفیق دربندش که در شرایطی سخت روزگار می‌گذراند، با دیدن او به ساختن دنیایی جدید امیدوار می‌شود. سگ نشان می‌دهد که در کنار هم می‌توانند آن‌چه را که در خانه‌ی سابق‌شان داشتند احیا کنند و در نهایت به توافق می‌رسند که از آن‌جا بروند. زیرکیِ آن‌ها، وفاداری‌شان، شهامت‌شان، روراستی و نجابت‌شان، سرمایه‌هایی از فضیلت است که به ساختن دنیایی هرچند کوچک از صفات نیکو کمک می‌کند. شکی نیست که انسان‌های دوروبرشان قدرتمند و صاحب امکانات و ابزارهای بی‌شمارند، اما آن‌ها می‌توانند با فضایلی که در چنته دارند، از چنگ‌شان بگریزند. قصه اگرچه از این فضایل تصاویری بسیار گنگ و پرابهام ارائه می‌دهد و مصاف میان خیر و شر را نیز بسیار پراکنده و در لفافه پیش می‌برد، اما در هر حال، مصون ماندن جهان اتوپیایی از تیررس رذایل، مضمونی است که مخاطب طی ماجراهای داستان، به سمت آن سوق داده می‌شود.

این پرونده در روزنامه سازندگی روز پنج‌شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۰ منتشر شده است.

خوشبختی‌های کوچک /رضا فکری؛ یادداشتی به بهانه‌ی انتشار «خدای چیزهای کوچک» شاهکار آرونداتی روی

«خدای چیزهای کوچک» شاهکار آرونداتی روی با مقدمه جان آپدایک منتشر شد

 

Arundhati Roy_5

 

یادداشتی به بهانه‌ی انتشار «خدای چیزهای کوچک» شاهکار آرونداتی روی

 

 

رضا فکری

خوشبختیهای کوچک

بیش از بیست سال از انتشار «خدای چیزهای کوچک» می‌گذرد، اما همچنان بازنشر می‌شود و از آن به‌عنوان یکی از مهم‌ترین آثار منتشرشده‌ی قرن بیستم یاد می‌کنند. این رمان در سال ۱۹۹۷ برنده‌ی جایزه‌ی بوکر و کتاب سال تایم شد، و جان آپدایک نویسنده فقید آمریکایی در ستایش آن مقاله‌ای مفصل نوشت که در ترجمه فارسی آن (ترجمه سیروس نورآبادی، نشر نقش جهان) به عنوان مقدمه کتاب آمده است. «خدای چیزهای کوچک» در طول این دو دهه، به شکل‌های مختلف مورد توجه واقع شده: از جمله به فهرست ۱۰۰۱ کتابی که پیش از مرگ باید خواند راه یافت، در سال ۲۰۱۵ در فهرست صدتایی رمان‌های بزرگ قرن بیستم به انتخاب گاردین، در فهرست پانزده‌تایی رمان‌هایی بزرگ به انتخاب خوانندگان گاردین قرار گرفت، و در سال ۲۰۱۹ از سوی بی‌بی‌سی‌آرت به عنوان هشتمین کتاب الهام‌بخش جهان در فهرست صدتایی کتاب‌هایی که جهان را شکل دادند جای گرفت.

مساله‌ی افول را شاید بتوان همان بن‌مایه‌ای در نظر گرفت که بسیاری از منتقدان را وامی‌دارد «خدای چیزهای کوچک» را در کنار «خشم و هیاهو» و «صدسال تنهایی» قرار دهند. رمانی که عمده‌ تمرکز روایی‌اش، بر شرح ویرانی یک خانواده است و از آغاز روزهای اوجِ قدرت، تا از هم‌گسیختگی دردآورش را زیر نگاهی موشکافانه قرار می‌دهد. شرح مناسبات این خانواده را می‌توان تابلوی تمام‌نمایی از وضعیت اجتماعی و سیاسی هندوستان نیز در نظر گرفت. آرونداتی روی از رهگذر پرداختن به سیر اضمحلال این خانواده است که نقب‌هایی عمیق به مقطعی سی‌ساله از تاریخ هند می‌زند و نظام سفت و سخت و پیچیده‌ی طبقاتی‌اش را به چالش می‌گیرد.

داستانِ خانواده‌ای در شهر کوچکِ «آیه‌مِنم» از ایالتی جنوبی در هند که به شیوه‌ای غیرخطی و سیال و از منظر شخصیت‌های گوناگون پیش می‌رود و مخاطبش را در دالانی هزارتو از خرده‌روایت‌ها و وقایع تلخ قرار می‌دهد. «خدای چیزهای کوچک» با شرح یک ضایعه آغاز می‌شود و طولی نمی‌کشد که شخصیت‌های داستانش را دستخوش تغییراتی وسیع می‌کند. مرگ دختر کوچک خانواده، نقطه‌ی عزیمت همه‌ی حوادث متعاقب این رمان است و درست از همین لحظه است که فروپاشی آغاز می‌شود و سلسله‌ی اتفاق‌های تراژیک داستان به وقوع می‌پیوندد. شخصیت‌های داستان حتی تا سی سال بعد هم با خاطره‌ی مرگ همین دختر کوچک است که حرکت‌شان را آغاز می‌کنند؛ گاهی از آن دور می‌شوند اما دوباره به آن برمی‌گردند. مرگ «سوفی‌مول» آغازگر سقوط خانواده‌ای است که هیچ‌گاه همدل و همراه نبوده‌اند و هر یک ساز خود را کوک کرده‌اند. از پدربزرگ و مادربزرگ گرفته تا «بی‌بی کوچاما» عمه‌ی بزرگ، «چاکو» دایی، «آمو» مادر و «استا» و «راحل» که شخصیت‌های اصلی داستان هستند؛ دوقلوهایی هشت‌ساله و غیرهم‌سان در سال ۱۹۶۹ که اگرچه عاطفی، سرخوش و رویایی‌اند اما همراه با مادرشان آمو، روزگار پر تنشی را در خانه‌ی پدری می‌گذرانند. آن‌چه در عمق مراودات خانوادگی آن‌ها مشاهده می‌شود بخشندگی، در کنار خشونت، شوخ‌طبعی در کنار جدیت و درنهایت کمدی در کنار گروتسک است.

اما عصاره‌ی این تنش خانوادگی را می‌توان در صحنه‌ی‌‌‌ سینمارفتن‌شان مشاهده کرد؛ زمانی که راهپیمایان کمونیست اجازه‌ی عبور ماشین چاکو را نمی‌دهند و در این فاصله و تا بازشدن مسیر، واقعیت‌های بسیار مهمی از زندگی خانواده‌ی کوچاما و از موقعیت سیاسی و اجتماعی هندوستانِ آن روزگار آشکار می‌شود. در این دوره‌ی تاریخی، حزب کمونیست به خوبی توانسته در میان مسیحیانِ هندی جا باز‌ کند. درواقع آن‌ها سردمداران این حزب را با سنت‌توماسِ حواری برابر می‌بینند و به تدریج برای آن‌ها مارکسیسم جانشینی ساده برای مسیحیت محسوب می‌شود. این‌گونه است که خدا را با مارکس، شیطان را با کاپیتالیسم، بهشت را با جامعه‌ی بی‌طبقه و کلیسا را با حزب جایگزین می‌کنند. البته که دستاوردهای حزب کمونیست در مناطق مسیحی‌نشین هم بر میزان اقبال مردم به آن‌ها می‌افزاید. آن‌ها سطح نسبی سواد را بالا برده‌اند و به خوبی با اصول مذهبی مردم هماهنگ شده‌اند و بر رفاه مردمِ دهه‌ی پنجاه میلادیِ هند، تأثیرات مثبت بسیاری گذاشته‌اند. اوج رضایت‌مندی مردم از آن‌ها در سال ۱۹۵۷ است و همین باعث می‌شود تا حزب در انتخابات مجلس موفقیت‌های چشمگیری به دست آورد. نهرو از آنها در تشکیل دولت ائتلافی دعوت می‌کند و شور آرمان‌خواهی در دایی چاکو هم به طور چشمگیری فزونی می‌یابد.

Arundhati Roy_6

عصاره‌ی این تنش خانوادگی را می‌توان در صحنه‌ی‌‌‌ سینمارفتن‌شان مشاهده کرد؛ زمانی که راهپیمایان کمونیست اجازه‌ی عبور ماشین چاکو را نمی‌دهند و در این فاصله و تا بازشدن مسیر، واقعیت‌های بسیار مهمی از زندگی خانواده‌ی کوچاما و از موقعیت سیاسی و اجتماعی هندوستانِ آن روزگار آشکار می‌شود. در این دوره‌ی تاریخی، حزب کمونیست به خوبی توانسته در میان مسیحیانِ هندی جا باز‌ کند. درواقع آن‌ها سردمداران این حزب را با سنت‌توماسِ حواری برابر می‌بینند و به تدریج برای آن‌ها مارکسیسم جانشینی ساده برای مسیحیت محسوب می‌شود. این‌گونه است که خدا را با مارکس، شیطان را با کاپیتالیسم، بهشت را با جامعه‌ی بی‌طبقه و کلیسا را با حزب جایگزین می‌کنند

اندک‌زمانی بعد و دقیقا وقتی که چاکو از دانشگاه آکسفورد فارغ‌التحصیل می‌شود، ایالت زادگاه او (کرالا) درگیر جنگ داخلی می‌شود. خانواده‌ی او هم البته از ترکش‌های این جنگ در امان نیستند و اختلافاتی اساسی میان پدر و فرزندان و عمه‌ی بزرگ و مادر در این‌باره شکل می‌گیرد. در همین اثناست که نهرو دولت مرکب از کمونیست‌ها و کنگره‌ای‌ها را منحل و انتخابات جدیدی را اعلام می‌کند و حزب کنگره بار دیگر قدرت را در دست‌ می‌گیرد. طی ده سال کمونیست‌ها با فرازونشیب بسیار، هم‌چنان در بده‌بستانِ قدرت با حزب حاکم باقی می‌مانند. ده سالی که با اتفاقات سرنوشت‌ساز زیادی در خانواده‌ی کوچاما همراه است. پدرِ خانواده می‌میرد، دایی چاکو از همسرش جدا می‌شود و کارخانه‌ی ترشی و مرباهای بهشتی خانوادگی رونق می‌گیرد. در این دوره است که ایالت کرالا درگیر قحطی و باد و باران‌های سیل‌آسای موسمی می‌شود. مرگ‌ومیر افزایش می‌یابد و گرسنگی در رأس مشکلات مردم قرار ‌می‌گیرد. در این اوضاع رفیق ای.ام.اس، که نخست‌وزیری کمونیست است با سرسختی تئوری انتقال مسالمت‌آمیز قدرت را پیش ‌می‌برد و شعار اساسی او با عنوان «کوتاه‌کردن دست مجلسِ ضدمردمی و ارتجاع دولت مرکزی» طرفداران بسیاری پیدا می‌کند و چاکو از جمله‌ی آن‌هاست و مقاله‌های تندی هم در این رابطه می‌نویسد. اما به یک سال نمی‌کشد که دورنمای عملی‌کردن چنین شعاری تیره‌وتار می‌شود. بخشی از حزبِ آن‌ها با به راه‌انداختن جنگ داخلی و کشتار گسترده، طرفداران خود را از دست می‌دهد و نخست‌وزیر کمونیست مجبور به پاکسازیِ آن‌ها از حزب و دولت می‌شود و زمینه‌ی کاهش قدرت کمونیست‌ها و سقوط آن‌ها را رقم می‌زند. اتفاقاتی که با آغاز فرآیند فروپاشی این خانواده مقارن است.

صحنه‌ی کلیدی راه‌بندان، حقایقی را هم درباره‌ی اعضای این خانواده فاش می‌کند. در میانه‌ی تظاهرا‌ت، ولوتا، نجار و خدمتکار خانواده دیده می‌شود. در این بین، آمو با رفتار ناشیانه و دست‌پاچگی، علاقه و رابطه‌اش را با ولوتا رو‌ می‌کند و بی‌بی کوچاما وحشتش را از کمونیسم و میزان بیزاری‌اش را از زنی مانند آمو (که قواعد مرسوم فرهنگی خانواده‌ی اصیل هندی را زیر پا گذاشته)، ابراز می‌کند. همین‌جاست که او از جدانگه‌داشتن دوقلوها هم می‌گوید و پرسشی اساسی را در ذهن راحل و استا حک می‌کند و زمینه‌ی برقراری ارتباطی نزدیک‌تر و تجربه‌ی نامتعارفِ تنانگی را در سال‌های بعد میان آن‌ها شکل می‌دهد. درواقع صحنه‌ی راه‌بندان، به نوعی صحنه‌ی مرورِ تمامی ماجراهای حیاتی خانواده است و جایی است که همه‌ی آن‌چه که در کشور و ایالت و خانواده رخ می‌دهد، در آن توضیح داده می‌شود. انگار که ماشینِ خانواده دقیقا در بزنگاهی تاریخی توقف کرده که قرار است همه چیزِ زندگی را از دهه‌ی قبل تا سه دهه‌ی بعد به تصویر بکشد.

در همین نقطه‌ی مهم تاریخی است که چاکو با تندروی‌های سیاسی‌اش از خانواده و به‌خصوص خواهرش آمو دور می‌شود. عقاید کمونیستی او که مصرانه بر سر آن‌ها ایستاده به کوچک‌ترین امور زندگی و شکل مدیریتش در کارخانه‌ی خانوادگی تسری می‌یابد. چیزی که به هیچ وجه باب طبع عمه‌ی بزرگ خانواده (بی‌بی کوچاما) نیست. بی‌بی کوچاما بر طبل مخالف‌خوانی‎‌های دیگری هم می‌کوبد. او برخلاف چاکو بر حفظ اصالت خانوادگی و فرهنگ بومی تاکید دارد و با ورود سوفی مول و مادرش مارگارت تناقض‌های فکری‌اش را بیشتر آشکار می‌کند. بی‌بی کوچاما سعی می‌کند در برابر همسر سابق دایی چاکو آداب انگلیسی‌ها را رعایت کند و فقط انگلیسی حرف بزند و دوقلوها را هم به این کار وامی‌دارد. درواقع آن‌چه را که سال‌ها بعد میان دوقلوها رخ می‌دهد، باید متاثر از همین سخت‌گیری‌های بی‌بی کوچاما در نظر گرفت. راحل پس از بازگشت به خانه‌ی سابق خود که حالا پنجره‌هایش چرک و کثافت گرفته و دستگیره‌های برنجی‌اش با روغن پوشیده شده و حشرات مرده در گلدان‌های خالی‌اش انباشته شده‌، هم‌چنان از خودش می‌پرسد این‌همه سخت‌گیری برای چه بود؟

نقطه‌ی دیگری که روایت بر سر آن شکل می‌گیرد مرگ آمو (مادر دوقلوها) در سی‌ویک سالگی است. لحظه‌ای که در تغییر مسیر ماجراهای داستان، تعیین‌کننده است. این تغییر در لحظه، موتیفی است که آرونداتی روی مکرر و در جای‌جای رمانش به کار می‌برد؛ این‌که همه‌چیز طی یک لحظه و در یک اتفاق ناگهانی می‌تواند دگرگون شود و زندگی هر انسانی می‌تواند در مدت‌زمان بسیار کوتاهی روی دیگر سکه‌اش را ببیند. بقایای بازمانده از آتش‌سوزی یک خانه، یک ساعت رومیزی سوخته، یک عکس نیم‌سوخته و یا یک مبل سوخته و در کل چیزهایی که از ویرانه‌ها باقی می‌ماند، مدام به یاد آدم می‌آورد که چه چیزهایی وجود داشته‌اند و حالا از دست رفته‌اند. آرونداتی روی با رفت و برگشت روی گذشته‌ی دوقلوها و زمان حال زندگی‌شان و حرکت مدام روی آن شبی که سوفی‌مول مُرد، به دنبال کندوکاو میان همین ویرانه‌های باقی‌مانده از خانواده کوچاما است.

گذشت سی سال و نگاهی به سیر تحول این خانواده، نشان از روند قهقرایی‌اش دارد. چاکو همیشه همان کمونیست وفادار به آرمان‌های حزب باقی می‌ماند، بی‌بی کوچاما روزبه‌روز به سمت بی‌توجهی به خود و خانه پیش می‌رود. بعد از مرگ پدربزرگ و آمو، اعضای خانواده دورتر هم می‌شوند. استا و راحل همیشه همان دوقلوهای هشت‌ساله باقی می‌مانند. استا گنگ می‌شود و کلمه‌ای به زبان نمی‌آورد و زمان برای راحل همچنان در شب مرگ سوفی مول و خاطره‌ی رفتن به سینما برای تماشای فیلم «اشک‌ها و لبخندها» منجمد مانده است. تماشای فیلم «اشک‌ها و لبخندها» برای استا با فاجعه‌ی تعرض مرد لیمونادفروشِ سینما گره خورده است. اتفاقی که با انزجار و تهوع او ادامه می‌یابد. راحل در پی حمایت از استا برمی‌آید اما مادر آن‌چنان که باید موضوع را جدی نمی‌گیرد. رفتار و جملات گزنده‌ی او همیشه در گوش راحل زنگ می‌زند و تصویر ذهنی او را از مادرش مخدوش می‌کند.

آیه‌مِنمِ امروزی با ماهی‌های رودخانه‌ای سمی‌اش، بادهای موسمی تندش، خانه‌ی ویرانه‌ی خانوادگی که گل‌های خشک و حشرات مرده سرتاپای آن را پُر کرده، بازتاب زندگی مسموم و زنگارگرفته‌ی خودِ آن‌هاست. این شهر، کودکی دوقلوها را به گروگان گرفته و در اکنون نیز برایشان پر از مساله‌های گیج‌کننده و نامفهوم است. تنها ولوتا است که در این میانه، به عنوان شخصیتی تمام‌کننده ظاهر می‌شود. کسی که توانایی تغییر و دگرگون‌کردن زندگی آن‌ها را دارد. شخصیتی که دست‌نیافتنی و پُرطاقت است. ولوتا هرچه را که در عمارت آیه‌مِنم هست می‌تواند تعمیر کند؛ از ماشین کنسروساز کارخانه گرفته تا مجسمه‌ی فرشته‌ی حوض باغ بی‌بی کوچاما. وجود او برای دوقلوها هم حیاتی و ارزشمند است و مانند نفس‌کشیدن در زندگی آن‌هاست. او همان «خدای چیزهای کوچک» است که هم تواناست و هم دور از دسترس است و روایت زوال خانواده بی او مطمئنا چیزی اساسی کم دارد.

«خدای چیزهای کوچک» را باید نمایش ظهور و سقوط یک خانواده در نظر گرفت، با تمامی نقاط قدرت و ضعفی که به طور معمول همه‌ی خانواده‌ها درگیرش هستند؛ وضعیتی که ملغمه‌ی است از اتفاقات سیاسی، اجتماعی و تاریخی. رمان در انتها مخاطب را با تفسیر دیگری از خوشبختی روبه‌رو می‌کند؛ در دل دنیایی پر از فلاکت تنها باید به کورسوهای کوچکِ درخشان، دل‌خوش بود. درواقع همین خوشبختی‌های حقیر است که اندک آذوقه‌ای می‌شود برای ادامه‌ی مسیر زندگی و تاب‌آوردن مصائب آن.

 

این یادداشت در روزنامه‌ی سازندگی به نشر رسیده است.

یادداشت روزنامه سازندگی بر رمان «ما بدجایی ایستاده بودیم»

یادداشت روزنامه سازندگی بر رمان «ما بدجایی ایستاده بودیم»

خداحافظ رفیق

یادداشت مائده مرتضوی بر رمان «ما بد جایی ایستاده بودیم»، نوشته‌ی رضا فکری

رمان «ما بد جایی ایستاده بودیم» اثری است که در یک بازه‌ی ده‌ساله و در میانه‌ی آتش التهاب‌های سیاسی روایت می‌شود و چالش‌های عاطفی، اجتماعی و فرهنگی جوان‌هایی را به تصویر می‌کشد که از شور آرمان‌خواهی تهی‌اند. کتاب، نوع زندگی و تحول فکری آن‌ها را نشان می‌دهد و کاوش نسلی که به ظاهر خالی، عبث و به دور از اهداف والای سیاسی‌اند اما زیروزبرهای زیستی خود را دارند. دانشجوهایی فارغ از اتفاق‌های پایتخت که اگر چه رگه‌هایی از آن شور سیاسی را در خود دارند اما زندگی‌شان عمدتا تحت تاثیر مسائل دیگری است و درگیر تلاطم‌ها و بحران‌های سهمگین خودشان هستند. کتاب قصه‌ی شور جوانی است و جوانه‌زدن اولین عاشقانه‌ها و دگرگونی و سرگشتگی و رهایی.

این رمان این‌گونه آغاز می‌شود:

«همه‌ی روز دلم غل‌غل همان لحظه را زده بود. همان لحظه‌ای که آفتاب برود و سر غروب بشود و فلکه‌ی چهارم را پیاده و سرخوش گز کنم و کوچه پس کوچه کنم تا برسم سردر کارخانه‌ی روغن نباتی. از هوایی که انگار روغن با ذراتش روی هم ریخته، یک دل سیر بدهم توی سینه و بعد خیابان را جست بزنم آن سو و بروم سمت ترمینال جنوب. استوانه‌ی پت و پهن سیمانی را دور بزنم و دور بزنم. چندین و چند بار. انگار که ندانم از جلوی در همه‌ی تعاونی‌ها بیشتر از بیست بار است که رد شده‌ام. بار آخر درست جلوی در تی‌بی‌تی بلیت را از جیب پشتی شلوارم بیرون بکشم و براندازش کنم. مثلا نگرانم...»

اولین چیزی که در این رمان جلب توجه می‌کند لحن کاراکترهاست. لحنی که هم طبقه‌ی اجتماعی را مشخص می‌کند هم تا حدودی علایق و مناسبات را. خواننده از همان چند صفحه‌ی ابتدایی با دیالوگ‌هایی که راوی با دیگر مسافران اتوبوس ردوبدل می‌کند وارد فضایی می‌شود که رنگ و بوی پایتخت نمی‌دهد و نویسنده به خوبی این لحن و فضا را تا پایان رمان حفظ می‌کند:

«جلدی آمد پیشم و گفت: «چی گفتی بهش؟ دختره رو که پرش ندادی، دادی؟» گفتم: «من خوش ندارم این کارها رو. » نمی‌دانم چرا ازم توقع شق‌القمر داشت. گفت: «از همون اول معلوم بود که تر می‌زنی اصلا خودم باید می‌رفتم تو کارش» آب دهانی هم ریخت بیرون و گفت: «حالا دیگه می‌تونیم بریم گم شیم.» حرف سنگینی هم انداخت به عمه‌ام که تا ته جانم را آتش زد. آخر سر هم سیگارش را انداخت توی دریاچه و نم‌نم راه افتاد... به عمه‌ام نباید اهانت می‌کرد. توهین را با توهین باید جواب می‌دادم اما آن‌جا توی پارک مجالش نبود و تازه مادر هم منتظرمان بود. گفت: «خب حالا، عمه که جزو ناموس حساب نمی‌شه. بی‌خود دماغت رو دسته نکن واسه من.»

نویسنده در این رمان سعی داشته بی‌وقفه از احساسات بگوید. واگویه‌ها و تفکرات راوی و همچنین دیگر کاراکترهای فرعی رمان به طور معقولی در خدمت این مساله است و این پرداخت تا حد زیادی به رمان وجهه‌ای باورپذیر اهدا می‌کند. نشان دادن مسائل سیاسی و اجتماعی در یک اثر ادبی درست است که جزو وظایف نویسنده و به طور کلی ادبیات به شمار می‌رود اما افراط در سیاه‌نمایی و بی‌توجهی به غرایز طبیعی انسان در پرداخت کاراکتر بلایی است که مدتی است به جان ادبیات معاصر افتاده و خوشبختانه «ما بد جایی ایستاده بودیم» در این دسته نمی‌گنجد:

«کجا بود که اول بار چشمم به فرشته‌ی آسمانی‌ام خورد؟ صبح یک روز بهاری بود که رفتم مسجد جامع علی‌آباد. دیدم گوشه‌‌ی حیاط پارچه‌ی مستطیلی پهن کرده، دستکش سفید به دستش کرده و باله‌های چادرش پهن شده روی زمین. قلم‌مو را به ظرافت یک استاد نقاش مینیاتور می‌کشید روی پارچه و با هر کشیدنی چاکی به قلبم می‌داد و خونی بر زمین می‌ریخت که بیا و ببین. خم شدم که صورتش را و نور دو چشمانم را ببینم. عینک پهن دودی همه‌ی صورتش را پوشانده بود و نمی‌توانستم رنگ چشم‌هایش را تشخیص بدهم اما درست همان لحظه بود که فهمیدم این تنها موجودی است که می‌توانم توی دلم راهش بدهم.»

توصیف احساسات در این رمان بسیار پررنگ است اما نتوانسته از رنگ سیاسی و اجتماعی اثر بکاهد. دوران دانشجویی کاراکترهای اصلی رمان در یک بحران سیاسی می‌گذرد و همین بحران به طور غیرمستقیم بر زندگی اجتماعی آن‌ها تاثیرات خودش را نشان می‌دهد. دانشگاهی که رضا فکری در این رمان به تصویر می‌کشد علم و دانش به درد بخوری نصیب دانشجویانش نمی‌کند و وقتی راوی بعد از مدتی به همان دانشگاه برمی‌گردد نه برای تدریس و ادامه تحصیل بلکه برای انجام یه سری تعمیرات است. این فصل از رمان وجهه‌ی سمبولیک درخشانی به اثر بخشیده است:

«نکرده بودند به هرکدام از آن بینواها یکی یک دفتر بدهند. دانشگاه به آن عظمت همه چپیده بودند توی یک اتاق هجده‌متری که روی درش زده بودند اتاق اساتید. حالا که هنوز پاییز نیامده بود و تازه وقت انتخاب واحد و این حرف‌ها بود و خیلی‌هایشان نبودند. ترم که رسما شروع می‌شد دیگر جای سوزان انداختن نوبد توی این گله جا. رفتم داخل. آچار توی دست و لباس یکسره‌ی زیپ‌دار مثل یک پاس آمریکایی من را از هر دروازه‌ای عبور می‌داد و اصلا کسی نمی‌گفت خرت به چند؟ اول رفتم سراغ یکی از رادیوتورهای دوازده‌پره و بعد کمد کنار رادیاتور را در دست گرفتم... وسط حرف‌شان پریدم و گفتم: «استاد من هر فنی بلد بودم زدم، باز نمی‌شه لامصب، یه قفل‌ساز این‌کاره می‌خواد.»

همچنین در جای دیگری از این فصل می‌خوانیم:

«ساختمان چهارطبقه‌ی خوابگاه میان آن بیابان درندشت به هیچ حیاطی وصل نبود و در ورودی‌اش آدم را مستقیم هل می‌داد توی ساختمان. روی دیوار با یک فونت عجیب و غریب و رنگ و رو رفته نوشته بودند: «آیا می‌دانید افرادی که از افسردگی رنج می‌برند باید جهت تقویت و بهبود وضعیت روحی و روانی خود ماهی و غذاهای دریایی مصرف کنند؟» و زیر فونت را با رنگ قرمز سایه داده بودند و با گل‌های سبز پنج‌پر کادربندی هم کرده بودند و یکی هم زیرش با اسپری مشکی نوشته بود: «بی‌خیال!» و با علامت تعجب‌های متعدد، دیوارنوشته را دوره کرده بود. تیر برق کنار ساختمان هنوز سر جایش بود. البته محض امنیت بیشتر چند متر پایینش را گرد تا گرد سیمان گرفته بودند و جای پاهایش را کور کرده بودند.»

رمان «ما بد جایی ایستاده بودیم» قطعا در دسته‌ی رمان‌های اجتماعی – سیاسی جای می‌گیرد اما ذکر این نکته اینجا ضروری به نظر می‌رسد که تعریف دقیق یک اثر داستانی که در این دسته جای گیرد چیست؟ یک رمان سیاسی موفق تا چه اندازه باید در تاریخ معاصر داشته باشد تا بتواند چهره‌ای حقیقی و نزدیک به واقعیت از حقایق روز جامعه در برهه‌ی زمانی مورد نظر بدهد و مهم‌تر از همه حدود تخیل در این گونه رمان‌ها تا کجاست و واقعیاتی که بعضا تلخ و سیاهند تا کجا این ظرفیت را دارند که به رنگ و روی قصه و تخیل آمیخته شوند تا در نهایت اثری خوشخوان و داستان‌محور تقدیم خواننده کنند؟ ادبیات معاصر امروز ما به شدت نیازمند آثار داستان‌گو و قصه‌محوری است که ریشه در وقایع مهم و کلیدی تاریخ معاصر داشته باشند تا بتوانند پس از چند دهه وارد چرخه‌ی جریان‌سازی ادبیات معاصر شوند.

«ما بد جایی ایستاده بودیم» برای ادبیات معاصر امروز اثری قابل احترام است چرا که توانسته با نگاهی غیرمستقیم به بحران‌های سیاسی دهه‌ی اخیر اثری داستان‌گو و همه‌خوان به دور از بازی‌های زبانی و لفاظی‌هایی که راه به جایی نمی‌برد، خلق کند.

این یادداشت در روزنامه سازندگی دوشنبه 1شهریور98 به چاپ رسیده است.