زمستان می‌گذرد /یادداشتی بر رمان «اُتّیپل» ایلیا ارنبورگ

اُتّیپل بر آن است تا بگوید روزگار آب شدن یخ‌ها از مدت‌ها پیش از مرگ استالین آغاز شده بوده و خزنده و مخفی در وجود آحاد جامعه‌ی شوروی پیش رفته و تنها نیاز به تلنگری داشته تا خود را نشان دهد. نقطه‌ی مبدأ در این دوره، نه سخنرانی خروشچف، بلکه در اوج خفقان حاکمیت استالین است...

یادداشت کتاب_اتیپل_ارنبورگ_مجله درنگ_رضا فکری_۱

زمستان می‌گذرد

یادداشتی بر رمان «اُتّیپل»، نوشته‌ی ایلیا ارنبورگ، ترجمه‌ی مژگان صمدی، نشر برج، ۱۳۹۹

رضا فکری

ایلیا ارنبورگ اصطلاح «اُتّیپل» را در ادبیاتِ شوروی پسااستالینی با رمانی باب کرد که نوک پیکان نقدش نظام حاکم را هدف گرفته بود. او در شهری که الگوی توسعه‌ی صنعتی‌ شوروی بود و به نظر می‌رسید نظم خلل‌ناپذیر کمونیستی تحقق تمامی آرمان‌هایش را تضمین خواهد کرد، ظهور سویه‌ای دیگر از زندگی را پیش‌بینی کرده بود. نوعی از حیات انسانی که زیر لایه‌ای عمیق از یخ توتالیتاریسم مدفون شده و مجال بروز نیافته بود. پیش‌گوییِ به حقیقت پیوسته‌ی ارنبورگ درباره‌ی دوره‌ای بود که دیکتاتور رفته است و حالا جانشینانِ او نمی‌توانند به همان شدت قبل دگراندیشان را سرکوب کنند. بسیاری از متفکران آن دوره از جمله آیزایا برلین سخنرانی خروشچف درباره‌ی آغاز روزگار گشایش سیاسی در شورویِ پس از استالین را مرهون همین مانیفست ارنبورگ در اُتّیپل می‌دانستند. جدا از ایجازی که عنوان کتاب دارد و تعابیری گسترده را در یک کلمه جای داده و کنایه‌ای از روزگار افول دیکتاتوری است، خودِ رمان نیز نمونه‌ای مثالی از کل شوروی تحت سیطره‌ی کمونیسم استالینی و البته تمثیلی برای هر جامعه‌ی گرفتار استبداد به شمار می‌آید.

صحنه‌ی آغازین کتاب، جلسه‌ی نقد رمانی است که شرکت‌کنندگان آن اغلب با موضعی تدافعی درباره‌ی این نوع از جهان‌بینی نظر می‌دهند. رمان مورد نقد در این جلسه، از ناگزیریِ عشق سخن گفته و از نوعی ایثار برای عشق که می‌تواند در صدر اولویت‌های زندگی یک انسان باشد. کتاب مورد نقد داستانی از درنوردیدن مرزها و حدود مرسوم در خود دارد؛ موضوعی که در نقطه‌ی مقابل افکار چارچوب‌مند جمع قرار می‌گیرد. ژوراولیوف که به‌عنوان یکی از اعضای هیأت رئیسه‌ در این جلسه حضور دارد، یکی از نمونه‌های روشن چنین طرز تفکری است. او مدیر یک کارخانه‌‌ی بزرگ و موفق است و معیارش برای سنجش هر چیزی، از جمله عواطف، همان ساختار ماشینی است که در تولید و توسعه‌ی صنعتی نقش دارد. ژوراولیوف گرچه می‌کوشد همراهی پدرانه‌ای با جمع و در نگاهی وسیع‌تر با تمامی شهر و جامعه‌اش داشته باشد و همواره خود را روادار و منعطف نشان دهد، اما در عمل نمی‌تواند خشم خود را از رفتار سرکش اطرافیانش فرو بخورد و آن را در رفتاری هیستریک و مستبدانه نشان می‌دهد. حضور او در این جلسه، همان طنز تلخ و تناقض‌آلودی است که ارنبورگ تلاش می‌کند با آن دیکتاتوری حاکم را هدف انتقاد خویش قرار دهد.

صحنه‌ی شروع داستان، عرصه‌ی ارزیابی تمام شخصیت‌های اصلی آن است. کاراتییف یکی از همین آدم‌هاست که نقشی کلیدی در پیشبرد ماجراها ایفا می‌کند. مهندسی که همچون ژوراولیوف استانداردهای دوگانه‌ای درباره‌ی عواطف انسانی دارد و اغلب آن‌ها را با ارزش‌های جامعه‌ی توسعه‌یافته‌ی کمونیستی می‌سنجد. از منظر او عشقِ فردمحوری که در جوامع سرمایه‌داری مرسوم است، جایی در جامعه‌ی جمع‌مدار کمونیستی ندارد. به همین خاطر است که کاراتییف قادر به درک رفتار شخصیت‌های رمان مورد بحث در جلسه نیست. او همسرش را در جنگ از دست داده و هرگز پس از آن و در دوره‌ی سازندگیِ کشور نتوانسته به چیزی جز آرمان‌های کمونیسم بیاندیشد و حالا در چنین جلسه‌ای علیرغم این سطح از مقاومت در برابر دلبستگی‌های عاطفی، سد دفاعی او شروع به فروریختن می‌کند. یخِ کاراتییف در همین جلسه ترک برمی‌دارد، گرچه او و دیگران باید دوره‌ای طولانی را برای دیدن ترک‌ها و شکستن یخ‌ها منتظر بمانند.

یادداشت کتاب_اتیپل_ارنبورگ_مجله درنگ_رضا فکری_۲

لنا، همسر ژوراولیوف هم نمونه‌ای دیگر از آدم‌های گرفتار این یخبندان است. زنی که بزرگ‌ترین افتخارش «بانوی متشخص شوروی بودن» است. اما لنا گرچه همسر مردی است که تفکر توتالیتر و انعطاف‌ناپذیرِ حاکم را تمام‌قد نمایندگی می‌کند و خود نیز پرچم‌دار همین ایدئولوژی است، اما نمی‌تواند نقش عواطف را به‌عنوان مهم‌ترین نیروی انگیزه‌بخش در زندگی انسان‌ها نادیده بگیرد. حتی وقتی قرار است در جبهه‌ی مقابل علیه کتابی رمانتیک بایستد، با سلاح عاطفه‌ی انسانی وارد میدان می‌شود و از آن‌ به منزله‌ی مصالح ساختمانی برای بناکردن شوروی مدرن و شکوفا یاد می‌کند. هرچند که همین نقطه از بحث او درباره‌ی عشق، پاشنه‌ی آشیلش می‌شود. او دقیقاً در لحظاتی در دام دلبستگی می‌افتد که علیه آن‌ نظریه می‌پرداخته و کاراتییف را متهم به عدم درک درست موقعیت کشورشان می‌کرده است.

تمامی داستان کتاب در فصل زمستانی تمثیلی می‌گذرد و ارنبورگ طی آن به فروافتادن تدریجی سپر آهنین دفاعی آدم‌ها برای حفظ نظام استبدادی می‌پردازد. همان آدم‌هایی که مرعوب سه ‌دهه حاکمیت بی‌چون‌وچرای استالین‌اند و به سادگی قادر به شکستن قالب‌های کلیشه‌شده در این سیستم نیستند. شخصیت‌هایی که در برابر هرگونه اصلاح و تعدیل فضا مقاومت می‌کنند و همواره درصدد توجیه و مطلوب نشان دادن وضع موجودند. آن‌ها ناخودآگاه در مسیری مخالف قدم برمی‌دارند و یخ‌های هرکدام ترک‌هایی عمیق و شکننده پیدا می‌کند. در هر بخشی از کتاب گوشه‌ای از این یخ‌ها قرار است فرو بریزند و فصل تازه‌ای را در یخ‌بندان شوروی پسااستالینی رقم بزنند. اُتّیپل بر آن است تا بگوید روزگار آب شدن یخ‌ها از مدت‌ها پیش از مرگ استالین آغاز شده بوده و خزنده و مخفی در وجود آحاد جامعه‌ی شوروی پیش رفته و تنها نیاز به تلنگری داشته تا خود را نشان دهد. نقطه‌ی مبدأ در این دوره، نه سخنرانی خروشچف، بلکه در اوج خفقان حاکمیت استالین است. جایی که نظام کمونیستی به نفی کامل فردیت آدم‌ها و عواطف‌شان می‌پردازد و این کلیدی‌ترین مضمونی است که نه‌تنها وقایع این کتاب ارنبورگ که اغلب وقایع مربوط به شوروی دهه‌ی پنجاه میلادی حول آن می‌گردد.

این یادداشت در مجله ادبی و هنری درنگ منتشر شده است.

 

هویت‌های فروپاشیده /یادداشتی بر کتاب «وزارت درد»، نوشته‌ی دوبراوکا اوگرشیچ

اوگرشیچ در این رمان تصویری از زندگی مهاجران جنگ یوگسلاوی ارائه می‌دهد؛ مهاجران صرب، کروات، بوسنیایی، کوزوویی، مونته‌نگرویی، اسلوونی و مقدونیایی. انسان‌هایی که زمانی زیر یک پرچم و ذیل یک نام زندگی می‌کردند و خاطرات جمعی مشترک بسیاری با هم دارند که طی داستان به آن پرداخته می‌شود...

وزارت درد_دوبراوکا اوگرشیچ_۱

یادداشتی بر کتاب «وزارت درد»، نوشته‌ی دوبراوکا اوگرشیچ، ترجمه‌ی نسرین طباطبایی، نشر نو

رضا فکری

هویت‌های فروپاشیده

جنگ‌ها اغلب تغییراتی بنیادین در زیست انسانی‌مان رقم می‌زنند؛ تغییراتی که برای مقابله و یا حتی سازگاری با آن‌ها باید عمری دراز را صرف کرد. عواقب جنگ می‌تواند به شکلی مادام‌العمر در تمامی عرصه‌های زندگی جریان داشته باشد و هویت هر آدمی را دستخوش دگرگونی کند. بحران هویت به‌ویژه در مهاجرتِ ناشی از جنگ خود را نمایان‌تر می‌سازد و گستره‌ای فراتر از غرابت‌های فرهنگی و اجتماعی در سرزمینی بیگانه را در برمی‌گیرد. دوبراوکا اوگرشیچ در «وزارت درد»، از همین دامنه‌ی وسیع تأثیرات مهاجرت بر هویت آدم‌ها می‌گوید. مهاجرانی که اگرچه از نظر اجتماعی می‌توانند جایگاه برجسته‌ای در کشور مقصد پیدا کنند، اما هرگز نمی‌توانند با زخم‌های جا خوش کرده در روح و با بحران‌های هویتی‌شان به راحتی کنار بیایند.

اوگرشیچ در این رمان تصویری از زندگی مهاجران جنگ یوگسلاوی ارائه می‌دهد؛ مهاجران صرب، کروات، بوسنیایی، کوزوویی، مونته‌نگرویی، اسلوونی و مقدونیایی. انسان‌هایی که زمانی زیر یک پرچم و ذیل یک نام زندگی می‌کردند و خاطرات جمعی مشترک بسیاری با هم دارند که طی داستان به آن پرداخته می‌شود. نویسنده بر مهاجرت اهالی یوگسلاوی سابق به کشور هلند متمرکز شده است؛ کشوری که در آن تفاوت‌های اجتماعی و فرهنگی بسیاری وجود دارد. در دانشگاه زبان و ادبیات آمستردام است که بخش کوچکی از این آدم‌های کوچیده از دیار جنگ‌زده، به هم می‌رسند و استاد آن‌ها، تانیا لودسیچ، (شخصیت اصلی این رمان)، در کلاس زبان‌های اسلاوی با آن‌ها روبرو می‌شود. استادی صرب‌تبار که حالا به هموطنان سابق‌اش رسیده و می‌کوشد از آن‌ها درباره‌ی میهن و مفهومی که اکنون و در این مکان برای‌شان دارد، بپرسد.

پاسخ‌های دانشجویان به پرسش تانیا، تصاویری رنگارنگ از یوگسلاوی سابق پیش روی مخاطب می‌گذارد. نوشته‌های آن‌ها پر از خاطراتی درباره‌ی دوره‌ی نوجوانی و جوانی در یوگسلاوی سابق است. در قدم اول، نوشته‌ها بیش‌تر نوستالژیک به نظر می‌رسند. علاقه‌شان به کارلوس کاستاندا، خواندن گه‌گاهیِ بوکوفسکی، آموختن زبان انگلیسی از فیلم‌ها، گشت و گذار در شهر و امتحان کردن حشیش برای اولین بار. عاداتی که میان تمامی آن ملت‌های گرد هم آمده مشترک است و حتی بعد از جنگ‌های تن به تن و جدایی‌شان، همچنان باب طبع‌شان به نظر می‌رسد و چنان آن‌ها را برمی‌انگیزد که دل‌شان می‌خواهد راه بیفتند و در اولین فرصت رهسپار زاگرب، بلگراد، سارایوو یا حتی فراتر از آن شوند.

تانیا لودسیچ خود نیز همواره از احساسات‌اش درباره‌ی هلند می‌گوید. او میان خود و هلندی‌ها چنان دیواری بر پا کرده که به‌راحتی نمی‌تواند از آن عبور کند. برای تانیا، همه چیز از طلوع صبح تا نهایت شب، می‌تواند بهانه‌ای باشد که به مقایسه‌ی محاسن کشور خود با معایب هلند بپردازد. شاید حضور دانشجویان مهاجری که مدام همراهی‌اش را می‌طلبند، بر سنگینی وزنه‌ی غربت و ناسازگاری با وضعیت موجود می‌افزاید، زیرا او همیشه پس از این بحث‌هاست که بیشتر از هر وقت دیگری دلش می‌خواهد که به آن سرزمین برگردد. این مسأله حتی با وجود اختلاف‌های جدی قومیتی میان دانشجویان هموطن‌اش، همچنان به قوت خود باقی می‌ماند. دعواها بر سر تبعیض قومیتی و نسل‌کشی در جنگ‌های بالکان، در کلاس‌های تانیا تمامی ندارد. اما با این وجود، او می‌کوشد نقاط مشترکی میان دانشجویان‌اش پیدا کند و بر آن‌ها تأکید ورزد. اما هرچه بیش‌تر می‌گردد به چیزی جز همان بحران هویت نمی‌رسد؛ یگانه دردی که با شدت و وفورش، آن‌ها را به هم پیوند می‌دهد.

بحران هویت در رمان اوگرشیچ، با فروپاشی حکومت یوگسلاوی بغرنج‌تر نیز می‌شود. مهاجران نه‌تنها باید با غربتی که اکنون درگیرش هستند خو بگیرند، بلکه باید با معنایی تازه از موطن سابق خود نیز سازگار شوند. آوردن اسم هر یک از کشورهایی که حاصل تجزیه‌ی یوگسلاوی‌اند، گویی خراشی مضاعف بر این زخم ناسور می‌کشد. آدم‌ها با نام کشورشان که حالا بوسنی، کرواسی، صربستان و دیگران است، احساس تنهایی عمیق‌تری می‌کنند. آن‌ها از کشورهایی می‌آیند که زمانی تحت لوای حکومتی واحد بود و اینک غالب آن‌چه میان آن‌ها پیوند ایجاد می‌کرد، فروپاشیده است. به همین‌خاطر پس از مدتی که از یادآوری خاطرات می‌گذرد، آدم‌ها خلأ بزرگ‌تری را تجربه می‌کنند که قرار است با چیزهای تازه‌ای در سرزمین موعود پر شود.

وزارت درد_دوبراوکا اوگرشیچ_۲

آن‌چه بن‌مایه‌ی کتاب را می‌سازد و بزرگ‌ترین عارضه‌ی مهاجرتِ ناشی از جنگ را در خود دارد، رفتارهای خودویران‌گرانه‌ای است که تحت عنوان «وزارت درد» بروز می‌کند. اغلب مهاجران یوگسلاوی برای تأمین معاش مجبور به کار در مشاغل زیرزمینی‌اند. وزارت درد یکی از همان مکان‌هایی است که این مهاجران را برای تهیه‌ی محصولات پورنوگرافیک به کار می‌گیرد. کار در همچو جایی به‌تدریج منجر به ازهم‌گسیختگی ذهنی این آدم‌ها می‌شود، گویی به سرزمینی تبعید شده‌اند تا به اجبار کارهای سخت و انزجارآور انجام دهند. به همین خاطر است که امکانات و امنیت سرزمینی که به آن وارد شده‌اند، چندان جذابیتی برای‌شان ندارد. آن‌ها وارد فرآیند فروپاشی هویت شده‌اند و همچون سرزمین مادری‌شان، تکه تکه و پاشیده از هم‌اند. غربت برای آن‌ها مفهومی دوگانه است؛ هم در موطنی که تجزیه شده، غریب‌اند و هم در کشوری که آغوش به روی‌شان گشوده. وزارت درد، محصول جنگی است که علاوه بر سرزمین و دارایی‌های آن، هویت‌شان را نیز در خود فروبلعیده است.

این یادداشت در مجله ادبی و هنری درنگ منتشر شده است.

ردّ پای حکایت‌های کهن /یادداشتی بر مجموعه‌داستان «مرگامرگی» شرمین نادری

یادداشت_مرگامرگی_شرمین نادری_مجله درنگ_رضا فکری_۱

یادداشتی بر مجموعه‌داستان «مرگامرگی»، نوشته‌ی شرمین نادری، نشر بان، ۱۴۰۰

ردّ پای حکایت‌های کهن

رضا فکری

اغلب داستان‌های امروزی از چارچوب‌های روایی کلاسیک خود فاصله گرفته‌اند و نویسندگان برای دوری از کلیشه‌ها، عرصه‌های تازه‌ای را برای روایت برگزیده‌اند تا مخاطبان خود را به سوی طعم‌های نیازموده سوق دهند. در این میان اگرچه صدای ادبیات عامه نیز در غوغای داستان‌پردازی ساختارگریز و تکنیک‌مدار کنونی کم‌تر به گوش می‌رسد، اما نیاز غریزی آدمی به این شیوه‌ی روایی همچنان پررنگ و جایگزین‌ناپذیر است. درواقع شاید آن شکل معمول از حکایت که سینه به سینه و از دورانی به دوران دیگر به ارث رسیده بود، طرفدار چندانی نداشته باشد اما انسان امروزی در هیاهوی این صداهای تازه و البته غریب، همچنان در پی آن آوای آشنایی است که به او عادت نشستن و گوش کردن و رؤیاپردازی به سبک پدران و مادران‌اش را می‌دهد.

آن‌چه از تصاویر اسطوره‌ای و سفرهای پرماجرای قهرمانان در حافظه‌ی جمعی ملت‌ها حک شده، حاصل نقل همان روایت‌هایی است که برای قرن‌ها از نسلی به نسل دیگر رسیده و میان زبان‌ها و ملیت‌های گوناگون چرخیده است. به همین خاطر است که هرچه حکایت‌گویی کم‌رنگ‌تر شود، از غنای ادبیات یک ملت کاسته می‌شود و از این‌روست که نمی‌توان تاریخ انقضا و دوره‌ی اتمامی برای روایت به سبک قصه‌های کهن متصور شد. آثار شرمین نادری چنین خطی را در داستان‌نویسی امروزی دنبال می‌کنند و می‌کوشند همان راه نقل‌های کهن را پی‌ بگیرند. مجموعه‌داستان «مرگامرگی» در این میان، بازار مکاره‌ای از قصه‌هایی است که روی چنین خطی بنا نهاده شده‌اند.

داستان‌های «مرگامرگی» در گذشته‌ای نه‌چندان دور رخ می‌دهند. زمانه‌ای که گرچه فن‌آوری‌های نوپا همچون برق و اتوموبیل به زندگی انسان‌ها رفاهی نسبی بخشیده، اما آدم‌ها همچنان به شیوه‌ی نسل‌های قبل روزگار می‌گذرانند. خانواده‌ای بزرگ، در عمارتی معطر به بوی بهارنارنج و یاس زندگی می‌کنند. خانه‌ای که جهانی جدای از دنیای بیرون است و قواعد بازی منحصر به خود را دارد و تخطی از قوانین آن هم عواقب و مجازات سنگینی با خود به همراه می‌آورد. فلسفه‌ی وجودی هر کدام از آدم‌های این عمارت روایت‌گری درباره‌ی وقایع خاص خود است. نادری در هر فصل بر یکی از این آدم‌ها متمرکز می‌شود و سیر زندگی‌اش را بر پرده‌ می‌آورد. با این توضیح که هر یک از این شخصیت‌ها تنها در یک فصل اجازه‌ی بازیگری در نمایش ویژه‌ی خود را دارد و بعد، از صحنه کنار می‌رود و در طول فصل‌های بعدی اثر کمرنگی از او دیده می‌شود یا به کلی در محاق فرو می‌رود. اگرچه هر فصل از کتاب، قصه‌ای مجزا دارد اما صحنه و اکسسوار آن همواره همان عمارت قدیمی است.

یادداشت_مرگامرگی_شرمین نادری_مجله درنگ_رضا فکری_۶

در جهان «مرگامرگی» همه‌ی رخدادها از صافی نگاه تیزبین جمع می‌گذرد و به مخاطب عرضه می‌شود. راویِ داستان، جمعیتی است که سال‌ها در این عمارت زیسته‌اند و پستی و بلندی‌های بسیار دیده‌اند. این «ما»ی جمع که تعداد و ماهیت دقیق‌اش معلوم نیست، با وسواس از مشاهده‌هایش می‌گوید؛ این‌که چه کسانی به خانه پا گذاشته‌اند، که بوده‌اند و چه می‌کرده‌اند و قهرمانِ هر یک از حکایت‌ها را چگونه می‌دیده‌اند. اهل خانه شبانه‌روز، خود را صرف حل مسائلی پیرامون فضای زیستی جمعی‌شان کرده‌اند. این فضا لزوماً محدود به موقعیتی مکانی نمی‌شود و ابعادی زمانی و فردی نیز در آن دخیل‌اند. هر شخصیتی که وارد می‌شود، مسأله‌ای تازه به مجموع آن‌چه این جمع تجربه کرده می‌افزاید. آن‌ها گاهی با بختکی همراه شده‌اند که باور همگی‌شان بر حضور جاری و ساری او در تمام خانه بوده است. زمانی با عشق سینه‌سوز و رسوای یکی از بانوان عمارت هول و عذاب را چشیده‌اند. روزگاری پذیرای یک جاشوی ماجراجوی بی‌قرار شده‌اند و برای دلتنگی‌های‌اش اشک ریخته‌اند و پای قصه‌های پُرنشیب‌وفرازش از دریاهای جنوب نشسته‌اند. وقتی هم رسیده که از خدمتکار خانه‌زاد، داستان پرسوز و گداز پدر و مادر آفریقایی‌اش را شنیده‌اند. گاهی یک روباه را کنار باغ‌شان پناه داده‌اند و اهلی کرده‌اند. موقعی هم بوده که عصیان فرزند سرکش را تاب نیاورده و رفتن‌اش را به دوردست‌ها، به تماشا نشسته‌اند. آن‌ها هرچه بوده‌اند و هر چه هستند، تنها به همان روش حکایت‌گوییِ کهن قادر به گفتن از فراز و فرود‌های زندگی خویش‌اند. آن‌ها همواره دسته‌جمعی زبان به قصه گفتن می‌گشایند و همان آب و تاب نقالان روزگاران قدیم را هم به لحن‌شان می‌دهند.

مؤلفه‌ی دیگر داستان‌های «مرگامرگی» نگاه مینی‌مالیستیِ آن‌هاست که در تمام کتاب جاری است. راوی در همان آغاز فصل سر اصل داستان می‌رود و گرچه توصیفات ریز و پرجزئیات از فضای وقوع حوادث می‌دهد، اما با شتاب از سر هر صحنه‌ای می‌گذرد و خیلی زود خود را به صحنه‌ی بعدی می‌رساند. گاهی این سرعت چنان است که فرصت تأمل بر شخصیت‌ها و ماجراها را از مخاطب می‌گیرد و او را سرِ پیچی از یک واقعه جا می‌گذارد و به سراغ رویدادی دیگر می‌رود. بر همین مبنا قصه‌ها اغلب کوتاه‌اند و مجال تمرکز بر آدم‌ها و مسائل‌شان تنگ است. این موضوع ماهیت روایت‌های این کتاب را از چارچوب کلاسیک داستان کوتاه دور و به حکایت‌های کوتاه نزدیک‌ترش می‌کند. چنین مینی‌مالیسمی اگرچه «مرگامرگی» را به قصه‌های عامیانه‌ی کهن نزدیک می‌کند، اما برای اشتیاق داستان‌خوانی مخاطب در دنیای تنگ‌حوصله و پرمشغله‌ی امروزی پاسخ‌هایی دارد. پاسخ‌هایی که گاه پشت انگیزه‌های پرقدرت راوی برای داستان‌پردازی به شیوه‌ی کهن گم می‌شوند و نیاز غور و درنگ خواننده را از یاد می‌برند و معمای برخی ماجراهای دنباله‌دار را در هاله‌ای از ابهام نگه می‌دارند. به همین‌خاطر ممکن است مخاطب از این سیر و سلوک حکایت‌گونه با کوله‌باری از مسائل حل‌نشده بازگردد. مسائلی که باید در مجال و عرصه‌ای دیگر برای آن‌ها جوابی درخور پیدا کرد.

این یادداشت در مجله ادبی و هنری درنگ منتشر شده است.