دیباجی جنوبی، خانه شماره ۹ /داستان کوتاهی از سمیه مهرگان

خانه شماره ۱۰ دیگر خاطره‌ای نداشت. کلاغ‌ها دوباره برگشته بودند تا بمیرند

 

دیباجی جنوبی، خانه شماره ۹

دیباجی جنوبی، خانه شماره ۹؛ داستان کوتاهی از سمیه مهرگان؛
به همراه خوانش رضا فکری و مهدی معرف

 

somaye mehregan

سمیه مهرگان

دیباجی جنوبی، خانه شماره ۹

آن روز تمام دِه پر شده بود از اجساد کلاغ‌های مُرده. وقتی مادرم با یک کلاغ به اتاق برگشت، من توی گهواره مُرده بودم. مادرم می‌گفت تو داشتی تاب می‌خوردی با بادی که هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر به دِه می‌آمد. مادرم بادها را خوب می‌شناخت. وقتی باد می‌افتاد توی موهاش، می‌دانست این باد از کجا و از چند کیلومتر دورتر به دِه می‌آید. آن روز مادرم موهایش را حنا گذاشته بود. وقتی مادرم تاب‌خوردن گهواره را می‌بیند و فکر می‌کند من خوابیدم، با موهای حنایی‌اش که هنوز باد در آن آوازِ «عروسک قصه من، گهواره خوابت کجاست؟» را می‌خواند، برمی‌گردد به حیاط تا اجساد کلاغ‌های مُرده را جمع کند.

مادر می‌گفت از چهارگوشه حیاط بوی مانده‌شان را می‌شد بشنوی. می‌گفت آن روز به اندازه‌ تمام عمرم بوی کلاغ در ریه‌هام رفت؛ جوری که بعد از آن، هر بوی دیگری را با ته‌مانده بوی کلاغ می‌شنیدم. وقتی می‌گفتم حتی بوی من، می‌خندید و می‌گفت حتی بوی تو. آن روز، بوی من از گهواره به حیاط نرفت. ماند همان‌جا و با باد توی اتاق می‌چرخید.

مادرم تا غروب، توی حیاط، کلاغ‌های مرده را می‌ریخت توی دامنش و می‌شمردشان. مثل توت‌فرنگی‌‌های بهار که ماشین‌های دوره‌گرد به دِه می‌آوردند، لب‌هایش را سُرخ می‌کرد، دامنش پر شده بود از کلاغ‌هایی که نوک سرخ‌شان بیرون زده بود. اولین‌ تصویری که از مادرم به یاد دارم وقتی است که روی لب‌هایش توت‌فرنگی‌ها سبز می‌شد و بعد با لبخندش آن را گاز می‌زد و وقتی دهانش پر بود، می‌خندید و لب‌هایش را می‌مکید. لب‌هایش آن روز سرخ‌ترین رنگ دنیا را داشت. مادرم سی‌وشش سال بعد گفت که آن روز، دلش توت‌فرنگی خواسته بود وقتی نوک سرخ کلاغ‌ها را توی دامنش دیده بود.

همه دِه، آن روز تا غروب کلاغ‌ها را جمع کردند و هر کسی کلاغ‌ها را در باغچه خانه‌اش خاک می‌کرد. مادرم می‌گفت آن روز هزاروسی‌صدونودودو کلاغ جمع کرده بود. پدرم به جنگ رفته بود و در نامه‌اش به ما گفته بود که آن روز غروب برمی‌گردد. غروب که پدرم با لباس نظامی به خانه بر‌گشت، توی دستش دو کلاغ‌ مُرده بود. خودش می‌گفت این هم سهم من از آخرزمان. مادرم درست یادش نبود پدرم بعدش خندیده بود یا نه. می‌گفت بوی مرده‌ی کلاغ‌ها را از لباس‌هایش پاک کردم تا بوی پدرانگی‌اش را به او بدهم، او صاحب یک پسر شده بود، اما زیر یونیفرمش بوی مرده‌ آدم‌ها بود که بیرون می‌زد. آن‌ها کلاغ‌ها را در کنار درخت نخل توی حیاط خاک کردند. پدرم می‌گفت این نخل را وقتی مادرت را به این خانه آوردم کاشتیم. نخل کوچک من، هفت قدم دورتر، سبز، اما کوچک بود.

حالا آنها باید برمی‌گشتند اتاق. اما پدرم گفت نه! مادرم می‌دانست کلاغ‌های مرده او را دوباره برگردانده بود به جنگ. مادرم کنارش نشست. همانجا کنار حوض، روی تخت چوبی، بدون هیچ کلمه حرفی، خوابشان برد. خودشان هم نفهمیدند کی. مادرم خواب می‌بیند هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر، زن بارداری می‌خواهد بچه‌اش را به دنیا بیاورد. آن روز ۲۳ تیر ۱۳۶۳ بود. غروب بود. خورشید با آخرین رمقش که از بین بال‌‌های کلاغ‌های (مادرم می‌گفت آهنی) آن‌سوی خلیج تا حیاط می‌رسید داشت تلاش می‌کرد کمی بیشتر در حیاط خانه‌ ما بماند. مادرم در خوابش بیدار می‌شود. اسم خیابان را می‌خواند: دیباجی... دیباجی جنوبی. و همین‌طور که نام خیابان را زمزمه می‌کرد توی خواب می‌دوید. باید بچه‌اش را به دنیا بیاورم. هزار کیلومتر دویده بود توی خواب. از هواپیماها هم تندتر. وقتی رسیده بود به دیباجی جنوبی، خانه شماره نُه، نفس‌نفس می‌زد. پدرم می‌گفت صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. مادر زنگ در را می‌زند. در بعد از دو دقیقه باز می‌شود. مادرم از هفتی‌ها و هشتی‌های حیاط که هیچ کلاغ مرده‌یی در خود نداشت، عبور می‌کند. زن را که در چارچوب در می‌بیند، می‌گوید، اینجا بچه‌ای می‌خواهد دنیا را ببیند؟ زن می‌گوید می‌خواهد ببیند. به مادرم تعارف می‌کند بنشیند که صدای آژیر خطر مثل کلاغ‌های مُرده می‌ریزد توی صدایش، و بعد از صدایش به هفتی‌ها و هشتی‌های حیاط می‌رود و بعد صدای ترسِ آدم‌ها را می‌شنیدی که توی کوچه و خیابان می‌دویدند. باید برویم پناهگاه. دستی می‌کشد روی دیواره پناهگاه بچه‌اش که داشت می‌لرزید. مادرم به او کمک می‌کند که پناهگاه بروند. در پناهگاه آدم‌ها با ترس‌‌هایش به دیوارها نگاه می‌کردند. دیوارها! آه دیوارها! بعد صدای ناله‌ زن از میان نگاه‌ها و ترس‌ها عبور کرد، از دیوارها گذشت و بعد از هفتادوهشت یا هشتاد‌وهفت‌‌بار پلک‌زدن که مادرم درست عددش یادش نبود، می‌توانستی صدای گریه نوزاد را در کوچه و خیابان بشنوی. بچه‌ام! و بعد مادرم بچه‌ را به دنیا می‌آورد. بچه دختر بود. مادرم می‌گفت زیباترین دختری که در عمرش دیده. بعد می‌گوید نامش را چه می‌گذارید؟ زن می‌گوید سمیه. و بعد نوزاد در ساعت ده و هفده دقیقه شب گریه کرده بود. دنیا حالا روبه‌روی او ایستاده بود با هفتی‌ها و هشتی‌های حیاط خانه‌ ما که هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر، پر بود از جسدهای کلاغ‌ها، و اینجا بالای پناهگاه، که ماه از پشت بال‌های هواپیماهای جنگی بیرون آمده بود تا چهره نوزاد را روی نیمه‌ی روشنش نقش بزند.

مادرم دوباره هزار کیلومتر را نفس‌نفس‌زنان برمی‌گردد تا خواب اول. چشم‌هایش را باز می‌کند. هنوز داشت نفس می‌کشید. دنیا، روبه‌رویش با هفتی‌ها و هشتی‌ها، از قطره‌های باران بیست‌وسه تیر خیس شده بود. هیچ‌یک از مردم دِه یادش نمی‌آمد در چنین ماه و روزی باران باریده باشد. مادرم گریه کرده بود و قطره‌های اشکش که بوی باران گرفته بود، پدرم را بیدار کرد. خورشید به احترام مادرم، هنوز غروب نکرده بود.

*

مادرم بچه‌های زیادی‌ از زنان دِه را به دنیا آورده بود. هروقت از زایمان برمی‌گشت، برایم تعریف می‌کرد: سارا، مهناز، مرجان، مژگان، محمد، علی، طوبا، سیروس، شایسته، فاطمه و کلی نام‌های دیگر که او به دنیا آورده بود تا دنیای او را ببینند. خودش می‌گفت دنیای زیبای من. می‌گفت امروز هم بچه‌ای به دنیا آمد تا دنیای من را ببیند. و بعد پرده بنفش را کنار می‌کشید تا دنیای زیبایش را نشانم بدهد. خوشه‌های خورشید که می‌نشست در جنگل موهای استوایی‌اش، بوی شکوفه‌های توت‌فرنگی‌ را می‌شنید. بعد با لب‌هایش که از توت‌فرنگی سرخ بود، می‌گفت ببین! دنیا را می‌دیدم که تاتی‌کنان با ردپای من در هفتی‌ها و هشتی‌های حیاط راه می‌رفت...

مادرم برای هر کدام از بچه‌هایی که به دنیا آورده بود و من ندیده بودمشان، قصه‌یی داشت. شب‌ها من را با آن قصه‌ها به رویا می‌برد و من در خواب با آنها لی‌لی بازی می‌کردم.

*

پدرم گریه مادرم را که دید، نمی‌دانست چه شده. دستش را به دور مادرم حلقه کرد. بعد ناگهان مادرم فریاد زد پسرم! و دوید سمت اتاق. من هنوز توی گهواره تاب می‌خوردم. مادرم گفت خدایا شکر! مرا از گهواره بلند کرد. صدای نفس‌های من که صورت قشنگش را خیس نکرد، دهانش را روی دهان من گذاشت. به من نفس می‌‌داد. خدایا به من رحم کن! و نفس می‌کشید. بعد از دوهزار کیلومتر، هنوز نفس داشت. اندازه تمام آدم‌ها به این دنیا نفس داده بود. خودش می‌گفت هر بچه که به دنیا می‌آید، یک زیبایی به دنیای من اضافه می‌کند.

هفتی‌ها و هشتی‌های حیاط، هر کدامش اسمی داشت؛ اسم یکی از بچه‌هایی که به دنیا آورده بود. وقتی دوتایی می‌نشستیم توی حیاط، زیر درخت نخل‌، من به هفتی‌ها و هشتی‌ها اشاره می‌کردم. انگار آسمانی پر از ستاره که روی سقف دراز کشیده باشی و ستاره‌ات را نشان کنی. بعد دست مرا می‌گرفت و روی هفتی‌ها و هشتی‌ها می‌چرخاند. هر هفتی و هشتی، جای پای مرا در خودش داشت. من هرکجا می‌ایستادم، آن روز اسم من می‌شد. کلی اسم داشتم که مادرم با آن صدایم می‌کرد.

*

حالا بین آن همه اسم، مادرم هیچ اسمی به خاطر نمی‌آورد. کلمات به سق دهانش چسبیده بودند. مثل دانه‌ای که پیش از اینکه از خاک بروید، بماند زیر خاک. تا ابد آنجا. مرگ همیشه زیر خاک منتظر بود تا هر چیزی را با خود برگرداند به همان چیزی که از آن انسان آفریده شده بود. از خاک. بر خاک. در خاک.

مادرم مرا که دیگر نامم را به یاد نمی‌آورد، بغل کرده بود. ایستاده بود توی حیاط. زیر درخت نخل. و به من نفس می‌داد. نفس. نفس. نفس. خودش می‌گفت هزاروسی‌صدونودودو نفس. پدرم با آخرین عدد، بیل را برداشت. دوباره جنگ برگشته بود به حیاط. او خوب بلد بود خاک را بکند تا از دلش گوری دهان باز کند برای یک سرباز. با هر بیل که به زمین می‌زد، جسدهای کلاغ‌ها بالا می‌آمد و توی صدای مادرم می‌نشست: این‌همه بچه به دنیا آوردم که دنیا را ببیند؛ حالا دارم بچه خودم را خاک می‌کنم؟ خدای من این عادلانه نیست! ناگهان کلاغی از پنجره اتاق من بیرون زد و بالای درخت نخل نشست. پدرم از گورکندن دست کشید. دنیا برای دو دقیقه سکوت کرد. هیچ صدایی نبود تا وقتی که من گریه کردم. آخرین کلاغ از بالای نخل افتاد توی گور و پدرم رویش خاک ریخت. گفته بود آخرین سرباز. خورشید حالا می‌توانست با خیال راحت در خلیج آب‌تنی کند تا من سی‌وشش سال بعد درست همین‌جا بایستم در اولین روز اردیبهشت.

باران نم‌نم‌ می‌بارد. من هنوز می‌بینم. از صبح که آفتاب زده، دارم خاک‌ها را می‌کنم. استخوان‌های پوسیده کلاغ‌ها از سی‌وشش سال پیش می‌زند بیرون. با بویشان. صدایشان، و خاطره‌های‌‌شان.

آنچه آن روز دیده بودم، اولین خاطره من شد. کلاغ مُرده‌ای را که مادرم با خود به اتاقم آورده بود، زنده شد و آمد توی گهواره. روی دست‌های من. من کلاغ را دیدم. دنیا را دیدم. و بعد توی صدای قارقار کلاغ، مُردم. تا غروب.

و حالا درست جایی ایستاده‌ام که خاطره‌هایم شکل گرفته بود. من دنیا را با کلاغ به یاد می‌آورم. دنیا تا پیش از این نور بود. نوری که نمی‌گذاشت دنیا را ببینم. من سه ماه و بیست‌وسه روز، نمی‌دیدم. نور نمی‌گذاشت ببینم. دنیا فقط نور بود. روشنایی. روز. وقتی می‌خوابیدم، در خواب هم روز بود.

اول فروردین ۱۳۶۳ که مادرم مرا با دست‌های خودش به‌ دنیا آورد، گریه کردم. من گریه می‌کردم. انگار که می‌خواستم بگویم من هم لباس عید می‌خواهم. پدرم زیباترین لباسش را سه ماه و بیست‌وسه روز بعد که از جنگ برمی‌گشت می‌پوشد. مادرم می‌گفت یواشکی درِ گوشت گفتم تا آن روز صبر کن!

گور که اندازه هر دوتایشان می‌شود، گریه‌ام می‌گیرد. آنقدر اشک می‌ریزم که وقتی هر دوتا را می‌خوابانم در گور، اشک‌ها و آب باران، صورتشان را می‌شوید. هنوز هم وقتی نگاه‌شان می‌کردی مثل دو عاشق بودند. خورشید از بین ابرها بیرون می‌آید و خودش را نزدیک می‌کند و از لای برگ‌های سبز نخل، زیبای‌شان می‌کند. مثل عکس توی قاب اتاق‌خواب‌شان. ازشان می‌خواهم تا خوب مرا ببینند. آخرین تصویر مرا. آخرین خاطره‌ی دنیا را. می‌بینند. لبخند می‌زنند. و بعد خاک‌های انباشته با پرتوهای طلایی خورشید و استخوان کلاغ‌هایی را که روزی خودشان به خاک کرده بودند، روی‌شان می‌ریزم. چشم‌هایشان را می‌بندند و می‌خوابند.

دیگر بچه‌یی نبود که به دنیایش بیاورند.

از گور هفت قدم، و بعد یک قدم، فاصله می‌گیرم و می‌نشینم روی تختی که سی‌وشش سال پیش، مادرم خواب دیده بود هزار کیلومتر دورتر از این‌جا، دختری به دنیا می‌آید، و آخرین غروب دنیا را تماشا می‌کنم. پرتوهای خورشید با بال‌زدنِ کلاغ‌ها، می‌شکست. سیاه و زرد. می‌شکست. سیاه و زرد.

حالا دوباره آنچه می‌دیدم آخرین خاطره من می‌شد. تمام این دِه با خاطره‌ها و بچه‌هایی که مادرم به دنیا آورده بود که دنیای زیبایش را ببینند، تمام شده بود. دیشب وقتی آنها برایم خاطره‌های سی‌وشش سال پیش را تعریف می‌کردند، دنیا هنوز بین هفتی‌ها و هشتی‌ها می‌چرخید. زیبا. عاشق. آنها با این رویا خوابیدند. من به حیاط آمدم و اینجا نشستم و خیره شدم به هفتی‌ها و هشتی‌ها و می‌شمردم‌شان. نامشان را صدا می‌زدم. وقتی هفتی‌ها و هشتی‌ها تمام شدند، خواستم برگردم به اتاقم، که زمین زیر پایم لرزید. پایم را که بلند کردم، زمین ترک برداشته بود. سرم را برگرداندم سمت خانه. تمام خانه هجوم آورد توی چشم‌هایم. خانه با پنجره‌ها و دیوارهایش از چشم چپ به راست می‌رفت و از راست به چپ. بیست‌وپنج ثانیه بعد دیگر خانه‌یی نبود. پنجره‌یی نبود. دیواری نبود. ویرانه‌ای بود و صدای جبرجیرک‌ها از دل تاریکی می‌گفت آنچه می‌بینی آخرین خاطره توست. و بعد صدای باد توی موهام: «عروسک قصه من، پس شب آفتابی کجاست؟»

دِه در تاریکی فرو رفته بود. دویدم سمت خانه. پایم خورد به گلدانی که شمعدانی‌ها‌‌یش از آن افتاده بود بیرون. افتادم. بلند شدم. بوی شمعدانی می‌دادم. باز افتادم. چشم‌هایم را گم کرده بودم. خدایا، ماهت را کجا پنهان کرده‌ای؟! چشم‌هایم را از آسمان برنداشتم تا ماه به چشم‌هایم روشنایی داد. دو دقیقه بعد. درست روی خانه ما. کامل. با بوی شمعدانی‌ها دویدم. مادر و پدرم را تا صبح از زیر خرابه‌ها بیرون کشیدم. خاک‌ها را از روی تن‌شان کنار زدم. صورت‌شان را پاک کردم. دوباره زیبا شده بودند. زیباتر از عکسِ توی قاب که مال عروسی‌شان بود. حالا باید به آنها نفس می‌دادم. نفس. نفس. نفس. و شمردم. سی‌‌وشش‌‌هزار نفس. نام همه بچه‌هایی که به دنیا آورده بود، صدا زدم که بیایند و به مادرم، مادرشان، نفس بدهند. به پدرم. به پدر عزیزم.

تنها رژه کلاغ‌ها بود روی هفتی‌ها و هشتی‌های حیاط، و کمی بعدتر... کمی دورتر... صدای آخرین قطار که به ایستگاهِ دِه نزدیک می‌شد...

*

خانه شماره ده دیگر خاطره‌ای نداشت. کلاغ‌ها دوباره برگشته بودند تا بمیرند. باید هزار کیلومتر می‌رفتم دورتر از هفتی‌ها و هشتی‌های حیاط خانه شماره ده. تهران، دیباجی جنوبی، خانه‌ شماره نُه.

حالا از توی خوابِ مادرم، با خاطره‌هایم، آسفالت خیابان را زیر پایم حس می‌کنم. داغ و سیاه. مثل گرمای جنوب. نفس می‌کشم. من هنوز می‌بینم...

 

***

reza fekri

خوانش رضا فکری بر داستان «دیباجی جنوبی، خانه‌ شماره‌ ۹»، نوشته‌ سمیه مهرگان

ادامه‌ زندگی؛ ادامه‌ مرگ

در واقعیت زندگی و در عینیت ماجراها گاه تنش‌هایی وجود دارند که می‌توانند روان آدمی را از مسیر خارج کنند، به شکلی که ذهنیت محض بر او چیره شود. انسانِ درگیر رویا در جایی بیرون از مرزهای عینی زندگی می‌کند و چه بسا که مبنا هم برای او همین فضاهای برساخته‌ ذهنی باشد. چراکه ذهنِ پرکار و حمایتگر انسان در هر شرایطی در پی خلق فضایی است که تجلی امنیت باشد؛ امنیتی که اگر به‌طور طبیعی و در زندگی عادی حاصل نشود، به مدد ذهن، بازسازی می‌شود. داستان «دیباجی جنوبی، خانه‌ شماره‌ ۹» نیز در چنین وضعیتی و در فضایی خواب‌گونه و سوررئال روایت می‌شود و به‌شکل خاطره‌ای محو از پدر و مادر و خانه‌ای ازدست‌رفته، و در مجاورت سمبل‌های تکرارشونده و درهم‌تنیده‌ پستوی ذهن آدمی، به مخاطب عرضه می‌شود. خاطره‌های گنگی که از لایه‌های پنهان و پس‌رانده‌شده‌ ناخودآگاهِ ذهن می‌گذرند و در سطح خودآگاهِ ترس‌خورده و متزلزل و در میانه‌ واقعیت و خیال، دست‌وپا می‌زنند. اضطراب‌هایی که گاه به شکل کلاغ‌هایی مُرده خود را نشان می‌دهند و گاه به صورت بادهایی ظاهر می‌شوند که آبستن ترس و نومیدی‌اند. بادهایی که از هزاران کیلومتر آن‌طرف‌تر می‌آیند و موهای مادر و گهواره‌ طفل را همزمان پریشان می‌کنند.

در این میان، اگرچه ترومای لحظه‌ تولد و هیجانات محیطِ آلوده به اضطراب، زخم‌های عمیقی ایجاد کرده، اما مادری هم هست که نقش والدی حمایت‌گر را بازی کند. کسی که در زمانه‌ای که بوی اجساد کلاغ‌های مرده و بوی باروت و بوی مرگ همه‌جا را فراگرفته، ناجی بی‌چون‌وچرای زندگی است. مادری که می‌تواند بوی پدرانگی را هم به لباس‌ها و هم به وجود پدر هدیه کند. شخصیت پارادوکسیکالی که با اشتیاق و هوسِ توت‌فرنگی، جسد کلاغ‌های نوک‌سرخ را سر صبر و حوصله می‌شمارد و در دامن می‌ریزد و آنها را در باغچه‌ خانه دفن می‌کند و از طرفی هم مسئول زندگی‌بخشیدن به انسان‌هایی است که آینده را می‌سازند. شاید شخصیت اصلی داستان، همین مادر راوی باشد؛ مادری که نه‌تنها در معنای واقعی و غیراستعاری، زندگی‌آفرین است، بلکه در داستان نیز قابله‌ توانای دِه است و کودکان بسیاری همچون سارا، مهناز، مرجان و دیگران را به دنیا آورده؛ کودکانی که می‌خواسته‌اند دنیا را ببینند. مادری که در جنوب ایران و در جوار نخل‌ها زندگی می‌کند و به مدد خیال و رویا، مسیری هزار کیلومتری را تا تهران می‌آید و برمی‌گردد، تا دختری را که «می‌خواهد دنیا را ببیند»، به دنیا بیاورد؛ هرچند که ظاهراً دوره‌ عجیبی را برای این دیدار انتخاب کرده است. دوره‌ای که در آن نه زمان، سرِ آرامش دارد و نه مکان آماده‌ پذیرفتن مهمانی تازه است. مادر در رویاهایش سفر می‌کند تا خانه‌ شماره‌ ۹ خیابان دیباجی جنوبی، تا «سمیه‌»ای را به دنیا بیاورد که قرار است محل تولدش پناهگاهی در اوج موشک‌باران و جنگ باشد و تاریخ تولدش دهه‌ شصتی مملو از صدای ناله و آژیر خطر و موج اضطراب و ترس و ناامیدی.

داستان پر از تمثیل‌ها و نمادها و استعاره‌های تودرتو و گاه ضد‌ونقیض است؛ بخش اعظم داستان در دهی روایت می‌شود که به عادت معمول باید محل سکون و آرامش و سرزندگی باشد، اما روزی از روزهای جنگ ایران و عراق، پُر می‌شود از اجساد کلاغ‌های مرده‌ای که بوی‌شان تا ابد در ذهن آدم‌ها می‌ماند. مادر با یک کلاغ مرده به اتاقی بازمی‌گردد که در آن پسرک نوزادش (که همان راوی داستان است)، در گهواره‌اش مرده. گویی مادری که آن‌قدر زنده است که روی لب‌هایش توت‌فرنگی سبز می‌شود و سرخی میوه‌ها و رنگ لب‌هایش درهم می‌آمیزند، مرگ و نیستی را بر سر گهواره‌ پسرش هدیه برده است. کلاغ‌های مرده پای درخت نخل توی حیاط خاک می‌شوند. نخل‌هایی که نمادی هستند از حال‌وهوای روزهای جنگ در جنوب ایران، اما به‌نظر می‌رسد که در اینجا کارکرد نمادین دیگری نیز دارند؛ آنها سمبل زیستن و زندگی هستند. چراکه با ورود مادر به خانه، نخلی کاشته‌اند و با آمدن کودک (راوی) هم نخلی دیگر. و حالا این اجساد کلاغ‌های مرده هستند که باید سمبل‌های زندگی و زنده‌بودن را تغذیه کنند. در این میان نقش تمثیلی و پررنگ اعداد را نیز نباید نادیده گرفت: این‌که مادر هزار‌وسیصدونودودو کلاغ جمع کرده، پدرِ از جنگ برگشته دو کلاغ مرده در دست دارد، کودک بعد از هفتادوهشت یا هشتادوهفت‌بار پلک‌زدنِ مادر به دنیا می‌آید و بسیاری از موارد دیگر که می‌توانند دلالت‌مند باشند.

ماجراهای داستان «دیباجی جنوبی، خانه‌ شماره‌ ۹» نوشته سمیه مهرگان، در زمان‌ها و مکان‌های گوناگون سیر می‌کنند و خط داستانی مشخصی برای مخاطب بر جای نمی‌گذارند. داستان شامل تصویرهایی است که بناست حسی را به مخاطب منتقل کنند. حسی تاریخی و جمعی و متعلق به همه‌ نسل‌هایی که در کودکی یک‌بار مرده‌اند و حیاط خانه‌شان پر از اجساد کلاغ‌هاست؛ همه‌ مهنازها و ساراها و مرجان‌ها و همه‌ دیگران.

 

***

مهدی معرف

خوانش مهدی معرف بر داستان «دیباجی جنوبی، خانه‌ شماره‌ ۹»، نوشته‌ سمیه مهرگان

مرگ و کلاغ

«دیباجی جنوبی، خانه شماره۹» با زبان استعاره شروع می‌شود؛ روندی که داستان تا به انتها پیش می‌گیرد. چشم داستان هرچه را که می‌بیند در گودالی می‌ریزد و با نشانه‌ها رویش را می‌پوشاند. این‌گونه نویسنده خواننده را به دنیایی می‌سُراند که دیگر در آن جز کلامی استعاری چیزی نمی‌یابد. در اینجا هرچه هست، در منطق و علیتی سیر می‌کند که اگر نشانه‌هایش نتواند تو را رهنمود کند، سرگردان می‌شوی. داستانی شخصی که در آن همه عناصر روایت برخاسته از اِلمان‌های درونی و فردی ذهن نویسنده است. ارتباط عناصر باید درون همین داستان رمزگشایی و توجیه شود و خارج از این داستان قابلیت تعمیم‌پذیری ندارند.

کلاغ‌های مرده داستان، نشانه‌ای شوم با خود می‌آورند. نشانه‌هایی که در شکلی وسیع‌تر هم دیده می‌شوند. مثلا بادی که در موهای مادر می‌پیچد. نشانه‌ها پیایی و در پس هم می‌آیند و خود را تکمیل و توجیه می‌کنند همراه با چیزهایی که مرتبا به خود عدد می‌گیرند و شکلی کمی می‌یابند.

رابطه‌ای بین راوی و کلاغ شکل می‌گیرد که در مرگ مشترک‌اند. همین‌جا می‌توان نخ منطق روایت را گرفت و پیش رفت. مرگ از مسافتی هزار کیلومتری می‌آید و کلاغ ها و راوی را می‌کُشد. این‌گونه میان مسافت و مرگ رابطه‌ای برقرار می‌شود: «وقتی مادرم با یک کلاغ به اتاق برگشت، من توی گهواره مُرده بودم. مادرم می‌گفت تو داشتی تاب می‌خوردی با بادی که هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر به دِه می‌آمد.»

چند سطر پایین‌تر باز به این رابطه باز می‌گردیم: «مادرم... می‌گفت آن روز به اندازه تمام عمرم بوی کلاغ در ریه‌هام رفت؛ جوری که بعد از آن، هر بوی دیگری را با ته‌مانده بوی کلاغ می‌شنیدم. وقتی می‌گفتم حتی بوی من، می‌خندید و می‌گفت حتی بوی تو.»

کلاغ‌ها با نشانه دیگری هم پیوند می‌خورند: توت‌فرنگی.

مادر کلاغ‌های مرده را در دامنش می‌ریزد - عملی که مثل در آغوش‌گرفتن راوی نوزاد است- نوک کلاغ‌ها سرخ است و مادر را به یاد توت‌فرنگی می‌اندازد. راوی نیز اولین تصویری که از مادر به‌یاد می‌آورد، توت‌فرنگی‌هایی است که بر لبش هنگام خنده سبز می‌شد.

نشانه‌ها روندی رو به درون دارند و دایره ارجاع آنها از چیزی که در داستان است وسیع‌تر نمی‌شود.‌ توت‌فرنگی که می‌تواند نشان زندگی باشد، از نوک کلاغ‌های مرده به ذهن مادر متبادر می‌شود.

در این داستان مرگ مفهومی فراگیر است: پدر که از جنگ برمی‌گردد با خودش دو کلاغ مرده می‌آورد؛ مرگ روستا را احاطه می‌کند و باد از هزار کیلومتر دورتر مرگ به ارمغان می‌آورد.

داستان پیاپی تصاویر جدید را می‌سازد و مجال نمی‌دهد تصویر پیشین در روایت رسوخ کند. راوی می‌گوید که مادر به یاد ندارد که پدر وقتی به خانه آمد لبخند به لب داشت یا نه. لبخندی که پیش از این با توت‌فرنگی همراه شده بود. لبخند، نماد زندگی می‌شود و حالا پدرِ از جنگ برگشته با دو کلاغ مرده، مرگ‌آفرین است. از سوی دیگر توصیفی که از پدر می‌شود، نقیضه نماد‌سازی داستان است: «[مادرم] می‌گفت بوی مرده‌ی کلاغ‌ها را از لباس‌هایش پاک کردم تا بوی پدرانگی‌اش را به او بدهم، او صاحب یک پسر شده بود، اما از زیر لباس‌هایش بوی مرده‌ آدم‌ها بود که بیرون می‌زد.» جمله‌ای که عریان‌شده و آشکار‌کننده نشانه‌های درون داستان است. در جای دیگری نویسنده کلاغ‌ها را معادل هواپیما می‌نشاند. نشانه‌هایی که نفس وجودیشان پنهان‌سازی ا‌ست و این جمله‌ها سِحرشان را باطل می‌کند.

مرگ‌آوری پدر، مقابل زندگی‌بخشی مادر می‌نشیند که با نخل نشانه‌گذاری می‌شود. زیر نخل کلاغ‌های مرده را خاک می‌کنند، گویی مرگ پای زندگی می‌ریزند.

داستان در روند تقابلی خود، مقابل مکانی که ترسیم می‌کند مکانی دیگر می‌نشاند.‌ مادر در خواب هزار کیلومتر را می‌دود تا نوزاد دختری به نام «سمیه» را به دنیا بیاورد. تولد دختر برابر مرگ پسر می‌نشیند‌. مادر شِکوه می‌کند که این‌همه بچه را به دنیا آورده، ولی بچه خودش می‌میرد. نشانه‌ها مرتبا درهم می‌پیچند، نشانه‌هایی که از خط روایت بیرون می‌زنند. پدر سه ماه و بیست‌وسه روز بعد از تولد راوی، قشنگ‌ترین لباس عید را به پسر می‌دهد. این لباس را می‌توان دختری که در خواب مادر متولد شده بود فرض کرد. ارتباط پسر و دختر برابر ارتباط پدر و مادر می‌نشیند. پسری که به مرگ تن نمی‌دهد - تعداد نفس‌هایی که مادر به پسر می‌دمد تا زنده نگاهش دارد، مرگ را در جای دیگری می‌نشاند: مرگ پدر و مادر.

نشانه‌ها تلاش دارند در درون خود روایت را پیش ببرند، اما روایت با پیروی از فضا و منطقی شاعرانه، روند داستانی خود را نقض می‌کند. تناقضی که پیرنگ را از داستان می‌گیرد و علت و معلول‌ها را کمرنگ می‌کند. توصیف‌ها در پی یک توالی احساسی خود را باز‌نمود می‌دهند و این توالی با اعداد و دیگر چیزها نشانه‌گذاری می‌شوند. نشانگانی که در پس فرآیندی حسی معنا و هویت می‌یابند. مثلِ «زمین زیر پایم لرزید. پایم را که بلند کردم، زمین ترک برداشته بود.» توصیفاتی که با صور خیالی فرا‌علیتی حس‌آمیزی شده و بر شاعرانگی نوشته تاکید دارد. امری که روایت را از چرخه داستانی به برداشتی حسی و ضمنی از رویدادها سوق می‌دهد.

در انتهای داستانِ کوتاهِ سمیه مهرگان، زلزله‌ای رخ می‌دهد و پدر و مادر راوی می‌میرند. در منطق داستان این مرگی استعاری جلوه می‌کند. انگار اختلاف یا مشاجره‌ای رخ داده باشد که به شکافی عمیق منجر شده. شکافی که راوی را بازمی‌گرداند که هزار کیلومتر در خوابِ سی‌وشش سال پیشِ مادرش برود و دوباره‌بینی کند. در خانه شماره ۱۰، در همسایگی.

 

به نشر رسیده در روزنامه آرمان روز یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۹۹

 

لابیرنت /داستان کوتاهی از قباد آذرآیین در روزگار کرونا

photo 1

لابیرنت /داستان کوتاهی از قباد آذرآیین در روزگار کرونا

 

 

azarain

قباد آذرآیین (۱۳۲۷- مسجدسلیمان) نزدیک به نیم قرن است که قلم می‌زند. اولین داستان او به‌نام «باران» در سال ۱۳۴۶ در نشریه «بازار» رشت چاپ شد، آن‌موقعی که کلاس پنجم ادبی بوده است. و اولین کتابش را هم نشر ققنوس در سال ۱۳۵۷ منتشر می‌کند: کتابی لاغر که یک داستان سی‌صفحه‌ای برای نوجوانان بوده: «پسری آن‌سوی پل». اما حضور حرفه‌ای آذرآیین در ادبیات داستانی از دهه هفتاد آغاز می‌شود: مجموعه‌داستان «حضور» و بعدها داستان‌ها و رمان‌های دیگری از جمله: «شراره بلند» (داستان «ظهر تابستان» از همین مجموعه، از بنیاد گلشیری جایزه گرفت)، «هجوم آفتاب» (تقدیرشده از سوی جایزه مهرگان ادب)، «چه سینما رفتنی داشتی یدو!»، «عقرب‌ها را زنده بگیر»، «از باران تا قافله‌سالار» (گزیده‌ چهل‌سال داستان‌نویسی قباد آذرآیین)، «من... مهتاب صبوری»، «داستان من نوشته شد» و مجموعه‌داستان «روزگار شاد و ناشاد محله نفت‌آباد» و به‌دنبال آن رمان «فوران» که خودش نقطه‌عطف کارهایش برمی‌شمرد. آنچه می‌خوانید داستان کوتاه «لابیرنت» نوشته قباد آذرآیین است که در حال‌وهوای این روزهای کرونایی می‌گذرد.

***

دم‌دمه‌های غروب، مردی درشت‌اندام وارد یک سوپرمارکت شد و لیست خرید بلندبالایی گذاشت روی پیشخوان، جلوی فروشنده. مرد، ماسک به چهره داشت و به نسبت چهره سنگی درشتش یک عینک کوچک روی چشم‌هایش بود. دست‌هایش را با یک جفت دستکش پارچه‌ای تیره‌رنگ پوشانده بود. سوپرمارکت، تنگ و دراز و نیمه‌تاریک بود، با سقف هلالی کوتاه -حس می‌کردی دارد روی سرت هوار می‌شود-  و چند پله پایین‌تر از سطح خیابان. چینش جنس‌های توی سوپری، به صورتی بود که یک راهروی باریک دراز و چند گذرگاه پیچ‌درپیچ می‌دیدی. شاید فروشنده برای بیشترین استفاده از فضای تنگ سوپر این کار را کرده بوده. یک پراید مشکی چرک، جلوی در سوپرمارکت، بالای پله‌ها، در خیابان پارک شده بود. راننده ریزنقش و تکیده، تکیه داده بود به گلگیر ماشین و سیگار می‌کشید.

راننده عینک تیره‌ای به چشم داشت.

یک زن میانسال با چرخ خرید توی راهروی دراز و پیچ‌واپیچ‌های سوپری پیدا و ناپیدا می‌شد. زن ماسک زده بود و دستکش آشپزخانه پوشیده بود.

فروشنده لیست بلندبالا را برانداز کرد و رو به مرد درشت‌اندام گفت: «همه‌شو قربون؟»

توی نگاهش یک جور تعجب بود. مرد درشت‌اندام سر تکان داد.

فروشنده گفت: «خدا کنه شرمنده‌تون نشیم قربون... یه‌کم معطلی داره، مشکلی نیست؟»

مرد درشت‌اندام گفت: «چقدر؟»

فروشنده گفت: «جان؟»

مرد درشت‌اندام گفت: «چقدر معطلی داره؟»

فروشنده لوچه کرد و گفت: «من سعی خودمو می‌کنم. ملاحظه می‌فرمایین که دست تنهام.»

مرد نگاه ساعتش کرد. «اشکال نداره.»

فروشنده یک‌بار دیگر لیست بلندبالا را برانداز کرد و گفت: «چشم قربون!» پشت پیشخوان غیبش زد.

«سر راه، اول باس یه مشت از جنس‌ها رو بفرستم بره ولایت. نکنه یه وقت به کله‌شون بزنه تو این هیروویر راه بیفتن بیان. حالیشون که نیست چی به چیه. فکر م‌ کنن اوضاع مثل چند ماه پیشه: تن سالم، پول لازم!... هوم!... تو تلفن یه ساعت براشون روضه خوندم که کسب‌وکارها تق‌ولقه، تعطیله، خودم هم تو مخارج زندگیم درموندم...گفتم یه‌کم ملاحظه حال منم بکنین. هرچی باشه شما اونجا خرجتون کمتره، ریخت‌وپاش‌های منو ندارین. ریخت‌وپاش کیلو چنده! تو مخارج ضروریم کمیتم لنگ می‌زنه. گفتم البت من نمی‌ذارم شما مجبور بشین اونجا دستتونو دراز کنین جلو درو همسایه، اما انتظار نداشته باشین مثل پارسال،حتی مثل یکی دو ماه پیش  هردم کارتاتونو پر کنم.

«براشون به روح مامان، به جون داریوشم قسم خوردم که اوضام بدجوری ریقماسی شده... انگار نه انگار...اون همه فک زدم، آخرش داداش کوچیکه  دراومد گفت چی می‌گی داداش؟ صدات نمی‌رسه. اینجا گوشی‌ها خوب خط نمی‌دن...»

زن حالا پیدایش نبود، اما صدای جیرجیر چرخ خرید شنیده می‌شد.

«سگ‌مصب من فقط دو ماه نفقه‌تو بهت نرسوندم، باس می‌رفتی شیکایت می‌کردی، پای منو واکنی تو کلونتری؟... من رو تو دس بلن کردم؟!... اک هی، رو رو برم!»

زن دوباره پیدایش شده بود. انگار که پشیمان شده باشد، داشت چندتا از خریدهایش را برمی‌گرداند توی قفسه‌ها.

«ندارم بابا، ندارم. دستم خالیه. به کی باید قسم بخورم که باور کنین ندارم؟ من باس خودمو چن تیکه بکنم؟ همه‌تون دست بگیر دارین...»

زن نزدیک‌تر شده بود. چرخ خریدش هنوز خالی بود.

«نخواستیم بابا، دانشگاه تو سرت بخوره... مگه دانشگاه همه‌ش چند ساله؟ شیش هف ساله معلوم نیس داری اونجا چه غلطی می‌کنی. گه‌گیجه گرفتم. دس از سر کچل من وردارین...»

فروشنده گفت: «امر دیگه‌ای نیست قربون؟»

مرد درشت‌اندام به خودش آمد. کیسه‌های برنج، حلب‌های روغن و پلاستیک‌های پر از خرت‌وپرت‌های دیگر روی پیشخوان چیده شده بود. صورت فروشنده خیس عرق بود.

مرد درشت‌اندام گفت: «دست‌تنها سخته آقا.»

فروشنده که هنوز نفس‌نفس می‌زد گفت: آ«ره قربون دهنتون. ناغافل زد به کله‌ش گذاشت رفت نامرد. دست و بالمونو حسابی گذاشت تو پوست گردو. این یکی‌دو سال آخر، با قربون صدقه نیگرش داشتیم. می‌گفت دیگه  برام صرف نمی‌کنه اینجا کار کنم، می‌گفت  پولتون ارزش نداره. می‌بینی آقا؟ ده سالی اینجا بود. خداییش دست ‌پاک بود. بابام زیر بالشو گرفت خرج عروسیشو داد. نمک‌نشناسی کرد آقا. ببخشید سرتونو درد آوردم. فرمایش دیگه‌ای نیست قربون؟»

گوشی مرد درشت‌اندام زنگ زد. مرد با نگاه به شماره تماس، سر تکان داد و توی دلش گفت: «دس‌وردار نیستن. اصلا انگار تو باغ نیستن به کل! اَه! سگ باشی، اولاد ارشد خونواده نباشی!» توی گوشی گفت: «تماس می‌گیرم، دستم گیره!»

دکمه خاموش گوشی را فشرد، توی گوشی خاموش گفت: «الو... الو... راستی، به کارخونه سرکشی کردی؟... اکی... می‌بینمت.»

گوشی را گذاشت توی جیبش و رو به فروشنده گفت: «آدم خودش بالاسر کارش نباشه، چرخ کارش نمی‌چرخه آقا.»

فروشنده گفت: «درسته. می‌فهمم. فرمایش دیگه‌ای نیست قربون؟»

مرد درشت‌اندام گفت: «بله؟»

جیرجیر چرخ خرید نزدیک‌تر شده بود. اما زن پیدایش نبود.

فروشنده گفت: «عرض کردم امر دیگه‌ای نیست؟ حساب کنم؟»

مرد درشت‌اندام گفت: «حساب کنید... حساب کنید.»

فروشنده گفت: «قابل شما رو نداره قربون. مهمون ما باشین.»

مرد درشت‌اندام گفت: «خواهش می‌کنم. آقایین.»

برگشت اشاره کرد به راننده‌ی پراید که حالا آمده بود نشسته بود روی پله‌های ورودی سوپری. راننده تند آمد تو و چندتا از کیسه‌های برنج را بغل زد و راه افتاد.

فروشنده از پشت صندوق گفت: «چه زوری داره! بهش نمی‌آد.»

مرد درشت‌اندام گفت: «فلفل نبین چه ریزه!»

انگار که  تازه چیزی یادش آمده باشد گفت: «صبر کنید... صبر کنید لطفا!»

فروشنده دست نگه داشت. «جانم؟»

مرد درشت‌اندام گفت: «صد تومن نقدی لطف کنید، بدیم این بنده خدا بره پی کارش.»

فروشنده با یک جور نارضایتی گفت: »چ... چشم! البته ما معمولا پول نقد نمی‌دیم به مشتری، ولی البته شما با بقیه...»

حرفش را تمام نکرد. دوتا تراول پنجاهی از توی کشوی پایین  صندوق کشید بیرون و گذاشت جلو مرد درشت‌اندام. «بفرمایین قربون!»

مرد درشت‌اندام گفت: «ممنون.»

فروشنده گفت: «خواهش!»

زن یک لحظه با چرخ خرید، توی یکی از پیچ‌ها پیدایش شد و غیبش زد.

راننده داشت آخرین کیسه‌های خرید را می‌برد بگذارد توی ماشین. مرد درشت‌اندام تراول‌ها را چپاند تو جیب کاپشنش و گفت: «آدرسو که بلدی؟»

راننده گفت: «بله قربون. بار اولم که نیس.»

مرد درشت‌اندام گفت: «دارمت!»

راننده گفت: «نوکرتم.»

زن، حالا توی راهروی اصلی سوپری جلوتر آمده بود. سبد چرخ خریدش تقریبا خالی بود.

فروشنده صورت‌حساب خرید را از شکم صندوق کشید بیرون و قبل از اینکه آن را به مرد درشت‌اندام بدهد دوباره گفت: «قابل شما رو نداره قربون.»

مرد درشت‌اندام گفت: «خواهش می‌کنم.»

فروشنده صورت‌حساب خرید را گذاشت جلوی مرد درشت‌اندام. «خدمت شما.»

مرد صورت‌حساب را برداشت، سرسری نگاهش کرد، برگشت و زیرچشمی نگاه کرد توی سوپری.

زن حالا جلوتر آمده بود. مرد درشت‌اندام از توی جیب بالای کتش یک کارت بانکی درآورد و دراز کرد طرف فروشنده.

فروشنده کارت را از دست مرد درشت‌اندام گرفت و گفت: «قابل شما رو نداره قربون.»

مرد درشت‌اندام به جای جواب، توی سوپری چشم گرداند. زن پیدایش نبود. چرخ خرید هم از صدا افتاده بود.

فروشنده گفت: «رمز لطفا!

مرد درشت‌اندام گفت: «سیزده سیزده.»

فروشنده لبخند زد و زیر لب گفت: «سیزده سیزده.»

رفت طرف دستگاه پوز.

اول صدای چرخ خرید آمد، بعد زن پیدایش شد. زن کشوی فریزر پروپیمان سوپری را کنار زد و دستش را دراز کرد طرف بسته‌های گوشت.

فروشنده انگار به چیزی شک کرده باشد رو به مرد درشت‌اندام گفت: «یه بار دیگه رمزتونو می‌فرمایین؟»

مرد درشت‌اندام گفت: «سیزده سیزده.»

زن، دستش را خالی از فریزر آورد بیرون و کشو را بست.

فروشنده رو به مرد درشت‌اندام گفت: «جسارتا... موجودی... نداره... قربون...»

مرد درشت‌اندام گفت: «لطفش کنید.»

فروشنده کارت را دراز کرد طرف مرد درشت‌اندام. «خدمت شما.»

مرد درشت‌اندام کارت را گرفت گذاشت توی جیب کوچک کتش. نگاه کرد طرف زن. زن حالا با چرخ نیمه‌خالی نزدیک‌تر شده بود. مرد درشت‌اندام انگشت اشاره‌اش را تکان داد رو به فروشنده: «تشریف بیارین!»

فروشنده آن طرف پیشخوان یک قدم جا‌به‌جا شد. حالا روبه‌روی مرد درشت‌اندام ایستاده بود: «در خدمتم...»

مرد درشت‌اندام با نیم‌نگاهی به زن، روی پیشخوان خم شد، دستش را درازکرد طرف فروشنده و گفت: «کلید!»

فروشنده گفت: «جان؟»

مرد درشت‌اندام اشاره کرد به در سوپری و آرام‌تر گفت: «کلید در.»

فروشنده گفت: «کلید؟! کلیدو واسه چی می‌خواین قربون؟»

زن حالا چند قدمیِ صندوق بود.

مرد درشت‌اندام خودش را بیشتر روی پیشخوان خماند، گوشه ماسکش را کمی کنار زد.

فروشنده بی‌هوا خودش را پس کشید.

مرد درشت‌اندام گفت: «ببین جوون، من مریضم. یه عطسه بکنم، باس فاتحه اینجا رو بخونی. کلیدو رد کن بیاد. معطل نکن!»

رنگ فروشنده شد گچ دیوار. زبانش بند آمده بود. زور زد و گفت: «آ... آ...آقا...!»

مرد درشت‌اندام  انگشت‌های شست و اشاره‌اش را به نشانه حرکت کلید توی قفل چرخاند، اشاره کرد طرف در سوپری و بلندتر گفت: «زود!»

زن شنید و نگاه کرد طرف مرد درشت‌اندام.

دو نفر داشتند از پله‌های سوپری می‌آمدند پایین.

مرد درشت‌اندام دستش را برد طرف لبه پایین ماسکش.

فروشنده گفت: «چ... چشم!»

با نگاهی به مرد درشت‌اندام، با فاصله وکورمال کورمال، کشوی پایین پیشخوان را گشت، کلید نقره‌ای‌رنگی درآورد و با دست لرزان انداخت روی پیشخوان.

مرد درشت‌اندام کلید را تند قاپید، انگشت استخوانی درازش را عمودی گرفت جلوی ماسکش و گفت: «هیس!»

برگشت، نیم‌نگاهی به فروشنده، از سوپرمارکت رفت بیرون، در را پشت سرش قفل کرد، پله‌ها را تند دوید بالا و غیبش زد.

زن رسید پای پیشخوان: «آقا!»

«...»

«آقا!»

«...»

***

reza fekri

خوانش رضا فکری بر داستان «لابیرنت» نوشته قباد آذرآیین

پشت ماسک

قباد آذرآیین، داستان کوتاه «لابیرنت» را در ارتباط مستقیم با حال‌وهوای این روزهای کرونایی نوشته و از ترسیم فضاهای تفتیده‌ جنوب که او در نوشتن‌شان تبحری تام دارد، خبری نیست. او از وضعیت جامعه‌ای می‌نویسد که همه در آن ماسک به چهره دارند و ترس از گرفتارشدن در دام یک بیماری فراگیر در آن موج می‌زند. شهری که در آن سیاهی نقش برجسته‌ای دارد. غروب است و هوا رو به تاریکی می‌رود و مکان داستان هم سوپرمارکتی نیمه‌تاریک است. فروشگاهی با راهرویی تنگ که چند پله از سطح خیابان هم پایین‌تر است و به شکلی تمثیل‌گونه به فرودستی مردمان اشاره دارد. مردی درشت‌اندام با چهره‌ای سنگی که دستکشی تیره‌رنگ به دست دارد، پراید مشکی چرک و درنهایت راننده‌ ریزنقش و تکیده‌ای که به این ماشین تکیه داده و عینکی تیره به چشم دارد، از اِلمان‌های مکمل این سمفونی سیاهی‌اند.

نویسنده نم‌نم از این توصیف‌های صِرف عبور می‌کند و پای فقر و تنگنای اقتصادی را مستقیم به داستان باز می‌کند. از شرح وضعیت مغازه‌دار گرفته که از بالابردن حقوق شاگردش درمانده، تا زن خانه‌داری که با دستکش آشپزخانه برای خرید آمده و اقلام مورد نیازش را از سر نداری، به قفسه‌ها برمی‌گرداند و از فریزر بسته‌های گوشت هم دست خالی برمی‌گردد.

در ادامه‌ داستان این شرایط سخت به همه‌ اقشار جامعه تعمیم داده می‌شود. مردی که اولاد ارشد و نان‌آور خانواده‌ای پرجمعیت است که مدام از او توقع کمک دارند و البته آنچنان که باید قدرشناس هم نیستند و زندگی زناشویی‌اش هم به دلیل نفقه از دست رفته است. شخصیتی که از این شرایط به ستوه آمده اما در این اوضاع و احوال هم باز به آب و آتش می‌زند تا خانواده‌اش را راضی نگه دارد، اگرچه که دیگر با لبخند این کار را نمی‌کند. درواقع نویسنده با مقوله‌ اقتصاد به شکلی کاملا زیربنایی برخورد می‌کند. زندگی‌ها به دلیل فقر به هم می‌ریزد، رابطه‌ها گسسته می‌شود و مردی روی زنش دست بلند می‌کند، درحالی‌که به نظر می‌رسد اگر شرایط مالی مناسب‌تر می‌بود، هیچ‌‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد.

داستان از لحظه‌ای که این شخصیت خود را مالک کارخانه‌ای جا می‌زند، وجه مهندسی‌شده‌ خود را نشان می‌دهد. پوشالی و فیک‌بودنِ او، زمینه را برای کنشی متفاوت از سوی او مهیا می‌کند. درست از این نقطه به بعد است که مخاطب میان پراید مشکی‌رنگ، راننده‌ سیگاری و مشتری صورت‌سنگی که حالا از فروشنده پول نقد می‌خواهد، رابطه‌ای برقرار می‌کند. فروشنده‌ای که از پیش می‌دانیم تنهاست و کمک‌حالی هم دوروبرش نیست.

از این لحظه به بعد است که همه‌ مساله‌های طرح‌شده در پس‌زمینه‌ فقر و فلاکت و بدبختی، رنگ دیگری به خود می‌گیرند و سروکله‌ جُرم پیدا می‌شود که که از بدیهی‌ترین پی‌آمدهای شیوع بیماری است و داستان برای مخاطب، به دانستن ماجرا و اینکه قصه چه خواهد شد، تغییر مسیر می‌دهد. شخصیتی که به نظر می‌رسد ناگزیر از انجام بزه است، رمز کارتی که به فروشنده می‌دهد اشتباه است و هر لحظه بیشتر به این احتمال دامن می‌زند که خبری در راه است و مخاطب حالا دیگر با قاطعیت می‌داند که مرد خریدار ریگی به کفش دارد، اگرچه که مرد فروشنده با همه‌ سابقه‌ کاری‌اش هنوز متوجه آن نشده است.

اما این فرجام کار که قابل پیش‌بینی است با چرخشی کوچک رنگ عوض می‌کند. سرقت همان است و دزد هم همان، اما تهدید این بار نه به ضرب چاقو یا اسلحه‌ گرم که با عطسه‌ای قرار است عملی شود و این مخرب‌ترین سلاح زندگی امروزی ما است. مرد خریدار، با کنارزدن ماسکش تهدید موثرتری به کار می‌برد و در نگاه سنتیِ مرد فروشنده نیز این ترس کاملا دارای مفهوم و ترسانندگی لازم است و برای همین هم به درخواست دزد مغازه‌اش گردن می‌نهد و مقاومتی نمی‌کند و در بی‌کنشی محض و مات و مبهوت کلید را تقدیم می‌کند. زن خانه‌دار با سبد خریدِ خالی از مایحتاج زندگی‌اش، حالا روبه‌روی او ایستاده است. زنی که نماینده‌ طیفی از جامعه است که اگرچه انبان خالی‌شان را به دوش می‌کشند، اما به هر قیمتی هم نان بر سر سفره نمی‌برد.

به نشر رسیده در روزنامه آرمان روز یکشنبه ۷ اردیبهشت ۹۹

لینک دانلود

داستان کوتاه لبه‌ی روشنایی؛ منتشرشده در فصلنامه نهیب

لبه روشنایی_رضا فکری_۱

لبه‌ی روشنایی

داستان کوتاهی از:

رضا فکری؛ منتشرشده در فصلنامه نهیب

وقتی صدای بسته‌شدنِ در می‌آید، روی کاناپه دراز کشیده‌ام. چشم‌هایم را باز نمی‌کنم. تابِ این‌که از راه برسد و از همان اولش زل بزند ندارم. خیره و تیز نگاه می‌کند. بابا می‌گفت «چرا این نگاهش رو برنمی‌داره از انگشت‌های تو؟» تیپش را نمی‌پسندید. می‌گفت روحیه‌ی دهاتی‌اش در لباس پوشیدن هیچ‌وقت عوض نمی‌شود. مرد زندگی بودنش را اما شک نداشت. مرد زندگی! لابد باز زل زده به ناخن‌ها. زُق زُقِ زیر دل‌ام کم نمی‌شود.

تا جایی که بتوانم پلک‌ها را بسته نگه می‌دارم. تا جایی که فکر کنم دیگر آن تیزی نگاه اذیتم نمی‌کند. صدای آهِ بلندش از دور می‌آید. باید کیفش را انداخته ‌باشد کنار جاکفشی و جورابش را درآورده باشد. جلوتر می‌آید. از خش‌خشِ کت‌و‌شلوارش پیداست که نزدیک‌تر شده. کت را لابد الان انداخته روی جالباسی و بعد هم بی‌معطلی رفته ‌اتاق‌ها را سرکشی کند. حالا دیگر نشسته ‌است کنارم، حس‌اش می‌کنم. همان بوی عرق همیشگی که دل آدم را به‌هم می‌زند؛ کمی هم عطر قاطی‌اش. نمی‌دانم سیمین چطور می‌خوابد کنار او؟ پوست شکمم مور مور می‌شود. دستش می‌چرخد و بالا می‌آید. چیزی نمی‌گویم. نفسم را حبس کرده‌ام. ارتعاش صداش روی موهام است.

«خواب که نیستی؟»

بویی شبیه چسب مایع می‌آید. چشم که باز می‌کنم گل‌بهیِ لاک را می‌بینم که درست کنار پره‌ی بینی‌ام است. کنار گوشم نجوا می‌کند «همین رنگ بود دیگه؟ ببین چه حواسم هست.»

دست چپم را می‌آورد بالا، درست جلوی صورتم و فرچه لاک را به لبه‌ی شیشه‌اش می‌مالد که شره نکند وقتی می‌کشد روی ناخن. طوری می‌کشد که از خط ناخن بیرون نزند. برای سیمین همچو کارهایی کرده تا به حال؟ از ناخن‌های لب‌پَر سیمین همیشه حرصم می‌گیرد. می‌خواهم دستم را پس بکشم؛ نمی‌شود. تا انگشت میانه پیش رفته. همان روز که سیمین توی حراجی می‌خواست لاک بخرد سرش را دیدم که از پس شانه‌ام آمد جلو. توی همهمه‌ی آن همه آدم چطور فهمید من در گوش سیمین گفتم گل‌بهی؟ صبح وقتی اسم بازار وسط آمد مثل جن حاضر شد. بابا این‌طور وقت‌ها می‌رفت سراغ آن پیکان آلبالویی. بنز سفید دویست‌و‌بیست را حیفش می‌آمد بکشد بیرون. سرش دعوا داشتیم همیشه.

«باور کن این پیکان هم آنتیکه!»

«نه باباجون، آبرو‌بره!»

واقعا تمیز بود. آلبالویی‌اش تیره بود و متالیک. مثل همان لاکی که آخرین بار برام خرید و لنگه‌اش را دیگر هیچ‌جا پیدا نکردم.

لبه روشنایی_رضا فکری_۲

من می‌کشم و او زور می‌زند نگه دارد؛ با آن دست‌های پُرمو. بابا پوست روشنی داشت. مردهای سبزه را خوش نداشت. فقط از ظاهرش همین را می‌پسندید. چیزی که باب طبع سیمین هم بود. برای بابا حتی رنگ چشم هم مهم بود. به سیمین می‌گفت اگر مرا دوست داری باید قهوه‌ای چشمش خیلی روشن نباشد. سیمین شاکی می‌شد. آن وقت‌ها با آن یارو چشم‌عسلی می‌رفت این ور و آن ور. پسره خیلی هم رمانتیک بود. همیشه چند شاخه مریم دستش بود. سیمین گل‌ها را می‌انداخت گوشه‌ی تخت تا خشک شود یا می‌گذاشت توی آب، آن‌قدر که بگندد. اما عسلی‌اش روشن بود. مثل چشم‌های مامان. خریدن رژ صورتی و لاک آجری هم نجاتش نداد. بابا روی همه‌ی خوش‌سلیقگی‌های او چشم بست و یک کلام گفت «نه» سیمین می‌گفت شاید از چشم‌ها شروع شده این همه جنگ و دعوای مامان و بابا. توی عکس عروسی مامان و بابا صورت مامان زیادی براق بود و انعکاس آن عسلی‌ها شبیه آن دختره توی فیلم جن‌گیر کرده بودش. برعکس بابا که خودِ آل پاچینو بود. تازه از آن هم بهتر، چون قدش یک و هشتادوپنج بود. برعکس مامان که می‌خواست فی داناوی باشد با آن قد یک و شصت‌اش. اما کاریکاتورش هم نمی‌شد. سیمین می‌گفت همین عکس داد می‌زند که این‌ها از کجا شروع کرده‌اند به نخواستن هم؛ از همان شروعش. فیل و فنجانی بودند به قول او. اولش بابا گول لباس‌های فون و شق و رق و عطر شب‌های مسکوی مامان را خورده بود. خیلی دیر فهمیده بود که همه‌اش مال خاله مریم بوده. بعدش هم دیگر تحمل کردن بود و بس. می‌گفت به اصلاحش امیدی ندارد. این احمق هم‌چنان با نهایت دقتِ نداشته‌اش، فرچه را روی ناخن می‌کشد. انگار که تابلو بخواهد بکشد.

«بدقلقی نکن!»

«بی‌خیال!»

فقط انگشت کوچک مانده که دست را از توی مشت‌اش می‌کشم بیرون و توی هوا می‌چرخانم و او با دهان باز دنبال انگشت‌هاست. مثل سگی که دنبال بوی استخوان بالا و پایین بپرد. تلویزیون را روشن کرده. آهنگ لبه‌ی تاریکی می‌پیچد توی گوش‌ام. بلند می‌شوم. پشت‌ام تکیه دارد به او. کسی داد می‌زند «کِرِیوِن!» و بعد شلیک گلوله. چرا همیشه از همین‌جا شروع می‌شود؟ لااقل الان می‌توانست مثل بابا باشد. بالش بزرگ نرم و مخملی بود بابا. بدون این که آن بازوهای عضلانی‌اش جایی قلاب شود. چی می‌شود یک بار یاد بگیرد بی‌خیال فانتزی‌های نوجوانانه، فقط ستون باشد؟ حرف نمی‌فهمد. بارها بهش گفته‌ام این‌طور نه! کاش یک کم ظرافت به خرج دهد توی همین لاک‌زدن. دلم مدام به هم می‌خورد. مثل وقت‌هایی که تاپ‌های قلاب‌بافی صورتی می‌خرد برای آدم و یا آن ساین‌شاین‌هایی که انگار توش یاقوت و مروارید کاشته‌اند. آن اودکلن‌اش که با بوی عرق قاطی می‌شود هم یک جور دیگر عُق‌ام را درمی‌آورد. حیف آن اُلد اسپایسی و دریک که بابا می‌زد. با این حال من همیشه غُر می‌زدم سرش و می‌گفتم تنوع ندارد. بابا می‌گفت اصالتش مهم‌تر است. اُلد اسپایسی‌اش گرم بود و برای من شاید کمی تلخ. لبه‌ی یقه‌ی پیراهن‌اش فرو می‌رود توی نرمی گوشم. آن شق و رقیِ پیراهن بابا کجا و این کجا؟ ته طبقه‌ی همکف پلاسکو، یک مغازه‌ی مخصوص داشت برای خریدهاش. فروشنده‌اش مهندس بازنشسته‌ای بود که سال‌ها بلژیک زندگی کرده بود و کلی آداب داشت برای مشتری‌های ویژه. پیراهن را می‌پیچید لای کاغذ گراف و یک عطر مریم هم بهش می‌زد. بعد کیسه‌ی مخصوص می‌آورد و گوشه‌اش یک پاف از دریک می‌زد. تا همه‌ی این مراسم انجام نمی‌شد، بابا قبول نمی‌کرد که از موسیو پیرنیا خریدی انجام شده. از پا افتاده بود این اواخر، اما از تک و تا نه! هنوز همان‌طور اتو کشیده بود. تیغ‌تیغِ ته‌ریش‌اش آزارنده است مثل همیشه، فقط بلد است لاف بیاید «هرچه ساراجان بگوید!»

نعره‌ی پدر توی اتاق می‌پیچد: «اِما!»

لبه روشنایی_رضا فکری_۳

دستم را دور و نزدیک می‌کند تا درست ببیند نتیجه‌ی کارش را. پس می‌کشم دوباره. نخورده مست است. مثل آن شب مهمانی که سیمین داشت با چشم‌هاش می‌پاییدش اما او ول کنِ من نبود؛ عین بچه که راه می‌افتد پشت مادرش.

«اَه! ول کن دیگه!»

نمی‌داند سیمین کجاست و چیزی هم نمی‌پرسد. دست‌اش ماری پیچ وتاب‌خور است که روی سطح صاف و صیقلی خودش را بالا می‌کشد و از نوار اُریب لبه‌ی آستین رد می‌شود. انگار تکه‌ای استخوان سرد را چپانده باشند توی آن تونل پارچه‌ای. بعد برمی‌گردد به سرانگشت‌ها و این بار که می‌رود بالا رعشه‌ی درد می‌آید تا زیر گلویم.

«گم‌شو اون ور!»

«روز چندمته که این‌طور گند شده اخلاقت؟»

«به تو ربطی نداره»

سیمین توی حمام است. دوش را بسته، عادتش است. وقتی بخواهد موهای پایش را بزند دوش را می‌بندد، می‌گوید صدای شُرشُر آب تمرکزش را می‌گیرد، انگار که بخواهد آپولو هوا کند. بابا هم صورتش را همین‌طور در سکوت اصلاح می‌کرد. حتی چک چک آب از لوله هم به هم‌اش می‌ریخت. من و مامان میانه بودیم. همیشه هم غُرولند بابا را می‌بردیم هوا که باز گربه‌شور کردید و زدید بیرون؟

دوباره لاک را می‌آورد جلو. با حرکت سر به آن یکی دست من اشاره می‌کند که هنوز لاک نخورده. دست‌ام را نمی‌برم جلو. دوباره اشاره می‌کند؛ این بار با گردن کج. برای سیمین هم همین اداها را در می‌آورد؟

«ناخن‌هات چه بلند و ظریفه. انگار ناخن کاشته باشی، همه یکدست»

یعنی خامش شدم دوباره؟ کی دست‌ام را بردم جلو که این انگشت اشاره را گل‌بِهی کند؟ بابا قرمز دوست داشت. می‌گفت کلاسیک است. مامان و سیمین می‌گفتند قرمز جیغ است. بابا می‌گفت آن‌ها از مد و کلاس چیزی نمی‌فهمند؟

سیمین دوش را باز کرده. صدای آب را که لابه‌لای حرف‌های آرام کریون با دخترش می‌شنود جا می‌خورد و می‌رود عقب‌. می‌نشینم روی کاناپه و موهایم را با کش می‌بندم و رویم را برمی‌گردانم. عمیق نفس می‌کشم، آن‌قدر عمیق که به آه شبیه می‌شود.

«چرا نگفتی سیمین تو حمومه؟»

پدر و دختر بعدِ شلیک گلوله آرام حرف می‌زنند. اِما بیشتر نجوا می‌کند تا بخواهد حرف بزند. همان‌طور که از حالت شوک با آن دست‌های تسلیم‌شده می‌آید بیرون، می‌گوید: «حیف نیست خرمن موهاتو اسیرِ کش کردی؟»

کریون انگشت شست را نرم می‌کشد گوشه‌ی پیشانی اِما.

«سیمین هر پیامی که بهم می‌ده یه زنگم پشتش می‌زنه که ببینه رسیده یا نه، مسخره‌ نیست؟»

روی انگشت یکی مانده به آخر تمرکز کرده و چشم ازش برنمی‌دارد «واسه غذای اداره دسر هم می‌ذاره، باورت میشه؟ تنوع هم می‌ده. یه روز کرم کارامل، یه روز تیرامیسو»

مامان می‌گفت «سیمین چیزهایی از من برده که بابات نمی‌پسنده. یکیش همین پاهای کت و کلفت و ساق‌های بی‌ظرافت.»

انگشت کوچک را تمام می‌کند و سرش را بالا می‌آورد؛ انگار تابلوش را تمام کرده باشد.

سیمین از حمام داد می‌زند «حوله»

روی انگشت میانه کمی از خط زده بیرون «هیچ‌وقت یاد نمی‌گیری درست بزنی» با پشت دست پس‌اش می‌زنم و شیشه‌ی لاک برمی‌گردد روی پیرهن‌اش. چند قطره هم می‌پاشد روی لباس من.

آفتاب دارد غروب می‌کند، لابد ضدنور شده‌ام که چشم‌هایش را تنگ و گشاد می‌کند، حتما می‌خواهد صورتم را واضح‌تر ببیند که مثلا بفهمد چقدر جدی‌ام، رنگش پریده، می‌دود سمت جالباسی تا پیراهن دیگری بپوشد. سیمین دوباره داد می‌زند «پس این حوله چی شد؟» می‌دود توی اتاق خواب، حوله را می‌دهد. تا او بخواهد مراسم خشک‌کردن را توی رختکن اجرا کند می‌آید طرف‌ام. به لکه‌ی روی پیراهن اشاره می‌کند «استون پاک می‌کنه؟»

گیج و گول نگاه‌ام می‌کند. چشم‌هاش از ترس انگار لوچ شده. مات مانده. تکان نمی‌خورد.

«می‌ترسی؟»

اِما می‌پرسد: «می‌ترسی؟»

بابا شب عروسیِ سیمین سفارش کرد عین مامان نباشد. می‌گفت زن بودنش را هیچ‌وقت درست نفهمیدم. بهش می‌گفت هوای ناخن‌هاش را داشته باشد. خط چشم را هول هولی نکشد. رژ گونه را طوری بزند که انگار زیر لُپ‌هاش خالی است و این‌که رنگ هلویی بهترین رنگ رژگونه است. حتی آرایشگاه را بابا انتخاب کرد. دوره افتاده بود توی شهر که یک آرایشگر پیدا کند که توی گریم حرفه‌ای باشد. آرایش کلاسیک مدل اُدری هپبورن. به سیمین هم کلی تأکید کرد رژیم بگیرد و پیاده‌روی کند. می‌گفت این طوری لباس درست و حسابی قالب تن‌اش می‌شود. عمدا یک سایز تنگ گرفت براش که به فکر لاغر کردن بیافتد.

مجال پیراهن دیگری نبود. سیمین زودتر از این حرف‌ها بیرون آمده بود و حوله‌ی کوچک را پیچیده بود دور سرش: «چه زود اومدی امروز عزیزم؟» هر دو هم را توی هوا می‌بوسند. می‌نشیند کنارم «چرا نگفتی سعید اومده؟»

بعد خیره می‌ماند به لکه‌های لاک روی پیراهن او و من. رو به من اخمش را نشان می‌دهد «چرا این پیرهن نازنینو داغونش کردی؟»

سعید مهلت نمی‌دهد حرفی بزنم. سریع از توی کیفش یک فلش بیرون می‌آورد «سیمین جون! بالاخره گرفتمش، فیلم عروسی‌مونو با میکس جدید» و از ما نظری نمی‌خواهد و می‌رود که برای پخش آماده‌اش کند. داد می‌زنم: «حالا نه! می‌خوام لبه‌ی تاریکی رو ببینم»

تیز برمی‌گردد نگاهش. چشم‌هاش بین من و‌ سیمین در رفت‌و‌برگشت است. می‌نشیند سرجایش. «باشه! بعد از شام می‌بینیمش.»

دستش از پشت گردن سیمین رد شده و افتاده روی شانه‌ی من. حالا دیگر رنگش برگشته سرجایش، زیرچشمی نگاهم می‌کند.

«به هرحال خداکنه خوب شده باشه، سفارش کردم اون قسمتایی رو که تو باهام می‌رقصی، یه آهنگ امروزی‌تر بذاره»

سرم را تکیه داده‌ام به مبل و دوباره چشمهایم را بسته‌ام.

خودم را می‌بینم. آن وقت‌ها که ابروهام پهن‌تر بود و دلخواه‌تر. بابا همان حریر صورتی کم‌حال را خریده بود که دامنش نیم کلوش می‌شد و تا پایین می‌آمد و موقع چرخ‌زدن، چتر می‌شد. بابا می‌گفت مریلین مونروی منی تو! سعید همین‌طور میخ من بود. همان‌جا وقت رقص از گوشه‌ای یواشکی دستش رفت زیر موج موها «تو چه خوب هماهنگ می‌شی توی رقص!»

چشم سیمین می‌افتد به لاک پخش شده روی فرش.

«من عاشق این رنگ گل‌بِهی بودم، زدی نابودش کردی دختر!»

سرم بالا و پایین می‌رود. سیمین سر تکان می‌دهد. صداش را عشوه می‌دهد: «سعید! عین همینو بخر برام دوباره» سرم را با چندش تکان می‌دهم در جواب نگاهِ زیرچشمیِ سعید. اِما انگشت‌ها را بادبزن می‌کند روی صورت کریون. پدرش چشم می‌بندد و بو می‌کشد. با عمیق‌ترین نفس ممکن بو می‌کشد. گل‌بِهی‌ها ردیف می‌شود جلوی چشم سعید. بابا بو می‌کشید با همه‌ی نفسش. بابا آن روزهای آخر می‌گفت ناخن‌هات فرنچ باشد محشر می‌شود. ناخن‌های خودش آن‌قدر ظرافت داشت که توی غسالخانه با سوهان و برق ناخن و لاک افتادم به جان‌شان و چندتایی‌شان را فرنچ کردم. مثل انگشت‌های خودم شده بود؛ جفت همین‌ها.

سیمین سعید را می‌فرستد بیرون پیِ خرید: «یه چیزی‌ام بگیر واسه شام» سعید دم در منتظر می‌ماند و نیم‌نگاهی به من می‌اندازد، لابد برای این‌که ببیند من در مورد شام نظری می‌دهم یا نه. سیمین خیالش را راحت می‌کند «یه کبابی چیزی بگیر بیار»

شانه را می‌کشد به موهای خیس و بلندش «نمی‌تونستی یه چایی بذاری جلوش؟ با توام؟» سرم را بین دو دستم گرفته‌ام. از الان به فکر بعد از شامم و فیلمی که می‌خواهند به خوردم بدهند. نمی‌دانم کدام آدم عاقلی فیلم عروسیِ چهارسال پیش‌اش را می‌دهد میکس دوباره؟

بلند می‌شود و می‌رود آشپزخانه و زیر کتری را روشن می‌کند. موبایلم تکان می‌خورد سعید پیام داده «نگفتی چی می‌خوری؟»

جواب می‌دهم «کوفت»

«ناخن‌های پا مونده، باید یه ست مانیکور جدید بخرم برات»

«خفه!»

«بی‌ذوق نشو! لاک پوست‌پیازی هم گرفته بودم برات»

سیمین چپ‌چپ نگاه‌ام می‌کند: «دوست جدید پیدا کردی؟»

اِما پای وان حمام نشسته. لبخند می‌زند. کریون توی وان است. چشم‌بسته حرف می‌زند با دخترش. بابا آن روزهای آخر فقط به من می‌سپرد سرش را بشویم و روی پشت‌اش آب بریزم. سیمین شروع می‌کند از خریدهای ال سی وایکیکی‌اش حرف زدن «بروفن داری؟»

بی خیالِ من است و آن نگاه خیره‌ی اِما. از سفر استانبول ماه پیش‌شان می‌گوید. این که سعید برایش سنگ تمام گذاشت توی خریدن لباس از اوت لِت. اما وقتی برگشتند سعید همان پلیوری را پوشیده بود که من برای تولدش خریده بودم. سیمین می‌گفت این طوسی را هیچ‌جا پیدا نکرده.

استون می‌آورد و با دستمال می‌افتد به جان فرش. مامان مثل او از بس با وایتکس کار کرده بود پوست دستش قاچ قاچ بود. چشم کریون افتاده به رُزهای سیاه توی گلدان. بابا هم این طور رز مخملی دوست داشت، که از زرشکی بزند به سیاهی. مثل پیراهن مهمانی من که انگشت‌های سعید سُر می‌خورد روی آستین‌هاش. سیمین که می‌رفت برای بدرقه‌ی مهمان‌ها صورت سعید راه می‌کشید روی مخمل آستین و می‌آمد تا چین گردن.

کریون هم همین‌طور آستین اِما را بو کشید. سیمین فقط نینا ریچی می‌زد. آن هم به زور بابا و بعد هم به زور سعید. سعید برمی‌گردد. بوی کباب دلم را آشوب می‌کند. دور از چشم‌ها شیشه‌ی لاک پوست پیازی را سُرش می‌دهد توی کیفم. زُق زُقِ زیر دل باز شروع شده. این طور موقع ها همیشه بابا بروفن و نبات داغ و عرق زیره می‌گذاشت بالای سرم و نمی‌گذاشت از جام تکان بخورم. مانتو‌ام را برمی‌دارم و روی شانه می‌اندازم.

«کجا؟ مگه شام نمی‌خوری؟ هنوز فیلم عروسی رو ندیدیم که!» کفشم را هم پوشیده‌ام «پس اقلا بذار سعید برسوندت»

سعید بی‌آنکه چون و چرایی کند سوئیچ را برمی‌دارد و با آسانسور می‌رود پارکینگ.

«چی شده؟ باز زده به سرت؟ همیشه آبروی منو جلو سعید می‌بری؟»

«یه بروفن برام میاری؟»

قیافه‌ام روی در استیل آسانسور کج و معوج است. سیمین دم در لیوان آب به دست ایستاده، قرص را می‌بلعم بدون آب.

«من خودم می‌رم، بهش بگو نمی‌خواد منو برسونه»

از پله‌ها سرازیر می‌شوم پایین. گل‌بهیِ انگشتِ کوچک پخش شده. پوست پیازی را از کیفم در می‌آورم و پرت می‌کنم وسط پیاده‌رو. شیشه‌اش خرد می‌شود. موج‌در‌موج پوست‌پیازیِ تیره‌و‌روشن با انعکاس آبی تیره‌ی آسمان پخش می‌شود روی آسفالت حاشیه‌ی خیابان.

 

***

لبه روشنایی_رضا فکری_۴

لبه‌ی روشــن ِتاریکی

خوانشی بر داستان کوتاه «لبه‌ی تاریکی»، نوشته‌ی رضا فکری

الهـامه کاغذچی؛ منتشرشده در فصلنامه نهیب

داستان «لبه‌ی روشنایی» اثر رضا فکـــری، تصویرگر اتفاقاتی معمولی در میان  دغدغه‌های دو نسل نافرجام است.  شخصیت‌های خاکستری و میانه که تجربه‌ی هر کدام‌شان از عشق، تجاربی اخته و ناکام و حتی در مواردی بیمارگونه است. سعید، شخصیت ضدقهرمان داستان، مردی هوس‌ران و سبک‌سر است و چشم طمع به خواهر سیمین (همسرش) دارد. شخصیت اصلی داستان که هرگز نامش فاش نمی‌شود، در دنیایی نوستالژیک، مدام در حال مقایسه‌ی مردان با پدر مرده‌اش، خاطرات گذشته را مرور می‌کند و نویسنده با فلاش‌بک، مخاطب را از چند و چون زندگی نه‌چندان درخشان راوی آشنا می‌کند. داستان کوتاه «لبه‌ی روشنایی» با کنایه از اسم سریال انگلیسی (لبه‌ی تاریکی) از زبان اول‌شخص روایت می‌شود. در دنیای تنهای قهرمانِ داستان، آن‌قدر کلیشه‌ها و ظواهر اهمیت پیدا می‌کنند که ظاهر  ناخوشایند سعید (شوهر خواهر) و یا مثلا بوی زننده‌ی ادکلنِ مرد که با عرق وی در هم آمیخته، ناخوشایندتر از حس خیانتی است که به آرامی در حال شکل‌گیری است. قهرمان داستان شخصی آویخته در دایره‌ی سرگردانی و تنهایی است. درگیر دغدغه‌ی اکثریت زنان مجرد جامعه که برای گذران امور نیاز به وجود یک شخصیت حمایت‌گر دارند. پدر، برادر، شوهر و...

نویسنده‌ی داستان با وجود مرد بودن، تا جایی به دنیای زنان و  نشانه‌شناسی آن‌ها راه پیدا  می‌کند که  استفاده‌ی او از برخی اصطلاحات، حالات، افکار و ری اکشن‌های زنانه، ذهنِ مخاطب را در مورد جنسیت نویسنده به چالش  می‌کشد . او به روشنی از عشق و قهرمان‌پروری دختران نسبت به پدرهاشان آگاهی دارد و به راحتی می‌تواند دنیای زنانه را ترسیم کند.

در داستان حاضر  شخصیت‌ها هیچ‌کدام جنبه‌ی کاریزماتیک ندارند. آن‌ها مردمانی معمولی، خسته و گاها  منفعت‌طلب هستند که در برزخ عادت دست و پا  می‌زنند. فراز و فرود داستان جنجال‌برانگیز نیست و همه چیز بر روی یک کاناپه و در یک اتاق در بسته شکل  می‌گیرد. سیمین، شخصیتِ مکمل داستان وقت زیادی را در حمام  می‌گذراند و بعد، با وجود آگاهی داشتن از  خیانت‌های ریز و درشت مرد ترجیح می‌دهد خودش را به نفهمیدن بزند و در عوض زندگی‌اش را حفظ کند. در قسمتی از داستان با کنایه‌ای هوشمندانه، نویسنده صحنه‌ای را به تصویر  می‌کشد که سیمین با وسواس به جان فرش افتاده تا قطرات پخش‌شده‌ی لاک را که  نشانه‌ی خیانت مرد است، پاک کند و از شوهرش می‌خواهد تا لاکی با همین رنگ برایش بخرد!

کارکتر اصلی داستان علاقه‌مند به  همذات‌پنداری با امِا (شخصیت مکمل سریال تلویزیونی لبه‌ی تاریکی) است و در لحظات بحرانی (کریوین) قهرمان سریال، در نقش پدرش ظاهر می‌شود و با نگرانی دختر را مورد خطاب قرار  می‌دهد. وی مدام در حال کنکاش بین کارکترهای سریال با  گذشته‌ی خویش است. از نظر او شخصیت سیمین ادامه‌دهنده‌ی زندگی سطحی و کسالت‌بار مادر است و او دوست ندارد مثل خواهر و مادرش زنی مطیع باشد که مدام مجبور است خودش را به نفهمی بزند!

داستان  لبه‌ی روشنایی از طراحی ایجاد هیجانات لازم برای  جذاب‌تر شدن واقعه در داستان  بی‌بهره است، اما در حد قابل قبول مخاطب را  برای کشف راز راوی با خود همراه می‌کند.

در نهایت قهرمان داستان، همه چیز را رها می‌کند، از  خانه‌ای که در آن تنهایی و انزوا موج می‌زند فرار می‌کند،  شیشه‌ی لاک که سمبل خیانت و ظواهر دنیوی است را به زمین می‌کوبد و در آبیِ تیره‌ای گم می‌شود!

 

دریافت فصلنامه نهیب، از لینک مستقیم

دانلود فصلنامه نهیب از سایت پشت بام

جغرافیای حرفه /گفت‌وگو با رضا فکری؛ منتشرشده در فصلنامه نهیب

Reza_Fekri_1

جغرافیای حرفه

گفت‌وگوی الهامه کاغذچی با رضا فکری

منتشرشده در فصلنامه نهیب

 

الهامه کاغذچی: از منظر شما به عنوان نویسنده و روزنامه‌نگار، مرز بین حرفه و حرفه‌ای بودن کجاست؟

رضا فکری: شکی نیست که داشتن دانش تخصصی کافی در رشته‌ای که کار می‌کنید، از اولین مولفه‌هایی است که هر فرد حرفه‌ای باید آن را داشته باشد و البته تعهد عمیقی هم به ارتقاء این دانش در خودش ایجاد کند. شما ممکن است مهارتی را در گذشته آموخته باشید اما این مهارت طی سال‌ها تغییرات اساسی کرده باشد و بهینه‌سازی‌های عمده‌ای در آن رخ داده باشد. شما به عنوان یک حرفه‌ای باید خود را به‌روز کنید و در وضعیت فراگیریِ مداوم قرار داشته باشید. البته مسئله‌های دیگری هم در میان است. باید برای هم‌صنفان خود قابل اعتماد باشید و به وعده‌های‌تان سر وقت عمل کنید. همین‌طور در مواجهه‌ی با دشواری‌های پیشه‌ی مورد نظر، متوسل به بهانه نشوید و بر یافتن راه حل موثر و از میان برداشتن موانع، متمرکز شوید. ضمن این‌که باید پرنسیپ‌تان را حفظ کنید و تحت هیچ شرایطی از ارزش‌هایی که برای خودتان تعریف کرده‌اید، پا پس نکشید. باید فروتن باشید و اگر اطلاعاتی در زمینه‌ای ندارید، از اظهار نظر پرهیز کنید. باید مسئولیت‌پذیر باشید و پای کاری که انجام داده‌اید بایستید و اگر جایی از دایره‌ی انصاف خارج شدید، صداقت و شهامت لازم را داشته باشید و خطای خود را به صراحت بپذیرید.

کاغذچی: اینطور به نظر می‌رسد که تعریف حرفه‌ای بودن شامل جغرافیا می‌شود. مثلا فلان نویسنده، در فلان کشور به راحتی از طریق نوشتن هزینه‌ی معاشش را تامین می‌کند و دغدغه‌ی نان ندارد. در جای دیگری از دنیا، نویسنده مجبور است ده جا کار کند تا نان در بیاورد و وقت فراغت‌اش را، (البته اگر داشت!) بگذارد برای نوشتن! چنین کسی می‌تواند در کار نوشتن حرفه‌ای باشد؟!

فکری: ببینید جغرافیاهای دیگر را نباید با ایران امروزمان مقایسه کرد. نویسندگان مطرح جهانی در سال شاید تا یکصدهزار دلار و یا بیشتر هم درآمد داشته باشند و بعضی‌هاشان شاید از وکلا، پزشکان و مدیران هم سطح درآمد بالاتری داشته باشند. اما در ایران این‌طور نیست و یکی از خطرناک‌ترین کارها برای هنرمند، خلق اثر هنری به منظور درآمدزایی است. نویسندگانی که فکر می‌کنند با ده‌درصد حق‌التالیف انتشار کتاب می‌توان درآمد کسب کرد، اغلب افتاده‌اند به نازل‌نویسی و در یک عبارت کیفیت را فدای کمیت کرده‌اند و دست آخر هم دو ریال بیشتر نصیب نبرده‌اند. اساسا کیسه دوختن در این حرفه به نظرم عقلانی نیست و صدماتش بسیار بیشتر از منافعش است. شما اگر صرفا به کسب درآمد فکر کنید طولی نمی‌کشد که می‌بینید به یک ورطه‌هایی افتاده‌اید که شما را به کل از استانداردهایی که به آن‌ها پایبند بوده‌اید دور کرده است. در واقع نوشتن، حرفه‌ای است که در آن، نه به کارفرما و نه به مشتری نباید پایبند بود. تنها کسی که شما به او پاسخ‌گو هستید خودتان هستید. کسب درآمد از این مسیر، از آن قسم منجلاب‌هایی است که به سادگی می‌تواند شما را در خود فرو ببلعد و یک نویسنده‌ی دم‌دستی از شما بسازد. شما در این نقطه‌ی فراموش‌شده از جهان نمی‌نویسید که درآمدی کسب کنید، می‌نویسید چون تنها کاری است که از عمق جان دوست دارید.

Reza_Fekri_2

کاغذچی: یعنی از نظر شما  تعریف حرفه‌ای بودن، بر حسب جغرافیا تغییر می‌کند؟

فکری: بله و به نظرم تا اندازه‌ی زیادی این امر طبیعی هم می‌تواند باشد. نوشتن هم درست مثل هر حرفه‌ی دیگری، یک مهارت است و وقتی روی آن وقت کافی بگذارید، قاعدتا باید بتوانید به یک حرفه‌ی تمام‌وقت و پول‌ساز تبدیلش کنید. اما مگر اساسا چه میزان تراکنش مالی در حوزه‌ی انتشار کتاب وجود دارد؟ شاید بشود گفت حرفه‌ای‌گری به آن معنایی که شما به آن اشاره می‌کنید تنها در سینما امکان‌پذیر شده است. اگر بخش رانتیِ آن را در نظر نگیرید، شما می‌توانید در یکی از زیرشاخه‌های مربوطه‌اش، حرفه‌ای داشته باشید و تمام‌وقت به آن بپردازید و غم نان هم نداشته باشید. اما ساز و کار نشر طوری است که هیچ‌وقت چنین تضمینی به شما نمی‌دهد. نویسنده که تکلیف معلومی دارد، حتی مترجم‌ها هم که در خوش‌بینانه‌ترین حالت می‌توانند سالی دو کتاب ترجمه کنند هم از این قاعده مستثنی نیستند. به نظرم با قطعیت می‌شود گفت «حرفه‌ای» به آن شکلی که مد نظر شماست در بازار نویسندگی و کتابِ ایران وجود ندارد.

 

دریافت فصلنامه نهیب صفر، از لینک مستقیم

دانلود فصلنامه نهیب از سایت پشت بام

نهیب شماره صفر منتشر شد

فصلنامه نهیب

فصلنامه فرهنگی، هنری / شماره صفر / سال اوّل  / زمستان 1398 


در این شماره بخوانید:

🔸هُــنر به مثابه حرفه؛ هنر به مثابه ذوق
دکتر فواد نجم‌الدین
.
🔸ایستـــادن در موقعیتِ درخشانِ یک آماتورِ خستگی‌ناپذیر، همراه با دشــواری‌هایِ همیشه حرفــه‌ای بودن
نجف شکری
.
🔸گُفت وجو / کارمندی که هُنرمـــند است
گفت و گویِ داوود آجرلو با دکتر بهرنگ صدیقی
.
🔸صدای هنرمند / خارِشِ تَن
محمود محرومی
.
🔸هم این و هم آن، نه این و نه آن
مونس محمودی
.
🔸از ماست که فعلا در کماست!
صالح تسبیحی
.
🔸مارکــوس راتز
مهرو موحدی
.
🔸تصویرگرِ حرفه‌­ای و کتاب تصـویری
دکتر مسعود مجاوری
.
🔸چطور می‌توان نویسـنده شد
لوری مور/ مهسا ملک مرزبان
.
🔸صدای نویسنده / لبه‌ی روشنایی
رضا فکری / الهامه کاغذچی
.
🔸شیــوه‌شناسی / التزامی به حرفه‌ی خلق
جواد سروش
.
🔸حرفه‌ای‌ها / در تبیینِ وضعیتِ دوگانه‌ی شعر
خالق گرجی
.
🔸صدای شاعر / آفتاب به سینه‌ام سنجاق می‌شود
عفت کیمیایی
.
🔸بازخوانی انتقادی شهر

دریافت فصلنامه نهیب صفر، از لینک مستقیم

دانلود فصلنامه نهیب از سایت پشت بام