
لبهی روشنایی
داستان کوتاهی از:
رضا فکری؛ منتشرشده در فصلنامه نهیب
وقتی صدای بستهشدنِ در میآید، روی کاناپه دراز کشیدهام. چشمهایم را باز نمیکنم. تابِ اینکه از راه برسد و از همان اولش زل بزند ندارم. خیره و تیز نگاه میکند. بابا میگفت «چرا این نگاهش رو برنمیداره از انگشتهای تو؟» تیپش را نمیپسندید. میگفت روحیهی دهاتیاش در لباس پوشیدن هیچوقت عوض نمیشود. مرد زندگی بودنش را اما شک نداشت. مرد زندگی! لابد باز زل زده به ناخنها. زُق زُقِ زیر دلام کم نمیشود.
تا جایی که بتوانم پلکها را بسته نگه میدارم. تا جایی که فکر کنم دیگر آن تیزی نگاه اذیتم نمیکند. صدای آهِ بلندش از دور میآید. باید کیفش را انداخته باشد کنار جاکفشی و جورابش را درآورده باشد. جلوتر میآید. از خشخشِ کتوشلوارش پیداست که نزدیکتر شده. کت را لابد الان انداخته روی جالباسی و بعد هم بیمعطلی رفته اتاقها را سرکشی کند. حالا دیگر نشسته است کنارم، حساش میکنم. همان بوی عرق همیشگی که دل آدم را بههم میزند؛ کمی هم عطر قاطیاش. نمیدانم سیمین چطور میخوابد کنار او؟ پوست شکمم مور مور میشود. دستش میچرخد و بالا میآید. چیزی نمیگویم. نفسم را حبس کردهام. ارتعاش صداش روی موهام است.
«خواب که نیستی؟»
بویی شبیه چسب مایع میآید. چشم که باز میکنم گلبهیِ لاک را میبینم که درست کنار پرهی بینیام است. کنار گوشم نجوا میکند «همین رنگ بود دیگه؟ ببین چه حواسم هست.»
دست چپم را میآورد بالا، درست جلوی صورتم و فرچه لاک را به لبهی شیشهاش میمالد که شره نکند وقتی میکشد روی ناخن. طوری میکشد که از خط ناخن بیرون نزند. برای سیمین همچو کارهایی کرده تا به حال؟ از ناخنهای لبپَر سیمین همیشه حرصم میگیرد. میخواهم دستم را پس بکشم؛ نمیشود. تا انگشت میانه پیش رفته. همان روز که سیمین توی حراجی میخواست لاک بخرد سرش را دیدم که از پس شانهام آمد جلو. توی همهمهی آن همه آدم چطور فهمید من در گوش سیمین گفتم گلبهی؟ صبح وقتی اسم بازار وسط آمد مثل جن حاضر شد. بابا اینطور وقتها میرفت سراغ آن پیکان آلبالویی. بنز سفید دویستوبیست را حیفش میآمد بکشد بیرون. سرش دعوا داشتیم همیشه.
«باور کن این پیکان هم آنتیکه!»
«نه باباجون، آبروبره!»
واقعا تمیز بود. آلبالوییاش تیره بود و متالیک. مثل همان لاکی که آخرین بار برام خرید و لنگهاش را دیگر هیچجا پیدا نکردم.

من میکشم و او زور میزند نگه دارد؛ با آن دستهای پُرمو. بابا پوست روشنی داشت. مردهای سبزه را خوش نداشت. فقط از ظاهرش همین را میپسندید. چیزی که باب طبع سیمین هم بود. برای بابا حتی رنگ چشم هم مهم بود. به سیمین میگفت اگر مرا دوست داری باید قهوهای چشمش خیلی روشن نباشد. سیمین شاکی میشد. آن وقتها با آن یارو چشمعسلی میرفت این ور و آن ور. پسره خیلی هم رمانتیک بود. همیشه چند شاخه مریم دستش بود. سیمین گلها را میانداخت گوشهی تخت تا خشک شود یا میگذاشت توی آب، آنقدر که بگندد. اما عسلیاش روشن بود. مثل چشمهای مامان. خریدن رژ صورتی و لاک آجری هم نجاتش نداد. بابا روی همهی خوشسلیقگیهای او چشم بست و یک کلام گفت «نه» سیمین میگفت شاید از چشمها شروع شده این همه جنگ و دعوای مامان و بابا. توی عکس عروسی مامان و بابا صورت مامان زیادی براق بود و انعکاس آن عسلیها شبیه آن دختره توی فیلم جنگیر کرده بودش. برعکس بابا که خودِ آل پاچینو بود. تازه از آن هم بهتر، چون قدش یک و هشتادوپنج بود. برعکس مامان که میخواست فی داناوی باشد با آن قد یک و شصتاش. اما کاریکاتورش هم نمیشد. سیمین میگفت همین عکس داد میزند که اینها از کجا شروع کردهاند به نخواستن هم؛ از همان شروعش. فیل و فنجانی بودند به قول او. اولش بابا گول لباسهای فون و شق و رق و عطر شبهای مسکوی مامان را خورده بود. خیلی دیر فهمیده بود که همهاش مال خاله مریم بوده. بعدش هم دیگر تحمل کردن بود و بس. میگفت به اصلاحش امیدی ندارد. این احمق همچنان با نهایت دقتِ نداشتهاش، فرچه را روی ناخن میکشد. انگار که تابلو بخواهد بکشد.
«بدقلقی نکن!»
«بیخیال!»
فقط انگشت کوچک مانده که دست را از توی مشتاش میکشم بیرون و توی هوا میچرخانم و او با دهان باز دنبال انگشتهاست. مثل سگی که دنبال بوی استخوان بالا و پایین بپرد. تلویزیون را روشن کرده. آهنگ لبهی تاریکی میپیچد توی گوشام. بلند میشوم. پشتام تکیه دارد به او. کسی داد میزند «کِرِیوِن!» و بعد شلیک گلوله. چرا همیشه از همینجا شروع میشود؟ لااقل الان میتوانست مثل بابا باشد. بالش بزرگ نرم و مخملی بود بابا. بدون این که آن بازوهای عضلانیاش جایی قلاب شود. چی میشود یک بار یاد بگیرد بیخیال فانتزیهای نوجوانانه، فقط ستون باشد؟ حرف نمیفهمد. بارها بهش گفتهام اینطور نه! کاش یک کم ظرافت به خرج دهد توی همین لاکزدن. دلم مدام به هم میخورد. مثل وقتهایی که تاپهای قلاببافی صورتی میخرد برای آدم و یا آن ساینشاینهایی که انگار توش یاقوت و مروارید کاشتهاند. آن اودکلناش که با بوی عرق قاطی میشود هم یک جور دیگر عُقام را درمیآورد. حیف آن اُلد اسپایسی و دریک که بابا میزد. با این حال من همیشه غُر میزدم سرش و میگفتم تنوع ندارد. بابا میگفت اصالتش مهمتر است. اُلد اسپایسیاش گرم بود و برای من شاید کمی تلخ. لبهی یقهی پیراهناش فرو میرود توی نرمی گوشم. آن شق و رقیِ پیراهن بابا کجا و این کجا؟ ته طبقهی همکف پلاسکو، یک مغازهی مخصوص داشت برای خریدهاش. فروشندهاش مهندس بازنشستهای بود که سالها بلژیک زندگی کرده بود و کلی آداب داشت برای مشتریهای ویژه. پیراهن را میپیچید لای کاغذ گراف و یک عطر مریم هم بهش میزد. بعد کیسهی مخصوص میآورد و گوشهاش یک پاف از دریک میزد. تا همهی این مراسم انجام نمیشد، بابا قبول نمیکرد که از موسیو پیرنیا خریدی انجام شده. از پا افتاده بود این اواخر، اما از تک و تا نه! هنوز همانطور اتو کشیده بود. تیغتیغِ تهریشاش آزارنده است مثل همیشه، فقط بلد است لاف بیاید «هرچه ساراجان بگوید!»
نعرهی پدر توی اتاق میپیچد: «اِما!»

دستم را دور و نزدیک میکند تا درست ببیند نتیجهی کارش را. پس میکشم دوباره. نخورده مست است. مثل آن شب مهمانی که سیمین داشت با چشمهاش میپاییدش اما او ول کنِ من نبود؛ عین بچه که راه میافتد پشت مادرش.
«اَه! ول کن دیگه!»
نمیداند سیمین کجاست و چیزی هم نمیپرسد. دستاش ماری پیچ وتابخور است که روی سطح صاف و صیقلی خودش را بالا میکشد و از نوار اُریب لبهی آستین رد میشود. انگار تکهای استخوان سرد را چپانده باشند توی آن تونل پارچهای. بعد برمیگردد به سرانگشتها و این بار که میرود بالا رعشهی درد میآید تا زیر گلویم.
«گمشو اون ور!»
«روز چندمته که اینطور گند شده اخلاقت؟»
«به تو ربطی نداره»
سیمین توی حمام است. دوش را بسته، عادتش است. وقتی بخواهد موهای پایش را بزند دوش را میبندد، میگوید صدای شُرشُر آب تمرکزش را میگیرد، انگار که بخواهد آپولو هوا کند. بابا هم صورتش را همینطور در سکوت اصلاح میکرد. حتی چک چک آب از لوله هم به هماش میریخت. من و مامان میانه بودیم. همیشه هم غُرولند بابا را میبردیم هوا که باز گربهشور کردید و زدید بیرون؟
دوباره لاک را میآورد جلو. با حرکت سر به آن یکی دست من اشاره میکند که هنوز لاک نخورده. دستام را نمیبرم جلو. دوباره اشاره میکند؛ این بار با گردن کج. برای سیمین هم همین اداها را در میآورد؟
«ناخنهات چه بلند و ظریفه. انگار ناخن کاشته باشی، همه یکدست»
یعنی خامش شدم دوباره؟ کی دستام را بردم جلو که این انگشت اشاره را گلبِهی کند؟ بابا قرمز دوست داشت. میگفت کلاسیک است. مامان و سیمین میگفتند قرمز جیغ است. بابا میگفت آنها از مد و کلاس چیزی نمیفهمند؟
سیمین دوش را باز کرده. صدای آب را که لابهلای حرفهای آرام کریون با دخترش میشنود جا میخورد و میرود عقب. مینشینم روی کاناپه و موهایم را با کش میبندم و رویم را برمیگردانم. عمیق نفس میکشم، آنقدر عمیق که به آه شبیه میشود.
«چرا نگفتی سیمین تو حمومه؟»
پدر و دختر بعدِ شلیک گلوله آرام حرف میزنند. اِما بیشتر نجوا میکند تا بخواهد حرف بزند. همانطور که از حالت شوک با آن دستهای تسلیمشده میآید بیرون، میگوید: «حیف نیست خرمن موهاتو اسیرِ کش کردی؟»
کریون انگشت شست را نرم میکشد گوشهی پیشانی اِما.
«سیمین هر پیامی که بهم میده یه زنگم پشتش میزنه که ببینه رسیده یا نه، مسخره نیست؟»
روی انگشت یکی مانده به آخر تمرکز کرده و چشم ازش برنمیدارد «واسه غذای اداره دسر هم میذاره، باورت میشه؟ تنوع هم میده. یه روز کرم کارامل، یه روز تیرامیسو»
مامان میگفت «سیمین چیزهایی از من برده که بابات نمیپسنده. یکیش همین پاهای کت و کلفت و ساقهای بیظرافت.»
انگشت کوچک را تمام میکند و سرش را بالا میآورد؛ انگار تابلوش را تمام کرده باشد.
سیمین از حمام داد میزند «حوله»
روی انگشت میانه کمی از خط زده بیرون «هیچوقت یاد نمیگیری درست بزنی» با پشت دست پساش میزنم و شیشهی لاک برمیگردد روی پیرهناش. چند قطره هم میپاشد روی لباس من.
آفتاب دارد غروب میکند، لابد ضدنور شدهام که چشمهایش را تنگ و گشاد میکند، حتما میخواهد صورتم را واضحتر ببیند که مثلا بفهمد چقدر جدیام، رنگش پریده، میدود سمت جالباسی تا پیراهن دیگری بپوشد. سیمین دوباره داد میزند «پس این حوله چی شد؟» میدود توی اتاق خواب، حوله را میدهد. تا او بخواهد مراسم خشککردن را توی رختکن اجرا کند میآید طرفام. به لکهی روی پیراهن اشاره میکند «استون پاک میکنه؟»
گیج و گول نگاهام میکند. چشمهاش از ترس انگار لوچ شده. مات مانده. تکان نمیخورد.
«میترسی؟»
اِما میپرسد: «میترسی؟»
بابا شب عروسیِ سیمین سفارش کرد عین مامان نباشد. میگفت زن بودنش را هیچوقت درست نفهمیدم. بهش میگفت هوای ناخنهاش را داشته باشد. خط چشم را هول هولی نکشد. رژ گونه را طوری بزند که انگار زیر لُپهاش خالی است و اینکه رنگ هلویی بهترین رنگ رژگونه است. حتی آرایشگاه را بابا انتخاب کرد. دوره افتاده بود توی شهر که یک آرایشگر پیدا کند که توی گریم حرفهای باشد. آرایش کلاسیک مدل اُدری هپبورن. به سیمین هم کلی تأکید کرد رژیم بگیرد و پیادهروی کند. میگفت این طوری لباس درست و حسابی قالب تناش میشود. عمدا یک سایز تنگ گرفت براش که به فکر لاغر کردن بیافتد.
مجال پیراهن دیگری نبود. سیمین زودتر از این حرفها بیرون آمده بود و حولهی کوچک را پیچیده بود دور سرش: «چه زود اومدی امروز عزیزم؟» هر دو هم را توی هوا میبوسند. مینشیند کنارم «چرا نگفتی سعید اومده؟»
بعد خیره میماند به لکههای لاک روی پیراهن او و من. رو به من اخمش را نشان میدهد «چرا این پیرهن نازنینو داغونش کردی؟»
سعید مهلت نمیدهد حرفی بزنم. سریع از توی کیفش یک فلش بیرون میآورد «سیمین جون! بالاخره گرفتمش، فیلم عروسیمونو با میکس جدید» و از ما نظری نمیخواهد و میرود که برای پخش آمادهاش کند. داد میزنم: «حالا نه! میخوام لبهی تاریکی رو ببینم»
تیز برمیگردد نگاهش. چشمهاش بین من و سیمین در رفتوبرگشت است. مینشیند سرجایش. «باشه! بعد از شام میبینیمش.»
دستش از پشت گردن سیمین رد شده و افتاده روی شانهی من. حالا دیگر رنگش برگشته سرجایش، زیرچشمی نگاهم میکند.
«به هرحال خداکنه خوب شده باشه، سفارش کردم اون قسمتایی رو که تو باهام میرقصی، یه آهنگ امروزیتر بذاره»
سرم را تکیه دادهام به مبل و دوباره چشمهایم را بستهام.
خودم را میبینم. آن وقتها که ابروهام پهنتر بود و دلخواهتر. بابا همان حریر صورتی کمحال را خریده بود که دامنش نیم کلوش میشد و تا پایین میآمد و موقع چرخزدن، چتر میشد. بابا میگفت مریلین مونروی منی تو! سعید همینطور میخ من بود. همانجا وقت رقص از گوشهای یواشکی دستش رفت زیر موج موها «تو چه خوب هماهنگ میشی توی رقص!»
چشم سیمین میافتد به لاک پخش شده روی فرش.
«من عاشق این رنگ گلبِهی بودم، زدی نابودش کردی دختر!»
سرم بالا و پایین میرود. سیمین سر تکان میدهد. صداش را عشوه میدهد: «سعید! عین همینو بخر برام دوباره» سرم را با چندش تکان میدهم در جواب نگاهِ زیرچشمیِ سعید. اِما انگشتها را بادبزن میکند روی صورت کریون. پدرش چشم میبندد و بو میکشد. با عمیقترین نفس ممکن بو میکشد. گلبِهیها ردیف میشود جلوی چشم سعید. بابا بو میکشید با همهی نفسش. بابا آن روزهای آخر میگفت ناخنهات فرنچ باشد محشر میشود. ناخنهای خودش آنقدر ظرافت داشت که توی غسالخانه با سوهان و برق ناخن و لاک افتادم به جانشان و چندتاییشان را فرنچ کردم. مثل انگشتهای خودم شده بود؛ جفت همینها.
سیمین سعید را میفرستد بیرون پیِ خرید: «یه چیزیام بگیر واسه شام» سعید دم در منتظر میماند و نیمنگاهی به من میاندازد، لابد برای اینکه ببیند من در مورد شام نظری میدهم یا نه. سیمین خیالش را راحت میکند «یه کبابی چیزی بگیر بیار»
شانه را میکشد به موهای خیس و بلندش «نمیتونستی یه چایی بذاری جلوش؟ با توام؟» سرم را بین دو دستم گرفتهام. از الان به فکر بعد از شامم و فیلمی که میخواهند به خوردم بدهند. نمیدانم کدام آدم عاقلی فیلم عروسیِ چهارسال پیشاش را میدهد میکس دوباره؟
بلند میشود و میرود آشپزخانه و زیر کتری را روشن میکند. موبایلم تکان میخورد سعید پیام داده «نگفتی چی میخوری؟»
جواب میدهم «کوفت»
«ناخنهای پا مونده، باید یه ست مانیکور جدید بخرم برات»
«خفه!»
«بیذوق نشو! لاک پوستپیازی هم گرفته بودم برات»
سیمین چپچپ نگاهام میکند: «دوست جدید پیدا کردی؟»
اِما پای وان حمام نشسته. لبخند میزند. کریون توی وان است. چشمبسته حرف میزند با دخترش. بابا آن روزهای آخر فقط به من میسپرد سرش را بشویم و روی پشتاش آب بریزم. سیمین شروع میکند از خریدهای ال سی وایکیکیاش حرف زدن «بروفن داری؟»
بی خیالِ من است و آن نگاه خیرهی اِما. از سفر استانبول ماه پیششان میگوید. این که سعید برایش سنگ تمام گذاشت توی خریدن لباس از اوت لِت. اما وقتی برگشتند سعید همان پلیوری را پوشیده بود که من برای تولدش خریده بودم. سیمین میگفت این طوسی را هیچجا پیدا نکرده.
استون میآورد و با دستمال میافتد به جان فرش. مامان مثل او از بس با وایتکس کار کرده بود پوست دستش قاچ قاچ بود. چشم کریون افتاده به رُزهای سیاه توی گلدان. بابا هم این طور رز مخملی دوست داشت، که از زرشکی بزند به سیاهی. مثل پیراهن مهمانی من که انگشتهای سعید سُر میخورد روی آستینهاش. سیمین که میرفت برای بدرقهی مهمانها صورت سعید راه میکشید روی مخمل آستین و میآمد تا چین گردن.
کریون هم همینطور آستین اِما را بو کشید. سیمین فقط نینا ریچی میزد. آن هم به زور بابا و بعد هم به زور سعید. سعید برمیگردد. بوی کباب دلم را آشوب میکند. دور از چشمها شیشهی لاک پوست پیازی را سُرش میدهد توی کیفم. زُق زُقِ زیر دل باز شروع شده. این طور موقع ها همیشه بابا بروفن و نبات داغ و عرق زیره میگذاشت بالای سرم و نمیگذاشت از جام تکان بخورم. مانتوام را برمیدارم و روی شانه میاندازم.
«کجا؟ مگه شام نمیخوری؟ هنوز فیلم عروسی رو ندیدیم که!» کفشم را هم پوشیدهام «پس اقلا بذار سعید برسوندت»
سعید بیآنکه چون و چرایی کند سوئیچ را برمیدارد و با آسانسور میرود پارکینگ.
«چی شده؟ باز زده به سرت؟ همیشه آبروی منو جلو سعید میبری؟»
«یه بروفن برام میاری؟»
قیافهام روی در استیل آسانسور کج و معوج است. سیمین دم در لیوان آب به دست ایستاده، قرص را میبلعم بدون آب.
«من خودم میرم، بهش بگو نمیخواد منو برسونه»
از پلهها سرازیر میشوم پایین. گلبهیِ انگشتِ کوچک پخش شده. پوست پیازی را از کیفم در میآورم و پرت میکنم وسط پیادهرو. شیشهاش خرد میشود. موجدرموج پوستپیازیِ تیرهوروشن با انعکاس آبی تیرهی آسمان پخش میشود روی آسفالت حاشیهی خیابان.
***

لبهی روشــن ِتاریکی
خوانشی بر داستان کوتاه «لبهی تاریکی»، نوشتهی رضا فکری
الهـامه کاغذچی؛ منتشرشده در فصلنامه نهیب
داستان «لبهی روشنایی» اثر رضا فکـــری، تصویرگر اتفاقاتی معمولی در میان دغدغههای دو نسل نافرجام است. شخصیتهای خاکستری و میانه که تجربهی هر کدامشان از عشق، تجاربی اخته و ناکام و حتی در مواردی بیمارگونه است. سعید، شخصیت ضدقهرمان داستان، مردی هوسران و سبکسر است و چشم طمع به خواهر سیمین (همسرش) دارد. شخصیت اصلی داستان که هرگز نامش فاش نمیشود، در دنیایی نوستالژیک، مدام در حال مقایسهی مردان با پدر مردهاش، خاطرات گذشته را مرور میکند و نویسنده با فلاشبک، مخاطب را از چند و چون زندگی نهچندان درخشان راوی آشنا میکند. داستان کوتاه «لبهی روشنایی» با کنایه از اسم سریال انگلیسی (لبهی تاریکی) از زبان اولشخص روایت میشود. در دنیای تنهای قهرمانِ داستان، آنقدر کلیشهها و ظواهر اهمیت پیدا میکنند که ظاهر ناخوشایند سعید (شوهر خواهر) و یا مثلا بوی زنندهی ادکلنِ مرد که با عرق وی در هم آمیخته، ناخوشایندتر از حس خیانتی است که به آرامی در حال شکلگیری است. قهرمان داستان شخصی آویخته در دایرهی سرگردانی و تنهایی است. درگیر دغدغهی اکثریت زنان مجرد جامعه که برای گذران امور نیاز به وجود یک شخصیت حمایتگر دارند. پدر، برادر، شوهر و...
نویسندهی داستان با وجود مرد بودن، تا جایی به دنیای زنان و نشانهشناسی آنها راه پیدا میکند که استفادهی او از برخی اصطلاحات، حالات، افکار و ری اکشنهای زنانه، ذهنِ مخاطب را در مورد جنسیت نویسنده به چالش میکشد . او به روشنی از عشق و قهرمانپروری دختران نسبت به پدرهاشان آگاهی دارد و به راحتی میتواند دنیای زنانه را ترسیم کند.
در داستان حاضر شخصیتها هیچکدام جنبهی کاریزماتیک ندارند. آنها مردمانی معمولی، خسته و گاها منفعتطلب هستند که در برزخ عادت دست و پا میزنند. فراز و فرود داستان جنجالبرانگیز نیست و همه چیز بر روی یک کاناپه و در یک اتاق در بسته شکل میگیرد. سیمین، شخصیتِ مکمل داستان وقت زیادی را در حمام میگذراند و بعد، با وجود آگاهی داشتن از خیانتهای ریز و درشت مرد ترجیح میدهد خودش را به نفهمیدن بزند و در عوض زندگیاش را حفظ کند. در قسمتی از داستان با کنایهای هوشمندانه، نویسنده صحنهای را به تصویر میکشد که سیمین با وسواس به جان فرش افتاده تا قطرات پخششدهی لاک را که نشانهی خیانت مرد است، پاک کند و از شوهرش میخواهد تا لاکی با همین رنگ برایش بخرد!
کارکتر اصلی داستان علاقهمند به همذاتپنداری با امِا (شخصیت مکمل سریال تلویزیونی لبهی تاریکی) است و در لحظات بحرانی (کریوین) قهرمان سریال، در نقش پدرش ظاهر میشود و با نگرانی دختر را مورد خطاب قرار میدهد. وی مدام در حال کنکاش بین کارکترهای سریال با گذشتهی خویش است. از نظر او شخصیت سیمین ادامهدهندهی زندگی سطحی و کسالتبار مادر است و او دوست ندارد مثل خواهر و مادرش زنی مطیع باشد که مدام مجبور است خودش را به نفهمی بزند!
داستان لبهی روشنایی از طراحی ایجاد هیجانات لازم برای جذابتر شدن واقعه در داستان بیبهره است، اما در حد قابل قبول مخاطب را برای کشف راز راوی با خود همراه میکند.
در نهایت قهرمان داستان، همه چیز را رها میکند، از خانهای که در آن تنهایی و انزوا موج میزند فرار میکند، شیشهی لاک که سمبل خیانت و ظواهر دنیوی است را به زمین میکوبد و در آبیِ تیرهای گم میشود!
دریافت فصلنامه نهیب، از لینک مستقیم
دانلود فصلنامه نهیب از سایت پشت بام