علیه خرافات /یادداشتی بر رمان «مکاشفه ابرک، سگ قربانعلی» نوشته الهامه کاغذچی، نشر آگه

 

یادداشت_مکاشفه ابرک سگ قربانعلی_الهامه کاغذچی_رضا فکری

علیه خرافات

رضا فکری

اگرچه بسیاری از آیین‌ها زیر سایه‌ توسعه‌ جوامع شهری و گسترش جنبه‌های فردی زندگی، منسوخ شده‌اند، اما هنوز هم بعضی اقوام با جدیت سعی در حفظ آنها دارند. آداب و رسوم در این قوم‌ها آینه‌ خلقیات، روحیات، رویاها، آرزوها و در تعبیری کلی‌تر، هویتشان است. آنها احساساتشان را ذیل همین رسوم بیان می‌کنند و شادی، غم، خشم و ترس‌شان را نیز از دل همین آیین‌ها بیرون می‌کشند. اما چرا آدابی که طی قرن‌ها گرهی از کار مردم باز نکرده‌ و حتی مضر و خطرناک هم بوده، همچنان در میان قوم خود رواج دارد؟ رمان «مکاشفه‌ ابرک، سگ قربانعلی» نوشته الهامه کاغذچی با چنین رویکردی به سراغ یکی از آداب مرسوم اقلیم‌های گرمسیری رفته است.

کتاب روایتگر انسان‌های گرفتارآمده در خشم طبیعت است. مردم روستایی که دیگر هیچ نشانی از آبادانی در آن نیست، دسته‌دسته به جایی دیگر کوچ می‌کنند. اما آنها که باقی مانده‌اند به فکر حفظ همین نشانه‌های حداقلی حیات در روستایشان هستند و برای گشودن طلسم خشکسالی و جلب مهربانی طبیعت از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کنند. حافظه‌ اقلیمی‌شان به آنها آموخته که طبیعت به این سادگی‌ها آشتی‌پذیر نیست و باید بهایی سنگین برای این مهم پرداخت. این است که احیای رسمی کهنه را به یاد می‌آورند؛ رسمی که برای آشتی‌دادن آسمان و زمین در اقلیم‌های خشک و بی‌آب شایع است. طی آیین «عروس آب»، زنی به عقد ایزد آب درمی‌آید تا مصالحه‌ای میان انسان و طبیعت برقرار شود. هرچند درنهایت بارانی نمی‌بارد و جویی پر نمی‌شود و فقط زنی در حصار آداب بی‌حاصل قومش گرفتار و قربانی می‌شود.

درواقع بن‌مایه‌ داستان بر همین بی‌حاصلی رسم‌هایی استوار است که بارها از بوته‌ آزمایش گذشته‌اند. حنانه، زنی که به عقد آب درمی‌آید، خود ثمره‌ ازدواجی است که براساس آیین «خون‌بس» رخ داده است. والدین او از همان آغاز این وصلت اجباری، عاشق هم شده‌اند و هیچ‌گاه این موقعیت دردناک آزارشان نداده است. آنها هرگز مقاومت یا انتقادی نمی‌کنند و همواره طوری از این ازدواج یاد می‌کنند که گویی نه رسمی دست‌وپاگیر که عشقی سینه‌سوز و دیرپا به هم پیوندشان داده. حتی وقتی شخصیتی آگاه و سرشار از بینش انتقادی همچون عموعیسی (پدر حنانه) هم گرفتار چنین رسمی می‌شود، به‌راحتی در برابر آن سر خم می‌کند و کوچک‌ترین تعللی در انتخاب دخترش به‌عنوان قربانی از خود نشان نمی‌دهد. تسلیم او و بسیاری از اهالی ده در برابر این رسوم، بیش از آنکه جهلشان را نشان بدهد، از نوعی لجاجت در خودویرانگری حکایت می‌کند.

شخصیت‌های متعدد رمان، همانند عموعیسی و همسرش زرانگیز، دسته‌دسته به صحنه می‌آیند و انفعال خود را در برابر اتفاقات به نمایش می‌گذارند و همگی چارچوبی یکسان در واکنش به فاجعه دارند. آنها همچون زندانی محکوم به اعدام در صف اجرای حکم می‌نشینند، بی‌آنکه حتی در برابر مرگ خود یا عزیزان‌شان، ناله‌ای کنند و شیونی سردهند. حتی وقتی مراسم عروسی به درگیری خونینی بدل می‌شود و جوانانی در آن کشته می‌شوند، وارد فرآیند سوگ نمی‌شوند و به‌راحتی از این فقدان فاجعه‌بار عبور می‌کنند و ازدواجی دیگر را تدارک می‌بینند.

فارغ از این آیین‌های غریب، نظرگاه روایت هم نوعی متفاوت از رابطه را میان خواننده و متن رقم می‌زند. رمان از منظر سگی به نام اَبرک آغاز می‌شود. سگی که در راستای توجیه حضور خود به‌عنوان راوی، تمام صفحات بخش اول کتاب را پر می‌کند و زبان و ساختار تفکری همانند یک انسان دارد. او همان‌قدر روشن‌بین و آگاه است که بقیه‌ شخصیت‌های داستان و همان زبانی را به‌کار می‌برد که آدم‌های قصه از آن بهره می‌جویند. استعاره‌ها و مَثل‌هایی هم که به ذهن او می‌آید همانند باقی روایتگرانی است که طی داستان از خود و وضعیت نابه‌ساما‌نشان می‌گویند. او نماینده‌ طبیعت است که آمده تا جهل و خودخواهی و بی‌رحمی انسان‌ها را به رخ‌شان بکشد و از همان ابتدای کتاب هم مخاطب و متن را که همچون دو خط متنافر پیش می‌روند، به توافقی برای یک مکاشفه دعوت می‌کند و پیش‌فرض‌های ذهنی مخاطب درباره‌ آیین‌هایی همچون خون‌بس، دورکردن آل و عروس آب را با عواقبی تاریک و فاجعه‌بار گره می‌زند. فاجعه‌ای که دوره‌ تاریخی وقوعش چندان بر مخاطب روشن نیست و به‌نوعی مستقل از روزگار خود رخ می‌دهد. آیین «عروس آب» در خلأیی از زمان و شرایط روز اتفاق می‌افتد تا توجه مخاطب را فارغ از عوامل تعدیل‌کننده‌ چنین رسومی، معطوف به همذات‌پنداری با قربانیانی کند که در هر عصر و زمانه‌ خرافه‌زده‌ای می‌توانند زیسته باشند.

این یادداشت در روزنامه آرمان روز پنج‌شنبه ۶ آذر ۹۹ منتشر شده است.

داستان کوتاه لبه‌ی روشنایی؛ منتشرشده در فصلنامه نهیب

لبه روشنایی_رضا فکری_۱

لبه‌ی روشنایی

داستان کوتاهی از:

رضا فکری؛ منتشرشده در فصلنامه نهیب

وقتی صدای بسته‌شدنِ در می‌آید، روی کاناپه دراز کشیده‌ام. چشم‌هایم را باز نمی‌کنم. تابِ این‌که از راه برسد و از همان اولش زل بزند ندارم. خیره و تیز نگاه می‌کند. بابا می‌گفت «چرا این نگاهش رو برنمی‌داره از انگشت‌های تو؟» تیپش را نمی‌پسندید. می‌گفت روحیه‌ی دهاتی‌اش در لباس پوشیدن هیچ‌وقت عوض نمی‌شود. مرد زندگی بودنش را اما شک نداشت. مرد زندگی! لابد باز زل زده به ناخن‌ها. زُق زُقِ زیر دل‌ام کم نمی‌شود.

تا جایی که بتوانم پلک‌ها را بسته نگه می‌دارم. تا جایی که فکر کنم دیگر آن تیزی نگاه اذیتم نمی‌کند. صدای آهِ بلندش از دور می‌آید. باید کیفش را انداخته ‌باشد کنار جاکفشی و جورابش را درآورده باشد. جلوتر می‌آید. از خش‌خشِ کت‌و‌شلوارش پیداست که نزدیک‌تر شده. کت را لابد الان انداخته روی جالباسی و بعد هم بی‌معطلی رفته ‌اتاق‌ها را سرکشی کند. حالا دیگر نشسته ‌است کنارم، حس‌اش می‌کنم. همان بوی عرق همیشگی که دل آدم را به‌هم می‌زند؛ کمی هم عطر قاطی‌اش. نمی‌دانم سیمین چطور می‌خوابد کنار او؟ پوست شکمم مور مور می‌شود. دستش می‌چرخد و بالا می‌آید. چیزی نمی‌گویم. نفسم را حبس کرده‌ام. ارتعاش صداش روی موهام است.

«خواب که نیستی؟»

بویی شبیه چسب مایع می‌آید. چشم که باز می‌کنم گل‌بهیِ لاک را می‌بینم که درست کنار پره‌ی بینی‌ام است. کنار گوشم نجوا می‌کند «همین رنگ بود دیگه؟ ببین چه حواسم هست.»

دست چپم را می‌آورد بالا، درست جلوی صورتم و فرچه لاک را به لبه‌ی شیشه‌اش می‌مالد که شره نکند وقتی می‌کشد روی ناخن. طوری می‌کشد که از خط ناخن بیرون نزند. برای سیمین همچو کارهایی کرده تا به حال؟ از ناخن‌های لب‌پَر سیمین همیشه حرصم می‌گیرد. می‌خواهم دستم را پس بکشم؛ نمی‌شود. تا انگشت میانه پیش رفته. همان روز که سیمین توی حراجی می‌خواست لاک بخرد سرش را دیدم که از پس شانه‌ام آمد جلو. توی همهمه‌ی آن همه آدم چطور فهمید من در گوش سیمین گفتم گل‌بهی؟ صبح وقتی اسم بازار وسط آمد مثل جن حاضر شد. بابا این‌طور وقت‌ها می‌رفت سراغ آن پیکان آلبالویی. بنز سفید دویست‌و‌بیست را حیفش می‌آمد بکشد بیرون. سرش دعوا داشتیم همیشه.

«باور کن این پیکان هم آنتیکه!»

«نه باباجون، آبرو‌بره!»

واقعا تمیز بود. آلبالویی‌اش تیره بود و متالیک. مثل همان لاکی که آخرین بار برام خرید و لنگه‌اش را دیگر هیچ‌جا پیدا نکردم.

لبه روشنایی_رضا فکری_۲

من می‌کشم و او زور می‌زند نگه دارد؛ با آن دست‌های پُرمو. بابا پوست روشنی داشت. مردهای سبزه را خوش نداشت. فقط از ظاهرش همین را می‌پسندید. چیزی که باب طبع سیمین هم بود. برای بابا حتی رنگ چشم هم مهم بود. به سیمین می‌گفت اگر مرا دوست داری باید قهوه‌ای چشمش خیلی روشن نباشد. سیمین شاکی می‌شد. آن وقت‌ها با آن یارو چشم‌عسلی می‌رفت این ور و آن ور. پسره خیلی هم رمانتیک بود. همیشه چند شاخه مریم دستش بود. سیمین گل‌ها را می‌انداخت گوشه‌ی تخت تا خشک شود یا می‌گذاشت توی آب، آن‌قدر که بگندد. اما عسلی‌اش روشن بود. مثل چشم‌های مامان. خریدن رژ صورتی و لاک آجری هم نجاتش نداد. بابا روی همه‌ی خوش‌سلیقگی‌های او چشم بست و یک کلام گفت «نه» سیمین می‌گفت شاید از چشم‌ها شروع شده این همه جنگ و دعوای مامان و بابا. توی عکس عروسی مامان و بابا صورت مامان زیادی براق بود و انعکاس آن عسلی‌ها شبیه آن دختره توی فیلم جن‌گیر کرده بودش. برعکس بابا که خودِ آل پاچینو بود. تازه از آن هم بهتر، چون قدش یک و هشتادوپنج بود. برعکس مامان که می‌خواست فی داناوی باشد با آن قد یک و شصت‌اش. اما کاریکاتورش هم نمی‌شد. سیمین می‌گفت همین عکس داد می‌زند که این‌ها از کجا شروع کرده‌اند به نخواستن هم؛ از همان شروعش. فیل و فنجانی بودند به قول او. اولش بابا گول لباس‌های فون و شق و رق و عطر شب‌های مسکوی مامان را خورده بود. خیلی دیر فهمیده بود که همه‌اش مال خاله مریم بوده. بعدش هم دیگر تحمل کردن بود و بس. می‌گفت به اصلاحش امیدی ندارد. این احمق هم‌چنان با نهایت دقتِ نداشته‌اش، فرچه را روی ناخن می‌کشد. انگار که تابلو بخواهد بکشد.

«بدقلقی نکن!»

«بی‌خیال!»

فقط انگشت کوچک مانده که دست را از توی مشت‌اش می‌کشم بیرون و توی هوا می‌چرخانم و او با دهان باز دنبال انگشت‌هاست. مثل سگی که دنبال بوی استخوان بالا و پایین بپرد. تلویزیون را روشن کرده. آهنگ لبه‌ی تاریکی می‌پیچد توی گوش‌ام. بلند می‌شوم. پشت‌ام تکیه دارد به او. کسی داد می‌زند «کِرِیوِن!» و بعد شلیک گلوله. چرا همیشه از همین‌جا شروع می‌شود؟ لااقل الان می‌توانست مثل بابا باشد. بالش بزرگ نرم و مخملی بود بابا. بدون این که آن بازوهای عضلانی‌اش جایی قلاب شود. چی می‌شود یک بار یاد بگیرد بی‌خیال فانتزی‌های نوجوانانه، فقط ستون باشد؟ حرف نمی‌فهمد. بارها بهش گفته‌ام این‌طور نه! کاش یک کم ظرافت به خرج دهد توی همین لاک‌زدن. دلم مدام به هم می‌خورد. مثل وقت‌هایی که تاپ‌های قلاب‌بافی صورتی می‌خرد برای آدم و یا آن ساین‌شاین‌هایی که انگار توش یاقوت و مروارید کاشته‌اند. آن اودکلن‌اش که با بوی عرق قاطی می‌شود هم یک جور دیگر عُق‌ام را درمی‌آورد. حیف آن اُلد اسپایسی و دریک که بابا می‌زد. با این حال من همیشه غُر می‌زدم سرش و می‌گفتم تنوع ندارد. بابا می‌گفت اصالتش مهم‌تر است. اُلد اسپایسی‌اش گرم بود و برای من شاید کمی تلخ. لبه‌ی یقه‌ی پیراهن‌اش فرو می‌رود توی نرمی گوشم. آن شق و رقیِ پیراهن بابا کجا و این کجا؟ ته طبقه‌ی همکف پلاسکو، یک مغازه‌ی مخصوص داشت برای خریدهاش. فروشنده‌اش مهندس بازنشسته‌ای بود که سال‌ها بلژیک زندگی کرده بود و کلی آداب داشت برای مشتری‌های ویژه. پیراهن را می‌پیچید لای کاغذ گراف و یک عطر مریم هم بهش می‌زد. بعد کیسه‌ی مخصوص می‌آورد و گوشه‌اش یک پاف از دریک می‌زد. تا همه‌ی این مراسم انجام نمی‌شد، بابا قبول نمی‌کرد که از موسیو پیرنیا خریدی انجام شده. از پا افتاده بود این اواخر، اما از تک و تا نه! هنوز همان‌طور اتو کشیده بود. تیغ‌تیغِ ته‌ریش‌اش آزارنده است مثل همیشه، فقط بلد است لاف بیاید «هرچه ساراجان بگوید!»

نعره‌ی پدر توی اتاق می‌پیچد: «اِما!»

لبه روشنایی_رضا فکری_۳

دستم را دور و نزدیک می‌کند تا درست ببیند نتیجه‌ی کارش را. پس می‌کشم دوباره. نخورده مست است. مثل آن شب مهمانی که سیمین داشت با چشم‌هاش می‌پاییدش اما او ول کنِ من نبود؛ عین بچه که راه می‌افتد پشت مادرش.

«اَه! ول کن دیگه!»

نمی‌داند سیمین کجاست و چیزی هم نمی‌پرسد. دست‌اش ماری پیچ وتاب‌خور است که روی سطح صاف و صیقلی خودش را بالا می‌کشد و از نوار اُریب لبه‌ی آستین رد می‌شود. انگار تکه‌ای استخوان سرد را چپانده باشند توی آن تونل پارچه‌ای. بعد برمی‌گردد به سرانگشت‌ها و این بار که می‌رود بالا رعشه‌ی درد می‌آید تا زیر گلویم.

«گم‌شو اون ور!»

«روز چندمته که این‌طور گند شده اخلاقت؟»

«به تو ربطی نداره»

سیمین توی حمام است. دوش را بسته، عادتش است. وقتی بخواهد موهای پایش را بزند دوش را می‌بندد، می‌گوید صدای شُرشُر آب تمرکزش را می‌گیرد، انگار که بخواهد آپولو هوا کند. بابا هم صورتش را همین‌طور در سکوت اصلاح می‌کرد. حتی چک چک آب از لوله هم به هم‌اش می‌ریخت. من و مامان میانه بودیم. همیشه هم غُرولند بابا را می‌بردیم هوا که باز گربه‌شور کردید و زدید بیرون؟

دوباره لاک را می‌آورد جلو. با حرکت سر به آن یکی دست من اشاره می‌کند که هنوز لاک نخورده. دست‌ام را نمی‌برم جلو. دوباره اشاره می‌کند؛ این بار با گردن کج. برای سیمین هم همین اداها را در می‌آورد؟

«ناخن‌هات چه بلند و ظریفه. انگار ناخن کاشته باشی، همه یکدست»

یعنی خامش شدم دوباره؟ کی دست‌ام را بردم جلو که این انگشت اشاره را گل‌بِهی کند؟ بابا قرمز دوست داشت. می‌گفت کلاسیک است. مامان و سیمین می‌گفتند قرمز جیغ است. بابا می‌گفت آن‌ها از مد و کلاس چیزی نمی‌فهمند؟

سیمین دوش را باز کرده. صدای آب را که لابه‌لای حرف‌های آرام کریون با دخترش می‌شنود جا می‌خورد و می‌رود عقب‌. می‌نشینم روی کاناپه و موهایم را با کش می‌بندم و رویم را برمی‌گردانم. عمیق نفس می‌کشم، آن‌قدر عمیق که به آه شبیه می‌شود.

«چرا نگفتی سیمین تو حمومه؟»

پدر و دختر بعدِ شلیک گلوله آرام حرف می‌زنند. اِما بیشتر نجوا می‌کند تا بخواهد حرف بزند. همان‌طور که از حالت شوک با آن دست‌های تسلیم‌شده می‌آید بیرون، می‌گوید: «حیف نیست خرمن موهاتو اسیرِ کش کردی؟»

کریون انگشت شست را نرم می‌کشد گوشه‌ی پیشانی اِما.

«سیمین هر پیامی که بهم می‌ده یه زنگم پشتش می‌زنه که ببینه رسیده یا نه، مسخره‌ نیست؟»

روی انگشت یکی مانده به آخر تمرکز کرده و چشم ازش برنمی‌دارد «واسه غذای اداره دسر هم می‌ذاره، باورت میشه؟ تنوع هم می‌ده. یه روز کرم کارامل، یه روز تیرامیسو»

مامان می‌گفت «سیمین چیزهایی از من برده که بابات نمی‌پسنده. یکیش همین پاهای کت و کلفت و ساق‌های بی‌ظرافت.»

انگشت کوچک را تمام می‌کند و سرش را بالا می‌آورد؛ انگار تابلوش را تمام کرده باشد.

سیمین از حمام داد می‌زند «حوله»

روی انگشت میانه کمی از خط زده بیرون «هیچ‌وقت یاد نمی‌گیری درست بزنی» با پشت دست پس‌اش می‌زنم و شیشه‌ی لاک برمی‌گردد روی پیرهن‌اش. چند قطره هم می‌پاشد روی لباس من.

آفتاب دارد غروب می‌کند، لابد ضدنور شده‌ام که چشم‌هایش را تنگ و گشاد می‌کند، حتما می‌خواهد صورتم را واضح‌تر ببیند که مثلا بفهمد چقدر جدی‌ام، رنگش پریده، می‌دود سمت جالباسی تا پیراهن دیگری بپوشد. سیمین دوباره داد می‌زند «پس این حوله چی شد؟» می‌دود توی اتاق خواب، حوله را می‌دهد. تا او بخواهد مراسم خشک‌کردن را توی رختکن اجرا کند می‌آید طرف‌ام. به لکه‌ی روی پیراهن اشاره می‌کند «استون پاک می‌کنه؟»

گیج و گول نگاه‌ام می‌کند. چشم‌هاش از ترس انگار لوچ شده. مات مانده. تکان نمی‌خورد.

«می‌ترسی؟»

اِما می‌پرسد: «می‌ترسی؟»

بابا شب عروسیِ سیمین سفارش کرد عین مامان نباشد. می‌گفت زن بودنش را هیچ‌وقت درست نفهمیدم. بهش می‌گفت هوای ناخن‌هاش را داشته باشد. خط چشم را هول هولی نکشد. رژ گونه را طوری بزند که انگار زیر لُپ‌هاش خالی است و این‌که رنگ هلویی بهترین رنگ رژگونه است. حتی آرایشگاه را بابا انتخاب کرد. دوره افتاده بود توی شهر که یک آرایشگر پیدا کند که توی گریم حرفه‌ای باشد. آرایش کلاسیک مدل اُدری هپبورن. به سیمین هم کلی تأکید کرد رژیم بگیرد و پیاده‌روی کند. می‌گفت این طوری لباس درست و حسابی قالب تن‌اش می‌شود. عمدا یک سایز تنگ گرفت براش که به فکر لاغر کردن بیافتد.

مجال پیراهن دیگری نبود. سیمین زودتر از این حرف‌ها بیرون آمده بود و حوله‌ی کوچک را پیچیده بود دور سرش: «چه زود اومدی امروز عزیزم؟» هر دو هم را توی هوا می‌بوسند. می‌نشیند کنارم «چرا نگفتی سعید اومده؟»

بعد خیره می‌ماند به لکه‌های لاک روی پیراهن او و من. رو به من اخمش را نشان می‌دهد «چرا این پیرهن نازنینو داغونش کردی؟»

سعید مهلت نمی‌دهد حرفی بزنم. سریع از توی کیفش یک فلش بیرون می‌آورد «سیمین جون! بالاخره گرفتمش، فیلم عروسی‌مونو با میکس جدید» و از ما نظری نمی‌خواهد و می‌رود که برای پخش آماده‌اش کند. داد می‌زنم: «حالا نه! می‌خوام لبه‌ی تاریکی رو ببینم»

تیز برمی‌گردد نگاهش. چشم‌هاش بین من و‌ سیمین در رفت‌و‌برگشت است. می‌نشیند سرجایش. «باشه! بعد از شام می‌بینیمش.»

دستش از پشت گردن سیمین رد شده و افتاده روی شانه‌ی من. حالا دیگر رنگش برگشته سرجایش، زیرچشمی نگاهم می‌کند.

«به هرحال خداکنه خوب شده باشه، سفارش کردم اون قسمتایی رو که تو باهام می‌رقصی، یه آهنگ امروزی‌تر بذاره»

سرم را تکیه داده‌ام به مبل و دوباره چشمهایم را بسته‌ام.

خودم را می‌بینم. آن وقت‌ها که ابروهام پهن‌تر بود و دلخواه‌تر. بابا همان حریر صورتی کم‌حال را خریده بود که دامنش نیم کلوش می‌شد و تا پایین می‌آمد و موقع چرخ‌زدن، چتر می‌شد. بابا می‌گفت مریلین مونروی منی تو! سعید همین‌طور میخ من بود. همان‌جا وقت رقص از گوشه‌ای یواشکی دستش رفت زیر موج موها «تو چه خوب هماهنگ می‌شی توی رقص!»

چشم سیمین می‌افتد به لاک پخش شده روی فرش.

«من عاشق این رنگ گل‌بِهی بودم، زدی نابودش کردی دختر!»

سرم بالا و پایین می‌رود. سیمین سر تکان می‌دهد. صداش را عشوه می‌دهد: «سعید! عین همینو بخر برام دوباره» سرم را با چندش تکان می‌دهم در جواب نگاهِ زیرچشمیِ سعید. اِما انگشت‌ها را بادبزن می‌کند روی صورت کریون. پدرش چشم می‌بندد و بو می‌کشد. با عمیق‌ترین نفس ممکن بو می‌کشد. گل‌بِهی‌ها ردیف می‌شود جلوی چشم سعید. بابا بو می‌کشید با همه‌ی نفسش. بابا آن روزهای آخر می‌گفت ناخن‌هات فرنچ باشد محشر می‌شود. ناخن‌های خودش آن‌قدر ظرافت داشت که توی غسالخانه با سوهان و برق ناخن و لاک افتادم به جان‌شان و چندتایی‌شان را فرنچ کردم. مثل انگشت‌های خودم شده بود؛ جفت همین‌ها.

سیمین سعید را می‌فرستد بیرون پیِ خرید: «یه چیزی‌ام بگیر واسه شام» سعید دم در منتظر می‌ماند و نیم‌نگاهی به من می‌اندازد، لابد برای این‌که ببیند من در مورد شام نظری می‌دهم یا نه. سیمین خیالش را راحت می‌کند «یه کبابی چیزی بگیر بیار»

شانه را می‌کشد به موهای خیس و بلندش «نمی‌تونستی یه چایی بذاری جلوش؟ با توام؟» سرم را بین دو دستم گرفته‌ام. از الان به فکر بعد از شامم و فیلمی که می‌خواهند به خوردم بدهند. نمی‌دانم کدام آدم عاقلی فیلم عروسیِ چهارسال پیش‌اش را می‌دهد میکس دوباره؟

بلند می‌شود و می‌رود آشپزخانه و زیر کتری را روشن می‌کند. موبایلم تکان می‌خورد سعید پیام داده «نگفتی چی می‌خوری؟»

جواب می‌دهم «کوفت»

«ناخن‌های پا مونده، باید یه ست مانیکور جدید بخرم برات»

«خفه!»

«بی‌ذوق نشو! لاک پوست‌پیازی هم گرفته بودم برات»

سیمین چپ‌چپ نگاه‌ام می‌کند: «دوست جدید پیدا کردی؟»

اِما پای وان حمام نشسته. لبخند می‌زند. کریون توی وان است. چشم‌بسته حرف می‌زند با دخترش. بابا آن روزهای آخر فقط به من می‌سپرد سرش را بشویم و روی پشت‌اش آب بریزم. سیمین شروع می‌کند از خریدهای ال سی وایکیکی‌اش حرف زدن «بروفن داری؟»

بی خیالِ من است و آن نگاه خیره‌ی اِما. از سفر استانبول ماه پیش‌شان می‌گوید. این که سعید برایش سنگ تمام گذاشت توی خریدن لباس از اوت لِت. اما وقتی برگشتند سعید همان پلیوری را پوشیده بود که من برای تولدش خریده بودم. سیمین می‌گفت این طوسی را هیچ‌جا پیدا نکرده.

استون می‌آورد و با دستمال می‌افتد به جان فرش. مامان مثل او از بس با وایتکس کار کرده بود پوست دستش قاچ قاچ بود. چشم کریون افتاده به رُزهای سیاه توی گلدان. بابا هم این طور رز مخملی دوست داشت، که از زرشکی بزند به سیاهی. مثل پیراهن مهمانی من که انگشت‌های سعید سُر می‌خورد روی آستین‌هاش. سیمین که می‌رفت برای بدرقه‌ی مهمان‌ها صورت سعید راه می‌کشید روی مخمل آستین و می‌آمد تا چین گردن.

کریون هم همین‌طور آستین اِما را بو کشید. سیمین فقط نینا ریچی می‌زد. آن هم به زور بابا و بعد هم به زور سعید. سعید برمی‌گردد. بوی کباب دلم را آشوب می‌کند. دور از چشم‌ها شیشه‌ی لاک پوست پیازی را سُرش می‌دهد توی کیفم. زُق زُقِ زیر دل باز شروع شده. این طور موقع ها همیشه بابا بروفن و نبات داغ و عرق زیره می‌گذاشت بالای سرم و نمی‌گذاشت از جام تکان بخورم. مانتو‌ام را برمی‌دارم و روی شانه می‌اندازم.

«کجا؟ مگه شام نمی‌خوری؟ هنوز فیلم عروسی رو ندیدیم که!» کفشم را هم پوشیده‌ام «پس اقلا بذار سعید برسوندت»

سعید بی‌آنکه چون و چرایی کند سوئیچ را برمی‌دارد و با آسانسور می‌رود پارکینگ.

«چی شده؟ باز زده به سرت؟ همیشه آبروی منو جلو سعید می‌بری؟»

«یه بروفن برام میاری؟»

قیافه‌ام روی در استیل آسانسور کج و معوج است. سیمین دم در لیوان آب به دست ایستاده، قرص را می‌بلعم بدون آب.

«من خودم می‌رم، بهش بگو نمی‌خواد منو برسونه»

از پله‌ها سرازیر می‌شوم پایین. گل‌بهیِ انگشتِ کوچک پخش شده. پوست پیازی را از کیفم در می‌آورم و پرت می‌کنم وسط پیاده‌رو. شیشه‌اش خرد می‌شود. موج‌در‌موج پوست‌پیازیِ تیره‌و‌روشن با انعکاس آبی تیره‌ی آسمان پخش می‌شود روی آسفالت حاشیه‌ی خیابان.

 

***

لبه روشنایی_رضا فکری_۴

لبه‌ی روشــن ِتاریکی

خوانشی بر داستان کوتاه «لبه‌ی تاریکی»، نوشته‌ی رضا فکری

الهـامه کاغذچی؛ منتشرشده در فصلنامه نهیب

داستان «لبه‌ی روشنایی» اثر رضا فکـــری، تصویرگر اتفاقاتی معمولی در میان  دغدغه‌های دو نسل نافرجام است.  شخصیت‌های خاکستری و میانه که تجربه‌ی هر کدام‌شان از عشق، تجاربی اخته و ناکام و حتی در مواردی بیمارگونه است. سعید، شخصیت ضدقهرمان داستان، مردی هوس‌ران و سبک‌سر است و چشم طمع به خواهر سیمین (همسرش) دارد. شخصیت اصلی داستان که هرگز نامش فاش نمی‌شود، در دنیایی نوستالژیک، مدام در حال مقایسه‌ی مردان با پدر مرده‌اش، خاطرات گذشته را مرور می‌کند و نویسنده با فلاش‌بک، مخاطب را از چند و چون زندگی نه‌چندان درخشان راوی آشنا می‌کند. داستان کوتاه «لبه‌ی روشنایی» با کنایه از اسم سریال انگلیسی (لبه‌ی تاریکی) از زبان اول‌شخص روایت می‌شود. در دنیای تنهای قهرمانِ داستان، آن‌قدر کلیشه‌ها و ظواهر اهمیت پیدا می‌کنند که ظاهر  ناخوشایند سعید (شوهر خواهر) و یا مثلا بوی زننده‌ی ادکلنِ مرد که با عرق وی در هم آمیخته، ناخوشایندتر از حس خیانتی است که به آرامی در حال شکل‌گیری است. قهرمان داستان شخصی آویخته در دایره‌ی سرگردانی و تنهایی است. درگیر دغدغه‌ی اکثریت زنان مجرد جامعه که برای گذران امور نیاز به وجود یک شخصیت حمایت‌گر دارند. پدر، برادر، شوهر و...

نویسنده‌ی داستان با وجود مرد بودن، تا جایی به دنیای زنان و  نشانه‌شناسی آن‌ها راه پیدا  می‌کند که  استفاده‌ی او از برخی اصطلاحات، حالات، افکار و ری اکشن‌های زنانه، ذهنِ مخاطب را در مورد جنسیت نویسنده به چالش  می‌کشد . او به روشنی از عشق و قهرمان‌پروری دختران نسبت به پدرهاشان آگاهی دارد و به راحتی می‌تواند دنیای زنانه را ترسیم کند.

در داستان حاضر  شخصیت‌ها هیچ‌کدام جنبه‌ی کاریزماتیک ندارند. آن‌ها مردمانی معمولی، خسته و گاها  منفعت‌طلب هستند که در برزخ عادت دست و پا  می‌زنند. فراز و فرود داستان جنجال‌برانگیز نیست و همه چیز بر روی یک کاناپه و در یک اتاق در بسته شکل  می‌گیرد. سیمین، شخصیتِ مکمل داستان وقت زیادی را در حمام  می‌گذراند و بعد، با وجود آگاهی داشتن از  خیانت‌های ریز و درشت مرد ترجیح می‌دهد خودش را به نفهمیدن بزند و در عوض زندگی‌اش را حفظ کند. در قسمتی از داستان با کنایه‌ای هوشمندانه، نویسنده صحنه‌ای را به تصویر  می‌کشد که سیمین با وسواس به جان فرش افتاده تا قطرات پخش‌شده‌ی لاک را که  نشانه‌ی خیانت مرد است، پاک کند و از شوهرش می‌خواهد تا لاکی با همین رنگ برایش بخرد!

کارکتر اصلی داستان علاقه‌مند به  همذات‌پنداری با امِا (شخصیت مکمل سریال تلویزیونی لبه‌ی تاریکی) است و در لحظات بحرانی (کریوین) قهرمان سریال، در نقش پدرش ظاهر می‌شود و با نگرانی دختر را مورد خطاب قرار  می‌دهد. وی مدام در حال کنکاش بین کارکترهای سریال با  گذشته‌ی خویش است. از نظر او شخصیت سیمین ادامه‌دهنده‌ی زندگی سطحی و کسالت‌بار مادر است و او دوست ندارد مثل خواهر و مادرش زنی مطیع باشد که مدام مجبور است خودش را به نفهمی بزند!

داستان  لبه‌ی روشنایی از طراحی ایجاد هیجانات لازم برای  جذاب‌تر شدن واقعه در داستان  بی‌بهره است، اما در حد قابل قبول مخاطب را  برای کشف راز راوی با خود همراه می‌کند.

در نهایت قهرمان داستان، همه چیز را رها می‌کند، از  خانه‌ای که در آن تنهایی و انزوا موج می‌زند فرار می‌کند،  شیشه‌ی لاک که سمبل خیانت و ظواهر دنیوی است را به زمین می‌کوبد و در آبیِ تیره‌ای گم می‌شود!

 

دریافت فصلنامه نهیب، از لینک مستقیم

دانلود فصلنامه نهیب از سایت پشت بام

جغرافیای حرفه /گفت‌وگو با رضا فکری؛ منتشرشده در فصلنامه نهیب

Reza_Fekri_1

جغرافیای حرفه

گفت‌وگوی الهامه کاغذچی با رضا فکری

منتشرشده در فصلنامه نهیب

 

الهامه کاغذچی: از منظر شما به عنوان نویسنده و روزنامه‌نگار، مرز بین حرفه و حرفه‌ای بودن کجاست؟

رضا فکری: شکی نیست که داشتن دانش تخصصی کافی در رشته‌ای که کار می‌کنید، از اولین مولفه‌هایی است که هر فرد حرفه‌ای باید آن را داشته باشد و البته تعهد عمیقی هم به ارتقاء این دانش در خودش ایجاد کند. شما ممکن است مهارتی را در گذشته آموخته باشید اما این مهارت طی سال‌ها تغییرات اساسی کرده باشد و بهینه‌سازی‌های عمده‌ای در آن رخ داده باشد. شما به عنوان یک حرفه‌ای باید خود را به‌روز کنید و در وضعیت فراگیریِ مداوم قرار داشته باشید. البته مسئله‌های دیگری هم در میان است. باید برای هم‌صنفان خود قابل اعتماد باشید و به وعده‌های‌تان سر وقت عمل کنید. همین‌طور در مواجهه‌ی با دشواری‌های پیشه‌ی مورد نظر، متوسل به بهانه نشوید و بر یافتن راه حل موثر و از میان برداشتن موانع، متمرکز شوید. ضمن این‌که باید پرنسیپ‌تان را حفظ کنید و تحت هیچ شرایطی از ارزش‌هایی که برای خودتان تعریف کرده‌اید، پا پس نکشید. باید فروتن باشید و اگر اطلاعاتی در زمینه‌ای ندارید، از اظهار نظر پرهیز کنید. باید مسئولیت‌پذیر باشید و پای کاری که انجام داده‌اید بایستید و اگر جایی از دایره‌ی انصاف خارج شدید، صداقت و شهامت لازم را داشته باشید و خطای خود را به صراحت بپذیرید.

کاغذچی: اینطور به نظر می‌رسد که تعریف حرفه‌ای بودن شامل جغرافیا می‌شود. مثلا فلان نویسنده، در فلان کشور به راحتی از طریق نوشتن هزینه‌ی معاشش را تامین می‌کند و دغدغه‌ی نان ندارد. در جای دیگری از دنیا، نویسنده مجبور است ده جا کار کند تا نان در بیاورد و وقت فراغت‌اش را، (البته اگر داشت!) بگذارد برای نوشتن! چنین کسی می‌تواند در کار نوشتن حرفه‌ای باشد؟!

فکری: ببینید جغرافیاهای دیگر را نباید با ایران امروزمان مقایسه کرد. نویسندگان مطرح جهانی در سال شاید تا یکصدهزار دلار و یا بیشتر هم درآمد داشته باشند و بعضی‌هاشان شاید از وکلا، پزشکان و مدیران هم سطح درآمد بالاتری داشته باشند. اما در ایران این‌طور نیست و یکی از خطرناک‌ترین کارها برای هنرمند، خلق اثر هنری به منظور درآمدزایی است. نویسندگانی که فکر می‌کنند با ده‌درصد حق‌التالیف انتشار کتاب می‌توان درآمد کسب کرد، اغلب افتاده‌اند به نازل‌نویسی و در یک عبارت کیفیت را فدای کمیت کرده‌اند و دست آخر هم دو ریال بیشتر نصیب نبرده‌اند. اساسا کیسه دوختن در این حرفه به نظرم عقلانی نیست و صدماتش بسیار بیشتر از منافعش است. شما اگر صرفا به کسب درآمد فکر کنید طولی نمی‌کشد که می‌بینید به یک ورطه‌هایی افتاده‌اید که شما را به کل از استانداردهایی که به آن‌ها پایبند بوده‌اید دور کرده است. در واقع نوشتن، حرفه‌ای است که در آن، نه به کارفرما و نه به مشتری نباید پایبند بود. تنها کسی که شما به او پاسخ‌گو هستید خودتان هستید. کسب درآمد از این مسیر، از آن قسم منجلاب‌هایی است که به سادگی می‌تواند شما را در خود فرو ببلعد و یک نویسنده‌ی دم‌دستی از شما بسازد. شما در این نقطه‌ی فراموش‌شده از جهان نمی‌نویسید که درآمدی کسب کنید، می‌نویسید چون تنها کاری است که از عمق جان دوست دارید.

Reza_Fekri_2

کاغذچی: یعنی از نظر شما  تعریف حرفه‌ای بودن، بر حسب جغرافیا تغییر می‌کند؟

فکری: بله و به نظرم تا اندازه‌ی زیادی این امر طبیعی هم می‌تواند باشد. نوشتن هم درست مثل هر حرفه‌ی دیگری، یک مهارت است و وقتی روی آن وقت کافی بگذارید، قاعدتا باید بتوانید به یک حرفه‌ی تمام‌وقت و پول‌ساز تبدیلش کنید. اما مگر اساسا چه میزان تراکنش مالی در حوزه‌ی انتشار کتاب وجود دارد؟ شاید بشود گفت حرفه‌ای‌گری به آن معنایی که شما به آن اشاره می‌کنید تنها در سینما امکان‌پذیر شده است. اگر بخش رانتیِ آن را در نظر نگیرید، شما می‌توانید در یکی از زیرشاخه‌های مربوطه‌اش، حرفه‌ای داشته باشید و تمام‌وقت به آن بپردازید و غم نان هم نداشته باشید. اما ساز و کار نشر طوری است که هیچ‌وقت چنین تضمینی به شما نمی‌دهد. نویسنده که تکلیف معلومی دارد، حتی مترجم‌ها هم که در خوش‌بینانه‌ترین حالت می‌توانند سالی دو کتاب ترجمه کنند هم از این قاعده مستثنی نیستند. به نظرم با قطعیت می‌شود گفت «حرفه‌ای» به آن شکلی که مد نظر شماست در بازار نویسندگی و کتابِ ایران وجود ندارد.

 

دریافت فصلنامه نهیب صفر، از لینک مستقیم

دانلود فصلنامه نهیب از سایت پشت بام

نهیب شماره صفر منتشر شد

فصلنامه نهیب

فصلنامه فرهنگی، هنری / شماره صفر / سال اوّل  / زمستان 1398 


در این شماره بخوانید:

🔸هُــنر به مثابه حرفه؛ هنر به مثابه ذوق
دکتر فواد نجم‌الدین
.
🔸ایستـــادن در موقعیتِ درخشانِ یک آماتورِ خستگی‌ناپذیر، همراه با دشــواری‌هایِ همیشه حرفــه‌ای بودن
نجف شکری
.
🔸گُفت وجو / کارمندی که هُنرمـــند است
گفت و گویِ داوود آجرلو با دکتر بهرنگ صدیقی
.
🔸صدای هنرمند / خارِشِ تَن
محمود محرومی
.
🔸هم این و هم آن، نه این و نه آن
مونس محمودی
.
🔸از ماست که فعلا در کماست!
صالح تسبیحی
.
🔸مارکــوس راتز
مهرو موحدی
.
🔸تصویرگرِ حرفه‌­ای و کتاب تصـویری
دکتر مسعود مجاوری
.
🔸چطور می‌توان نویسـنده شد
لوری مور/ مهسا ملک مرزبان
.
🔸صدای نویسنده / لبه‌ی روشنایی
رضا فکری / الهامه کاغذچی
.
🔸شیــوه‌شناسی / التزامی به حرفه‌ی خلق
جواد سروش
.
🔸حرفه‌ای‌ها / در تبیینِ وضعیتِ دوگانه‌ی شعر
خالق گرجی
.
🔸صدای شاعر / آفتاب به سینه‌ام سنجاق می‌شود
عفت کیمیایی
.
🔸بازخوانی انتقادی شهر

دریافت فصلنامه نهیب صفر، از لینک مستقیم

دانلود فصلنامه نهیب از سایت پشت بام