یادداشت ماهنامه تجربه بر رمان «ما بدجایی ایستاده بودیم»

یادداشتی بر رمان«ما بدجایی ایستاده بودیم» نوشته رضا فکری، نشر مروارید
زندگی قهرمان ما بدجایی ایستاده بودیم یک تراژدی تمامعیارِ مدرن است
ساربان سرگردان*
سعیده امینزاده
پرسئوس در مواجهه با مدوزا، برای بریدن سرش، ناچار بود به او نگاه کند، اما نگاه مستقیم به چشمهای مدوزا خطر نابودی برایش به همراه داشت. پس، از آینهی سپر خویش به چشمان او خیره شد و بر او فائق آمد. کالوینو با اشاره به این قصه است که به نگاهی نه تیز و بیواسطه، که از پسِ سپری اشاره میکند که از سنگینی مواجهه با اسطوره میکاهد و شکل روایت را بی آن که به اصل داستان خدشهای وارد شود، سبک میکند. از نظر او دیگر نمیتوان با اسطوره همانطور روبهرو شد که در متون کلاسیک میشد. باید آن را مطابق با احوال و موقعیت انسان امروزی درآورد، وگرنه نگاه غریب و سنگیناش روایت را ناخواندنی و مهجور میکند. او به داستان سفر قهرمانی میپردازد که چهل سال و در نوشتههای متفاوتاش به دنبال آن بود و در نهایت به مهمترین ویژگی آن رسید؛ سبکی و عاری شدن از پیرایههای معمول روایت. از نظر او هر بار که عرصهی جولان شخصیت دچار سنگینی میشود باید به سبک پرسئوس به فضای دیگری پرواز کرد و با امکانات و نگاه متفاوتتری به شکل دادن جهانبینی در داستان پرداخت.
هر داستانی به نوعی سفر قهرمان است، هرچند که داستانهای مدرن امروز، دیگر آن شکل منظم و بیکموکاست سفر کلاسیکها را برای قهرمان ترسیم نمیکنند. در همآمیختن این دو گزاره یعنی رسیدن به شکل تازهای از روایتِ سیر و سلوک انسان در دنیایی که روال و ماهیت اتفاقاتاش به سهولت و صراحتِ قبل قابل تفسیر نیست. آدمها هم انگار آن سویههای در سایه مانده و مغفولشان را در چنین دنیایی بیشتر به رخ میکشند و آنچه اهمیت حیاتی در روایت سفر قهرمان پیدا میکند، ارائهی تصویری است که با زمانهی داستان انطباق داشته باشد. تأکید کالوینو بر سبُکی روایت هم در همین راستاست و چالشی که او پیش روی نویسندهی امروز میبیند هم دستوپنجه نرمکردن با سنگینیهای سفر قهرمان و رویکردی دیگرگونه داشتن با اسطورهها است. رمان «ما بدجایی ایستاده بودیم» به عنوان رمانی مدرن مخاطب را در چنین چالشی با سفر قهرمان وارد میکند. رمانی که قرار است در دورهای ده ساله از فراز و فرودهای سفر آدمها در پیچ و خم جادهای پرمخاطره بگوید.
شبدیز و اسد، شخصیتهای اصلی رمان، اولین بار در ترمینال جنوب به هم بر میخورند و مسافرانِ راه درازی میشوند که از یکی مرشد و از دیگری رهرو میسازد. اما نه آن مرشد، شکلِ کلاسیک و معمول ِ سفرهای قهرمانان را دارد و نه این رهرو آن راهِ همیشه آشنا را طی میکند. شبدیز جوانی است که در ابتدای دههی سوم زندگی، آرمانها و خودشیفتگیهای خاص خود را دارد. او گرچه عصیانگر است، اما در خیلی جاها مراماش جلوتر از عصیاناش حرکت میکند. در آغاز راه، وقتی تندخویی اسد را با مادر میبیند برآشفته میشود و شاید همین اتفاق است که او را به همراهی با اسد برمیانگیزد. او به نوعی به دنبال مراقبت کردن از اسد است، به سفارش مادر او، چون مادر نزد او جایگاهی والا دارد. اینجا دقیقا همان نقطهای از سفر قهرمان است که جوزف کمبل از آن با عنوان «دعوت به ماجرا» یاد میکند. روحیهی دیگرخواه و نگاه ایدهآلگرای شبدیز در این مرحله آن قدر هست که به شروع چنین سفری ترغیب شود.
عصیانگری اسد شکلی متفاوت از شبدیز دارد. او شخصیتی مستقل و پیشرو دارد و کاملا مطابق با اسماش، نوعی تسلط و کاریزما برای هدایت افراد و سمت و سو دادن به جریانها در او دیده میشود. اسد از چارچوبهای معمول نسل خود و از آرمانهایی که آنها را به خطر کردن وامیدارد فارغ است. وقتی شبدیز از ارزشهای تثبیتشدهی خود با او حرف میزند، اسد تمامی آنها را زیر سؤال میبرد. در واقع اسد سویهی پرسشگر نسلی است که میان خواستن آرمان و نفی آن در تکاپوست. او با آن که تفاوت سنی چندانی با شبدیز ندارد، تجارب زیستهی بیشتری در مقایسه با او دارد. اسد قبلا دانشجوی دانشگاه تهران بوده، شکستها و سرخوردگیها را در همنسلانِ ایدهآلگرایاش به چشم دیده و مجموع جریانها و اتفاقات دورهای که در آن زندگی میکند، او را به این دیدگاه رسانده که چشماندازهای اتوپیایی همنسلاناش نه تنها جامهی واقعیت نمیپوشد، که سیری معکوس طی میکند. این همان دلیلی است که اسد را از آرمانخواهی تهی کرده و زندگیاش را بر مبنای یک سری معیارهای عملی منظم کرده است. برعکسِ شبدیز که در آغازِ راه سفر، به ساختن جهانی بهتر فکر میکند، اسد به بیرون کشیدن گلیم خویش در آشفته بازارِ دنیا و اداره کردن خود در جنگلی بیقاعده که زندگی نام گرفته میاندیشد و در رویکردی متفاوت شبدیز را هم به چنین مسیری رهنمون میشود.
دو شخصیت محوری داستان از پایتخت که کانون ماجراهای سرنوشتساز سیاسی و اجتماعی است دور میشوند. آنها برای تحصیل به حوالی کرمان میروند. اما اسد طی این سفر دور و دراز به شبدیز میآموزد که چگونه از ایدههای بلندپروازانهی خود سبک شود و راه زیستنی فارغ از آنچه را که جمع و چارچوبهایش دیکته میکند، پیش بگیرد. در واقع هدفی که قهرمان در این داستان به دنبال آن است بر خلاف آن فرمول همیشگی به سوی تعالی، یا ثبات نیست، بلکه به سمت زیر و رو کردن آن چه تثبیت شده پیش میرود. قهرمان و راهبر او پا در راه جادهی آزمونهایی میگذارند که قرار است سنگ محکشان باشد. چنین آزمونهایی در داستانها به طور معمول اغتشاش و انحرافی از تعادل است و به قهرمان مجال رویارویی با آن داده میشود تا پس از چیره شدن بر ناملایمات به موهبتی دست یابد که معمولا سطح بالاتری از آگاهی است. شهری که در سفرهای کلاسیک قهرمانان ترسیم میشود غالبا کانون خطر است. اما شهری که اسد و شبدیز به آن پا میگذارند اتفاقا عرصه آرامش و ساحل امن است. به دور از تمام آن ناآرامیها که در تهران میگذرد، این جا با فرسنگها فاصله آدمها دغدغههایی متفاوت دارند. دانشجوها، مدیر گروه، استادها، شهروندان، همه و همه فارغ از آن اتفاقات که پایتخت را تکان داده، طور دیگری زندگی میکنند و البته هیچ یک همذاتپنداری مخاطب را هم برنمیانگیزند؛ گرچه منفورِ او هم نیستند. آنها آدمهایی هستند که نمیخواهند یا نمیتوانند زندگی رشکبرانگیز قهرمانها را داشته باشند و فارغ از تحولات جامعه و غرقه در روزمرگیاند.
در مراحل سفر قهرمان، فصلی به نام دیدار با الهه گنجانده شده است. بخشی از آنچه کمبل به عنوان تشرف، یا به نوعی عبور به مرحلهای بالاتر در قصه یاد میکند. در رمان «ما بدجایی ایستاده بودیم» این دیدار با الهه، شاید همان مرحلهای باشد که شناخت از طریق مواجهه با آدمهای نسلهای مختلف رخ میدهد. آشنایی با شخصیت بلقیس، بیوه زن میانسالی که دلبستهی اسد میشود و خانهاش را در اختیار او میگذارد، اولین حلقه از زنجیرهی ماجراهایی است که دو شخصیت اصلی در سفر به شهر تازه دنبال میکنند. دختر اتاق پلیکپی، رئیس حراست، ایزدیار، مدیر گروه، ماشو، قاچاقچیِ خردهپا، هم در حلقههای بعدی این سلسله به سراغ قهرمان داستان میآیند. همگی آنها انسانهایی درگیر روزمرگی خود در شهری کوچکاند. همان شهری که قرار نیست در هیچ یک از دو قطبِ خیر یا شر قرار بگیرد.
اسد در نیمی از این سفر حضور دارد و نقش خود را به عنوان دانای راه برای شبدیز ایفا میکند. حضور او با بیشتر ماجراهای جنجالی کتاب گره خورده و شخصیتی است که برای رسیدن به آنچه میخواهد دست به هر کاری میزند. خطر کردن و شهامتاش در اوایل راه برای شبدیز جای سؤال دارد. اسد با همین روحیه میتواند شهری را به دنبال خود بکشاند و حریفِ پدر و مادر، قاچاقچی و پلیس و دزد و اخاذیگر و همه و همه شود؛ چیزی که به تدریج مورد غبطهی شبدیز قرار میگیرد و تمام هم و غماش پس از اسد، رسیدن به این توانایی و گرفتن جای او در برابر خانواده و همهی آدمهای شهر میشود. حضور اسد اما همهجا حس میشود و وقتی نیست شبدیز همچنان زیر سایهی او، میخواهد مثل او باشد. او مصمم است جایش را در خانواده بگیرد و آنگونه که او یکتنه میتوانست، از پس اداره کردن موانع پیش رو برآید. گرچه گذر سالها و روبهرو شدن با همان موقعیتها به او ثابت میکند که نمیتواند. سوده و سعید، خواهر و برادر اسد، از اولین کسانی هستند که این ضعف را به رخاش میکشند. وضعیت بلقیس که بعد از اسد اعتیادش شدت پیدا کرده و آدمهای دانشگاه که هر کدام طور دیگری شدهاند، به او نشان میدهد که نمیتواند مثل اسد عنان امور را به دست بگیرد و البته به زندگی پیشیناش هم نمیتواند برگردد.
شبدیز در دورهای ده ساله، همان راهی را طی میکند که در روال معمولِ سفر قهرمان تشرف از ناآگاهی به شناخت و رسیدن به بلوغ است، اما در داستانِ او نمیتوان به صراحت دربارهی رسیدن به سطح بالاتر یا پایینتری از آگاهی قضاوت کرد. شاید تنها بتوان گفت شکل و ماهیت آگاهی او تغییر میکند. این تغییر نه تنها در تحلیل او از شرایط آدمهای شهر، که در زبان او نیز اتفاق میافتد و ضرباهنگ روایتی که شبدیز را بعد از طی این مرحله به تصویر میکشد، کُند میکند. مواجههی او با قادری، استاد دانشگاهی که ده سال پیش در آن درس میخوانده، به نوعی تقابلِ اوست با شکل دیگری از خودش. حتی عشق معیوبی که قادری نسبت به سوده، خواهر اسد پیدا کرده، بدلی از عشق خودِ اوست. وقتی قادری در گفتوگو با سوده از تفاوت نسلهاشان میگوید، انگار که شبدیز و نگاه او به این نسل را نمایندگی میکند؛ تقابل میان نسلی ایدهآلگرا در برابر نسلِ سوده که صریح و عملگراست.
کاستن از سنگینی بار روایت در سطح موتیفهای داستان نیز اتفاق میافتد. دو موتیف اندوه و سخره در سبکی بخشیدن به این داستان سفر قهرمان بسیار کاربرد پیدا کردهاند؛ چیزی که در اغلب تراژدیها معمول است. اندوه به مثابه غمی که سبک شده و سخره به منزله استهزایی است که از وزن جسمانی آزاد شده است و این ترکیب تفکیکناپذیرِ اندوه و سخره را به کرات در لحن اسد و شبدیز در برخورد با پلیس در اتوبوس، با بلقیس و آدمهایی که برای کرایه اتاق به خانهاش آمدهاند و در گفتوگو با پرسنل دانشگاه، میتوان دید. تکگوییهای ذهنی شبدیز هم همیشه دو عنصر اندوه و استهزا را در خود دارند، مثلا وقتی از جلسهی دفاع پایاننامه دختر دانشجویی حرف میزند، یا وقتی از دیدار خیالی پدرش با اسد میگوید، این ترکیب در بیشتر جملات او دیده میشود.
اما شکل دیگری از استفاده موتیف نیز در این داستان نقش پررنگی دارد، همان که کالوینو از آن با به کاربردن تصویرهایی با ارزشی نمادین یاد میکند. یکی از بارزترین نمونههای آن در این رمان، ترجیعبندِ «بدجایی ایستادن» است. آدمها و به خصوص شخصیتهای اصلی همیشه بدجایی میایستند که کنایه از نداشتن جایگاه درست و دقیق در زندگی است. دانشجوهای معترض، اسد، شبدیز، دختری که کنار جاده ایستاده و دیگران همگی بدجایی ایستادهاند و آنچه سرنوشتشان را رقم میزند همین جایگاه متزلزلشان است. قهرمانهایی امروزی که مطلقا شبیه آن الههی برخوردار از تمام نیروهای ماورایی یا آن انسانِ همواره رستگار و رسته از پیرایههای شر نیستند. انسان در دسترس و قابل لمسی که در «ما بدجایی ایستاده بودیم» میتوان او را به وضوح مشاهده کرد. قهرمان سرگشتهای که رستگاری هرگز در طالعاش نیست و چه بسا سفرش سیری قهقهرایی است به سوی تاریکی و تزلزل بیشتر. قهرمانی به جا مانده از قافلهی نسلی کمالگرا که از سوی جرگهی نسلِ تازهی عملگرا پس زده میشود. قهرمانی که در هیچ گروهی جایی ندارد. او مدام راه میپیماید و به جایی نمیرسد، چون بدجایی ایستاده است. همیشه بدجایی میایستد و نصیباش از همهی این زندگی، سرگردانیِ همیشگی و سفری دائمی است. نه جای کسی را میتواند بگیرد و نه جایگاهی برای خود میتواند پیدا کند. زندگی او یک تراژدی تمامعیارِ مدرن است. روایتی که برای چشم در چشم شدن با آن تنها باید با سپر سبکی پا به عرصه گذاشت؛ همان شیوهای که پرسئوس در مواجهه با مدوزا در پیش گرفت.
*تیتر از نام رمان سیمین دانشور گرفته شده است.
این یادداشت در ماهنامهی تجربه آذر ۱۳۹۸ (شماره ۶۷) به نشر رسیده است.






