غربت در خانه /یادداشتی بر کتاب «برسد به دست گمشده‌ها» مژده الفت

یادداشتی بر کتاب «برسد به دست گمشده‌ها» نوشته مژده الفت، نشر هیلا، 1400

غربت در خانه

رضا فکری

«برسد به دست گمشده‌ها» دومین اثر داستانی مژده الفت مترجم زبان ترکی و داستان‌نویس است که از سوی نشر هیلا منتشر شده اســت. کتاب، قصه‌ی انسان‌هایی است که اگرچه به‌ظاهر در زادگاه خود آرام گرفته‌اند اما درنهایت ناگزیر از کوچ‌اند. «غربت» همیشه جایی در کمینِ آن‌هاست و روزی می‌رسد که باید خانه‌های خود را که از خاطره، اثاثیه و همه‌ی بوهای آشنا انباشته شده، رها کنند و به سفری بی‌بازگشت تن دهند.

در آغاز رمان، «غربت» در سرزمینی بیگانه و در شکل کلیشه‌ایِ خود به نمایش درمی‌آید، اما هرچه داستان پیش‌ می‌رود گونه‌های دیگری از آن را هم می‌توان دید. راوی داستان مدام در تکاپوست تا شواهدی متقن و انکارناپذیر از انواع غربتی را که تجربه کرده، ارائه دهد و از این رمان سفری مکاشفه‌ای برای تبیین مسأله‌اش بسازد. از پیشانی کتاب گرفته تا پیش‌درآمد هر فصل و تک‌تک خاطراتی که با جزئیات بسیار روایت می‌شوند، همگی در خدمت ساختن تصویری از غربت‌اند تا تنهایی و بی‌پناهی انسان امروزی به اثبات برسد.

مهاجران غیرقانونی که زیر گونی‌های ذرت پنهان شده‌اند، اولین صحنه از سفر پرنشیب‌وفراز این داستان را می‌سازد. جایی که آدم‌ها هراسان از دستگیری و بازگردانده شدن، خشک و ساکت در گوشه‌ای پناه گرفته‌اند و راه به سوی چشم‌اندازی نه‌چندان روشن می‌سپارند. بریدن دست یکی از شخصیت‌ها و وحشتی که از این اتفاق بر آن جمع کوچک حاکم می‌شود، اولین نشانه از احساس ناامنی عمیقی است که مسافران همواره نسبت به سرزمین مقصد دارند. در منزلگاه‌های آغازین این ترس با حضور آدم‌پران‌ها و جو سنگینی که آن‌ها از برخورد نیروهای امنیتی برای مسافران ترسیم می‌کنند، تشدید می‌شود.

با پیشرفت قصه، این موقعیت‌های خطیر و پیش‌بینی‌ناپذیر، اغلب به آرامش ختم می‌شوند و به نوعی خاک غریبه ایمن‌تر از موطن مادری به چشم می‌آید. اویکو و ایلهان‌بیک از جمله آدم‌های این سرزمین بیگانه‌اند که چندان نشانی از غربت را تداعی نمی‌کنند و با آغوش باز از دلتنگی مهاجران می‌کاهند. شهر نیز با کوچه‌ و بازار و کافه‌ها و سینماهای آشنایش پذیرای آن‌هاست. به‌نظر می‌رسد غربت جایی درون خود آدم‌ها ریشه دارد و چندان مابه‌ازای بیرونی برایش نمی‌توان یافت.

با سکنی گزیدن در مکان جدید، مسأله شکل تازه‌ای پیدا می‌کند و میزبانان، نوع دیگری از غربت را روایت می‌کنند. آن‌ها قصه‌ی یونانی‌هایی را می‌گویند که در جریان مخاصمات ترکیه بر سر قبرس، ملزم به ترک این دیار شده‌اند. این مهاجرت گریزناپذیر در قیاسی نظیربه‌نظیر با آن‌چه مسافران این رمان در خاک مادری خود تجربه کرده‌اند، قرار می‌گیرد. آدم‌هایی که در کودکی یا نوجوانی، خالی شدن خانه‌ها را از سکنه دیده‌اند. بسیاری در همان دوره جلای وطن کرده‌اند و برای برخی سال‌ها طول کشیده تا به این نتیجه برسند که ماندن برای بازیابی آن‌چه از دست رفته و ترمیم آن‌چه آسیب دیده، بی‌فایده است.

اما چهره‌ی غربت در کرمانشاه که زادگاه راوی است، نوع دیگری از گم‌گشتگی را نشان می‌دهد که به مراتب آسیب‌های عمیق‌تری بر روح به‌جاگذاشته‌اند. گذشته‌ای که بیش از هر چیز در آن جنگ و عواقب دامن‌گیر هشت‌ساله‌اش برجسته شده است. درواقع مهاجرت کنونی این زخم‌های کهنه را باز می‌کند و درک تازه‌ای از غربت به‌دست می‌دهد که همانا بیگانگی در زادبوم خویش است. براین‌اساس، قهرمان داستان در هر جای جهان که باشد عزم نوشتن نامه‌ای برای گمشدگانی همانند خود را دارد؛ چراکه غربتْ او را در خانه‌ی سال‌ها زیسته‌اش هم رها نمی‌کند و عنصری جدایی‌ناپذیر از هستی‌اش شده است.

این یادداشت در روزنامه سازندگی روز پنج‌شنبه 24 شهریور 1401 منتشر شده است.

یادداشتی بر رمان «گیسیا»؛ نوشته غنچه وزیری؛ نشر هیلا

 

داستان رهایی زنی است که از زندگی در خود و گذشته‌های دور و نزدیک خسته می‌شود و راهی به آینده می‌گشاید. هر چند که این راه گنک و محو و مبهم و گاه نا‌دوست‌داشتنی باشد

 

 

 

 

 

«گیسیا»

نویسنده: غنچه وزیری

ناشر: نشر هیلا ،  چاپ اول  1397

231صفحه، 21000 تومان

 

 

 

 

 

 

***

رضا فکری

گیسیا، رمانی است مشتمل بر ۴ فصل اصلی به نام‌های: گیسی، گیس‌گل، گیس‌سیاه و بنفشه. همان طور که از نام فصل‌ها نیز پیداست، تحولی در کار است که دختر گیس‌سیاهی را پس از گذراندن از مراحل بسیار و مشقت‌های روحی دشوار، بنفشه می‌کند. از طرفی رمان «گیسیا» درباره‌ی زنی سی و چند ساله به نام گیسیا است که در دنیای ذهنی‌اش، شعر و ادبیات فارسی و کردی جاری است. اما بین زندگی فعلی او و ریشه‌های گذشته‌اش فاصله‌ای افتاده است به درازای سال‌های عمرش و به گنگی کلافی درهم و پرگره. داستان رهایی زنی است که از زندگی در خود و گذشته‌های دور و نزدیک خسته می‌شود و راهی به آینده می‌گشاید. هر چند که این راه گنک و محو و مبهم و گاه نا‌دوست‌داشتنی باشد.

گیسیا که دچار روزمرگی زندگی شهری و خانوادگی شده، با تغییر غیرقابل‌انتظاری در زندگی‌اش روبرو می‌شود. در ابتدا تلاش دارد تا زندگی‌اش را به وضعیت باثبات پیشین برگرداند اما سرنوشت شاید چیز دیگری برایش رقم زده است؛ سفری به کردستان و سفری به گذشته‌ها و ریشه‌ها و علت‌ها. سفری برای دیدار با خود و دیدار با حضور جنگ و پی‌آمدهایش. جنگی که هر چند روزی به ظاهر تمام شد اما در زندگی و خاطره‌ی او و هم‌نسلانش هیچ وقت پایان نیافت. «آرزو کردم جنگ تمام شود نه برای این که از تصاویر و اخبار جنگ خسته بودم؛ از زندگی در فضایی بدون جنگ تصوری نداشتم. به خاطر بهتر شدن زندگی نبود که دلم می‌خواست جنگ تمام شود، فقط می‌خواستم جنگ تمام شود تا آبرا به خانه بر‌گردد.»

از طرفی دیگر اما گیسیا، داستان زندگی خانوادگی امروز است. زندگی خانوادگی آمیخته با مسایل اجتماعی و درهم‌تنیده با گذشته‌ها. داستان زندگی زنی که با همسر و دخترش در پایتخت زندگی می‌کند اما در دنیایش سنندج و هورامان و ایلام نقشی پررنگ دارند. زنی اهل کردستان که سوالات بسیاری از گذشته با او همراه است. هر چند مثل بسیاری از هم‌نسلانش سایه‌ی شوم جنگ جایی در ناخودآگاهش را اشغال کرده است، اما این زندگی اکنون است که برایش پرسش‌ها و معماهای تازه‌ای می‌آفریند. سر بر‌آوردن شک‌ها و بی‌اعتمادی‌های تازه که بخشی از تحولات جدید زندگی‌اش را نشات گرفته از آن‌ها می‌داند. ترس‌های فروخورده و رنج‌های کهنه که همیشه از کودکی همراهش هستند و او را وا می‌دارند تا گاه در خواب‌هایش زندگی کند، این بار با نگرانی از اکنون و آینده در هم می‌آمیزند و رویاها و کابوس‌های جدیدی می‌آفرینند:

«در آغه زمان برفی سخت و سنگی باریده بود؛ پاهای گیسیا تا زانو در برف گیر کرده بود و نمی‌توانست تکان بخورد. مانتو و شلوار مدرسه تنش بود و کیف قرمز سال سوم دبستانش روی دوشش بود. ... از دور مردی را دید. سعی کرد برف اطراف پایش را کنار بزند، اما برف‌ها مثل سنگ سخت بودند. گیسیا دست‌هایش را کنار دهانش گذاشت و داد زد: «کمک!» آن مرد شهداد بود. گیسیا داد زد: «شهداد!» شهداد صدایش را نمی‌شنید. پارویی در دست داشت و برف‌ها را کنار می‌زد، انگار داشت بین برف‌ها دنبال چیزی می‌گشت. گیسیا باز هم داد زد و شهداد همان طور برف‌ها را زیر و رو می‌کرد.گیسیا سعی کرد خودش را بیرون بکشد. برف مثل سیمان پاهایش را در زمین میخکوب کرده بود. فریاد زد: «شهداد!» شهداد به سمتش نگاه کرد ولی او دیگر شهداد نبود؛ شاهو بود. گیسیا داد زد: «کمک!» شاهو نگاه می‌کرد ولی انگار او را نمی‌دید.»

در زندگی گیسیا، سه مرد مهم حضور دارند که هر یک به دلیلی و به شیوه‌ای او را رها می‌کنند. آبرا؛ برادرش، شاهو؛ دوست صمیمی برادرش و ناجی و حامی‌اش در نوجوانی، و شهداد؛ همسرش. دلایل و استدلال هر یک از آن‌ها به رمان رنگی روان‌شناسانه می‌دهد و کنکاشی عمیق در ذهن و روان هر یک از این سه را می‌طلبد. گیسیا که بخشی از پیچیدگی‌های ذهنی‌اش از حضور و عدم حضور این سه مرد سرچشمه می‌گیرد، گاه عاقلانه و صبور واقعیت‌ها را می‌پذیرد و گاه راه حل‌هایی کودکانه و دم دستی پیدا می‌کند برای سر در آوردن از درون یکی از آن‌ها. بخش‌های تیره و روشن ذهن گیسیا، او را به موجودی خاکستری و واقعی و قابل باور تبدیل می‌کنند؛ همسری ترسیده ولی امیدوار در مقابل شوهرش، مادری پرانگیزه و با مسوولیت در برابر دخترش، دختری پناه‌جو و نا‌آرام در آغوش مادرش و انسانی گم شده در میان این همه نقش.

نویسنده‌ی رمان گیسیا، غنچه وزیری، که ادبیات فارسی خوانده است، علاوه بر این رمان، مجموعه ‌داستان «هیاهوی سکوت» را در سال ۸۴ با نشر واج و مجموعه ‌داستان «آهسته گفت یادم نیست» را در سال ۹۱ با انتشارات تیرگان به دست خوانندگان سپرده است. دو کتاب پیشین این نویسنده که هر دو نیز در حوزه‌ی ادبیات داستانی هستند، داستان‌های کوتاهی را در بر می‌گیرند که به گفته‌ی وی ایده‌ی اولیه‌ی این داستان‌ها از زندگی شخصی و آدم‌های پیرامونش رقم خورده‌اند. موضوعات اجتماعی در این آثار نیز نقش پررنگی دارند.

این یادداشت در سایت الفِ کتاب به نشر رسیده است.

یادداشتی بر رمان «پیراهنی بر آب»، نوشته لیلا باقری، نشر هیلا

 

پیراهنی بر آب، رمانی در ژانر فانتزی است که در پی خلق دنیای ویژه و جدیدی گام بر‌می‌دارد. این رمان با روایت زندگی دختر جوانی به نام پری و مادرش در شهری بی‌آب و رو به مرگ آغاز می‌شود و با پیش رفتن داستان به لایه‌های عمیق‌تری از فانتزی می‌رسد

 

 

 

«پیراهنی بر آب»

نویسنده: لیلا باقری

ناشر: هیلا، چاپ اول 1397 

279صفحه، 25000 تومان

 

 

 

 

 

****

رضا فکری

پیراهنی بر آب، رمانی در ژانر فانتزی است که در پی خلق دنیای ویژه و جدیدی گام بر‌می‌دارد. این رمان با روایت زندگی دختر جوانی به نام پری و مادرش در شهری بی‌آب و رو به مرگ آغاز می‌شود و با پیش رفتن داستان به لایه‌های عمیق‌تری از فانتزی می‌رسد. پری در پی یافتن راه حلی برای مشکلات و باورهای مادرش پای در راهی ناشناخته می‌گذارد و این تلاش برای کشف و ادامه‌ی مسیر، زندگی او را جهت و معنی می‌بخشد. راوی سوم شخص که پا به پای پری حرکت می‌کند، نه تنها فضا‌ها و ماجرا‌ها را توصیف و روایت می‌کند بلکه از جهان ذهنیات او نیز خبر می‌دهد و در بیشتر موارد دنیا را از دریچه‌ی نگاه او که جوانی خام و ناآزموده است، می‌بیند و می‌کاود و حلاجی می‌کند.

یکی از موضوعات اصلی داستان مسئله‌ی کم‌آبی و تصویر زندگی بدون آب است. زندگی‌ای که بسیار کند و خاموش و بیهوده به نظر می‌رسد. جزئیات اتفاقات روزمره‌ در شرایط کمبود شدید و جیره‌بندی آب تجسم می‌شود؛ این جزییات از تاثیرات زیست‌محیطی تا تغییر در تفکرات و سبک زندگی آدم‌ها را شامل می‌شود. عدم وجود آب به عنوان نماد زنده بودن و زایش و ادامه‌ی حیات، بحرانی روانی نیز در شهر به وجود می‌آورد؛ بحرانی که هرچند به صورت تخیلی به آن پرداخته می‌شود اما واقعیتی غیرقابل انکار را تصویر می‌کند: «صدای آب در تک تک رگ‌هایش می‌دود. لحظه‌ای با خودش می‌گوید شاید همین صدا و تازگی است که هر بار برش می‌گرداند به شهر مورچه‌ها. برای اولین بار دلش می‌خواهد آوازی بخواند اما هیچ شعر و ترانه‌ای یادش نمی‌آید. زندگی آن بالا در سکوت محض است. خشکی نه صدایی باقی می‌گذارد و نه حسی و طعمی. خشکی فقط بو دارد، بوی تعفن، بوی لاشه و از همه بدتر، بوی کباب. بویی که می‌دانی نباید دلت با آن ضعف برود و می‌رود.»

شخصیت‌های برجسته‌ی رمان را می‌توان به دو دسته‌ تقسیم کرد؛ انسان‌ها و موجودات غیر‌انسانی. علاوه بر پری، مادرش، ریحان بلنده، آزاد و معدودی از همسایگان، شخصیت‌های انسانی داستان هستند. پِتی‌ها نیز حاشیه‌نشینانی کولی‌وارند که گاه نقش‌هایی کلیدی در پیشبرد داستان دارند اما اغلب از سر جنگ و دشمنی با ساکنان شهر بر می‌آیند یا حداقل در پی ایجاد آشوب و ناامنی در شهر هستند. موجودات غیرانسانی شامل حیواناتی همچون موسیقار، شاه‌باز و هوبره‌ی آتشین‌بال و گیاهانی عجیب چون درخت تیغال هم نقش‌هایی اساسی بر عهده دارند، تا جایی که گاه نقش‌هایی اساسی‌تر از انسان‌ها ایفا می‌کنند و گره‌ای داستانی به دست آن‌ها باز می‌شود: «موسیقار را بین بازو و قفسه‌ی سینه می‌گیرد و کف دست را می‌گذارد روی چشمان پرنده. مویه‌های پرنده آرام می‌شود. پیر گفته بود پرنده وقتی به آفتاب برسد حکایت یک عمر تاریکی را با آواز دردناکی بلند بلند می‌خواند، آنقدر که هر شنونده‌ای از بغض و گریه هلاک شود.» شخصیت اصلی رمان، پری، دارای توانایی‌های خاصی است که کم‌کم و در طول داستان به آن‌ها واقف می‌شود؛ می‌تواند با روح مادربزرگ مرده‌اش حرف بزند، در شرایط خطر از شاه‌باز کمک بخواهد، نشانه‌ها و متافیزیک نهفته در لایه‌های پنهان ماجراها را کشف کند و با آن‌ها همگام شود تا به هدف نهایی‌اش برسد. هدفی که شاید در ظاهر با طی مراحلی این‌جهانی قابل دست‌یابی به نظر برسد اما در واقع سیر و سلوکی درونی و سفری در خود را می‌طلبد. شخصیت‌ها هر جا که لازم است با توصیف دقیق و کاملی روایت می‌شوند. این میزان از پرداختن به جزییات و شرح و توصیف لباس‌ها و عادات و کنش‌های انسانی به همراه پرداخت نسبتا کاملی از وضعیت شهر و مردم و ماشین‌های اسکلت‌شده و سایر معلول‌های بی‌آبی، علاوه بر طراحی فضا به قوت تصویرگری خواننده نیز کمک می‌کنند.

راوی در حین روایت داستان اصلی، هر جا که مجالی باشد به مسایل و باورهای فرهنگی نیز گریزی می‌زند؛ از شرح زالو انداختن گرفته تا طریق سیر و سلوک و آیین فتوت. از توصیف معماری شهر و ساختمان‌های قدیمی، کوچه‌های تنگ و بازار و حجره‌ها، حمام‌های قدیمی با دالان‌های پیچ در پیج و سربینه و گنبد گرفته تا پرداختن به رسم و رسوم خاموش و نیمه‌مرده‌ای همچون عروس قنات و بازپران و وجود سلسله مراتب در مشاغل گوناگون. این سطح از پرداختن به فرهنگ عامه، به داستان تشخصی خلاقانه و هویتی ایرانی می‌دهد و به وضوح آن را از نمونه‌های مشابه خارجی متمایز می‌سازد. گاه حتی در حین روایت، به فراخور داستان، جملات عارفانه و یا اشعاری نیز از زبان شخصیت‌های مختلف گنجانده شده است، همچون این شعر از اوحدالدین کرمانی: «در باغ طلب اگر نباتی یابی، هر لحظه ازو تازه نباتی یابی، خواهی که تو بی‌نفاد ذاتی یابی، بی‌مرگ بمیر تا حیاتی یابی.» 

در بخش‌های پایانی نیز، داستان زمان و مکانی متلاقی و موازی می‌آفریند و با ترکیب روایت از زبان راوی و پری، تغییر زاویه‌دیدهای هم‌زمان و پی‌در‌پی متغیر، فضایی سورئال خلق می‌کند که در آن واقیت با تخیل و وهم و آرزو در هم می‌آمیزد و تاثیر صحنه‌های تراژیک پایان داستان را بیشتر می‌کند.

 

این یادداشت در سایت الفِ کتاب به نشر رسیده است.

یادداشتی بر کتاب «کجا گمم کردم»؛ مهسا دهقانی‌پور

 

 

این روزها روزهای خیلی بدی‌اند*

«کجا گمم کردم» رمانی کوتاه و مختصر است که هر فصل آن بر اساس مقدمه‌ی نویسنده، زمانی داستان کوتاه کاملی بوده و هست. ساختار فرمی کتاب شامل هفت بخش است به نام‌های: کتاب‌هایی که هنوز نخوانده‌ام، تابلوی نقاشی، قصه‌ای جدید، ته صندوقچه‌ی سوری، چند قطره خون کبوتر، این روزها روزهای خیلی بدی‌اند و ستاره

 

«کجا گمم کردم»

نویسنده: مهسا دهقانی‌پور

ناشر: نشر هیلا، چاپ اول: 1397

96صفحه، 9000 تومان

 

 

 

***

رضا فکری

«کجا گمم کردم» رمانی کوتاه و مختصر است که هر فصل آن بر اساس مقدمه‌ی نویسنده، زمانی داستان کوتاه کاملی بوده و هست. ساختار فرمی کتاب شامل هفت بخش است به نام‌های: کتاب‌هایی که هنوز نخوانده‌ام، تابلوی نقاشی، قصه‌ای جدید، ته صندوقچه‌ی سوری، چند قطره خون کبوتر، این روزها روزهای خیلی بدی‌اند و ستاره.

در تمام بخش‌های رمان، راوی دختری امروزی به نام ماهی مالکی است که زندگی بسیار متفاوتی نسبت به هم‌نسلانش دارد. پدرش به دلایل سیاسی سال‌هاست که در زندان به سر می‌برد و مادرش در تنهایی و غربت وقتی ماهی کودکی چهار-پنج‌ساله بوده، مرده است. پدربزرگ پدری‌اش باغ بزرگی را در یکی از روستاهای اطراف تهران برایش به ارث می‌گذارد و بخش زیادی از خاطرات او از کودکی و اعضای فامیل و خانواده‌اش در این باغ اتفاق افتاده است. او با چالش‌های زیادی از تنهایی و درون‌گرایی عمیق گرفته تا حس وحشت و مواجهه با خطر، در کودکی دست و پنجه نرم کرده است اما در بزرگسالی همچنان شخصیت اجتماعی مستقلی دارد و راهش را به عنوان انسانی مستقل از پدر و مادرش و منطبق با ایده‌ها و بی‌آرمانی‌های معمول هم‌نسلانش انتخاب می‌کند. از آن جایی که ماهی مالکی موزه‌داری خوانده است، با زبان‌های مختلف فارسی آشناست و به فراخور احوالات درونی‌اش به زبان‌های مختلف فارسی کهن برای خودش یادداشت می‌نویسد. شاید او همان‌طور که از نامش پیداست، مالک و وارث خاطرات دور و دراز است. خاطراتی که هم‌چون اشیاء قدیمی موزه‌ها همیشه و هر لحظه در پی حفاظت از آن‌هاست؛ چه این خاطرات دوست‌داشتنی و دلنشین باشند و چه آزاردهنده و خشونت‌بار.

در یکی از فصل‌ها نیز شیوه‌ی روایت شامل یادداشت‌ها و نامه‌هایی است که ماهی برای اطرافیانش می‌نویسد. لحن و زبان این نامه‌ها هر بار متناسب با مخاطب تغییر می‌کنند. شخصیت‌ها نیز بسیار دقیق و موشکافانه طراحی و سپس پرداخت شده‌اند. این شخصیت‌ها به تدریج وارد صحنه می‌شوند و بر اساس برنامه و میزانسن از پیش طراحی‌شده‌ای به ایفای نقش می‌پردازند. در واقع حضور هر کاراکتر برای پیشبرد خط داستانی کاملاً لازم بوده است. توصیف ویژگی‌های فردی و روابط پیچیده‌ی انسانی بین کاراکترها موجز و بدون ‌حاشیه‌های اضافه است. فضاهای داستان نیز با جزئیات اما همچنان در نهایت ایجاز توصیف شده‌اند تا جایی که این کتاب می‌تواند موضوع فیلم‌نامه و حتی نمایشنامه‌ای مینیمال و موضوع‌محور باشد.

رمان از نظر شخصیت‌پردازی نیز رویکردی مینیمالیستی دارد. ماهی مالکی، رسول مالکی؛ پدر ماهی، جهانگیر؛ دایی ماهی و سوری؛ زنی که در خانه‌ی پدربزرگ ماهی کار می‌کرده است، مجموعه‌ی شخصیت‌های اصلی داستان را می‌سازند که در کنار پدربزرگ، عمو فریدون، عمه، حبیب؛ دوست و نامزد سابق ماهی، مونس؛ همکلاسی دوره‌ی دانشگاه، طاهره؛ دختر سوری و ... که کم و بیش شخصیت‌هایی فرعی و درجه دو هستند، کل شخصیت‌های داستان را تشکیل می‌دهند. این شخصیت‌های اصلی و فرعی به صورت همگن پراکنده شده‌اند. شناساندن شخصیت‌ها در طول رمان نیز بیشتر از طریق عملکرد خود شخصیت‌ها یا توصیف و اظهار نظر سایر افراد از آن‌ها صورت می‌گیرد تا توصیف مستقیم شخصیت توسط راوی اصلی. این شیوه‌ی پرداخت نیز به باورپذیر شدن کاراکتر‌ها و کل اثر از سوی خواننده کمک شایانی کرده است.

زمان داستان اکنون و این سال‌های ایران است، هرچند خاطراتی از کودکی و نوجوانی تا دوره‌ی دانشگاه و ... نیز هر بار خط زمانی روایت را می‌شکنند و حال و گذشته را در هم می‌آمیزند. راوی بسیاری از مواقع و طی روایت داستان، نقبی به اعتقادات اجتماعی و اتفاقات تاریخی نیز می‌زند. هرچند که تاریخ به صورت مستقیم موضوع روایت او نیست اما اتفاقات تاریخی و دوره‌های مختلف تاریخ معاصر ایران با زندگی شخصیت‌هایش گره خورده‌اند: «پس از کودتای 1332 آهسته آهسته تئاتر تهران تبدیل به آتراکسیون شد. خیلی‌ها از تئاتر تهران رفتند، برای همیشه رفتند. اصغر حسین‌خانی هم که هنرپیشه‌ی همان تئاتر بود، تئاتر تهران را به مقصد یکی از کاباره‌های خیابان لاله‌زار ترک کرد. کسی نمی‌داند چرا هنرپیشه‌ی پیِس‌های پرهیاهوی آن روزگار تبدیل به کارگر یکی از شلوغ‌ترین کاباره‌های همان خیابان شد. او خانواده‌اش را هم با خود به یکی از اتاق‌های همان کاباره برد. آن جا زندگی که نکردند؛ بهتر است بگوییم زندانی‌شان کرد.»

مکان داستان، تهران فعلی و روستای خانوادگی ماهی در اطراف این شهر است و هر جا که به فراخور روایت داستان نیاز بوده، توصیف ویژگی‌ها و جزئیات بیرونی فضا و مکان با احساسات درونی راوی درآمیخته است اما حتی این توصیف‌ها نیز باعث اطناب کلام نشده‌اند و ساختار خلاصه و کم‌گوی اثر در این جا نیز حفظ شده است: «بی صدای عروسی هم خوابم نمی‌برد. عطر پونه توی هوای دم‌کرده‌ی خانه می‌پیچد. این عطر هر شب دستم را می‌گیرد و پا به پا همراه خودش می‌بردم به دوردست، تا صدای پنکه‌های چهارپر آبی‌رنگ که توی خانه و هر اتاقی بودند و بعدها هیچ‌وقت هیچ‌جای خانه آن‌ها را پیدا نکردم. این عطر و صدا یعنی امنیت. با این امنیت می‌توانستم تخیل کنم جای زنجره‌هایی که صبح لای هیچ علفی نبودند.»

«کجا گمم کردم» می‌تواند نمونه اعلای یک رمان مینیمال باشد که مختصرگویی را در همه‌ی جنبه‌های داستان‌پردازی و روایت حفظ کرده است.
 

*عنوان نوشته برگرفته از نام یکی از فصول کتاب است

 

این یادداشت در سایت الفِ کتاب به نشر رسیده است.

یادداشتی بر «اسب‌ها هنوز در من شیهه می‌کشند!»، نوشته محمدرضا آریان‌فر

 

مده‌آ و مثلث‌های عشقی دنیای امروز!

اثر حاضر، رمانی است روان با ساختاری شامل دو بخش اصلی به نام‌های «پاییز قبل از خاکسترشدن من می‌آید!» و «تنها باد از آتش چشم‌های تو خبر دارد!» که هر کدام شامل هفت پرده‌اند. این دو فصل را مقدمه‌ای در شرح داستان مده‌آ کامل می‌کند. شورانگیز آرمان، یکی از شخصیت‌های اصلی داستان، در زندگی خود و داستان مده‌آ اشتراکاتی می‌یابد که باعث می‌شود با این زن افسانه‌ای همذات‌پنداری کند

 

 

«اسب‌ها هنوز در من شیهه می‌کشند!»

نویسنده: محمدرضا آریان‌فر

ناشر: نشر هیلا؛ چاپ اول 1397

216صفحه، 21000 تومان

 

 

 

 

***

رضا فکری

محمدرضا آریان‌فر که علاوه بر داستان‌نویسی به نمایشنامه‌نویسی نیز اشتغال دارد و مجموعه ‌نمایشنامه‌های «مکث روی ریشتر هفتم» و «دل و دشنه» و کتاب‌های داستانی «زهور»، «‌نقل آخر»، «رقص با توفان»، «خودم را در کوچه‌های اصفهان گم کرده‌ام» و «بانوی مه» را در کارنامه دارد، «اسب‌ها هنوز در من شیهه می‌کشند!» را در قالب رمانی خانوادگی-اجتماعی منتشر کرده است.

اثر حاضر، رمانی است روان با ساختاری شامل دو بخش اصلی به نام‌های «پاییز قبل از خاکسترشدن من می‌آید!» و «تنها باد از آتش چشم‌های تو خبر دارد!» که هر کدام شامل هفت پرده‌اند. این دو فصل را مقدمه‌ای در شرح داستان مده‌آ کامل می‌کند. شورانگیز آرمان، یکی از شخصیت‌های اصلی داستان، در زندگی خود و داستان مده‌آ اشتراکاتی می‌یابد که باعث می‌شود با این زن افسانه‌ای همذات‌پنداری کند. به موازات روایت زندگی شورانگیز با همسرش، بخش‌هایی از نمایش‌نامه‌‌ی مده‌آ نیز روایت می‌شود. چرا که گروهی از جوانان هنرمند در پارکینگ ساختمان محل زندگی او در حال تمرین این نمایش هستند. این درآمیختگی سرنوشت دو زن در دنیای واقعی و جهان ذهنی شوری، هم‌زمان به پیش می‌روند. داستان اسطوره‌ی مده‌آ که در آغاز، داستانی فرعی به نظر می‌رسد که تنها به دلیل شباهتی که شورانگیز حس می‌کند، پیگیری می‌شود، کم‌کم به متن اصلی داستان تبدیل می‌شود و با زندگی واقعی گره می‌خورد. تا جایی که شوری خود را در لباس بازیگر نقش مده‌آ تصویر می‌کند و دیالوگ‌های او را از بر می‌داند. مده‌آ از زبان شوری سخن می‌گوید و به جای او تصمیم می‌گیرد. در پایان داستان گویی شوری با مده‌آ یکی شده است. او گاه با همسر و اطرافیانش صحبت می‌کند و گاه دیالوگ‌های مده‌آ را در ذهنش مرور می‌کند و بر زبان می‌آورد: «من بر آنچه پس از این به انجام خواهم رساند می‌گریم، زیرا فرزندانم را به قتل خواهم رساند. هیچ کس نمی‌تواند آن‌ها را نجات دهد. پس از آن که خانه‌ی یاسون را پریشان ساختم، و نامقدس‌ترین اعمال را به انجام رساندم، از خون کودکانی که دوستشان می‌داشتم، پرواز می‌گیرم و این سرزمین را ترک می‌گویم!»

خط روایت در هر پرده و حتی در میانه‌ی یک پرده عوض می‌شود و هر بار با یکی از شخصیت‌های اصلی همراه است. علاوه بر شوری، همسرش سالور آتش و دوست قدیمی‌اش کامیاب ظریف نیز زاویه‌ی نگاه راوی را تغییر می‌دهند. در مقابل شوری نیز زنی به نام رویا قرار دارد که عشق قدیمی همسرش است و تلاش می‌کند تا دوباره پس از پانزده سال به زندگی آن‌ها وارد شود. این سرآغاز درهم پیچیده شدن اتفاقات تازه در زندگی همه‌ی این آدم‌هاست. داستان روایت مثلث‌های عشقی تو در تو است؛ از سویی در گذشته، سالور و کامیاب هر دو از دوستداران رویا بود‌اند و از دیگر سو و در زمان حال، این رابطه‌ی شوری، سالور و رویاست که مثلث عشقی دیگری می‌آفریند. شخصیت‌های داستان به موازات حضور و مواجهه با هم، در دنیای ذهنی‌شان نیز سیر می‌کنند و خط داستان را به پیش می‌برند.

شوری که در کودکی خاطره‌های شیرینی از ارتباط حسی و عاطفی قوی با اسب محبوبش، ماهو، دارد، مهم‌ترینِ این خاطرات را به یاد می‌آورد؛ حادثه‌ای که در آن ماهو رم می‌کند و او را به زمین می‌اندازد. پای اسب می‌شکند و برای خلاص‌کردنش از زجر کشیدن، سرش را می‌برند. شورانگیز هرگز این صحنه را از یاد نمی‌برد و این خاطره سرآغاز شکل‌گیری ماجراهایی است که مسیر زندگی‌اش را تغییر می‌دهند. این آزاردهنده‌ترین خاطره‌ی کودکی هر جا که ذهن شورانگیز دچار بحران و استرس می‌شود، رخ می‌نمایاند و موضوع را حادتر و پیچیده‌تر می‌کند: «از همه چیز وحشت دارم. از سایه‌ی خودم روی دیوار هم می‌ترسم. از دیوارها می‌ترسم. نمی‌تونم به کسی بگم که اسب‌ها دارن چه بلایی سر مغزم می‌آرن. حتی اگه به سالور و بچه‌هام بگم، فکر می‌کنن که دیوانه شده‌م. اون روز به آرزو گفتم که اسب‌ها دوباره برگشته‌ن، چپ‌چپ نگاهم کرد. وقتی ازش خواستم که دست بذاره روی سرم تا چهارنعل رفتن اسب‌ها رو توی سرم حس کنه از اتاق زد بیرون. برای همینه که هیچ وقت پا توی باغ وحش نمی‌ذارم. رو به روی آینه که می‌ایستم گله‌ای اسب پشت سرم قطار میشه. کسی باور نمی‌کنه وقتی موهام رو شونه می‌کنم، ماهو یال‌هاش رو میریزه رو شونه‌م که شونه‌شون کنم. ايـ ... ایـ ... این همه اسب!»

«اسب‌ها هنوز در من شیهه می‌کشند!» زمان و مکان مشخصی دارد؛ زمان امروزین و مکان آشنای داستان که سعادت‌آباد تهران است، نقش پرسوناژ‌گونه‌ای ندارند و با در حاشیه قرار گرفتن، تمرکز نگاه و توجه خواننده را به موضوع اصلی و خط داستانی جلب می‌کنند. رمان، در فضایی شهری می‌گذرد و درتلاش است تا اتفاقات روزمره و تکراری این نوع از زندگی را منعکس ‌کند. رابطه‌ها نیز درگیر مسایل آشنای این روزها هستند: بازگشت عشقی قدیمی و همراه، خیانت، روابط موازی، دوستی قدیمی و حمایتگر، همسری با بیماری روانی و مشکلات عصبی که گویی حق داشتن رابطه‌ی موازی را به شوهر می‌‌دهد و ... . داستان این رمان بیش از هر چیز درگیر همین بایدها و نبایدهای مجهول و منعطف اجتماعی و خانوادگی است.

 

این یادداشت در سایت الفِ کتاب به نشر رسیده است.

یادداشتی بر کتاب «و چشم‌هایش کهربایی بود»؛ مهری بهرامی؛ نشر هیلا

روایت متفاوتِ دردی آشنا

 

روایت متفاوتِ دردی آشنا

نویسنده در این رمان به مسئله‌ی جنسیت و مهجوریت‌‌های تاریخی جنس زن می‌پردازد. در واقع زن را و وضعیت او را در بستری تاریخی و در یک روند مشاهده می‌کند. رمان «وچشم‌هایش کهربایی بود» همان سیلی محکمی است که نویسنده به مخاطب ساده‌انگار می‌زند

 




«و چشم‌هایش کهربایی بود»

نوشته: مهری بهرامی

ناشر: هیلا؛ چاپ اول1397

151 صفحه، 15000 تومان











***

«جیغ‌های آن روز مادرم را که افتاده بودم توی تشت هنوز می‌شنوم. تشت را که بردند توی حیاط، پدرم را برای آخرین بار دیدم. هراسان از روی پله بلند شد. چشمش که به تشت افتاد رویش را برگرداند. یادم است که استفراغ کرد و مثل زن‌ها زد زیر گریه»

رضا فکری

از همان ابتدا و در اپیزود اول کتاب «و چشم‌هایش کهربایی بود» پای خانه‌ای قدیمی به میان می‌آید. خانه‌ای که پرجزئیات توصیف می‌شود تا بر محوری بودن این مکان انگشت تاکید بگذارد. چاهک کف حیاط، یکی از اجزای بسیار مهم این خانه است که با گلوگاهی قطور به جوی کوچکی متصل می‌شود. جویی که در نهایت به چاه فاضلاب می‌رسد. تفاوت این چاهک با معادل‌های دیگرش این است که این یکی محل تخلیه‌ی خون و خصم و جفت هم هست. این‌جا خانه‌ای است که قابله‌ای در آن سکونت دارد و به اقتضای شغلش باید خود را از شر فضولات مربوطه خلاص کند. مرد کارچاق‌کن نشانی قابله را به درماندگانی می‌دهد که از ترس آبرو به دنبال رهایی از مصیبت وارده‌اند و چاهک هم محلی است برای خلاص شدن اهالی خانه از خون و جنین ناخواسته و محتویات تراشیده شده از رحم زنان سقط‌کرده. جنین‌هایی که چند هفته بیشتر از عمرشان نمی‌گذرد و هنوز به درستی شکل نگرفته‌اند و دست و پای تکمیل‌شده‌ای ندارند. آن‌ها به جبر از زهدان گرم مادر جدا می‌شوند تا به چاهک و چاه فاضلاب سرد و تاریک و نمور سرازیر شوند. این روند تا مدت‌ها به همین شکل ادامه دارد اما ماجرای کتاب درست از جایی آغاز می‌شود که چاهک بالا می‌زند و حیاط شش هفت متری این خانه را پر از خونابه و کثافت می‌کند و اهل خانه (قابله و وردستش) هر چه تلاش می‌کنند راه آب باز نمی‌شود. از همین رو و به ناچار کاسه کاسه منجلاب را از حیاط خانه جمع می‌کنند و درون بشکه‌ای می‌ریزند و چاه بی‌مصرف را هم مسدود می‌کنند. داستان در ادامه با تشریح وضعیت اسف‌بار خانه و خون و خونابه و ترسیم فضاهای رعب‌آور چاه و چاهک و حیاط خانه پیش می‌رود. در واقع روایت بر مدار شرح وضعیت و بر مبنای فضاسازی استوار شده است. تصویرسازی‌هایی متعفن و بویناک که بناست مخاطب را درگیر فضای عق‌آور خانه کنند و او را به مرز انزجار از اتفاقات تلخی که در این خانه در حال وقوع است برسانند.

داستان با اپیزودهایی کوتاه و از زبان اشیاء ادامه می‌یابد. بخش‌هایی که گاه چند صد کلمه بیشتر نیستند و مخاطب را با تعلیقی از جنس «بعد چه می‌شود؟» مواجه می‌کنند. مثلا در بخشی از داستان، موزاییک‌هایی که اهل این خانه با نابلدی و به شکل لق کنار هم چسبانده‌اند، زبان می‌گشایند و حرف می‌زنند و از آن‌چه که طی این سال‌ها بر سرشان رفته، نقل می‌کنند. به غیر از موزاییک‌ها سایر اشیای درگیر ماجراهای این خانه و مراجعه‌کنندگان هم به حرف می‌آیند و هر کدام بخشی از روایت را به عهده می‌گیرند. روایت از منظر اشیایی هم‌چون کهربا، چادر مشکی و یا جنین مرده پیش می‌رود و به نوعی می‌تواند هم‌چون داستان «خانه روشنان» گلشیری، ناظر لخت و بدون پیش‌داوری قضایا باشد. البته در عمل این‌گونه نیست و هر شیئی ویژگی‌های انسانی، حس و حال و منش خود را دارد و به شکل نمادین استفاده شده است. برای نمونه چادر نگران درد سوزن بر تن‌اش است هنگامی که بناست درز پاره‌اش را بدوزند. در واقع با توجه به زبان و لحن روایت می‌توان تشخیص داد که هر شیئی دارای چه جنسیتی است و مثلا برای موزاییک جنسیت مذکر و برای کهربا جنسیت مونث قائل شد. کهربایی که عاشق گرمای گردن زنانه است و از چربی دست‌های شخصیت مرد داستان عق‌اش می‌گیرد. کهربا حس و حال و لحنی زنانه دارد و موزاییک مردانه و زمخت است. حتی چاقویی که در جیب یکی از شخصیت‌های داستان است به نوعی لوطی مسلک است و سر مرغی را که تخم در بدن دارد نمی‌برد. از جنسیت در مورد جنین‌های نارس هم استفاده شده است. جنینی ایکس‌ایکس و جنینی دیگر ایکس‌وای است. در این مدل استفاده‌ی نویسنده از جاندارپنداری اشیاء، یک جور غایت‌اندیشی هم وجود دارد. اگر موزاییک به شکل سفت و سخت و با ملاط مناسب سر جای مربوطه‌ی خودش قرار بگیرد و لق نزند، به کمال خودش رسیده و نخاله شدن برای او ته خط است. برای جنین‌ها هم رسیدن به باغچه غایت است و ماندن در چاهک و رفتن به فاضلاب ته خط است.

نویسنده در این رمان به مسئله‌ی جنسیت و مهجوریت‌‌های تاریخی جنس زن می‌پردازد. در واقع زن را و وضعیت او را در بستری تاریخی و در یک روند مشاهده می‌کند. رمان «وچشم‌هایش کهربایی بود» همان سیلی محکمی است که نویسنده به مخاطب ساده‌انگار می‌زند. به مخاطبی که عادت کرده با تن و بدن زنانه، مواجهه‌ای جنسی و از سر لذت داشته باشد. او لحظه به لحظه این بدن را و مسئله‌های درگیر آن را در فجیع‌ترین شکل ممکن پیش چشم مخاطب می‌آورد، طوری که کام او را تلخ کند. مهری بهرامی با ریختن این زهر به کام مخاطبش، پشت پرده‌ی یک زایمان زودرس و یک سقط جنین کنترل‌نشده و غیر بیمارستانی را عیان می‌کند.

این یادداشت در سایت الفِ کتاب به نشر رسیده است.