خوانشی بر داستان کوتاه گموش و کهر اسماعیل یوردشاهیان
هرچند روز آدمهای غریبه، زنها و مردهایی میآمدند. ساختمان خانه و حیاط را نگاه میکردند و میگشتند و میرفتند. تا اینکه یکروز که از خواب برخاست سروصدای زیادی در خانه و حیاط شنید. نگاه که کرد دید اثاثیه خانه را بستهبندی کرده بعضی را در ایوان و بعضی دیگر را در پایین ایوان در سطح حیاط چیدهاند...

گروه ادبیات: اسماعیل یوردشاهیان (۱۳۳۴-ارومیه) بیش از چهار دهه است که شعر میگوید، داستان و رمان مینویسد و تاکنون از او دوازده مجموعهشعر، شش رمان، چهار کتاب پژوهشی در زمینه جامعهشناسی و فلسفه پدیدارشناسی و زبان منتشر شده. آنچه میخوانید داستان کوتاه «گموش و کهر» از داستانهای منتشرنشده اوست.
***
گموش و کهر

اسماعیل یوردشاهیان
گموش در آستانه در ایستاده بود. گوشهایش را تیز کرده با حیرت نگاه میکرد. نمیتوانست باور کند کهر را داشتند میبردند. اما چرا در آن غروب!؟ کجا میبردند؟ و چرا میبردند؟ این چند مرد غریبه کی هستند و ازکجا آمدهاند؟ برای چی هی دهان و دندان و چشمهای کهر را نگاه و وارسی میکنند؟ از همه بیشتر یکی که پیرتر بود و کلاه گرد بافتنی سیاه کهنهای بهسر داشت. مرتب دستهای زمختوچرکینش را به بدن و ران و ساق و پشت کهر میکشید. پاهای کهر را بلند میکرد و نعلش را وارسی میکرد.
گموش از همان لحظه ورودشان از آنها خوشش نیامده بود. احساس بد کرده و واقواقکنان خواسته بود که حمله کند، اما صاحبش مانع شده بود. بعد از وارسی و معاینه دقیق کهر و صحبت با صاحبشان، یکی از آنها یعنی همان پیرمرده از جیب بغلش دسته اسکناسی درآورد و به صاحبشان داد. بعد برگشت دستی به گردن و یال کهر کشید و عنانش را گرفت و کشید و به طرف در اصطبل راه افتاد. کهر را میبردند. کهر این را فهمیده بود. نگاه و حالت دیگری داشت. گموش گلویش گرفته بود. کنار صاحبش نزدیک در اصطبل ایستاده بود و نگاه میکرد. کهر میرفت. کهر را میبردند. کجا؟ برای چی؟ نمیدانست. مرد پیر عنان کهر را کشید و راه افتاد و از در اصطبل خارج شد. به در اصطبل که رسید کهر ایستاد. مقاومت کرد. نمیخواست برود. سرش را بلند کرده و پاهای جلو و گردنش را راست کرده کمی عقب کشیده و سینه پیش داده بود و پاهای عقبش را جمع کرده و مقاومت میکرد. نمیخواست برود. علاوه بر مرد پیر که عنانش را میکشید دو نفر دیگر از پشت هلش میدادند. بالاخره نتوانست زیاد مقاومت کند. اورا از در اصطبل بیرون بردند و عنانش را بر پشت درشکهای بستند و راه افتادند. کهر درمانده برگشت و نگاه پریشانش را به او و صاحبش دوخت. بعد رفت. گموش نتوانست تحمل کند. دنبالش دوید. بعد از طی مسافتی سر چهارراه به آنها رسید. کهر که متوجه او شده بود اشاره کرد که برگردد، اما گموش قبول نکرد. همچنان در پی او رفت. شامگاه بود و هوا رو به تاریکی نهاده بود. آنها داشتند از شهر خارج میشدند. گموش از نگاههای کهر فهمید که باید برگردد. کنار راه نزدیک سهراهی که فاصله کمی از دروازه شهر داشت ایستاد و دورشدن کهر را که با تن پیر و خستهاش پشت درشکه میرفت تماشا کرد. ناراحت و خشمگین بود. حال خوشی نداشت. برگشت و از همان راهی که آمده بود به طرف خانهشان راه افتاد. به خانه که رسید رفت و توی لانهاش کنار اصطبل که همیشه کهر آنجا بود و هرشب قبل از خوابیدن از دریچه پهن و عریض اصطبل با او ساعتی احوالپرسی و گفتوگو میکرد نشست. آن شب دیگر کهر نبود. اشکش گرفت. برای لحظهها زوزه غمآلودی کشید. بعد سرش را روی پاهایش گذاشت و چشمانش را بست و خوابید.
چند روزی گذشت. خانه دیگر مثل سابق نبود. صاحبش هم مثل گذشته نبود. کمتر بهطرف اصطبل و لانه او میآمد. تو خودش بود و سرش گرم کارهایی که گموش نمیفهمید. هرچند روز آدمهای غریبه، زنها و مردهایی میآمدند. ساختمان خانه و حیاط را نگاه میکردند و میگشتند و میرفتند. تا اینکه یکروز که از خواب برخاست سروصدای زیادی در خانه و حیاط شنید. نگاه که کرد دید اثاثیه خانه را بستهبندی کرده بعضی را در ایوان و بعضی دیگر را در پایین ایوان در سطح حیاط چیدهاند. نزدیک ظهر کامیونی آمد و دم در حیاط ایستاد و چند کارگر شروع به برداشتن و بردن وسایل و چیدن آنها در کامیون کردند. وقتی تمام اثاثیه را در کامیون نهادند صاحبش کلید منزل را به زن و مرد و غریبهای داد و همراه با زن و فرزندانش سوار ماشین شدند که بروند. گموش احساس بدی بر دلش نشست. احساس کرد که صاحبش هم میرود و اورا نمیبرد. واقواقکنان بهطرف آنها دوید، از در خارج شد، به کنار ماشین که رسید صاحبش با حالت گرفته و ناراحتی پیاده شد. دستی به سر او کشید و اشاره کرد که برگردد و بعد سوار شد و رفت. گموش چندصدمتری پشت سر ماشین دوید. بعد خسته شد به گمان اینکه میروند برخواهند گشت. برگشت تا به لانهاش برود. به دم در خانه که رسید دید در بسته است. شروع کرد به واقواقکردن، اما خبری نشد. دم در ایستاد و اطراف را نگاه کرد. باز به صدای بلند واقواق کرد، اما کسی در را نگشود. ناگزیر کنار در نشست. تا عصر همانجا ماند تا کسی در را بگشاید. نزدیک عصر مردی که کلید خانه را از صاحبش گرفته بود در را گشود و بیرون آمد. اورا که دید با پایش او را راند، اما گموش میخواست به لانهاش برگردد. بهزور و تند خود را وارد حیاط کرد و رفت در لانهاش نشست. کمی بعد آن مرد همراه با پسر جوانی که هر کدام چوب درازی در دست داشتند آمدند و با ضربههای چوب اورا از لانهاش راندند. گموش هرچه صدا میکرد که نمیخواهد برود نتوانست. او را با ضربههای چوب و لگد از لانهاش بیرون کشیدند و از حیاط خانه بیرونش کردند. گموش ناراحت و ضربخورده بیرون رفت و تا مسافتی از خانه دور شد. کجا میتوانست برود؟ کمی در اطراف گشت، اما جایی نداشت. گرسنهاش شده بود. فکرکرد برگردد به خانه شاید صاحبش برگشته باشد و او را ببیند. شب شده بود که به دم در خانه رسید. در بسته بود. گرسنه و تشنه بود. چه میتوانست بکند؟ همانجا کنار دیوار نزدیک در نشست و خوابید. صبح روز بعد در را که گشودند بلند شدکه به لانهاش برود، اما باز آن مرد با لگد بر پشتش کوبید و او را با خشم راند. گموش فهمید که دیگر در آنجا جایی ندارد. صاحبش رفته و دیگر نخواهد بود. ناگزیر با حال خراب و ناراحت راه افتاد. کجا میتوانست برود؟ یاد کهر افتاد. فکر کرد برود کهر را پیدا بکند. شاید او بداند و بگوید که صاحبش کجا رفته و چه باید بکند؟ مسیری را که آن شب کهر را برده بودند در پیش گرفت و رفت و رفت به آن سهراهی رسید که شامگاه چندروز پیش از کهر جدا شده بود. ایستاد. فهمید که کهر را باید از آنجا دورتر برده باشند. کمی اطراف را پایید، بعد راه افتاد. همانطور که میرفت میان کوچه و خیابانها هر درشکه و ارابه و اسبی که میدید درنگ میکرد و بو میکشید که شاید کهر را ببیند. کمی از ظهر گذشته بود که در خیابان باریکی کهر را دید که با حال ناخوشی ارابه را که بار بلند و سنگین هیزم داشت میکشید و هنگام رفتن یک پایش کمی میلنگید. کمی که نزدیک شد همان پیرمردی را دید که روز بردن کهر دست به سروگردن کهر میکشید. با همان قیافه عبوس وکلاه بافتنی چرکین بر سر بر بالای ارابه نشسته بود. با یک دست عنان کهر را در دست گرفته بود و با دست دیگر با چوب باریکی مرتب بر کپل کهر میزد. نزدیکتر شد. کهر او را دید و با همه رنجوری خوشحالیاش را از دیدن او ابراز کرد. گموش فهمید که نمیتواند زیاد به کهر نزدیک و با او همپای شود. برای همین آرام از پی آنها رفت. مدتی که رفتند کنار یک در بزرگی که بیشتر به در یک انبار میماند ایستادند. پیرمرد پیاده شد و در را زد. کمی بعد چند مرد آمدند و با کمک هم بار ارابه را خالی کرده و به درون بردند. نزدیک غروب بار ارابه دیگر خالی شده بود. پیرمرد بار دیگر روی ارابه نشست. خوشحال از پولی که گرفته بود، عنان کهر را کشید و راه افتاد. گموش که در گوشهای نشسته و منتظر بود دوباره دنبالشان راه افتاد. کمی که رفتند نزدیک دروازه وارد جاده شلوغی شدند. ماشین و ارابه زیاد بود و گموش نمیتوانست در آن شلوغی همپای آنها برود. مجبور بود خود را کنار بکشد. از ماشینها و ارابهها میترسید. کمی که رفتند ارابه به سمت دیگر پیچید و وارد جاده باریکی شد. گموش نمیتوانست به سرعت از عرض بلند جاده بگذرد. مدتی طول کشید که از میان ماشینها که به سرعت درحال عبور بودند به سلامت بگذرد و خود را به جاده باریک که کهر رفته بود برساند. هوا دیگر تاریک شده بود و او کهر و ارابه را گم کرده بود. اما بوکشان به راهش ادامه داد. کمی بعد به منطقهای رسید که بیشتر به یک روستا میماند. بیشتر خانهها کهنه و قدیمی و یک طبقه بودند. بعد از گذشتن از چند کوچه از کنار دیوار نهچندان بلند خانهای که میگذشت بوی کهر را شنید. واقِ کوتاهی کرد تا کهر بشنود. بعد دیوار و اطراف در را گشت. بالاخر بعد از تلاش بسیار از پایین وسط دو لنگه در که گود و برای خروج آب باران بود بهزحمت وارد حیاط شد و بهگوشه کوچکی در حیاط که سرپوشیده بود و محل استراحت و اصطبل کهر بود رفت. کهر که از خستگی روی زمین خوابیده بود. با دیدن گموش شادان بلند شد، اما به او فهماندکه ساکت باشد. هردو نمیدانستند که چه بگویند. همدیگر را بوییدند و لیسیدند و گریستند و از احوال هم باخبر شدند. کهر از مقدار نان خشکی که پیرمرد درشکچی در کیسه کاه او ریخته بود به گموش داد تا بخورد. گموش که گرسنه بود کمی از نان خشک خورد و از آب سطل نزدیک در نوشید. بعد کنار کهر نشست. باهم بسیار صحبت کردند و در آخر توافق کردند که باهم باشند و از آنجا بروند. نیمههای شب بود که گموش با زیرکی و هوشیاری که داشت کلون در حیاط را کنار زد و در را گوشد و همراه کهر آرام از آن خانه بیرون آمدند. هوا مهتابی و روشن بود و جاده باریک میان درختان دراز و پرهیبت مینمود. کنار هم آرام و خوشحال از محله خارج شدند. بعد از گذشتن از جاده اصلی که خلوت بود به جاده باریکی که به کوهستان ختم میشد رسیدند. باد آرام میوزید و زلال روشنی مهتاب را در نیمههای شب بر سر آنها میپاشید. هردو کنار هم و آزاد به طرف بیشهزار پای کوه گام برمیداشتند.
***
خوانشی بر داستان گموش و کهر، نوشتهی اسماعیل یوردشاهیان

رضا فکری
فارابی جهان را ذاتاً در مسیر کسب و حفظ فضیلت میبیند و اسپینوزا آن را پیروز هر میدانی میشمارد. آنچه منظر این دو فیلسوف را دربارهی فضیلت به یکدیگر نزدیک میکند، مصون ماندنِ آن از فناست. به همین خاطر است که اتوپیای این معلم ثانی و آن فیلسوف ماجراجوی هلندی، موجودیت خود را همواره جایی دور از دسترس شر حفظ میکند؛ چنانکه بسیاری از حکایات تمثیلی نیز در پی رسیدن به چنین تعبیری از فضیلتاند. قصههایی که عرصهی رویارویی خیر و شر هستند و در آن نمایندگانِ نیکی، در مصاف با نمادهای رذالت همواره سربلند بیرون میآیند. یوردشاهیان نیز در داستان تمثیلیِ «گموش و کهر» درصدد به نمایش گذاشتن مبارزهای میان فضایل و رذایل است. در حکایتی که او به تصویر میکشد، انسانها اغلب در دنیای شر زندگی میکنند و سایر موجودات با بهرهمندی از خرد و قوهی تمیز حقیقت و مجاز، مدینهی فاضلهی خود را دارند. این دو جهان متفاوت مدام در حال چیرگی بر یکدیگرند و در نهایت قصه در جهتی پیش میرود که پیروز حقیقی این میدان را بیابد.
داستان از منظر گموش روایت میشود؛ سگی وفادار و همواره پاسدار حریم خانه که دوستیِ نزدیکی با اسب صاحبخانه دارد. جدایی آنها پس از سالها همزیستی، در یک غروب دلگیر رخ میدهد. گموش در آستانهی در ایستاده است و میبیند که چهطور کهر را، اسبی که رفیق و همنشین سالهای دور اوست با خود میبرند. غریبههایی به خانه پا گذاشتهاند و کهر را وارسی میکنند و دستان چرکین و زمختشان را به بدن اسب میکشند. اسب از نگاه گموش نماد لطافت و نجابت است. به همین خاطر نمیتواند بپذیرد که بیگانگانی که بویی از پاکیزگی و عاطفه نبردهاند، کهر را چنین خشن و بیمبالات لمس کنند. گموش میکوشد با زبان خودش به این صحنه اعتراض کند و به آنها حمله ببرد اما صاحبخانه مانع او میشود. بیگانگان پس از وارسی دقیق کهر، پولی به صاحبش میدهند و اسب را با خود میبرند و فریاد و تقلای گموش به جایی نمیرسد.
گرچه از توصیف آنچه پیش از این در خانه گذشته و آنچه بر سگ و اسب و صاحبشان رفته، سخنی به میان نمیآید، اما واکنش گموش به رفتن اسب که برای او مجمع خوبیهاست نشان میدهد که پیش از این اتفاق، زندگی برایشان ایدهآل بوده است. اسب به اقتضای طبیعتش به سواری دادن و بارکشیدن مشغول بوده، سگ به نگهداری از حدود و ثغور خانه میپرداخته و صاحبشان هم در سایهی این لطفِ عاری از توقع، روزگار میگذرانده است. در پی رفتن کهر از خانه، نه گموش آن حال گذشته را دارد و نه صاحبخانه نشاط و سرزندگی قبل را نشان میدهد. او دست از کارهای روزمرهاش میکشد و رفتوآمد غریبههایی را تماشا میکند که برای بردن باقی مایملک او پا به خانه میگذارند و دیگر به اصطبل اسب هم نزدیک نمیشود. اثاثیهی خانه روزبهروز کمتر میشوند و هر بیگانهای تکهای را با خود میبرد. حفظ کیان خانه در این شرایط، ناگزیر به دست گموش افتاده، هرچند که او هم نمیتواند از پس این موج مهیب تعرض برآید. آدمها اغلب اوقات بیحرف و رخصتی پا به خانه میگذارند و چیزی با خود برمیدارند و در ازایش مبلغی به صاحبخانه میپردازند. دیری نمیگذرد که نوبت به گموش میرسد. او تنها موجودی است که برای نگهبانی از این خانهی خالی، باقی مانده است. اما او را نیز از لانهاش بیرون میکشند و به زور چوب و چماق از خانه میرانند. دنیای امنی که زمانی سگ و اسب و صاحبخانه نگهدارش بودند، عاقبت فرو میریزد. صاحبخانه با انفعالی رقتبار خودش را به این رذالت پیشرونده تسلیم کرده و حالا سگش را نیز که نماد وفاداری و پاسداری از فضیلتهای خانه است، تنها گذاشته تا در معرض هجوم غریبههایی قرار بگیرند که نشانهی مجسم شرارتاند.
در غیاب خانهای که سمبل اتوپیا به شمار میآمده، سگ در پی یافتن و ساختن آن در جایی دیگر است. به همین خاطر است که به دنبال کهر میرود و میکوشد همراه او، با پشتوانهی فضایل مشترکشان، مأمنی تازه بسازد. گموش تمام مسیرهایی که کهر را کشیده و بردهاند دنبال میکند و دست آخر او را مییابد. رفیق دربندش که در شرایطی سخت روزگار میگذراند، با دیدن او به ساختن دنیایی جدید امیدوار میشود. سگ نشان میدهد که در کنار هم میتوانند آنچه را که در خانهی سابقشان داشتند احیا کنند و در نهایت به توافق میرسند که از آنجا بروند. زیرکیِ آنها، وفاداریشان، شهامتشان، روراستی و نجابتشان، سرمایههایی از فضیلت است که به ساختن دنیایی هرچند کوچک از صفات نیکو کمک میکند. شکی نیست که انسانهای دوروبرشان قدرتمند و صاحب امکانات و ابزارهای بیشمارند، اما آنها میتوانند با فضایلی که در چنته دارند، از چنگشان بگریزند. قصه اگرچه از این فضایل تصاویری بسیار گنگ و پرابهام ارائه میدهد و مصاف میان خیر و شر را نیز بسیار پراکنده و در لفافه پیش میبرد، اما در هر حال، مصون ماندن جهان اتوپیایی از تیررس رذایل، مضمونی است که مخاطب طی ماجراهای داستان، به سمت آن سوق داده میشود.
این پرونده در روزنامه سازندگی روز پنجشنبه ۲۳ دی ۱۴۰۰ منتشر شده است.


















