خوانشی بر داستان کوتاه گموش و کهر اسماعیل یوردشاهیان

هرچند روز آدم‌های غریبه، زن‌ها و مردهایی می‌آمدند. ساختمان خانه و حیاط را نگاه می‌کردند و می‌گشتند و می‌رفتند. تا اینکه یک‌روز که از خواب برخاست سروصدای زیادی در خانه و حیاط شنید. نگاه که کرد دید اثاثیه خانه را بسته‌بندی کرده بعضی را در ایوان و بعضی دیگر را در پایین ایوان در سطح حیاط چیده‌اند...

خوانش داستان اسماعیل یوردشاهیان

گروه ادبیات: اسماعیل یوردشاهیان (۱۳۳۴-ارومیه) بیش از چهار دهه است که شعر می‌گوید، داستان و رمان می‌نویسد و تاکنون از او دوازده مجموعه‌شعر، شش رمان، چهار کتاب پژوهشی در زمینه جامعه‌شناسی و فلسفه پدیدارشناسی و زبان منتشر شده. آنچه می‌خوانید داستان کوتاه «گموش و کهر» از داستان‌های منتشرنشده اوست.

***

گموش و کهر

اسماعیل یوردشاهیان

اسماعیل یوردشاهیان

گموش در آستانه در ایستاده بود. گوش‌هایش را تیز کرده با حیرت نگاه می‌کرد. نمی‌توانست باور کند کهر را داشتند می‌بردند. اما چرا در آن غروب!؟ کجا می‌بردند؟ و چرا می‌بردند؟ این چند مرد غریبه کی هستند و ازکجا آمده‌اند؟ برای چی هی دهان و دندان و چشم‌های کهر را نگاه و وارسی می‌کنند؟ از همه بیشتر یکی که پیرتر بود و کلاه گرد بافتنی سیاه کهنه‌ای به‌سر داشت. مرتب دست‌های زمخت‌وچرکینش را به بدن و ران و ساق و پشت کهر می‌کشید. پاهای کهر را بلند می‌کرد و نعلش را وارسی می‌کرد.

گموش از همان لحظه ورودشان از آنها خوشش نیامده بود. احساس بد کرده و واق‌واق‌کنان خواسته بود که حمله کند، اما صاحبش مانع شده بود. بعد از وارسی و معاینه دقیق کهر و صحبت با صاحبشان، یکی از آنها یعنی همان پیرمرده از جیب بغلش دسته اسکناسی درآورد و به صاحبشان داد. بعد برگشت دستی به گردن و یال کهر کشید و عنانش را گرفت و کشید و به طرف در اصطبل راه افتاد. کهر را می‌بردند. کهر این را فهمیده بود. نگاه و حالت دیگری داشت. گموش گلویش گرفته بود. کنار صاحبش نزدیک در اصطبل ایستاده بود و نگاه می‌کرد. کهر می‌رفت. کهر را می‌بردند. کجا؟ برای چی؟ نمی‌دانست. مرد پیر عنان کهر را کشید و راه افتاد و از در اصطبل خارج شد. به در اصطبل که رسید کهر ایستاد. مقاومت کرد.  نمی‌خواست برود. سرش را بلند کرده و پاهای جلو و گردنش را راست کرده کمی عقب کشیده و سینه پیش داده بود و پاهای عقبش را جمع کرده و مقاومت می‌کرد. نمی‌خواست برود. علاوه بر مرد پیر که عنانش را می‌کشید دو نفر دیگر از پشت هلش می‌دادند. بالاخره نتوانست زیاد مقاومت کند. اورا از در اصطبل بیرون بردند و عنانش را بر پشت درشکه‌ای بستند و راه افتادند. کهر درمانده برگشت و نگاه پریشانش را به او و صاحبش دوخت. بعد رفت. گموش نتوانست تحمل کند. دنبالش دوید. بعد از طی مسافتی سر چهارراه به آنها رسید. کهر که متوجه او شده بود اشاره کرد که برگردد، اما گموش قبول نکرد. همچنان در پی او رفت. شامگاه بود و هوا رو به تاریکی نهاده بود. آنها داشتند از شهر خارج می‌شدند. گموش از نگاه‌های کهر فهمید که باید برگردد. کنار راه نزدیک سه‌راهی که فاصله کمی از دروازه شهر داشت ایستاد و دورشدن کهر را که با تن پیر و خسته‌اش پشت درشکه می‌رفت تماشا کرد. ناراحت و خشمگین بود. حال خوشی نداشت. برگشت و از همان راهی که آمده بود به طرف خانه‌شان راه افتاد. به خانه که رسید رفت و توی لانه‌اش کنار اصطبل که همیشه کهر آنجا بود و هرشب قبل از خوابیدن از دریچه پهن و عریض اصطبل با او ساعتی احوال‌پرسی و گفت‌وگو می‌کرد نشست. آن شب دیگر کهر نبود. اشکش گرفت. برای لحظه‌ها زوزه غم‌آلودی کشید. بعد سرش را روی پاهایش گذاشت و چشمانش را بست و خوابید.

چند روزی گذشت. خانه دیگر مثل سابق نبود. صاحبش هم مثل گذشته نبود. کمتر به‌طرف اصطبل و لانه او می‌آمد. تو خودش بود و سرش گرم کارهایی که گموش نمی‌فهمید. هرچند روز آدم‌های غریبه، زن‌ها و مردهایی می‌آمدند. ساختمان خانه و حیاط را نگاه می‌کردند و می‌گشتند و می‌رفتند. تا اینکه یک‌روز که از خواب برخاست سروصدای زیادی در خانه و حیاط شنید. نگاه که کرد دید اثاثیه خانه را بسته‌بندی کرده بعضی را در ایوان و بعضی دیگر را در پایین ایوان در سطح حیاط چیده‌اند. نزدیک ظهر کامیونی آمد و دم در حیاط ایستاد و چند کارگر شروع به برداشتن و بردن وسایل و چیدن آنها در کامیون کردند. وقتی تمام اثاثیه را در کامیون نهادند صاحبش کلید منزل را به زن و مرد و غریبه‌ای داد و همراه با زن و فرزندانش سوار ماشین شدند که بروند. گموش احساس بدی بر دلش نشست. احساس کرد که صاحبش هم می‌رود و اورا نمی‌برد. واق‌واق‌کنان به‌طرف آنها دوید، از در خارج شد، به کنار ماشین که رسید صاحبش با حالت گرفته و ناراحتی پیاده شد. دستی به سر او کشید و اشاره کرد که برگردد و بعد سوار شد و رفت. گموش چندصدمتری پشت سر ماشین دوید. بعد خسته شد به گمان اینکه می‌روند برخواهند گشت. برگشت تا به لانه‌اش برود. به دم در خانه که رسید دید در بسته است. شروع کرد به واق‌واق‌کردن، اما خبری نشد. دم در ایستاد و اطراف را نگاه کرد. باز به صدای بلند واق‌واق کرد، اما کسی در را نگشود. ناگزیر کنار در نشست. تا عصر همان‌جا ماند تا کسی در را بگشاید. نزدیک عصر مردی که کلید خانه را از صاحبش گرفته بود در را گشود و بیرون آمد. اورا که دید با پایش او را راند، اما گموش می‌خواست به لانه‌اش برگردد. به‌زور و تند خود را وارد حیاط کرد و رفت در لانه‌اش نشست. کمی بعد آن مرد همراه با پسر جوانی که هر کدام چوب درازی در دست داشتند آمدند و با ضربه‌های چوب اورا از لانه‌اش راندند. گموش هرچه صدا می‌کرد که نمی‌خواهد برود نتوانست. او را با ضربه‌های چوب و لگد از لانه‌اش بیرون کشیدند و از حیاط خانه بیرونش کردند. گموش ناراحت و ضرب‌خورده بیرون رفت و تا مسافتی از خانه دور شد. کجا می‌توانست برود؟ کمی در اطراف گشت، اما جایی نداشت. گرسنه‌اش شده بود. فکرکرد برگردد به خانه شاید صاحبش برگشته باشد و او را ببیند. شب شده بود که به دم در خانه رسید. در بسته بود. گرسنه و تشنه بود. چه می‌توانست بکند؟ همان‌جا کنار دیوار نزدیک در نشست و خوابید. صبح روز بعد در را که گشودند بلند شدکه به لانه‌اش برود، اما باز آن مرد با  لگد بر پشتش کوبید و او را با خشم راند. گموش  فهمید که دیگر  در آنجا جایی ندارد.  صاحبش رفته و دیگر نخواهد بود. ناگزیر با حال خراب و ناراحت راه افتاد. کجا می‌توانست برود؟ یاد کهر افتاد. فکر کرد برود کهر را پیدا بکند. شاید او بداند و بگوید که صاحبش کجا رفته و چه باید بکند؟ مسیری را که آن شب کهر را برده بودند در پیش گرفت و رفت و رفت به آن سه‌راهی رسید که شامگاه چندروز پیش از کهر جدا شده بود. ایستاد. فهمید که کهر را باید از آنجا دورتر برده باشند. کمی اطراف را پایید، بعد راه افتاد. همانطور که می‌رفت میان کوچه و خیابان‌ها هر درشکه و ارابه و اسبی که می‌دید درنگ می‌کرد و بو می‌کشید که شاید کهر را  ببیند. کمی از ظهر گذشته بود که در خیابان باریکی کهر را دید که با حال ناخوشی ارابه را که بار بلند و سنگین هیزم داشت می‌کشید و هنگام رفتن یک پایش کمی می‌لنگید. کمی که نزدیک شد همان پیرمردی را دید که روز بردن کهر دست به سروگردن کهر می‌کشید. با همان قیافه عبوس وکلاه بافتنی چرکین بر سر بر بالای ارابه نشسته بود. با یک دست عنان کهر را در دست گرفته بود و با دست دیگر با چوب باریکی مرتب بر کپل کهر می‌زد. نزدیک‌تر شد. کهر او را دید و با همه رنجوری خوشحالی‌اش را از دیدن او ابراز کرد. گموش فهمید که نمی‌تواند زیاد به کهر نزدیک و با او هم‌پای شود. برای همین آرام از پی آنها رفت. مدتی که رفتند کنار یک در بزرگی که بیشتر به در یک انبار می‌ماند ایستادند. پیرمرد پیاده شد و در را زد. کمی بعد چند مرد آمدند و با کمک هم بار ارابه را خالی کرده و به درون بردند. نزدیک غروب بار ارابه دیگر خالی شده بود. پیرمرد بار دیگر روی ارابه نشست. خوشحال از پولی که گرفته بود، عنان کهر را کشید و راه افتاد. گموش که در گوشه‌ای نشسته و منتظر بود دوباره دنبالشان راه افتاد. کمی که رفتند نزدیک دروازه وارد جاده شلوغی شدند. ماشین و ارابه زیاد بود و گموش نمی‌توانست در آن شلوغی هم‌پای آنها برود. مجبور بود خود را کنار بکشد. از ماشین‌ها و ارابه‌ها می‌ترسید. کمی که رفتند ارابه به سمت دیگر پیچید و وارد جاده باریکی شد. گموش نمی‌توانست به سرعت از عرض بلند جاده بگذرد. مدتی طول کشید که از میان ماشین‌ها که به سرعت درحال عبور بودند به سلامت بگذرد و خود را به جاده باریک که کهر رفته بود برساند. هوا دیگر تاریک شده بود و او کهر و ارابه را گم کرده بود. اما بوکشان به راهش ادامه داد. کمی بعد به منطقه‌ای رسید که بیشتر به یک روستا می‌ماند. بیشتر خانه‌ها کهنه و قدیمی و یک طبقه بودند. بعد از گذشتن از چند کوچه از کنار دیوار نه‌چندان بلند خانه‌ای که می‌گذشت بوی کهر را شنید. واقِ کوتاهی کرد تا کهر بشنود. بعد دیوار و اطراف در را گشت. بالاخر بعد از تلاش بسیار از پایین وسط دو لنگه در که گود و برای خروج آب باران بود به‌زحمت وارد حیاط شد و به‌گوشه کوچکی در حیاط که سرپوشیده بود و محل استراحت و اصطبل کهر بود رفت. کهر که از خستگی روی زمین خوابیده بود. با دیدن گموش شادان بلند شد، اما به او فهماندکه ساکت باشد. هردو نمی‌دانستند که چه بگویند. همدیگر را بوییدند و لیسیدند و گریستند و از احوال هم باخبر شدند. کهر از مقدار نان خشکی که پیرمرد درشکچی در کیسه کاه او ریخته بود به گموش داد تا بخورد. گموش که گرسنه بود کمی از نان خشک خورد و از آب سطل نزدیک در نوشید. بعد کنار کهر نشست. باهم بسیار صحبت کردند و در آخر توافق کردند که باهم باشند و از آنجا بروند. نیمه‌های شب بود که گموش با زیرکی و هوشیاری که داشت کلون در حیاط را کنار زد و در را گوشد و همراه کهر  آرام  از آن خانه بیرون آمدند. هوا مهتابی و روشن بود و جاده باریک میان درختان دراز  و پرهیبت می‌نمود. کنار هم آرام و خوشحال از  محله خارج شدند. بعد از گذشتن از جاده اصلی که خلوت بود به جاده باریکی که به کوهستان ختم می‌شد رسیدند. باد آرام می‌وزید و زلال روشنی مهتاب را در نیمه‌های شب بر سر آنها می‌پاشید. هردو کنار هم و آزاد به طرف بیشه‌زار پای کوه گام برمی‌داشتند.

***

خوانشی بر داستان گموش و کهر، نوشته‌ی اسماعیل یوردشاهیان

reza fekri

رضا فکری

فارابی جهان را ذاتاً در مسیر کسب و حفظ فضیلت می‌بیند و اسپینوزا آن را پیروز هر میدانی می‌شمارد. آن‌چه منظر این دو فیلسوف را درباره‌ی فضیلت به یکدیگر نزدیک می‌کند، مصون ماندنِ آن از فناست. به همین خاطر است که اتوپیای این معلم‌ ثانی و آن فیلسوف ماجراجوی هلندی، موجودیت خود را همواره جایی دور از دسترس شر حفظ می‌کند؛ چنان‌که بسیاری از حکایات تمثیلی نیز در پی رسیدن به چنین تعبیری از فضیلت‌اند. قصه‌هایی که عرصه‌ی رویارویی خیر و شر هستند و در آن نمایندگانِ نیکی، در مصاف با نمادهای رذالت همواره سربلند بیرون می‌آیند. یوردشاهیان نیز در داستان تمثیلیِ «گموش و کهر» درصدد به نمایش گذاشتن مبارزه‌ای میان فضایل و رذایل است. در حکایتی که او به تصویر می‌کشد، انسان‌ها اغلب در دنیای شر زندگی می‌کنند و سایر موجودات با بهره‌مندی از خرد و قوه‌ی تمیز حقیقت و مجاز، مدینه‌ی فاضله‌ی خود را دارند. این دو جهان متفاوت مدام در حال چیرگی بر یکدیگرند و در نهایت قصه در جهتی پیش می‌رود که پیروز حقیقی این میدان را بیابد.

داستان از منظر گموش روایت می‌شود؛ سگی وفادار و همواره پاسدار حریم خانه که دوستیِ نزدیکی با اسب صاحب‌خانه دارد. جدایی آن‌ها پس از سال‌ها همزیستی، در یک غروب دلگیر رخ می‌دهد. گموش در آستانه‌ی در ایستاده است و می‌بیند که چه‌طور کهر را، اسبی که رفیق و همنشین سال‌های دور اوست با خود می‌برند. غریبه‌هایی به خانه پا گذاشته‌اند و کهر را وارسی می‌کنند و دستان چرکین و زمخت‌شان را به بدن اسب می‌کشند. اسب از نگاه گموش نماد لطافت و نجابت است. به همین خاطر نمی‌تواند بپذیرد که بیگانگانی که بویی از پاکیزگی و عاطفه نبرده‌اند، کهر را چنین خشن و بی‌مبالات لمس کنند. گموش می‌کوشد با زبان خودش به این صحنه اعتراض کند و به آن‌ها حمله ببرد اما صاحب‌خانه مانع او می‌شود. بیگانگان پس از وارسی دقیق کهر، پولی به صاحبش می‌دهند و اسب را با خود می‌برند و فریاد و تقلای گموش به جایی نمی‌رسد.

گرچه از توصیف آن‌چه پیش از این در خانه گذشته و آن‌چه بر سگ و اسب و صاحب‌شان رفته، سخنی به میان نمی‌آید، اما واکنش گموش به رفتن اسب که برای او مجمع خوبی‌هاست نشان می‌دهد که پیش از این اتفاق، زندگی برایشان ایده‌آل بوده است. اسب به اقتضای طبیعتش به سواری دادن و بارکشیدن مشغول بوده، سگ به نگهداری از حدود و ثغور خانه می‌پرداخته و صاحب‌شان هم در سایه‌ی این لطفِ عاری از توقع، روزگار می‌گذرانده است. در پی رفتن کهر از خانه، نه گموش آن حال گذشته را دارد و نه صاحب‌خانه نشاط و سرزندگی قبل را نشان می‌دهد. او دست از کارهای روزمره‌اش می‌کشد و رفت‌وآمد غریبه‌هایی را تماشا می‌کند که برای بردن باقی مایملک او پا به خانه می‌گذارند و دیگر به اصطبل اسب هم نزدیک نمی‌شود. اثاثیه‌ی خانه روزبه‌روز کم‌تر می‌شوند و هر بیگانه‌ای تکه‌ای را با خود می‌برد. حفظ کیان خانه در این شرایط، ناگزیر به دست گموش افتاده، هرچند که او هم نمی‌تواند از پس این موج مهیب تعرض برآید. آدم‌ها اغلب اوقات بی‌حرف و رخصتی پا به خانه می‌گذارند و چیزی با خود برمی‌دارند و در ازایش مبلغی به صاحب‌خانه می‌پردازند. دیری نمی‌گذرد که نوبت به گموش می‌رسد. او تنها موجودی است که برای نگهبانی از این خانه‌ی خالی، باقی مانده است. اما او را نیز از لانه‌اش بیرون می‌کشند و به زور چوب و چماق از خانه می‌رانند. دنیای امنی که زمانی سگ و اسب و صاحب‌خانه نگه‌دارش بودند، عاقبت فرو می‌ریزد. صاحب‌خانه با انفعالی رقت‌بار خودش را به این رذالت پیش‌رونده تسلیم کرده و حالا سگش را نیز که نماد وفاداری و پاسداری از فضیلت‌های خانه است، تنها گذاشته تا در معرض هجوم غریبه‌هایی قرار بگیرند که نشانه‌ی مجسم شرارت‌‌اند.

در غیاب خانه‌ای که سمبل اتوپیا به شمار می‌آمده، سگ در پی یافتن و ساختن آن در جایی دیگر است. به همین خاطر است که به دنبال کهر می‌رود و می‌کوشد همراه او، با پشتوانه‌ی فضایل مشترک‌شان، مأمنی تازه بسازد. گموش تمام مسیرهایی که کهر را کشیده و برده‌اند دنبال می‌کند و دست آخر او را می‌یابد. رفیق دربندش که در شرایطی سخت روزگار می‌گذراند، با دیدن او به ساختن دنیایی جدید امیدوار می‌شود. سگ نشان می‌دهد که در کنار هم می‌توانند آن‌چه را که در خانه‌ی سابق‌شان داشتند احیا کنند و در نهایت به توافق می‌رسند که از آن‌جا بروند. زیرکیِ آن‌ها، وفاداری‌شان، شهامت‌شان، روراستی و نجابت‌شان، سرمایه‌هایی از فضیلت است که به ساختن دنیایی هرچند کوچک از صفات نیکو کمک می‌کند. شکی نیست که انسان‌های دوروبرشان قدرتمند و صاحب امکانات و ابزارهای بی‌شمارند، اما آن‌ها می‌توانند با فضایلی که در چنته دارند، از چنگ‌شان بگریزند. قصه اگرچه از این فضایل تصاویری بسیار گنگ و پرابهام ارائه می‌دهد و مصاف میان خیر و شر را نیز بسیار پراکنده و در لفافه پیش می‌برد، اما در هر حال، مصون ماندن جهان اتوپیایی از تیررس رذایل، مضمونی است که مخاطب طی ماجراهای داستان، به سمت آن سوق داده می‌شود.

این پرونده در روزنامه سازندگی روز پنج‌شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۰ منتشر شده است.

پیراهنش از شکوفه‌های سیب بود /داستان کوتاهی از اسماعیل یوردشاهیان

بر درشکه‌اش نشسته بود و می‌راند. جاده باریک بود و ناهموار، دشت پهناور و سرسبز و پردرخت. اسبش پیر بود، اما بلندبالا و قوی، راه را خوب می‌شناخت. بر بالای درشکه‌اش سایه‌بانی با قوس هلالی از  پارچه ضخیم  سفیدرنگی کشیده بود که شبیه کجاوه شده بود. تمام اشیاء و لوازم زندگی‌اش را در آن نهاده بود. می‌توان گفت در دنیا تنها کس و رفیقش اسبش و تنها خانه و مُلک و مکانش همین درشکه بود. با آن کار و سفر می‌کرد. در آن می‌خوابید، غذا می‌خورد و شب و روز را می‌گذراند و حالا در لحظه‌های طلوع صبح به سوی بی‌انتهای دشت می‌راند...

پیراهنش از شکوفه‌های سیب بود داستان کوتاهی از اسماعیل یوردشاهیان

اسماعیل یوردشاهیان/داستان‌نویس/گروه ادبیات و کتاب: اسماعیل یوردشاهیان (۱۳۳۴ - اورمیه) با تخلص «اورمیا» که برگرفته از زادگاهش «اورمیه» (آنطور که او تلفظ درستش را این می‌داند) بیش از چهار دهه است که شعر می‌گوید، داستان و رمان می‌نویسد و تاکنون از وی دوازده مجموعه‌شعر، شش رمان، چهار کتاب پژوهشی در زمینه جامعه‌شناسی و فلسفه پدیدارشناسی و زبان منتشر شده است. از این آثار، رمان «آنجا که زاده شدم» به انگلیسی و فرانسه ترجمه شده. از دیگر آثار او می‌توان به «نجوای ناتمام ادل» نام برد که به فرانسه ترجمه شده و اثر منظوم «اورمیای بنفش» که در بیان سوگ خشکی دریاچه اورمیه است به زبان‌های سوئدی، هلندی، آلمانی و انگلیسی ترجمه و در وین نیز روی صحنه رفته است. مجموعه‌شعر «یاغمور یاغیر» (باران می‌بارد) نیز در ترکیه منتشر شده. «دلباختگان بی‌نام شهر من» و «باغ غبار» دو رمان آخر اوست. آنچه می‌خوانید داستان کوتاه «پیراهنش از شکوفه‌های سیب بود» نوشته اسماعیل یوردشاهیان است.

***

پیراهنش از شکوفه‌های سیب بود

داستان کوتاهی از:

اسماعیل یوردشاهیان

بر درشکه‌اش نشسته بود و می‌راند. جاده باریک بود و ناهموار، دشت پهناور و سرسبز و پردرخت. اسبش پیر بود، اما بلندبالا و قوی، راه را خوب می‌شناخت. بر بالای درشکه‌اش سایه‌بانی با قوس هلالی از  پارچه ضخیم  سفیدرنگی کشیده بود که شبیه کجاوه شده بود. تمام اشیاء و لوازم زندگی‌اش را در آن نهاده بود. می‌توان گفت در دنیا تنها کس و رفیقش اسبش و تنها خانه و مُلک و مکانش همین درشکه بود. با آن کار و سفر می‌کرد. در آن می‌خوابید، غذا می‌خورد و شب و روز را می‌گذراند و حالا در لحظه‌های طلوع صبح به سوی بی‌انتهای دشت می‌راند. به شهری که در افق دوردست بود و او نامش را نمی‌دانست. تنها ناراحتی و دغدغه‌اش زنی بود که بعد از سال‌ها مسافر و همراهش شده بود و اکنون درون درشکه خوابیده و آرامش و تنهایی او را از او گرفته بود. زن را شامگاه روز پیش وسط جاده دید که ایستاده بود و کمک می‌خواست. به یاد نداشت که در طول سال‌ها کار و سفر کسی را در این راه دیده و سوار کرده باشد. زن نخستین و تنها کسی بود که دیده و ناگزیر سوارش کرده بود. زن که سوار شد هرچه پرسید چیزی نگفت. به هیچ یک از سوال‌های او پاسخ نداد. نگاهش، رنگ رخساره اش، قیافه و تیپ و وجودش فرق داشت، طور دیگری بود. مثل کسی، موجودی از جا و دنیای دیگری بود. کنار او که نشست ساعتی ساکت و خاموش در خودش فرورفت و بعد از ساعتی، لحظه‌ها او را و دشت و جاده و بی‌انتهایی افق دور را نگاه کرد. نگاه‌هایش غریب و پر از سوال و اشتیاق بودند. بعد از لحظه‌ها تماشا بی‌آنکه چیزی بگوید به درون درشکه رفت و خوابید و حالا او منتظر بود که بیدار شود. می‌خواست قصه و مقصد او را بداند. اما اگر نمی‌گفت چـی؟ همین‌طور در ایـن خیال بـود و مـی‌راند کـه باران شروع به باریدن کرد. آن‌هم چه سیل‌آسا، وسط دشت در آن لحظه‌های اول صبح. هنوز مسافتی نرفته بودند. شب را ناگزیر بیرون خوابیده بود، تمام تنش درد می‌کرد. بارش سیل‌آسای باران و مه و بخار خیس برخاسته از میان جاده در آن هوای سرد صبح، جلوی دیـدش را گرفته و تار کرده بود. اسبش هم ناراحت بود. نمی‌دانست چه باید بکند. درشکه را به کنار جاده کشید و پایین جاده کنار جویباری نزدیک درخت بید پیرکم شاخه‌ای نگه داشت. پایین آمد. پیشانی اسبش را بوسید. تیمارش کرد و بعد عنانش را به درخت بست و پارچه‌ای بلند و پهنی را از درون درشکه آورد و بر سر و رویش کشید که سردش نشود و خودش بالا رفت و زیر چادر درشکه پناه گرفت. طوری که فقط پاهایش که از درشکه آویزان بودند از زیر سایه‌بان بیرون ماندند. روی آنها را هم با پتو پوشاند. نگاهی به زن کرد. زن که از صدای رعدوبرق و توفان باد و توقف درشکه بیدار شده بود. خواب‌آلود و غریب نگاه پرسشگر خود را به او دوخت و پرسید: «کجا هستیم. چه اتفاقی افتاده؟»
«وسط راه، باران گرفته خیلی شدیده، توفانه!»
«ایستاده‌ایم؟»
«بله ایستاده‌ایم. نمی‌توانستیم پیش برویم. تا بند‌شدن باران منتظر می‌مانیم.»
«کی بند می‌آید؟»
«نمی‌دانم، هر وقت که بخواهد!»
«پس خدا کند که الان بند بیاید.»
«خدا کند.»
«کجا می‌رویم؟»
«انتهای جاده، دیروز هم پرسیده بودی.»
«خاطرم نیست!»
«خاطر هیچ‌کس جمع نیست، گرسنه‌ات است؟ چیزی میل داری؟»
«نه. می‌خواهم سیب بخورم. پنج عدد سیب سرخ و سبز دارم. اگر بخواهی تو هم می‌توانی بخوری.»
«سیب؟ بله من هم میل دارم.»
زن از کیفش سیبی درآورد و به او داد. خودش هم سیبی برداشت.گازی زد و از درشکه پایین آمد.
پرسید: «در این باران کجا می‌روی؟»
«هیچ جا. می‌خواهم باران تمام تنم را بشوید.»
بالابلند بود. قامتی باریک و ظریف داشت. با شکم و تهیگاهی گود و بدنی کوچک اما برجسته. صورتی نسبتا گرد، با ابروان کشیده. چشمانی سبز به رنگ برگ و پیشانی بلند و موهایی به رنگ طلا. گویی کس و وجود دیگری بود از مکان و دنیای دیگری. فرشته، نه، شاید هم فرشته بود. عطر نرم و لطیفی در تنش بـود که هوای درشکه و فضای اطراف را انباشته بود. میان باران نزدیک درخت بید، دست گشاده می‌چرخید و می‌پرید و می‌رقصید و به صدای بلند می‌خندید. کمی بعد او را صدا زد و گفت: «تو از باران می‌ترسی؟»
«نه!»
«پس چرا نمی‌آیی. باران تو را هم بشوید.»
یادش آمد که مدت‌ها است که حمام نکرده و احتیاج به حمام و شست‌وشو دارد. اما هنوز به چشمه و برکه آبی نرسیده بودند. قصد داشت هر جا که چشمه آبی بیابد توقف کند یا در مقصد حمام بگیرد. از درشکه پایین آمد. پیراهنش را درآورد زیر سیلاب باران کنار زن ایستاد.
زن گفت: «بچرخ!»

پیراهنش از شکوفه‌های سیب بود
دست گشود و شروع به چرخیدن کرد. زن می‌خندید و می‌رقصید. او هم همین‌طور، سیلاب باران سر و تن تمام وجودشان را می‌شست و پاک می‌کرد. رخوت از تنش رفته بود. احساس تازگی و شادی و سرزندگی می‌کرد. نگاه به زن داشت، به لبخندها و نگاه‌های زیبای او. باران که بند آمد زن نگاهی به او و بعد به آسمان کرد و گفت: «تمیز شدیم!»
از صندوقچه‌اش که در گوشه‌ای از درشکه بود، حوله‌ای نو و تمیزی برداشت و داد به زن. زن خودش را خشک کـرد و به او بازگرداند. حوله بوی شکوفه سیب گرفته بود. او هم خود را خشک کرد و بعد از صندوقچه پیراهن و شلوار تمیزی برداشت و پوشید و به زن گفت: «پیراهنت خیس شده. اگر بخواهی می‌توانم پیراهن تازه و تمیزی به تو بدهم.» و بعد پیراهن تازه‌اش را که به رنگ آبی آسمان بود از صندوقچه درآورد و به طرف زن گرفت.
زن گفت: «متشکرم. خودم دارم.» و از کیفش پیراهنی سفید با شکوفه‌های سیب درآورد. رفت زیر درخت بید پیراهن خیسش را که به تنش چسبیده بود درآورد. پیراهن سفید با گل‌های سیب را پوشید و آمد بالای درشکه کنار او نشست. موهایش هنوز خیس بودند. چشمانش از شادی و امید می‌خندیدند. چیزی در درونشان بود که نمی‌شد درست معنایش کرد. درشکه راه افتاد. اسب هم مثل آنها بعد از شست‌وشو در باران احساس تازگی و قدرت و سرزندگی می‌کرد. بخار باران را تو می‌برد و سربلند می‌کرد و شیهه می‌کشید.
مرد به زن گفت: «دیروز نخواستم بپرسم. شامگاه بود و هوا تیره و تـاریـک، و تـو هم خـسته بـودی. وقـتی  درشکـه را نگه داشتم بالا آمدی، حرفی نزدی و رفتی خوابیدی.»
«تو چی؟ تمام شب را راه آمدی؟»
«نه، من هم کمی بعد از خوابیدن تو نگه داشتم و بیرون آتش افروختم، چیزی خوردم و خوابیدم و صبح زود راه افتادم. خب حالا بگو کی هستی؟ از کجا می‌آیی؟ کجا می‌روی؟»
زن نگاهی به چشمان او انداخت خندید و گفت: «مثل تو مسافرم.»
«مسافر!؟»
«بله مسافر.»
«خب، اگر مسافری، از کجا می‌آیی؟ کجا می‌روی؟ کسانت کجایند؟»
«از باغ سیب می‌آیم. به باغ سیب می‌روم. کسانم آنجا هستند.»
«باغ سیب؟»
«بله، باغ سیب. اما بگو تو از کجا می‌آیی. کجا می‌روی؟»
«من!؟»
«بله تو!»
«کار می‌کنم، یعنی کارم اینه، با درشکه‌ام بار می‌برم، گاه مسافر جابه‌جا می‌کنم. همین‌طور همیشه در راهم...»
«همه در راهند.»
«الان هم به انتهای جاده می‌روم. اما نمی‌دانم کجاست؟»
«هیچ‌کس نمی‌داند، مگر انتخاب کند.»
«کجا را؟»
«هرجا را.»
نگاه و کلام زن مملو از دوستی و عشق بود. آفتاب بالا آمده بود و بخار برخاسته از گرمای نور آفتاب چون غبار مه سطح جاده را در تمام پهنه دشت پوشانده بود. اسب شیهه می‌کشید و درشکه را از میان بخار عبور می‌داد و به سوی انتهای جاده می‌برد. صدای خنده زن در میان دشت می‌پیچید. مرد سرخوش و سرحال می‌راند و حرف می‌زد. از امیدها و آرزوها و خوشی‌هایش می‌گفت و بسیار شاد بود. بوی نم و طراوت باران را در درونش حس می‌کرد. بعد از مسافتی به طرف زن برگشت که چیزی بپرسد، دید زن نیست. یکه خورد. با عجله عنان اسب را کشید و درشکه را نگه داشت. درون درشکه و اطراف را گشت و دقیق نگاه کرد. زن نبود. به‌جایش سیب سبز و سرخ گاززده‌ای بود و پیراهنی سفید با گل‌های سرخ و سفید سیب. از درشکه پایین پرید. نگران و ناراحت اطراف را نگاه کرد. زن نبود. داد کشید. زن را صدا زد، اما کسی پاسخ نداد. چند صدمتر به طرف عقب از راهی که آمده بود دوید. تمام طول و اطراف جاده را به دقت نگاه کرد، زن نبود. برگشت، درمانده و ناراحت لحظه‌ها کنار درشکه ایستاد. اطراف را نگران و جست‌وجوگرانه نگاه کرد، اما بی‌ثمر بود. زن نبود. زن رفته بود. نمی‌دانست که چه کند. بسیار غمگین و عصبی شده بود. نخستین‌بار بود که در زندگی‌اش کسی را  یافته بود. لحظه‌ها همان‌طور مغموم کنار درشکه ایستاد. بعد از ساعتی ناامید سوار شد و راه افتاد، درحالی‌که مرتب اسم باغ سیب را زیر لب تکرار می‌کرد. جاده باریک بود و ناهموار، پوشیده از غبار و بوته‌های علف که در اطرافش رسته بودند.
شامگاه در افقی دور کمی به شهر مانده درشکه به جاده‌ای فرعی پیچید و به باغ سیب رفت.

***

خوانش داستان «پیراهنش از شکوفه‌های سیب بود» نوشته اسماعیل یوردشاهیان

reza fekri

رضا فکری

 

دری رو به جهان

در هر داستانی، هر اندازه منطبق بر جهان واقعی و در عینی‌ترین شکل خود نیز می‌توان رگه‌هایی پنهان از تمثیل یافت؛ استعاره‌هایی که قصه را برای مخاطب خواندنی و قابل درک و ملموس می‌سازد. هرچه رنگ تمثیل در داستان پُررنگ‌تر می‌شود، آشنایی و همذات‌پنداری مخاطب نیز رو به فزونی می‌گذارد و مرزهای زمان و جغرافیا را درمی‌نوردد. داستان «پیراهنش از شکوفه‌های سیب بود» نوشته اسماعیل یوردشاهیان در چنین وضعیتی طرح می‌شود. داستانی که سویه‌ تمثیلی‌اش، تأویل مخاطب را از گستره‌ تاریخ و موقعیت امروزی فراتر می‌برد.
نمای آغازین داستان مردی سوار بر درشکه را به تصویر می‌کشد که در جاده‌ای ازلی ابدی ره به مقصدی نامعلوم می‌سپرد، به شهری در افق دوردست که نامش را نمی‌داند و انگار خیلی مهم هم نیست که آن را بشناسد؛ زیرا همین جاده کُل زندگی او را در خود دارد. او تمامی وسایل و دارایی‌اش را در همین درشکه جاداده و با خود می‌کشد. همدمی جز اسبش و خانه‌ای جز درشکه‌اش ندارد. گویی سرمنزل مقصود برای او همان درشکه است و مسیری که طی می‌کند همان هدف غایی است و رسیدن برایش بی‌معنی است؛ مسأله‌ای که با ذات سفر در تناقض به‌نظر می‌رسد. مرد چشم به نقطه‌ای در بی‌نهایت دارد و دغدغه‌ چندانی هم برای رسیدن به آن نشان نمی‌دهد. آینده برای او زیر مه غلیظی مدفون شده است و هر لحظه در این مه ناتمام فرو می‌رود. تنها نگرانی او زنی است که همراهی‌اش می‌کند.
زن به تازگی در درشکه نشسته و در این خانه‌ متحرک مهمان مرد شده است. غریبه است و مرد چیزی از او نمی‌داند. نخستین و تنها کسی است که مرد پس از سال‌ها در جاده دیده و سوارش کرده است. هرچه درباره‌ او پرسیده، زن پاسخی نداده و به نگاه‌های غریبی اکتفا کرده است. زن رنگ و شکل و رفتاری متفاوت از آنچه مرد تاکنون دیده با خود دارد؛ گویی از جایی و جهانی دیگر آمده است. همین ویژگی‌هاست که مرد را تشنه‌ شنیدن قصه‌ زن می‌کند. اما او کناره می‌گیرد و حرفی نمی‌زند تا سفر به سکوت بگذرد. این سکوت عطش میزبان را برای آگاهی از هویت مهمانش بیشتر می‌کند.
باران ناگهانی و سیل‌آسا معادلات را در رابطه‌ آنها به‌هم می‌ریزد. زن زبان به پرسش می‌گشاید و گفت‌وگو میان آنها شکل می‌گیرد. او درباره‌ مرد می‌پرسد و می‌خواهد مقصدش را بداند. اما به نظر مرد، راهی که زن می‌رود هیجان‌انگیزتر می‌آید. زن از سیب‌هایی می‌گوید که همراه دارد. سیب‌ها نه تنها توشه‌ راه او و قوت غالبش، که منبع یک انرژی ماورایی نیز برای او هستند. او بیشتر از اینکه سیب بخورد تا گرسنگی و تشنگی را فروبنشاند، آن را برای بخشی روحانی و متعالی از وجودش به کار می‌گیرد.
سیب در این داستان سمبلی برای نشان‌دادن راه و کسب آگاهی است. زن غریبه به مرد مسافرِ سرگشته سیب می‌دهد تا در میان مسیر مه‌آلود پیشِ رو، بتواند راهی روشن را بگشاید و مقصدش را ببیند. همچون روز آغازین خلقت که سیب میوه‌ آگاهی است، در این قصه نیز سیبی که مرد به خوردنش مجاب می‌شود، او را به‌سوی دنیایی تازه راهنمایی می‌کند. زن گرچه در ابتدا ظاهری دلفریب و گمراه‌کننده دارد، اما آمده تا از جهانی بگوید که مرد در آن با افت‌وخیز فراوان راه تعالی را خواهد یافت.
همسفر تازه‌ مرد، پیراهنی از شکوفه‌های سیب بر تن دارد. از باغ سیب آمده و مقصدش نیز یکی از همان باغ‌های سیب است که او در جاده نشان می‌دهد. از منظر مرد، نگاه و کلام زن سرشار از دوستی و عشق است و همراهی‌اش آرام و قرار به روان سرگردان مرد باز می‌گرداند. وقتی کنارش میان باران بی‌محابا می‌چرخد و سرخوشانه می‌خندد، ابرهای تیره کنار می‌روند و خورشید بیش از پیش همه‌جا را روشن می‌کند. حالا این مرد، آینده را روشن و عیان در جاده‌ مقابلش می‌بیند و درشکه‌اش روان‌تر از همیشه پیش می‌رود. او بی‌آنکه خودش بفهمد چگونه و چه‌طور، به یکی از همان باغ‌های سیب می‌رسد و دری از جهان تازه به رویش گشوده می‌شود؛ جهانی که همان رنگ و بوی اثیری را دارد که زن با خود داشت.

***

خوانش داستان «پیراهنش از شکوفه‌های سیب بود» نوشته اسماعیل یوردشاهیان

 

سعیده امین زاده

سعیده امین‌زاده

سیب روشنایی

زن در داستان کوتاه «پیراهنش از شکوفه‌های سیب بود» نوشته اسماعیل یوردشاهیان، جایگاهی محوری دارد. داستان دقیقا از جایی جان می‌گیرد که او پا به‌صحنه می‌گذارد. پیش از او، مردی سوار بر درشکه و حیران در جاده، راهیِ شهری ناشناخته است؛ شهری که تمایل چندانی به دانستن نامش ندارد. او به‌قدری در هستی و موجودیت خویش، درگیر ابهام است که نمی‌تواند به چنین مسائلی بیاندیشد. اینکه او کیست، از کجا آمده و به کجا می‌رود و شکل زیستش باید چگونه باشد، هم برای خودش و هم برای خواننده معمایی است که به‌راحتی نمی‌توان پاسخی برایش یافت. او در سردرگمی غرق است و تا پیش از حضور این زن در زندگی‌اش، انگیزه‌ای برای رهایی از این بلاتکلیفی در خود نمی‌بیند.
تا پیش از آمدن زن، مرد و اسب و درشکه‌اش به‌نظر تنها موجودات این جهان کوچک داستانی‌اند. آنها در تعادلی استاتیک باهم به‌سر می‌برند. مرد اسب را یگانه رفیق زندگی‌اش می‌داند و اسب در کلیشه‌ای همیشگی، بدون کوچک‌ترین تغییری همواره مرد را در این راه دراز و بی‌پایان همراهی می‌کند. درشکه خانه‌ امن اوست. مأمنی است که از باد و باران و خستگی به آن پناه می‌برد. سال‌هاست در زندگی ایستای او هیچ‌کس وارد نشده و قصه‌ای از خود برایش نگفته است. یکه‌وتنها به‌سوی ناکجاآبادی رهسپار است که انگار هیچ‌گاه به آن نخواهد رسید. قصه‌ مرد در این تنهایی می‌تواند با همین رکود تا بی‌نهایت ادامه یابد. اما زن این تعادل را به‌هم می‌زند. او به‌عنوان مسافری ناخوانده و نیازمند کمک به خانه‌ مرد وارد می‌شود. با اینکه در آغاز از او تقاضای یاری می‌کند، اما دیری نمی‌پاید که جای نیازمند و غنی باهم عوض می‌شود.
زن با پاگذاشتن به قصه‌ مرد، آن را دگرگون می‌کند. رفتار و گفتار و نگاهش طوری است که مرد را مشتاقِ رفتن به همان راهی می‌کند که زن نشانش می‌دهد. همه‌چیز این آدم دیگر برای مرد تازگی دارد و این تازگی از جنسی این جهانی نیست. او می‌داند و اعتراف می‌کند که زن به دنیایی دیگر تعلق دارد. فلسفه‌ زندگی او با مرد تفاوتی ماهوی دارد. او برعکسِ مرد که وجودش معطوف به رفتن و نایستادن است، اهل آرامش و قرار است، منتها قراری که در خود نوعی پویایی نیز دارد. او ساکن باغ سیب است. از آنجا آمده و به همان‌جا هم بازخواهد گشت. اما برخلاف مرد، او می‌داند چطور جهان را با همه‌ وجود لمس کند و از آن لذت ببرد. او از تک‌تک عناصر طبیعت پیرامونش برای درک و شناخت جهان بهره می‌برد؛ کاری که برای مرد بسیار دشوار است. زن تلاش می‌کند در مدت کوتاه حضورش در کنار مرد، جرعه‌ای از این دنیای پویا را به او بچشاند. برای مرد، درآغاز چنین کاری نشدنی به‌نظر می‌آید. او مدت‌هاست که زیر باران نایستاده و خود را شست‌وشو نداده. همواره ترسی از تماس با طبیعت در او هست. حتی وقتی زن سیب را که نماد چشیدن این طبیعت است به دست او می‌دهد، اول با بی‌میلی آن را می‌گیرد و زمانی صرف می‌کند تا به این شکل تازه از درک جهان خو بگیرد.
در این داستان زن به‌منزله مرشد برای شروع سفر قهرمان است. تا وقتی او به داستان وارد نشده، هیچ مسأله‌ای تحلیل نمی‌شود، همه‌چیز دست‌نخورده باقی می‌ماند و صحنه کاملا ایستاست. اما به‌محض ظهور او در قصه، کشمکش‌ها شکل می‌گیرند و گره‌های کهنه‌ بازنشده بر سر قهرمان داستان می‌ریزند و او را وادار به مبارزه برای گشایش خود می‌کنند. زن مرد را از خفتگی سال‌های دورش بیرون می‌آورد و ابزاری برای گام‌نهادن به دنیای بیداری دستِ او می‌دهد. این ابزار همان سیبی است که در نگاه اول شیئی ساده به‌نظر می‌آید، اما در باطن کلیدی برای گشودن قفل‌های زندگی مرد است. قفل‌هایی که سال‌ها از بازکردن‌شان ناتوان بوده. زن با سیب راه رهایی از تعلیق و بلاتکلیفی مادام‌العمر را به مرد نشان می‌دهد. باغ سیب هم همان نقطه‌ای است که باید قهرمان داستان به آن برسد تا از این ناهوشیاری بیرون بیاید. دنیایی است که پاسخ همه‌ پرسش‌هایش آنجاست، درست مانند خودِ زن که پاسخی برای تمامی معماهای اوست. زن و جهانی که مرد را به آن رهنمون می‌شود همان سرمنزل مقصود این مسافر همیشه در راه است.

این پرونده در روزنامه آرمان روز یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰ منتشر شده است.

مردی که خودش را فروخت /داستانی از ژان ژیرودو ؛ به همراه خوانش‌های رضا فکری و یاسمن خلیلی‌فرد

داستانی از ژان ژیرودو رماننویس و نمایشنامهنویس شهیر فرانسوی

مردی که خودش را فروخت؛

به همراه خوانش‌های رضا فکری و یاسمن خلیلی‌فرد

 

ژان ژیرودو

گروه ادبیات و کتاب: در ادبیات داستانی و نمایشی فرانسه، ژان ژیرودو (۱۹۴۴-۱۸۸۲) از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است؛ آنطور که ژان کوکتو می‌گوید طرح آثار ژیرودو ما را از حوادث روزمره زندگی جدا می‌کند و با شکوهِ تمام ما را در برابر تقدیرمان قرار می‌دهد. ژیرودو با آغاز جنگ اول جهانی با درجه ستوانی به ارتش پیوست. پس از جنگ، در کنار مشاغل اداری و تعهدات خانوادگی کار نوشتن رمان و نمایشنامه را جدی گرفت و رمان «قرائت برای یک سایه» را به چاپ رساند که تحسین منتقدان را برانگیخت و پس از آن آثار دیگری -از رمان گرفته تا نمایشنامه- منتشر کرد. آنچه می‌خوانید داستان کوتاه «مردی که خودش را فروخت» است که هر دو وجه نمایشی و داستانی ژان ژیرودو در آن دیده می‌شود.

 

 

ندا حقدوست

ترجمه از فرانسه؛ نادیا حقدوست

 

مکان: دادگاه اَسیز

شخصیت‌ها: افراد حاضر در دادگاه اَسیز

رئیس دادگاه: متهم، خودتان را معرفی کنید.

متهم: (با دستپاچگی) از هیئت منصفه تقاضای عفو دارم. منِ بی‌سروپای ذلیل را هم‌نام اسقفی بدانید که حوالی سال ۱۴۲۸ ژاندارک را محکوم و حکم آتش‌زدنش در ملاعام را صادر کرد.

رئیس دادگاه: هیئت منصفه کار خود را بلد است. تمامش کنید. اسم‌تان؟

متهم: (با تردید) بله چشم! مطابق دستور رئیس دادگاه، قسم می‌خورم حقیقت را بگویم، تمام حقیقت را. شهرتم  ُپر است با یک حرف t در انتهایش. اسم کوچکم... هم‌نام حکمرانی هستم که برای جلب رضایت ملت، حکم سوزاندن ژاندارک را صادر کرد. همان‌طور که...

رئیس دادگاه: (حرفش را قطع می‌کند) متهم...

متهم: (به سرعت جواب می‌دهد) ادوآر، جناب رئیس، اسمم ادوآر است.

رئیس دادگاه: شما با ضربات چاقو مدیر کارگاه‌های کشتی‌سازی کالیفرنیا را به قتل رساندید، بدون اینکه نشانه‌ای از ضرب و جرح در خودتان دیده شود. در دفاع از خود چه دارید بگویید؟

متهم: (سرد و بی‌روح) قربانی از خودش دفاع می‌کرد.

رئیس دادگاه: (با تندی) در جایگاه شما به عنوان یک قاتل؛ قاتلی که به زودی قرار است حکم اعدامش صادر شود، شوخی و مزاح عکس‌العمل شایسته‌ای نیست. تا زمان رای دادگاه از هرگونه شوخ‌طبعی یا به میان‌آوردن ماجرای ژاندارک اجتناب کنید.

متهم: در این صورت قسم می‌خورم ساکت شوم و حقیقت را پنهان کنم. هیچ چیز نگویم مگر...

رئیس دادگاه: دیگر اجازه ندارید صحبت کنید. دادستان می‌توانند ادامه دهند.

دادستان: اوه! اجازه بفرمایید جناب رئیس، قضیه فقط این پرونده نیست. من از بیوه‌ها، یتیمان، هیئت‌منصفه و در یک کلام تمام کسانی حرف می‌زنم که امشب ممکن است در معرض ضربات چاقو یا حمله پدر فرانسوآ قرار بگیرند. خلاصه بگویم: دست‌های آلوده به جرم را فقط باید با دستکش لمس کرد. (باید در برابر یک مجرم محتاط بود.) این فرد مرتکب قتل شده است. شما به مرگ محکومش می‌کنید! گردنش را می‌زنید تا این زنجیره مرگ ادامه پیدا کند! جامعه ما وقتی با یک بی‌سروپا طرف است خوب می‌داند چطور عدالت برقرار کند.

وکیل مدافع: (بین کلامش می‌پرد) دارید به موکلم توهین می‌کنید.  به شما این اجازه را نمی‌دهم.

دادستان: (با صدای بلند) کلمه را عوض می‌کنم:  وقتی با یک فرد طرف است...

وکیل مدافع: خاطرنشان می‌کنم جناب رئیس، اینجا بحث بر سر کلمات نیست. کاملا قبول دارم و ادوآر پُر هم اعتراضی نخواهد داشت که از رسواترین مجرم‌ها است. ولی حتی در مورد مجرمین هم شرایطی برای تخفیف مجازات وجود دارد. موکل من قصد ندارد از پذیرفتن مسئولیت جرمش شانه خالی کند، یا ادعا نمی‌کند که حین ارتکاب جرم برهنه بوده تا شاید بی‌گناه جلوه کند. نه، آقایان اعضای هیئت منصفه! او صندل به پا داشته، و پالتویی کوتاه به وزن پنج کیلو و پانصد هم پوشیده بوده و به این مدارک اثبات‌کننده جرم، پیراهن و جلیقه پشمی را هم اضافه کنید. به‌این‌ترتیب حداقل جرم برهنه‌بودن از مجازاتش کم می‌شود. قاتل؟ بسیار خب! بله؛ رسواترین قاتلان؟ بسیار خب! باشد همین‌طور است که می‌گویید؛ ولی خدا را شکر لاابالی نیست.

by Eugene Lenepveu

صحنه اعدام ژان‌دارک؛ اثر یوجین لنپوو

متهم: (هیجان‌زده) ممنونم جناب وکیل، متشکر. اگر شما از ژاندارک دفاع کرده بودید، این همه انگلیسی در پاریس نداشتیم.

رئیس دادگاه: سکوت کنید!

متهم: ساکت می‌شوم، ولی تقاضا دارم اجازه بدهید مساله‌ای را عنوان کنم. خانم‌ها، آقایان (سینه‌اش را صاف می‌کند) خواهش می‌کنم استرس و هیجان شروع کلامم را ببخشید. اولین‌بار است که افتخار صحبت‌کردن در یک جلسه عمومی نصیبم می‌شود، پس خواهش می‌کنم اگر نتوانستم حق مطلب را ادا کنم اجازه بدهید کلامم را قطع کنم. به‌علاوه، علیرغم اینکه پاییز است فضای اینجا از تنش‌های ایجادشده کاملا گرم است و هر سخنرانی را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد. می‌لرزم ولی نه از سرما که از ترس.

ماجرای من در یک کلام خلاصه می‌شود: من آدمی هستم که خودش را فروخته است.

روز قبل از موعد پرداخت بیست‌وشش اجاره آخر بود که متوجه شدم نپرداختمشان و جیبم خالی است. دست‌وپایم را گم نکردم، چراکه قبلا هم این اتفاق برایم افتاده بود و در تمام زندگی‌ام همیشه اوضاعم از یهودی سرگردان هم بدتر بود. ولی فرانسوی اصیل ذاتا آینده‌نگر به دنیا می‌آید. من هم خواستم فکر همه‌چیز را بکنم. در یک مجله خوانده بودم که بعضی صاحبان مشاغل آمریکایی افرادی را به‌عنوان بیلبورد انسانی با حق مالکیت انحصاری آنها می‌خرند، این شد که فورا رفتم و به مدیر کارگاه‌های کشتی‌سازی کالیفرنیا پیشنهاد همکاری دادم. قبولم کرد و به‌این‌ترتیب خودم را به قیمت هزار فرانک فروختم.

خانم‌ها و آقایان، هرگز خودتان را نفروشید. اولین حس نسبت به این شغل، یک روز تعطیل و غم‌انگیز وقتی داشتم برای آخرین‌بار در بلوار گشت می‌زدم به سراغم آمد: گردش کن؛ یکی دیگر را هم با خودت به گردش ببر. درواقع انگار دو نفر بودم؛... در مسیر بازگشت زیر چراغ گاز معطل می‌کردم تا ببینم سایه‌ام روی پیاده‌رو تا کجا کش می‌آید؛ دور چراغ می‌چرخیدم و سایه را کوتاه و بلند می‌کردم. پاسبان‌ها بدشان نمی‌آمد دستگیرم کنند، ولی خب کارم جرم نبود، حق داشتم با سایه خودم بازی کنم: آن را که نفروخته بودم.

پایان روز هشتم، دیگر اوضاع خوب پیش نمی‌رفت. مرحوم آقای مدیر، مسئولیت برق‌انداختن پارکت‌ها و تمیزکردن آسانسور را هم به دوشم گذاشت. در این مورد با او حرف زدم: جناب مدیر، اشتباه شده است: باید قبل از خریدنم نگاهی به سرووضعم می‌انداختید. اگر می‌خواستم کار کنم، خودم را نمی‌فروختم و و تمام دارایی‌ام را دو دستی تقدیمتان نمی‌کردم.

by Hermann Stilke

صحنه اعدام ژان‌دارک اثر هرمان استیلکه

منظورم این است که: من کارگر یا در کُل آدم کارهای پرزحمت نیستم؛ راحت‌طلبم. از ماده‌سگ شکاری که کار نمی‌کشند. از من همان کاری را بخواهید که روز اول حرفش را زدیم تا بتوانم از پسش بربیابم. مدیر پوزخندی زد و از آن به بعد به‌جای اینکه طبق عادت بگوید: چه خبر! برده‌جان! یا خودفروخته قدیمی من چطور است؟ و مثل سگ جلویم استخوان پرت کند، برایم کلاه از سر برمی‌داشت. مسخره‌ام می‌کرد.

علاوه بر این، ماجرای اَدل هم بود... زنی که دوستش داشتم و دوستم داشت. جواهرم بود و مایه شادی‌اش بودم. مثل یک روح بودیم در دو بدن. وقتی داشتم برای فروش روی خودم قیمت می‌گذاشتم خوب بلد بود چطور مثل آدم‌های ریاکار (زبان‌باز) تشویقم کند که انجامش دهم. ادعا می‌کرد: یک زن هرگز مردی که تا این حد از خودگذشتگی می‌کند و به این شکل خودش را قربانی می‌کند ترک نخواهد کرد. نمونه‌اش یوسف پیامبر، برادرانش او را فروختند. درعوض ملکه‌ها از او تقاضای ازدواج کردند. به کمتر از هزار فرانک قانع نشو. تو بیش از اینها می‌ارزی. ولی وقتی یوغ بندگی را به گردنم انداختم انگار ماجرا تازه شروع شده بود. آقایان اعضای هیئت‌منصفه، روز هشتم اُملت سوخته جلویم گذاشت. و روز نهم با نهصد فرانکی که برایم مانده بود فلنگ را بست.

برای اینکه خودم را از این مخمصه بیرون بکشم، تصمیم گرفتم این‌بار بدنم را به موسسه کالبدشناسی بفروشم. بخصوص که به تحقیقات علمی علاقه‌مندم. اولین آزمایشات پزشکی هسته‌ای روی من انجام شد و به‌این‌ترتیب سه سال بعد درهای کنگره بین‌المللی جامعه دانشمندان را به روی افراد سرشناسی باز کردم که برای یادگیری زبان فرانسه به آکادمی می‌آمدند. از من خواستند در ازای پیشنهاد صدوپنجاه فرانکی‌شان، به دکتر x...، کاشف پرتو z... اجازه دهم بعد از مرگم تحقیقاتی روی کف پاهایم انجام دهد. قلقلکی نیستم. قرارداد را امضا کردم.

ولی فردای آن روز، نامه‌ای بدون امضا از رئیسم دریافت کردم، نوشته بود بیش از این تحمل نمی‌کند که این‌طرف و آن‌طرف خودم را به معرض فروش بگذارم و دستش بیاندازم.

به سرعت به دیدنش رفتم. ولی از ملاقات با من امتناع ورزید.

پانزده روز تمام خواستم ببینمش. بی‌فایده بود. آقایان اعضای هیئت‌منصفه خونم به جوش آمده بود پس تصمیم گرفتم برای همیشه به این کشمکش پایان دهم.

از عتیقه‌فروشی که از دوستانم بود چاقویی که بوی خون می‌داد و از ژاندارک به «مارا» رسیده بود خریدم؛ تا پنج عصر صبر کردم، چون می‌دانستم رئیس خوشش نمی‌آمد در زمان استراحت بعد از غذا کسی مزاحمش شود؛ از مابقی ماجرا هم که باخبرید. قبلا صحنه جرم و موقعیت قربانی را بازسازی کرده‌ایم.

آقایان اعضای هیئت‌منصفه، تمام ماجرای آدمی که فروخته شده همین بود. حالا تمام‌قد در خدمت شماست تا حکمش را صادر کنید. (با ملایمت) این یک تهدید نیست. فقط می‌خواستم به‌عنوان آخرین دفاع عرض کنم: اگر به مرگ محکومم کنید، کم نیستند بدخواهانی که مدعی خواهند شد شما از موسسه کالبدشناسی رشوه گرفتید تا به من حکم اعدام بدهید.

***

خوانش ۱

 

خوانش داستان «مردی که خود را فروخت» نوشته‌ ژان ژیرودو

 

reza fekri

رضا فکری

 

 

 دادگاهی که دادگاه نیست

ژان ژیرودو در اغلب آثار خود تمایل بسیاری برای ارجاع به اسطوره‌ها و رویکردهای نمادین نشان داده و در چارچوب تمثیل است که به مساله‌های دنیای امروز می‌پردازد. داستان کوتاه «مردی که خود را فروخت»، نیز آینه‌ای تمام‌نما از سبک و جهان‌بینی خاص اوست. مکان داستان، دادگاهی است که قاتلی در آن محاکمه می‌شود. قاضی بی‌هیچ مقدمه‌ای از متهم می‌خواهد خود را معرفی کند و او هم خود را همنام اسقفی می‌داند که حوالی سال ۱۴۲۸ حکم آتش‌زدنِ ژانداک را صادر کرد. قاضی حرف متهم را جدی نمی‌گیرد و آن را تمسخرِ دادگاه می‌داند و از او می‌خواهد اسم حقیقی‌اش را بگوید. اما متهم دوباره سراغ ژاندارک می‌رود و خود را حکمرانی معرفی می‌کند که برای جلب رضایت مردم، او را اعدام کرده. درواقع متهم خود را توامان هم اسقف دادگاه ژاندارک و هم حکمرانِ زمانه‌ او (دو نماینده‌ اصلی نظام مستبد در قرون وسطی) معرفی می‌کند. قاضی اینها را بازیِ متهم برای منحرف‌کردن توجه دادگاه می‌داند و اتهام اصلی را پیش می‌کشد؛ کُشتن مدیر کارگاه‌های کشتی‌سازیِ کالیفرنیا با ضربات چاقو. متهم اما پاسخ می‌دهد که مجبور به کشتنش شده است. قاضی همین حرف متهم را هم نوعی برخورد مطایبه‌آمیز درنظر می‌گیرد و او را از هرگونه شوخی با دادگاه منع می‌کند و دادستان را فرامی‌خواند.

دادستان از موضعی انسان‌دوستانه طرح موضوع می‌کند و کُشتن متهم را (اگرچه که مرتکب قتل شده باشد)، ادامه‌ زنجیره‌ مرگ‌خواهی می‌داند و تاکید می‌کند که چنین مجازاتی، کمکی به حل معضل جنایت در جامعه نمی‌کند. او از جانب یتیمان، بیوه‌ها و تمام کسانی حرف می‌زند که می‌توانسته‌اند با چاقو «پدر فرانسوا» کشته شوند. درواقع او نیز با دادنِ این لقب به متهم، به‌نوعی مرگِ ژاندارک را به موضوع این قتل منتسب می‌کند. گویی متهم خود، همان اسقفی است که با چاقو به سراغ ژاندارک و ژاندارک‌های جامعه رفته و قلع‌وقمع‌شان می‌کند و حالا دادستان در برابر او ایستاده تا از حقوق قربانیان دفاع کند. دادستانی که از نقش مرسوم و شناخته‌شده‌ خود در دادگاه فاصله می‌گیرد و به‌جای اثبات مساله‌ قتل و درخواست مجازت، متهم را مردی بی‌سروپا می‌داند که باید به او به دیده‌ ترحم نگاه کرد.

از سوی دیگر دفاعِ وکیل هم اوضاع را مساعدتر نمی‌کند. وکیل خود بر جانی‌بودن متهم و اینکه «او بدترینِ قاتل‌هاست» اصرار می‌ورزد و تنها دفاع او از موکلش این است که هنگام ارتکاب جرم عریان نبوده و مانند یک آدم بی‌سروپا و لاابالی دست به قتل نزده. دفاع او به‌گونه‌ای است که خودِ متهم نیز به خنده می‌افتد و به تمسخر از او تشکر می‌کند و معتقد است اگر او وکیل ژاندارک می‌بود، امروزه، این‌همه انگلیسی در پاریس نداشتیم! کنایه از اینکه همه‌ آنهایی که در زمان ژاندارک قصد حمایت از او را داشتند هم به همین اندازه ناکارآمد بوده‌اند و در برابر تعرض انگلیسی‌ها که ژاندارک علیه‌شان می‌جنگید و درنهایت به اسارتشان درآمد، هیچ کاری از پیش نبرده‌اند.

متهم از سویی نماد همان نظام حاکمی است که افراد وطن‌پرست و ازجان‌گذشته‌ای همچون ژاندارک را به‌خاطر عدم سرسپردگی برنمی‌تابد و زمینه‌ نابودی‌اش را فراهم می‌کند و از جهتی دیگر نماد ژاندارکی است که برای گذران زندگی، تن به تسلیم و فروختن جسم خود می‌دهد و خود را به‌عنوان بیلبورد انسانی، به مدیر شرکت کشتیرانی کالیفرنیا می‌فروشد. مدیر این شرکت و موسسه‌ کالبدشناسی‌ای که متهم جسمش را پس از مرگ به آنها واگذار خواهد کرد و همینطور «اَدل» زن مورد علاقه‌اش، تنها به جسمِ او اکتفا نمی‌کنند و فروختنِ روحش را هم طلب می‌کنند. موضوعی که درنهایت خونش را به جوش می‌آورد و تصمیم می‌گیرد این کشمکش را پایان دهد. او تصمیم می‌گیرد روح و جسمش را از نظامی که آنها را به تصاحب خود درآورده، پس بگیرد. برای همین به‌‌سراغ چاقویی می‌رود که از ژاندارک به ارث رسیده تا رسالت ناتمام او را در دنیای امروز و در مقابل دشمنان جدید، به‌ثمر برساند. او سراغ مدیر شرکت کشتیرانی می‌رود؛ کسی که در صدر این نظام حاکم قرار گرفته و استقلال وجودی‌اش را نفی کرده است. قتل مدیر کشتیرانی درواقع اعاده‌ حیثیت اوست و حالا همانند ژاندارک در مقابل دادگاهی قرار گرفته که همچنان از او تمام وجودش را طلب می‌کند و می‌خواهد او را به تسخیرِ کامل خود دربیاورد. درحقیقت این دادگاه تشکیل شده تا به مساله‌ هویت‌باختگیِ انسان امروزی بپردازد. انسانی که همچون ژاندارک بر سر دوراهیِ فروختن روح خود یا نابودیِ جسم قرار دارد و شکی نیست که رستگاری‌اش در پذیرش مرگِ جسمانی و تسلیم‌نکردنِ روح است.

***

 

خوانش ۲

 

خوانش داستان «مردی که خودش را فروخت» نوشته ژان ژیرودو

 

یاسمن خلیلی‌فرد

یاسمن خلیلی‌فرد

 

جایی برای متهم نیست

فضایی که ژان ژیرودو رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویش مشهور فرانسوی در داستان کوتاه «مردی که خودش را فروخت» برای خواننده خلق می‌کند تلفیقی‌ است از دو فضا: ادبیات و نمایش. داستان قابلیت دراماتیک بالایی دارد. شکل، شیوه و ساختار داستان کاملا تداعی‌کننده‌ فضایی است که حین خواندن یک نمایشنامه با آن مواجه می‌شویم و شخصیت‌ها همچون الگوهای شخصیتی آشنای نمایشنامه‌ها خودشان را به مخاطب معرفی می‌کنند.

علاوه بر ساختار، فضاسازی و طرح و پرداختِ شخصیت‌ها، در داستان «مردی که خودش را فروخت» شیوه‌ دیالوگ‌نویسی نیز تداعی‌کننده‌ نمایشنامه‌هاست. ابتدا به حجم دیالوگ‌ها باید توجه کرد. داستان کوتاه ژیرودو عملا بر پایه‌ دیالوگ‌ها بنا شده و این گفتار کاراکترهاست که داستان را پیش می‌برد. شخصیت‌ها، اهداف، مقاصد، آرزوها و انگیزه‌های خود را نه در قالب «اکت» و «کنش» که عموما در قالب دیالوگ بیان می‌کنند و همین تعدد دیالوگ‌ها، خود مهر تاییدی ا‌ست بر ساختار نمایشنامه‌گونه‌ داستان که البته با در نظرگرفتن پیشینه‌ ژیرودو اتفاق عجیبی هم نیست.

نویسنده، قرار نیست گره مهم و اصلی داستان را در قالب رخدادها و واقعه‌ها شرح دهد، بلکه کاراکتر اصلی خود در قالب یک راوی، بی‌وقفه و با صراحت، شرح ماوقع را به زبان می‌آورد. درواقع معارفه شخصیت‌ها، بحران، نقاط عطف و درنهایت گره‌گشایی تماما در قالب دیالوگ‌ها شکل می‌گیرند و متهم در قالب مونولوگی طولانی پرده از راز داستان برمی‌دارد.

لحن، از تعیین‌کننده‌ترین و مهم‌ترین عناصر هر داستان و البته اثر نمایشی است. ژان ژیرودو، لحنی طنزآلود را در فضایی کاملا رعب‌آور و درعین‌حال پرتعلیق حفظ می‌کند. ردپای این لحن از ابتدای داستان به چشم می‌آید و در ادامه پررنگ‌تر می‌شود و هنگام مونولوگ‌گوییِ متهم به اوج خود می‌رسد. این درحالی است که جنبه‌ نمایشی (دراماتیک) قصه نیز همزمان رعایت می‌شود و خواننده می‌تواند هرآنچه را متهم شرح می‌دهد در قالب تصویری شفاف در ذهن خود تجسم کند.
از نکات مهمی که هنگام خواندنِ متن داستان به چشم خواننده می‌آید رعایت برخی اصولِ نمایشنامه‌نویسی در شیوه‌ نگارش آن است. مثلا ذکر حالات کاراکترها در پرانتز (مثلا آنجایی‌که نوشته شده: «سینه‌اش را صاف می‌کند») از همان الگوهای ثابت نمایشنامه و فیلمنامه‌نویسی است که در این داستان کوتاه به‌چشم می‌خورد. همین ریزه‌کاری‌ها و گذرهای مداوم از شیوه‌های نوشتار داستان به نمایشنامه خواندن داستان را برای خواننده جذاب‌تر و البته عینی‌تر می‌کند.

ژان ژیرودو با پررنگ‌سازی الگوهای نمایشنامه‌نویسی در داستان کوتاه خود، سختی‌هایی را نیز به خود تحمیل کرده. در چنین شرایطی حفظ ریتم بسیار دشوارتر است. در اثری که سراسر دیالوگ است، نویسنده باید بتواند بخش عمده‌ای از جذابیت متن را در همان دیالوگ‌ها برجسته کند. چرخش پینگ‌پنگ‌وار دیالوگ‌ها میان شخصیت‌های اصلی داستان این ویژگی را تا حدودی به داستان بخشیده است. خصوصا با در نظرگرفتن پتانسیل بالای دراماتیک اثر و تصویرسازی درست نویسنده از شخصیت‌ها و موقعیت‌هایشان مخاطب از خواندن مکرر دیالوگ‌ها خسته نمی‌شود. مونولوگ نهایی کار که درواقع داستان با آن به پایان می‌رسد هم به جهت هوشمندانه‌بودنش ضرباهنگ مناسبی هم دارد. درواقع نویسنده با چیدن خشت‌به‌خشت داده‌ها، تکمیل واقعه‌ها و عدم گره‌گشایی ناگهانی و غیرمنتظره داستان را در دل همین مونولوگ تکمیل می‌کند و این از امتیازات داستان اوست. «مردی که خودش را فروخت» ظاهرا در یک مکان می‌گذرد که یک دادگاه است، اما شخصیت اصلی با شرح مبسوط رخدادهای زندگی‌اش داستان را در ذهن خواننده به چندین مکان بسط می‌دهد و شخصیت‌های جدیدی را نیز به او معرفی می‌کند که در مکان اصلی شکل‌گیری داستان حضور ندارند. درواقع نویسنده از موقعیت‌های محدود مکانی و زمانی خود استفاده‌ای بهینه برده. اشاره‌ به مساله‌ «خودفروختگی» و تعبیر مردِ خودفروخته از مضمون این واژه نه‌تنها کلید اصلی درک معمای داستان است، بلکه از طنزآلودترین قطعات گم‌شده‌ پازل داستان نیز به‌شمار می‌رود. با اینکه این «خودفروختگی» در ابتدا عامل رونق کسب‌وکار زندگی اوست اما به‌تدریج عامل اضمحلال او می‌شود؛ او را از خود دور می‌کند و شخصیتش را تخریب. این رویکرد به ظرافت در قالب همان مونولوگ شکل می‌گیرد و سیر دگردیسی و افول مرد را به تصویر می‌کشد. درواقع پایه‌ فروپاشی روانی مرد و عامل تخریب عزت نفس او همان تصمیمی‌ است که گرفته؛ تصمیم به خودفروختگی! که درنهایت از او یک قاتل هم می‌سازد.

در نگاهی کلی‌تر این خودفروختگی می‌تواند بر یک خودویرانگری جمعی دلالت کند؛ مردِ داستانِ کوتاهِ ژیرودو می‌تواند مشتی باشد نمونه‌ خروار از افرادی که با تحت سلطه درآمدن آنقدر دچار اضمحلال می‌گردند که به ناگاه طغیان می‌کنند؛ طغیانی که می‌تواند به قیمت زندگی خودشان یا دیگری تمام شود.

 

این داستان و خوانش‌های مربوط به آن در روزنامه آرمان روز سه‌شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۹ منتشر شده است.

خوانشی بر داستان «مثل هر روز» نوشته اسماعیل یوردشاهیان

خوانشی بر داستان «مثل هر روز» اسماعیل یورداشیان_رضا فکری


 

 

ایستادن روی تنهایی

خوانشی بر داستان «مثل هر روز» نوشته اسماعیل یوردشاهیان

پيشرفت فناوري د‌ر د‌نياي امروز، راه‌ها و اشکال ارتباط را گسترش د‌اد‌ه و مفهوم فاصله را براي انسان‌ها د‌گرگون کرد‌ه‌ است. شايد‌ د‌ر نگاه اول اين‌گونه به‌نظر برسد‌ که انسانِ امروزي زير سايه‌ همين رفاهِ ارتباطي، يکي از کهن‌ترين و اساطيري‌ترين د‌رد‌هايش، يعني تنهايي را تسکين د‌اد‌ه، اما د‌ر اين ماجرا پاراد‌وکسي تلخ نهفته است. گسترد‌ه‌ترشد‌ن د‌امنه‌ ارتباطات، به انزواي هرچه بيشتر ما د‌امن زد‌ه و حساسيت‌مان را نسبت به مساله‌هاي پيرامون کمرنگ کرد‌ه و از ما موجود‌ي بي‌تفاوت و خاموش ساخته؛ موقعيتي که اسماعيل يورد‌شاهيان د‌ر د‌استان «مثل هر روز» آن را د‌ستمايه‌ نوشتن قرار د‌اد‌ه است.

مرد‌ي که گربه‌اش را گم کرد‌ه، بي‌‌آنکه د‌لواپسش شود‌ يا د‌نبالش بگرد‌د‌، چند‌ روزي را به همين منوال مي‌گذراند‌. د‌لتنگ گربه‌ مي‌شود‌، اما د‌لتنگي‌اش چند‌ان واقعي نيست و بيرون‌رفتنش از خانه، به گشت‌وگذاري بي‌هد‌ف مي‌ماند‌ تا پيگيري وضعيت حيوان گمشد‌ه‌اش. به همين خاطر است که از همان آغاز راه، براي رفتن‌ونرفتن و از کجارفتن و چگونه‌رفتن اهميتي قائل نمي‌شود‌ و هر پرسشي را با پرسش سلبي د‌يگري پاسخ مي‌د‌هد‌: «چرا بروم؟» و د‌ر اد‌امه با پاسخ «اگر نروم چه کنم؟» اين رفتن بي‌هد‌ف را توجيه مي‌کند‌.

د‌رواقع تمامي اتفاقات د‌استاني، به همين شيوه پاسخ د‌اد‌ه مي‌شوند‌. واکنش به صد‌اي د‌عواي آد‌م‌ها، اينکه ممکن است آد‌م يا حيواني به کمکي احتياج د‌اشته باشند‌، اينکه وجود‌ او مي‌تواند‌ گرهي از مشکلي باز کند‌، يا حتي از واقعه‌ ناگواري جلوگيري کند‌، با همين رويکرد‌ يکسان مورد‌ ارزيابي قرار مي‌گيرد‌. از اين منظر، هر چيزي بالقوه مي‌تواند‌ اتفاق بيفتد‌، يا نيفتد‌. بنابراين هيچ پرسشي، پاسخي روشن و قطعي ند‌ارد‌. حتي رفتن به سوي يک فاجعه با چنين نگاهي مي‌تواند‌ کاري بي‌اهميت باشد‌ و نجات کسي از يک موقعيت خطرناک مي‌تواند‌ مانند‌ رهاکرد‌ن‌ و ناد‌يد‌ه‌گرفتنش، بي‌فايد‌ه و بي‌ارزش تلقي شود‌.

نگاه مرد‌ د‌استان به د‌وروبر هم نگاهي مکانيکي است، بي‌آنکه به جنبه‌هاي زند‌ه و انساني د‌نياي اطراف خود‌ توجه کند‌. انگار د‌ر جهاني عاري از هر انسان د‌يگري زند‌گي کند‌، چشمش فقط حرکات آب و تراکم د‌رخت‌ها و مختصات جغرافيايي مکان‌هايي را مي‌بيند‌ که از برابرشان عبور مي‌کند‌. موجود‌اتي هم که هرازگاهي از کنارش مي‌گذرند‌، به همان بي‌تفاوتيِ او هستند‌. موش سفيد‌ي که نه به سرعت، بلکه خرامان و آهسته راه مي‌رود‌ انگار تمثيلي د‌يگر از اوست که چون حسي به محيط پيرامون خود‌ ند‌ارد‌، د‌ليلي براي بروز رفتاري خاص هم د‌ر خود‌ نمي‌بيند‌. توصيف او از موش اين شباهت را تکميل مي‌کند‌؛ براي موش هم روبه‌روشد‌ن با او فرقي با د‌يگر چيزها ند‌ارد‌. د‌ر نظر موش، او هم مثل بقيه اشيا و موجود‌ات است. بنابراين توجه چند‌اني به تند‌ي و کند‌ي حرکات مرد‌ ند‌ارد‌ و کار خود‌ش را مي‌کند‌.

اما قد‌م‌هاي بعد‌ي مرد‌ د‌ر اين گرد‌ش خياباني، ابعاد‌ اين تهي‌بود‌ن از خصلت‌هاي انساني را بيشتر به رخ مي‌کشد‌. د‌ر گذر از ميد‌ان و از کنار مغازه‌ها، انگار که اشيايي بي‌جان د‌يد‌ه باشد‌، گروه آد‌م‌ها را توصيف مي‌کند‌ و به سرعت از آنها رد‌ مي‌شود‌. د‌ر اد‌امه‌ راه، بوي گند‌ي را حس مي‌کند‌ که رفته‌رفته تند‌ و تيزتر مي‌شود‌ و چند‌ قد‌م جلوتر با نعش گربه‌ خود‌ روبه‌رو مي‌شود‌. براي انسان تنهاي خوگرفته به حيوان اهلي همين صحنه مي‌تواند‌ واقعه‌اي تأسف‌بار باشد‌. اما د‌ر او هيچ حسي برانگيخته نمي‌شود‌، حتي د‌ر حد‌ همان د‌لتنگي اوليه که به نظر مي‌آمد‌ محرک او براي شروع جست‌وجو باشد‌. لحظه‌هاي بسياري همان‌جا مي‌ايستد‌ و به همه‌چيز فکر مي‌کند‌ و همه‌ زند‌گي‌اش را مرور مي‌کند‌ و تمام روياهايش را از ذهنش مي‌گذرند‌. اينکه چه مي‌خواسته، چه شد‌ه و حالا به کجا رسيد‌ه. غم‌انگيزترين صحنه‌ها و پرهيجان‌ترين‌شان از جلوي چشمش عبور مي‌کنند‌، بي‌آنکه د‌ر او چيزي برانگيزند‌ يا حسي بد‌هند‌. قلبش د‌ر مرور هيچ فقد‌اني فشرد‌ه نمي‌شود‌، همان‌گونه که حالا هم مرگ گربه‌اي که همد‌مش بود‌ه و روزگاري را با او گذراند‌ه، د‌ر او هيچ اند‌وهي برنمي‌انگيزد‌.

د‌ر نزد‌يک‌شد‌ن به پايان راه، گرچه پرسش‌هاي توي ذهنش اساسي‌تر و حياتي‌تر مي‌شوند‌، اما باز هم همان‌طور با سرد‌ي و تساهل از کنارشان مي‌گذرد‌. اهميتي ند‌ارد‌ که د‌ر چه روز يا چه ساعتي است، يا حتي چه عمري بر او گذشته است. چون قرار است زند‌گي همين باشد‌. همه چيزش موقتي است و به شتاب هم مي‌گذرد‌، مثل همين گربه که چند‌ روز پيش با او همراهي مي‌کرد‌ه و حالا د‌يگر نيست، يا مثل همين موشي که فلسفه‌ وجود‌ي‌اش معلوم نيست. همه‌ زند‌گي همين‌طور بيهود‌ه است، چون هيچ‌چيزي نيست که وجود‌ش ذاتا تفاوت و تأثيري د‌ر اين عبور ناگزير زمان ايجاد‌ کند‌. د‌ر سايه‌‌ چنين نگاهي د‌وست‌د‌اشتن و ند‌اشتن و به خاطر هد‌في زند‌گي را اد‌امه‌د‌اد‌ن هم بي‌معني است. اين‌گونه است که روزها مثل هم مي‌گذرند‌ و وقوع هيچ اتفاقي، حتي از د‌ست‌د‌اد‌ن نزد‌يک‌ترين افراد‌ زند‌گي را خاص و متفاوت نمي‌کند‌ و اين رهآورد‌ تنهايي د‌ر د‌نياي امروز است.

این یادداشت در روزنامه آرمان روز یکشنبه 18 خرداد 98 به نشر رسیده است.

لینک پی دی اف

ستون؛ داستان کوتاهی از رضا فکری

طی این سال‌ها گاه و بی‌گاه آمده بود و سراغ ستون را گرفته بود

داستان ستون_رضا فکری

«ستون»؛ داستان کوتاهی از رضا فکری؛ به همراه خوانش یاسمن خلیلی‌فرد و علیرضا فراهانی

.

.

 

داستان ستون_رضا فکری_۴

ستون زندگی

رضا فکری نویسنده / گروه ادبیات و کتاب: رضا فکری (۱۳۵۳-شهر ری) با مجموعه‌داستان «چیزی را به‌هم نریز» کارش را در ابتدای دهه ۹۰ شروع کرد و در سال ۹۸ با رمان «بد جایی ایستاده بودیم» حضورش را در ادبیات داستانی فارسی جدی‌تر کرد. داستان «ستون» از آثار منتشرنشده رضا فکری است که می‌خوانید.

***

یعنی هنوز همان‌جا بود؟ همان‌طور سفت و سمج که همیشه بود؟ بعد از این‌همه سال، کسی توانسته بود تکانش بدهد؟ آخرین‌بار همین دوسه سال پیش بود که آمده بود اینجا ببیندش. بعد از مرگ شوهرش دوباره دل‌ودماغی پیدا کرده بود و هوای تماشای تئاتر به سرش زده بود. پسرش هم حالا هوایش را بیشتر داشت و هرچه می‌خواست برایش می‌گرفت و هر‌کجا که می‌گفت می‌بردش. کمتر به‌پای خودش جایی می‌رفت و روز‌به‌روز توپُرتر شده بود و خانه‌نشینی به‌اِش ساخته بود.
قلبش تند می‌زد. مثل پنجاه‌سال پیش که برای اولین‌بار پا گذاشته بود به این تماشاخانه. چند لحظه‌ای ایستاد تا نفسی تازه کند؛ «حوصله کن زن! دختر بیست‌ساله که نیستی.» اما کو گوش شنوا؟ بی‌خیالِ نفس‌تنگی و توپ‌وتشر پسرش، همه‌ این راه طولانی را تنها آمده بود. هرازچند سالی که می‌آمد تا با ستونِ عزیزکرده‌اش دیداری تازه کند، همیشه آشنایی قدیمی پیدا می‌شد که به‌واسطه‌ او بتواند چرخی هم توی پلاتوها و پشت صحنه بزند. گاهی هم باب دوستی را با یکی از این جدیدها باز می‌کرد. گرچه بیشترشان سرد بودند و خشک و ارث پدری‌شان را طلب داشتند. سلام‌وعلیک را تندی رد می‌کرد و حرف را می‌کشاند به ستون و تلویحی و گاه مستقیم، کلام را می‌انداخت به مسیری که ختم می‌شد به سالن شماره‌ دو و بالای صحنه‌اش.
همه‌ این سال‌ها آن بالا بود، اگرچه با فاصله از مرکز صحنه اما با قامتی افراشته و توی چشم. رنگش حالا دیگر خیلی یک‌دست و مشخص نبود. جاهایی از ستون سبز شده بود، انگار خزه بسته یا کپک زده باشد. سیاهیِ دوده‌ پای ستون هم از آتش‌سوزی تماشاخانه به یادگار مانده بود. هنوز می‌توانست جای پاهای حمید را وسط ستون تشخیص بدهد. دایره‌ گچی را همیشه حمید می‌کشید وسط صحنه. دایره‌ای که مادرهای دلسوز و سنگدل، دو طرفش می‌ایستادند و دست بچه‌ بینوا را می‌کشیدند؛ دایره‌ گچی قفقازی. چقدر محو گروشا، مادر فداکار نمایش بود. نقشی که باید مال او می‌شد. اما به‌جای آن چیزی در حد سیاهی‌لشکر بود. لباس زن قفقازی می‌پوشید و نقش یکی از آن دهاتی‌ها را بازی می‌کرد. شوق بسیار هم نشان می‌داد و زودتر از همه می‌آمد و خیلی زود لباس می‌کَند و پابرهنه آنقدر دور پلاتو می‌دوید تا نرمی به جانِ دست‌وپا و شکمش بنشیند. بعد هم آهسته دیالوگ همه‌ نقش‌ها را بازخوانی می‌کرد تا حفظ شود؛ حرف‌های گروشا در ذهنش حک شده بود.
نباید این پانچوی دست‌‌وپاگیر و آن کفش‌های پاشنه‌بلند را می‌پوشید. نمی‌توانست درست راه برود و جلب توجه می‌کرد. رسیده بود وسط لابی. اما هنوز حواس سه‌چهار نفری که آن دوروبر بودند به‌اِش جلب نشده بود. مردی که پای پنجره سیگار می‌کشید نگاه چپی به‌اِش کرد و او هم زود موهای بلوند پخش‌شده تو صورتش را کنار زد و انگشت‌ها را شانه‌ موها کرد و شالش را جلو کشید و مرتب کرد. مرد رو برگرداند طرف پنجره و او هم نفس راحتی کشید و چند قدم دیگر به سالن دو نزدیک‌تر شد. صدای حمید پیچید توی سرش که همیشه از پوشیدن لباس‌های گشاد و جمع‌نکردن موهای بلندِ او شاکی بود. مدام هم تکرار می‌کرد که بازیگر باید لباس مرتب بپوشد و موهایش جمع‌وجور باشد تا وسط تمرین یا اجرا چیزی دست‌وپاگیرش نشود و حواسش را ندزدد. اگر می‌خواست گروشا باشد، باید یاد می‌گرفت چطور خودش را یک بانوی اشراف‌زاده جا بزند. نقش گروشا باید مال او می‌شد؛ بازی در دل بازی. دختر دانشجوی جاه‌طلبی که نقش یک خدمتکار را بازی می‌کند که آن خدمتکار هم باید نقش یک زن متشخص را بازی کند! اما آنها در نقطه‌ دیگری هم تلاقی می‌کردند با هم. او و گروشا، بی‌که درد زایمان را چشیده باشند، می‌توانستند برای هر کسی مادری کنند. گروشا آن پسرک بی‌پناه را دیده بود و مادری شده بود، دلسوزتر از مادر خونی‌اش و او هم وقت بسیار می‌گذاشت برای حمید که غم مرگ مادر را کمتر احساس کند.
لوستر کریستال بزرگ وسط لابی مال همان سال‌ها بود، حالا با لامپ‌های کم‌مصرف نورش بیشتر شده بود و زرق‌وبرقش کمتر. اکسسوار صحنه هم که همیشه ابزار نوستالژی‌بازی بود، چه برای او و چه برای آنهایی که بعدها آمدند، مثل آن دستگاه امپکس، یا آن پوسترهای نمایشی که مال چهل‌پنجاه سال پیش بود و آن لباس‌ها و میز و صندلی‌ها یا حتی آینه‌ها و میز گریم. آهسته و با وقفه قدم برمی‌داشت. از کافه‌ کنار لابی گذشت. شکل کافه ملغمه‌ای از وسایل مدرن و کلاسیک بود. پسرک کافه‌چی شبیه یکی از هم‌قطارهای آن سال‌ها بود، با موهای فر انبوه و ریش بلند و چشم‌های عسلی که مثل تیله برق می‌زد.
کاش باز آشنایی پیدا می‌کرد که داستان تازه‌ای برایش بگوید. ستون را اول‌بار دکتر سفارش داده بود برای نمایش «درخت سبز». نظرش رفته بود پی یک درخت یونولیتی، اما بعد دیده بود به همچو چیزی نمی‌شود تکیه کرد. بعد به ستونی چوبی فکر کرده بود که تویش یک نفر جا بگیرد و درش بسته شود. می‌توانست بعدها سر نمایش «هملت» و برای آن فالگوش‌ایستادن‌ها هم ازش استفاده کند. بعدترها اما نظرش عوض شد و رفت سراغ یک ستون گچی پیش‌ساخته و برای اینکه روی سر کسی نیفتد سپرده بود حسابی روی زمین محکمش کنند.
خلوتی لابی بیشتر ترس تو دلش می‌انداخت، حالا حواس‌ها بیشتر به یک غریبه جلب می‌شد، آن‌هم در ساعتی که زمان تمرین بود. از در نیمه‌باز پلاتویی که پشت کافه بود صدای دادوهوار می‌آمد. نوک پا و نرم رفت سمت پلاتو. باله‌های پانچو‌اَش را جمع کرده بود تو مشتش، انگار که بخواهد از رودخانه‌ای که تا زانو آب دارد رد بشود. عطر شیرین عود با بوی تلخ قهوه و سیگار آمیخته بود و فضای لابی را پر کرده بود. به در که رسید بوی سیگار تندتر شد و به سرفه‌اش انداخت. کسی پای پنجره‌ کنار پلاتو، پشت به او سیگار می‌کشید. به‌زحمت سرفه‌اش را قورت داد که توجهی جلب نکند. کاغذی روی در چسبانده بودند که: «محل تمرین نمایش اولئانا» اسم برایش آشنا نبود. لابد نمایش خیلی امروزی بود.
از لای در سرک کشید. زیر نور زردِ کم‌سو، زنی روی زمین افتاده بود و مرد داشت با تمام قوا کتاب و وسایل میز کار کنار دستش را می‌کوبید تو سر او و هردو با فریاد چیزهایی می‌گفتند که برایش نامفهوم بود. حمید یک روز همین‌طورها او را بعد از تمرین «دایره‌ گچی» گیر آورده بود و حرف‌هاش را آوار کرده بود روی سر او. نقش قاضی آزداک را خود دکتر بازی می‌کرد اما روزهایی که سر‌وحوصله‌ای نداشت می‌دادش به حمید. لابد برای همین هم هوا بَرَش‌داشته بود و تندخو شده بود. تو سرش می‌کوبید که این خیال‌های خام را از سرش بیاورد بیرون. گروشا نقشی نیست که دکتر به تازه‌کارها بدهد، آدم‌های خودش را دارد. حق هم دارد. آنها حرفه‌ای‌ترند و اینکه باید حالاحالاها خاک صحنه بخورد و تو آب‌نمک بماند.

داستان ستون_رضا فکری_۳

زن و مرد جوان، چابک و تازه‌نفس بودند. کم‌سن و کم‌تجربه به‌نظر می‌آمدند، اما معلوم بود خوب بلدند با دیافراگم‌شان بازی کنند و چه انعطافی به بدن‌شان می‌دادند و بی‌هیچ تعارفی از بدن‌شان برای انتقال حس کار می‌کشیدند. بین اعضای گروه حمید از همه بیشتر حرکات نرم و سبک داشت. دکتر می‌گفت او با زبان بدنش حرف می‌زند. تعداد شخصیت‌های نمایشنامه‌های این سال‌ها کمتر شده بود و تکیه بر فرم و ارتباط با تماشاچی بیشتر و بیشتر. تئاتر امروزی دموکراتیک‌تر بود و مشارکت مخاطب را در اجرا می‌طلبید. شیب جایگاه تماشاچی‌ها هم کمتر شده بود و اصلا بعضی سالن‌ها کاملا مسطح و دایره‌وار بود. تمام این سال‌ها دزدکی به پلاتوها و به اجراها دقت کرده بود و این تغییرها را دیده بود. در این کار مهارت داشت. از پشت آن ستون هم دزدکی انواع قهر و آشتی و نازکشیدن‌ها و تبانی‌ها و خرابکاری‌ها را دیده بود. ستون پهن بود و همیشه باید حواست می‌بود که کسی از آن پشت تو را نپاید و غافلگیرت نکند.
به سالن دو که رسید هنوز چشم‌هایش می‌چرخید دور لابی که کسی گیرش نیندازد. لای در باز بود. سرک کشید. کسی را ندید. رفت تو. چراغ‌ها یک در میان روشن بود. سرش گیج می‌رفت، مثل آن لحظاتی که نقش گروشا را تازه مال خود کرده بود. اگر گروشای قبلی تصادف نمی‌کرد، باید چند سال دیگر پشت این در می‌ماند؟ آن روز یک‌نفس تا سر خیابان دویده بود. هیچ ماشینی نبود. اتوبوس هم پیدا نمی‌شد. ساق‌هایش توی برف یخ بسته بود و سرخ شده بود. دو ساعت دویده بود تا برسد به پلاتو. ریه‌اش شده بود یک تخته یخِ خشک. دکتر که به‌اش خندیده بود، سرش داغ شده بود و گُر گرفته بود. واقعا می‌خواست نقش را به او بدهد؟ همه‌ دیالوگ‌ها را از بر بود. تک‌به‌تک واژه‌ها را گذاشته بود توی سینه‌اش، برای روز مبادایی که حالا سر رسیده بود.
گروشا آنجا بود، همان‌جا می‌ایستاد کنار ستون. رفت و ایستاد کنارش، کنار گروشا، این‌طرف خط، این‌طرفِ دایره گچی. اول میان آن کشیدن‌های دست بچه وسط دایره، ترسیده بود و دست پسربچه را خیلی زود ول کرده بود. دکتر عصبانی شده بود. «نباید این‌قدر زود رهاش کنی، باید بیشتر حس بدهی. چالش‌های گروشا را درست نشان بده دختر!» به ستون دست کشید. غبار رویش را نگرفته بودند و گذاشته بودند همان‌طور بماند. همه‌ گروه می‌خواستند نادیده‌اش بگیرند، حتی حمید. اما او به موقع روی صحنه ظاهر می‌شد و به هرچه هم که دکتر می‌گفت موبه‌مو عمل می‌کرد. اینها اصلا با خودِ گروشا مشکل داشتند و نقش او را هم همین‌طور مسخره می‌کردند. او مگر چه می‌گفت؟ با تمام عقل و قلبش پسرکش را بزرگ کرده و طوری بارَش آورده بود که با همه مهربان باشد. از همان اول به او یاد داده بود که تاجایی‌که می‌تواند کار کند، اما مدعی نباشد و شعار ندهد. گروشا درست مثل خودش بود که می‌خواست برای همه یک مادر مخلص باشد. حمید اما نقش مقابل گروشا را انگار بیشتر دوست می‌داشت و خودخواهی محض و طمع عریانِ او را تحسین می‌کرد. می‌گفت صادق‌تر است. شاید برای همین هم بود که از این مادر سنگدل چشم برنمی‌داشت؛ آن روزها همه‌ نگاهش سمت ناتلا بود.
دلش که ریشِ این فکرها می‌شد می‌رفت پشت ستون و تکیه می‌داد و دل می‌داد به دل استوانه‌ افراشته‌ گچی. یکی از همین وقت‌های یله‌دادن به ستون بود که نجواهای حمید را با ناتلا شنیده بود و بیرون پریده بود و هرچی تو دلش بود، استفراغ کرده بود توی صورت هردوی‌شان. دکتر علاقه‌ خاصی داشت به این ستون. یک‌بار وسط صحنه یکی از دهاتی‌ها که نقش روبه‌روی او بود، هلش داد و دکتر عقب‌عقب رفت و نزدیک بود از پشت سر زمین بخورد اما همین ستون بود که نگه‌اش داشت. حمید همه جانی کند تا دست آخر دکتر را راضی کرد به کندن ستون؛ همین اسباب رسوایی‌اش. چرخ آوردند و دوسه نفری هلش دادند که هیچ تکانی نخورد. از حرص چشم‌هاش شده بود دو پیاله‌ پُرخون. بعد چندقدمی دورخیز کرد و با دو پا فرود آمد بر سر ستون که عقب‌گرد کرد و پایش پیچید لای چرخ و افتاد پایین صحنه. سرش خورده بود به لبه‌ تیز ورآمده‌ یکی از پله‌ها. ناگهان شلوغ شد و چشم‌های او هم زد به سیاهی. خودش را انداخته بود روی یک صندلی و نفهمیده بود چه بلایی سر حمید آمده. به‌هوش که آمد، دوسه نفری پیشش بودند و سالن خالی بود. ستون اما همچنان بلندمرتبه و استوار سرجایش ایستاده بود، انگار که با بتُن کاشته باشندش آنجا.
اجرای آخر از نظرش محو نمی‌شد. همه‌ توانش یک‌جا رفته بود و بازوهاش داشت از درد می‌ترکید، از بس که تقلا کرده بود برای کشیدن. لازم بود این همه گروشا را به رخ خودش بکشد؟ جایی بین خودش و گروشا گیر کرده‌ بود و این برزخ داشت دیوانه‌اش می‌کرد. یک دستش را بند کرده بود به ستون و با دست دیگر می‌کشید. با فریادهای دکتر بود که به خودش آمده بود و فهمیده بود که دارد دست بچه را از جایش درمی‌آورد. بعدِ اجرا دلش می‌خواست حمید می‌بود تا به او بگوید گروشای شب آخری خیلی فرق کرده بود و درست همان زن وحشی و بی‌چشم‌و‌رویی شده بود که او می‌خواست. صحنه و دایره‌ گچی و حمید، همه باهم تمام شده بودند و فرورفته بودند به زمین. طی این سال‌ها گاه‌و بی‌گاه آمده بود و سراغ ستون را گرفته بود. ستونی که کسی نمی‌توانست تکانش دهد و همیشه همان‌جا بود. جایی‌که گروشا ایستاده بود و بالاخره دست پسربچه را ول کرده بود تا درد نکشد.

 

***

خوانش_یاسمن خلیلی فرد

آرزوهای بر باد رفته

یاسمن خلیلی‌فرد

خوانش داستان «ستون» نوشته رضا فکری

داستان کوتاه «ستون» نوشته‌ رضا فکری، به مثابه برشی ا‌ست از یک خاطره. داستان شامل مجموعه‌ای از رویدادهاست که به شکلی سیال روایت می‌شوند و البته بسیار گسترده‌تر از یک خاطره‌ گذرا هستند. این رویدادها و مرورشان بخش مهمی از گذشته‌ی شخصیت اصلی داستان را شکل می‌دهد.
از بخش‌های جذاب داستان، هویت‌بخشی به «شی» در حد و اندازه‌ یکی از شخصیت‌های اصلی اثر است. نقش و اهمیت ستون در داستان «ستون» به قدری پررنگ و جدی است که عنوان داستان نیز از آن وام گرفته شده است؛ این ستون به‌مثابه مرکز ثقلی است که رخدادها و اتفاق‌ها پیرامون آن شکل گرفته و تکامل می‌یابند. به بیانی کامل‌تر، ستون پیونددهنده‌ گذشته با حال حاضر است؛ عنصری‌ است قابل استناد برای واکاوی و درک آنچه بر زنِ داستان گذشته و روابطی را که در زندگی خصوصی و حرفه‌ای‌اش پشت سر گذاشته است.
از بخش‌های قابل‌اعتنای داستان که البته ساختار و پیکره اصلی روایت را هم شکل داده است، تلفیق نمایشنامه‌ «دایره گچی قفقازی» با جهان واقعی زندگی زن است. درواقع انتخاب فرم داستان در داستان برای این قصه‌ کوتاه، به بدنه‌ کلی اثر قوام بخشیده و خواندن آن را جذاب‌تر کرده است. گاه تلفیق و هم‌پوشانی دو داستان می‌تواند به روش قرینه‌سازی اتفاق بیفتد، اما در داستان کوتاه «ستون» نویسنده به‌جای انطباق یک‌به‌یک اتفاقات روی صحنه با رخدادهای زندگی واقعی شخصیت اصلی داستان، بر روابط بینامتنی و تناظر داستان با متن نمایشنامه‌ مذکور توجه نشان داده و از انطباق مو‌به‌موی آنها با یکدیگر پرهیز کرده است؛ انتخابی که باعث می‌شود این داستان کوتاه لایه‌های زیرین ژرف و پررنگی داشته باشد و از یک خاطره‌نگاری صرف به داستانی کم‌نقص تبدیل شود.
آنچه شاید اصلی‌ترین عامل اتصال «داستان» و متن «نمایشنامه» به یکدیگر باشد تأثیر و بازتاب‌های زندگی جهان واقعی بر صحنه‌ نمایش «دایره گچی قفقازی» (موقعیت مرکزی داستان) است. درواقع آدم‌های اصلی داستان تأثیر روابط خود با یکدیگر را در قالب یک نمایش تماشا می‌کنند و در این مورد، اتفاق بیشتری قرار نیست رخ بدهد.
معمولا وقتی از یک اثر هنری یا ادبی در متن یک اثر هنری یا ادبی دیگر نامی برده می‌شود این انتظار در مخاطب به وجود می‌آید که ارتباط تنگاتنگی میان این دو اثر شکل گیرد، درحالی‌که این شیوه از قرینه‌سازی الزام نیست، بلکه نوعی انتخاب است و شاید اصلا انطباق و تقارن کامل نمایشِ روی صحنه با زندگی واقعی شخصیت‌های داستان آن را به‌نوعی کلیشه زمخت و تکراری مبدل سازد که الگویی دستمالی شده است. بنابراین با اینکه داستان «ستون» ارتباطی ناگسستنی با نمایشنامه‌ «دایره‌ گچی قفقازی» برتولت برشت دارد، اما بنا بر ویژگی‌های منحصربه‌فردش کاملا خودارجاع و مستقل از آب درآمده است.
شروع داستان با اتفاقی ا‌ست که در گذشته افتاده، اما اکنونِ شخصیت اصلی را درگیر کرده و زن، پس از پنجاه سال همچنان به آن فکر می‌کند و زندگی‌اش را در محاصره‌ آن رویدادهای قدیمی می‌بیند. یکی از دلایل شباهت این داستان به خاطره‌نگاری عدم‌بهره‌گیری نویسنده از غافلگیری‌های تکان‌دهنده است؛ این داستان از قاعده آغاز، میانه و پایانِ یک داستان کوتاه تبعیت کرده است، اما رویدادهای آن مخاطب را دچار شگفت‌زدگی نمی‌کند و بیش از آنکه او را در انتظار غافلگیری‌های میخکوب‌کننده یا پایانی نامنتظر قرار دهند، می‌توانند خواننده را به شکل ملموسی با شخصیت اصلی و جریان سیال ذهن او همراه کنند؛ درواقع مخاطب در اینجا با راوی همراه شده و خود را در موقعیت زیستی او متصور می‌شود.
خواندن این داستان کوتاه حس نوستالژیکی را به مخاطب القا می‌کند که بی‌تردید برآمده از فضای درونی خود اثر است. رفت‌وآمدهای زمانی از گذشته به حال و بالعکس و خاطراتی که از سوی شخصیت اصلی مرور می‌شوند به این احساس نوستالژیک دامن می‌زنند. در تداوم رابطه‌ معنادار میان «شی» و «شخصیت»، می‌توان سالن تئاتر را نیز به عنوان جغرافیای وقوع رویدادها واجد هویت دانست. قدمت و کهنگی مکان که در تضاد با بازیگران جوان و تازه‌نفسِ مشغول به تمرین در آن قرار گرفته است، خود موقعیتی جذاب را در بطن داستان شکل می‌دهد و تقابل «جوانی» و «کهنگی» خود تصویرگر موقعیتِ زن اصلی داستان است در مواجهه با زمانِ حال و گذشته‌اش.
عشقِ تئاتربودن زن و جدی‌گرفته‌نشدنش از سوی عوامل گروه نمایشی می‌تواند حس همذات‌پنداری مخاطب را برانگیزد و درعین‌حال بر لحن رئالیستی اثر بیفزاید. احساس نادیده‌گرفته‌شدن و انزوای زن جوان بازیگر، ممکن است خواننده را به یاد دردهای واسیلی واسیلیچ در نمایشنامه‌ «آواز قو»ی چخوف بیندازد. او نیز به لحاظ عاطفی تحت‌تأثیر موقعیت مکانی سالن نمایش قرار دارد و مدام خاطرات خود را از آن مکان مرور می‌کند؛ خاطراتی تلخ و شیرین که بخش‌هایی جدانشدنی از زندگی یک «عشقِ تئاتر» هستند؛ عشق تئاتری که بسیاری از آرزوهایش را بر باد رفته می‌بیند.

 

***

خوانش علیرضا فراهانی

بازی در بازی

علیرضا فراهانی

خوانش داستان «ستون» نوشته رضا فکری
داستان کوتاه «ستون» از رضا فکری، اثری است در ظاهر ساده و در زیرساخت لایه‌دار و تودرتو که خواننده هوشیار را در خوانش‌های چندباره متوجه خود می‌کند. برای ورود جهت تحلیل و بازخوانی این اثر باید به هر یک از لایه‌های موجود در آن نظری دقیق داشت. شاید از همین منظر بوده که نویسنده خود در این داستان کوتاه به مساله «بازی در بازی» اشاره دارد و به شکلی عیان وجود لایه‌های مختلف و متنوع در اثرش نشان می‌دهد.

لایه تاریخی
حضور و تقابل دو یا چند نسل مختلف از هنر نمایش در بازه زمانی این اثر از یک‌سو و به تصویرکشیدن فضای سالن نمایش و آنچه که از زاویه‌‌دید راوی در طول سال‌ها بر آن گذشته، نشانگر بخشی از حضور تاریخ در این اثر است. راوی اشاره دارد که پنجاه سال پیش برای نخستین‌بار به این تماشاخانه پای گذاشته و انگاری در آن سال‌ها جوان بیست‌ساله‌ای بوده. پس حداقل یک دوره تاریخی هفتادساله در این اثر وجود دارد. یک بازه زمانی که در خود نسل‌های متعددی از علاقه‌مندان هنر نمایش یا به اصطلاح رایج «تئاتر» را جای داده است. منظر تاریخی در این اثر زمانی اهمیت خود را بیشتر نشان می‌دهد که راوی گرد نقاط مختلف و متعدد این سالن می‌چرخد و در هر برخورد با خاطره یا اتفاقی به‌جامانده از سال‌هایی که بر صحنه حاضر بوده، روبه‌رو می‌شود.
باز در همین چرخیدن‌های راوی در فضای سالن نمایش است که با نگاه‌های نو و تازه که در حین تمرین با بحث‌کردن هستند، مواجه می‌شود و در همین مواجهه‌هاست که تاریخ در ذهن راوی به اشکال گوناگون متبادر می‌شود. توجه نویسنده به بسط‌دادن لایه تاریخی در این اثر تا جایی است که به خزه‌بستن و کپک‌زدن ستون گچی سالن نمایش اشاره دارد که همچنان پابرجاست.

لایه روانکاوانه
نحوه اجرای ساختار و فرم داستان «ستون» تا حدود بسیاری با تکنیک‌ها و فنون هنر تئاتر، همذات‌پنداری می‌کند. نحوه چیدمان تصاویر، نوع بیان راوی، ایجاد فضای مدور جهت چرخش منظرهای روایی و از همه مهم‌تر استفاده علنی از اجراهای تئاتر در گذشته همگی ما را به یاد کارکرد اصطلاح «بازی در بازی» در درون خود داستان می‌اندازد.
از همان ابتدای داستان ما با شکل‌گیری ویژگی‌های شخصیتی راوی آشنا می‌شویم. نفس‌تنگی، افسردگی، تپش قلب و... همگی نشانه‌هایی از شکل ظاهری شخصیت اصلی اثر به ما می‌دهد. اما آنچه مهم‌تر از همه جلوه می‌کند این است که هرچه داستان پیش می‌رود خواننده با لایه‌های درونی و عاطفی شخصیت اصلی مواجه می‌شوند.
به تصویرکشیدن چگونگی حضور حمید در زندگی او و پذیرفتنش به‌عنوان فرزندخوانده: «او و گروشا، بی‌که درد زایمان را چشیده باشند، می‌توانستند برای هر کسی مادری کنند. گروشا آن پسرک بی‌پناه را دیده بود و مادری شده بود، دلسوزتر از مادر خونی‌اش و او هم وقت بسیار می‌گذاشت برای حمید که غم مرگ مادر را کمتر احساس کند.»
ارتباطش با حمید که همواره در نمایش‌ها کنار او بوده و خود ویژگی‌های بازیگری خود را در هنر نمایش داشته: «زن و مرد جوان، چابک و تازه‌نفس بودند. کم‌سن و کم‌تجربه به‌نظر می‌آمدند، اما معلوم بود خوب بلدند با دیافراگم‌شان بازی کنند و چه انعطافی به بدن‌شان می‌دادند و بی‌هیچ تعارفی از بدن‌شان برای انتقال حس کار می‌کشیدند. بین اعضای گروه حمید از همه بیشتر حرکات نرم و سبک داشت. دکتر می‌گفت او با زبان بدنش حرف می‌زند.» و در پایان داستان نیز با وجهی دیگر از این ارتباط روبه‌رو می‌شویم. وقتی «با فریادهای دکتر بود که به خودش آمده بود و فهمیده بود که دارد دست بچه را از جایش درمی‌آورد. بعدِ اجرا دلش می‌خواست حمید می‌بود تا به او بگوید گروشای شب آخری خیلی فرق کرده بود و درست همان زن وحشی و بی‌چشم‌و‌رویی شده بود که او می‌خواست.»
دلبستگی‌اش به تماشاخانه‌ای که یک‌بار آتش گرفته و ستونی که نخستین‌بار به‌عنوان «درخت سبز» توسط دکتر سفارش داده می‌شود و بارها تغییر کرده تا به یک ستون گچی استوار تبدیل می‌شود و مهم‌ترین لحظه ترسی در هنگام خلوتی لابی سالن نمایش به دلش می‌افتد:  «خلوتی لابی بیشتر ترس تو دلش می‌انداخت، حالا حواس‌ها بیشتر به یک غریبه جلب می‌شد، آن‌هم در ساعتی که زمان تمرین بود. از در نیمه‌باز پلاتویی که پشت کافه بود صدای دادوهوار می‌آمد.»
تمامی این نکات در این اثر نشان از آن دارد که نویسنده توجه ویژه‌ای به درونکاوی شخصیت‌های اثرش داشته و موفق عمل کرده است.

لایه تغییر ماهیت هنر و هنرمند
داستان «ستون» اساسا بر بستر هنر و زیست هنرمندانه نوشته شده است. به همین جهت از صدر تا ذیل داستان شاهد دغدغه‌ها و درگیری‌های نویسنده نسبت به یکی از زمینه‌های هنر که نمایش باشد، هستیم. محوریت قرار دادن بازیگر زن قدیمی تئاتر که پس از سال‌ها در تماشاخانه‌ای حضور می‌یابد که بر حسب زمانه با تغییرات و دگرگونی‌هایی همراه بوده و تقابل این شخصیت با آدم‌های جدیدی در این حرفه که نگاهی نو دارند.
از بطن این تقابل، تضادهای فکری و روحی-روانی این بازیگر قدیمی با فضای تازه‌ای که در آن قرار گرفته به خواننده نشان داده می‌شود. حتی نویسنده در همین راستا نحوه تمرینات سخت بازیگران قدیمی را برای رسیدن به آمادگی برای اجرا، به تصویر می‌کشد و عشقی را که در هنگام انجام این تمرینات سخت در روحیات بازیگران آن نسل بوده به یاد می‌آورد.
حال فضای دیگری است. با ژست‌ها و شکل و شمایلی دیگر. نویسنده در برخی از نقاط داستان‌ انگاری با شخصیت اصلی اثرش عجین شده است و نگاهش به این مساله از چشم‌انداز او به خواننده منتقل می‌کند: «تئاتر امروزی دموکراتیک‌تر بود و مشارکت مخاطب را در اجرا می‌طلبید. شیب جایگاه تماشاچی‌ها هم کمتر شده بود و اصلا بعضی سالن‌ها کاملا مسطح و دایره‌وار بود. تمام این سال‌ها دزدکی به پلاتوها و به اجراها دقت کرده بود و این تغییرها را دیده بود. در این کار مهارت داشت. از پشت آن ستون هم دزدکی انواع قهر و آشتی و نازکشیدن‌ها و تبانی‌ها و خرابکاری‌ها را دیده بود. ستون پهن بود و همیشه باید حواست می‌بود که کسی از آن پشت تو را نپاید و غافلگیرت نکند.»

به نشر رسیده در روزنامه آرمان روز سه‌شنبه ۶ خرداد ۹۹

دیباجی جنوبی، خانه شماره ۹ /داستان کوتاهی از سمیه مهرگان

خانه شماره ۱۰ دیگر خاطره‌ای نداشت. کلاغ‌ها دوباره برگشته بودند تا بمیرند

 

دیباجی جنوبی، خانه شماره ۹

دیباجی جنوبی، خانه شماره ۹؛ داستان کوتاهی از سمیه مهرگان؛
به همراه خوانش رضا فکری و مهدی معرف

 

somaye mehregan

سمیه مهرگان

دیباجی جنوبی، خانه شماره ۹

آن روز تمام دِه پر شده بود از اجساد کلاغ‌های مُرده. وقتی مادرم با یک کلاغ به اتاق برگشت، من توی گهواره مُرده بودم. مادرم می‌گفت تو داشتی تاب می‌خوردی با بادی که هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر به دِه می‌آمد. مادرم بادها را خوب می‌شناخت. وقتی باد می‌افتاد توی موهاش، می‌دانست این باد از کجا و از چند کیلومتر دورتر به دِه می‌آید. آن روز مادرم موهایش را حنا گذاشته بود. وقتی مادرم تاب‌خوردن گهواره را می‌بیند و فکر می‌کند من خوابیدم، با موهای حنایی‌اش که هنوز باد در آن آوازِ «عروسک قصه من، گهواره خوابت کجاست؟» را می‌خواند، برمی‌گردد به حیاط تا اجساد کلاغ‌های مُرده را جمع کند.

مادر می‌گفت از چهارگوشه حیاط بوی مانده‌شان را می‌شد بشنوی. می‌گفت آن روز به اندازه‌ تمام عمرم بوی کلاغ در ریه‌هام رفت؛ جوری که بعد از آن، هر بوی دیگری را با ته‌مانده بوی کلاغ می‌شنیدم. وقتی می‌گفتم حتی بوی من، می‌خندید و می‌گفت حتی بوی تو. آن روز، بوی من از گهواره به حیاط نرفت. ماند همان‌جا و با باد توی اتاق می‌چرخید.

مادرم تا غروب، توی حیاط، کلاغ‌های مرده را می‌ریخت توی دامنش و می‌شمردشان. مثل توت‌فرنگی‌‌های بهار که ماشین‌های دوره‌گرد به دِه می‌آوردند، لب‌هایش را سُرخ می‌کرد، دامنش پر شده بود از کلاغ‌هایی که نوک سرخ‌شان بیرون زده بود. اولین‌ تصویری که از مادرم به یاد دارم وقتی است که روی لب‌هایش توت‌فرنگی‌ها سبز می‌شد و بعد با لبخندش آن را گاز می‌زد و وقتی دهانش پر بود، می‌خندید و لب‌هایش را می‌مکید. لب‌هایش آن روز سرخ‌ترین رنگ دنیا را داشت. مادرم سی‌وشش سال بعد گفت که آن روز، دلش توت‌فرنگی خواسته بود وقتی نوک سرخ کلاغ‌ها را توی دامنش دیده بود.

همه دِه، آن روز تا غروب کلاغ‌ها را جمع کردند و هر کسی کلاغ‌ها را در باغچه خانه‌اش خاک می‌کرد. مادرم می‌گفت آن روز هزاروسی‌صدونودودو کلاغ جمع کرده بود. پدرم به جنگ رفته بود و در نامه‌اش به ما گفته بود که آن روز غروب برمی‌گردد. غروب که پدرم با لباس نظامی به خانه بر‌گشت، توی دستش دو کلاغ‌ مُرده بود. خودش می‌گفت این هم سهم من از آخرزمان. مادرم درست یادش نبود پدرم بعدش خندیده بود یا نه. می‌گفت بوی مرده‌ی کلاغ‌ها را از لباس‌هایش پاک کردم تا بوی پدرانگی‌اش را به او بدهم، او صاحب یک پسر شده بود، اما زیر یونیفرمش بوی مرده‌ آدم‌ها بود که بیرون می‌زد. آن‌ها کلاغ‌ها را در کنار درخت نخل توی حیاط خاک کردند. پدرم می‌گفت این نخل را وقتی مادرت را به این خانه آوردم کاشتیم. نخل کوچک من، هفت قدم دورتر، سبز، اما کوچک بود.

حالا آنها باید برمی‌گشتند اتاق. اما پدرم گفت نه! مادرم می‌دانست کلاغ‌های مرده او را دوباره برگردانده بود به جنگ. مادرم کنارش نشست. همانجا کنار حوض، روی تخت چوبی، بدون هیچ کلمه حرفی، خوابشان برد. خودشان هم نفهمیدند کی. مادرم خواب می‌بیند هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر، زن بارداری می‌خواهد بچه‌اش را به دنیا بیاورد. آن روز ۲۳ تیر ۱۳۶۳ بود. غروب بود. خورشید با آخرین رمقش که از بین بال‌‌های کلاغ‌های (مادرم می‌گفت آهنی) آن‌سوی خلیج تا حیاط می‌رسید داشت تلاش می‌کرد کمی بیشتر در حیاط خانه‌ ما بماند. مادرم در خوابش بیدار می‌شود. اسم خیابان را می‌خواند: دیباجی... دیباجی جنوبی. و همین‌طور که نام خیابان را زمزمه می‌کرد توی خواب می‌دوید. باید بچه‌اش را به دنیا بیاورم. هزار کیلومتر دویده بود توی خواب. از هواپیماها هم تندتر. وقتی رسیده بود به دیباجی جنوبی، خانه شماره نُه، نفس‌نفس می‌زد. پدرم می‌گفت صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. مادر زنگ در را می‌زند. در بعد از دو دقیقه باز می‌شود. مادرم از هفتی‌ها و هشتی‌های حیاط که هیچ کلاغ مرده‌یی در خود نداشت، عبور می‌کند. زن را که در چارچوب در می‌بیند، می‌گوید، اینجا بچه‌ای می‌خواهد دنیا را ببیند؟ زن می‌گوید می‌خواهد ببیند. به مادرم تعارف می‌کند بنشیند که صدای آژیر خطر مثل کلاغ‌های مُرده می‌ریزد توی صدایش، و بعد از صدایش به هفتی‌ها و هشتی‌های حیاط می‌رود و بعد صدای ترسِ آدم‌ها را می‌شنیدی که توی کوچه و خیابان می‌دویدند. باید برویم پناهگاه. دستی می‌کشد روی دیواره پناهگاه بچه‌اش که داشت می‌لرزید. مادرم به او کمک می‌کند که پناهگاه بروند. در پناهگاه آدم‌ها با ترس‌‌هایش به دیوارها نگاه می‌کردند. دیوارها! آه دیوارها! بعد صدای ناله‌ زن از میان نگاه‌ها و ترس‌ها عبور کرد، از دیوارها گذشت و بعد از هفتادوهشت یا هشتاد‌وهفت‌‌بار پلک‌زدن که مادرم درست عددش یادش نبود، می‌توانستی صدای گریه نوزاد را در کوچه و خیابان بشنوی. بچه‌ام! و بعد مادرم بچه‌ را به دنیا می‌آورد. بچه دختر بود. مادرم می‌گفت زیباترین دختری که در عمرش دیده. بعد می‌گوید نامش را چه می‌گذارید؟ زن می‌گوید سمیه. و بعد نوزاد در ساعت ده و هفده دقیقه شب گریه کرده بود. دنیا حالا روبه‌روی او ایستاده بود با هفتی‌ها و هشتی‌های حیاط خانه‌ ما که هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر، پر بود از جسدهای کلاغ‌ها، و اینجا بالای پناهگاه، که ماه از پشت بال‌های هواپیماهای جنگی بیرون آمده بود تا چهره نوزاد را روی نیمه‌ی روشنش نقش بزند.

مادرم دوباره هزار کیلومتر را نفس‌نفس‌زنان برمی‌گردد تا خواب اول. چشم‌هایش را باز می‌کند. هنوز داشت نفس می‌کشید. دنیا، روبه‌رویش با هفتی‌ها و هشتی‌ها، از قطره‌های باران بیست‌وسه تیر خیس شده بود. هیچ‌یک از مردم دِه یادش نمی‌آمد در چنین ماه و روزی باران باریده باشد. مادرم گریه کرده بود و قطره‌های اشکش که بوی باران گرفته بود، پدرم را بیدار کرد. خورشید به احترام مادرم، هنوز غروب نکرده بود.

*

مادرم بچه‌های زیادی‌ از زنان دِه را به دنیا آورده بود. هروقت از زایمان برمی‌گشت، برایم تعریف می‌کرد: سارا، مهناز، مرجان، مژگان، محمد، علی، طوبا، سیروس، شایسته، فاطمه و کلی نام‌های دیگر که او به دنیا آورده بود تا دنیای او را ببینند. خودش می‌گفت دنیای زیبای من. می‌گفت امروز هم بچه‌ای به دنیا آمد تا دنیای من را ببیند. و بعد پرده بنفش را کنار می‌کشید تا دنیای زیبایش را نشانم بدهد. خوشه‌های خورشید که می‌نشست در جنگل موهای استوایی‌اش، بوی شکوفه‌های توت‌فرنگی‌ را می‌شنید. بعد با لب‌هایش که از توت‌فرنگی سرخ بود، می‌گفت ببین! دنیا را می‌دیدم که تاتی‌کنان با ردپای من در هفتی‌ها و هشتی‌های حیاط راه می‌رفت...

مادرم برای هر کدام از بچه‌هایی که به دنیا آورده بود و من ندیده بودمشان، قصه‌یی داشت. شب‌ها من را با آن قصه‌ها به رویا می‌برد و من در خواب با آنها لی‌لی بازی می‌کردم.

*

پدرم گریه مادرم را که دید، نمی‌دانست چه شده. دستش را به دور مادرم حلقه کرد. بعد ناگهان مادرم فریاد زد پسرم! و دوید سمت اتاق. من هنوز توی گهواره تاب می‌خوردم. مادرم گفت خدایا شکر! مرا از گهواره بلند کرد. صدای نفس‌های من که صورت قشنگش را خیس نکرد، دهانش را روی دهان من گذاشت. به من نفس می‌‌داد. خدایا به من رحم کن! و نفس می‌کشید. بعد از دوهزار کیلومتر، هنوز نفس داشت. اندازه تمام آدم‌ها به این دنیا نفس داده بود. خودش می‌گفت هر بچه که به دنیا می‌آید، یک زیبایی به دنیای من اضافه می‌کند.

هفتی‌ها و هشتی‌های حیاط، هر کدامش اسمی داشت؛ اسم یکی از بچه‌هایی که به دنیا آورده بود. وقتی دوتایی می‌نشستیم توی حیاط، زیر درخت نخل‌، من به هفتی‌ها و هشتی‌ها اشاره می‌کردم. انگار آسمانی پر از ستاره که روی سقف دراز کشیده باشی و ستاره‌ات را نشان کنی. بعد دست مرا می‌گرفت و روی هفتی‌ها و هشتی‌ها می‌چرخاند. هر هفتی و هشتی، جای پای مرا در خودش داشت. من هرکجا می‌ایستادم، آن روز اسم من می‌شد. کلی اسم داشتم که مادرم با آن صدایم می‌کرد.

*

حالا بین آن همه اسم، مادرم هیچ اسمی به خاطر نمی‌آورد. کلمات به سق دهانش چسبیده بودند. مثل دانه‌ای که پیش از اینکه از خاک بروید، بماند زیر خاک. تا ابد آنجا. مرگ همیشه زیر خاک منتظر بود تا هر چیزی را با خود برگرداند به همان چیزی که از آن انسان آفریده شده بود. از خاک. بر خاک. در خاک.

مادرم مرا که دیگر نامم را به یاد نمی‌آورد، بغل کرده بود. ایستاده بود توی حیاط. زیر درخت نخل. و به من نفس می‌داد. نفس. نفس. نفس. خودش می‌گفت هزاروسی‌صدونودودو نفس. پدرم با آخرین عدد، بیل را برداشت. دوباره جنگ برگشته بود به حیاط. او خوب بلد بود خاک را بکند تا از دلش گوری دهان باز کند برای یک سرباز. با هر بیل که به زمین می‌زد، جسدهای کلاغ‌ها بالا می‌آمد و توی صدای مادرم می‌نشست: این‌همه بچه به دنیا آوردم که دنیا را ببیند؛ حالا دارم بچه خودم را خاک می‌کنم؟ خدای من این عادلانه نیست! ناگهان کلاغی از پنجره اتاق من بیرون زد و بالای درخت نخل نشست. پدرم از گورکندن دست کشید. دنیا برای دو دقیقه سکوت کرد. هیچ صدایی نبود تا وقتی که من گریه کردم. آخرین کلاغ از بالای نخل افتاد توی گور و پدرم رویش خاک ریخت. گفته بود آخرین سرباز. خورشید حالا می‌توانست با خیال راحت در خلیج آب‌تنی کند تا من سی‌وشش سال بعد درست همین‌جا بایستم در اولین روز اردیبهشت.

باران نم‌نم‌ می‌بارد. من هنوز می‌بینم. از صبح که آفتاب زده، دارم خاک‌ها را می‌کنم. استخوان‌های پوسیده کلاغ‌ها از سی‌وشش سال پیش می‌زند بیرون. با بویشان. صدایشان، و خاطره‌های‌‌شان.

آنچه آن روز دیده بودم، اولین خاطره من شد. کلاغ مُرده‌ای را که مادرم با خود به اتاقم آورده بود، زنده شد و آمد توی گهواره. روی دست‌های من. من کلاغ را دیدم. دنیا را دیدم. و بعد توی صدای قارقار کلاغ، مُردم. تا غروب.

و حالا درست جایی ایستاده‌ام که خاطره‌هایم شکل گرفته بود. من دنیا را با کلاغ به یاد می‌آورم. دنیا تا پیش از این نور بود. نوری که نمی‌گذاشت دنیا را ببینم. من سه ماه و بیست‌وسه روز، نمی‌دیدم. نور نمی‌گذاشت ببینم. دنیا فقط نور بود. روشنایی. روز. وقتی می‌خوابیدم، در خواب هم روز بود.

اول فروردین ۱۳۶۳ که مادرم مرا با دست‌های خودش به‌ دنیا آورد، گریه کردم. من گریه می‌کردم. انگار که می‌خواستم بگویم من هم لباس عید می‌خواهم. پدرم زیباترین لباسش را سه ماه و بیست‌وسه روز بعد که از جنگ برمی‌گشت می‌پوشد. مادرم می‌گفت یواشکی درِ گوشت گفتم تا آن روز صبر کن!

گور که اندازه هر دوتایشان می‌شود، گریه‌ام می‌گیرد. آنقدر اشک می‌ریزم که وقتی هر دوتا را می‌خوابانم در گور، اشک‌ها و آب باران، صورتشان را می‌شوید. هنوز هم وقتی نگاه‌شان می‌کردی مثل دو عاشق بودند. خورشید از بین ابرها بیرون می‌آید و خودش را نزدیک می‌کند و از لای برگ‌های سبز نخل، زیبای‌شان می‌کند. مثل عکس توی قاب اتاق‌خواب‌شان. ازشان می‌خواهم تا خوب مرا ببینند. آخرین تصویر مرا. آخرین خاطره‌ی دنیا را. می‌بینند. لبخند می‌زنند. و بعد خاک‌های انباشته با پرتوهای طلایی خورشید و استخوان کلاغ‌هایی را که روزی خودشان به خاک کرده بودند، روی‌شان می‌ریزم. چشم‌هایشان را می‌بندند و می‌خوابند.

دیگر بچه‌یی نبود که به دنیایش بیاورند.

از گور هفت قدم، و بعد یک قدم، فاصله می‌گیرم و می‌نشینم روی تختی که سی‌وشش سال پیش، مادرم خواب دیده بود هزار کیلومتر دورتر از این‌جا، دختری به دنیا می‌آید، و آخرین غروب دنیا را تماشا می‌کنم. پرتوهای خورشید با بال‌زدنِ کلاغ‌ها، می‌شکست. سیاه و زرد. می‌شکست. سیاه و زرد.

حالا دوباره آنچه می‌دیدم آخرین خاطره من می‌شد. تمام این دِه با خاطره‌ها و بچه‌هایی که مادرم به دنیا آورده بود که دنیای زیبایش را ببینند، تمام شده بود. دیشب وقتی آنها برایم خاطره‌های سی‌وشش سال پیش را تعریف می‌کردند، دنیا هنوز بین هفتی‌ها و هشتی‌ها می‌چرخید. زیبا. عاشق. آنها با این رویا خوابیدند. من به حیاط آمدم و اینجا نشستم و خیره شدم به هفتی‌ها و هشتی‌ها و می‌شمردم‌شان. نامشان را صدا می‌زدم. وقتی هفتی‌ها و هشتی‌ها تمام شدند، خواستم برگردم به اتاقم، که زمین زیر پایم لرزید. پایم را که بلند کردم، زمین ترک برداشته بود. سرم را برگرداندم سمت خانه. تمام خانه هجوم آورد توی چشم‌هایم. خانه با پنجره‌ها و دیوارهایش از چشم چپ به راست می‌رفت و از راست به چپ. بیست‌وپنج ثانیه بعد دیگر خانه‌یی نبود. پنجره‌یی نبود. دیواری نبود. ویرانه‌ای بود و صدای جبرجیرک‌ها از دل تاریکی می‌گفت آنچه می‌بینی آخرین خاطره توست. و بعد صدای باد توی موهام: «عروسک قصه من، پس شب آفتابی کجاست؟»

دِه در تاریکی فرو رفته بود. دویدم سمت خانه. پایم خورد به گلدانی که شمعدانی‌ها‌‌یش از آن افتاده بود بیرون. افتادم. بلند شدم. بوی شمعدانی می‌دادم. باز افتادم. چشم‌هایم را گم کرده بودم. خدایا، ماهت را کجا پنهان کرده‌ای؟! چشم‌هایم را از آسمان برنداشتم تا ماه به چشم‌هایم روشنایی داد. دو دقیقه بعد. درست روی خانه ما. کامل. با بوی شمعدانی‌ها دویدم. مادر و پدرم را تا صبح از زیر خرابه‌ها بیرون کشیدم. خاک‌ها را از روی تن‌شان کنار زدم. صورت‌شان را پاک کردم. دوباره زیبا شده بودند. زیباتر از عکسِ توی قاب که مال عروسی‌شان بود. حالا باید به آنها نفس می‌دادم. نفس. نفس. نفس. و شمردم. سی‌‌وشش‌‌هزار نفس. نام همه بچه‌هایی که به دنیا آورده بود، صدا زدم که بیایند و به مادرم، مادرشان، نفس بدهند. به پدرم. به پدر عزیزم.

تنها رژه کلاغ‌ها بود روی هفتی‌ها و هشتی‌های حیاط، و کمی بعدتر... کمی دورتر... صدای آخرین قطار که به ایستگاهِ دِه نزدیک می‌شد...

*

خانه شماره ده دیگر خاطره‌ای نداشت. کلاغ‌ها دوباره برگشته بودند تا بمیرند. باید هزار کیلومتر می‌رفتم دورتر از هفتی‌ها و هشتی‌های حیاط خانه شماره ده. تهران، دیباجی جنوبی، خانه‌ شماره نُه.

حالا از توی خوابِ مادرم، با خاطره‌هایم، آسفالت خیابان را زیر پایم حس می‌کنم. داغ و سیاه. مثل گرمای جنوب. نفس می‌کشم. من هنوز می‌بینم...

 

***

reza fekri

خوانش رضا فکری بر داستان «دیباجی جنوبی، خانه‌ شماره‌ ۹»، نوشته‌ سمیه مهرگان

ادامه‌ زندگی؛ ادامه‌ مرگ

در واقعیت زندگی و در عینیت ماجراها گاه تنش‌هایی وجود دارند که می‌توانند روان آدمی را از مسیر خارج کنند، به شکلی که ذهنیت محض بر او چیره شود. انسانِ درگیر رویا در جایی بیرون از مرزهای عینی زندگی می‌کند و چه بسا که مبنا هم برای او همین فضاهای برساخته‌ ذهنی باشد. چراکه ذهنِ پرکار و حمایتگر انسان در هر شرایطی در پی خلق فضایی است که تجلی امنیت باشد؛ امنیتی که اگر به‌طور طبیعی و در زندگی عادی حاصل نشود، به مدد ذهن، بازسازی می‌شود. داستان «دیباجی جنوبی، خانه‌ شماره‌ ۹» نیز در چنین وضعیتی و در فضایی خواب‌گونه و سوررئال روایت می‌شود و به‌شکل خاطره‌ای محو از پدر و مادر و خانه‌ای ازدست‌رفته، و در مجاورت سمبل‌های تکرارشونده و درهم‌تنیده‌ پستوی ذهن آدمی، به مخاطب عرضه می‌شود. خاطره‌های گنگی که از لایه‌های پنهان و پس‌رانده‌شده‌ ناخودآگاهِ ذهن می‌گذرند و در سطح خودآگاهِ ترس‌خورده و متزلزل و در میانه‌ واقعیت و خیال، دست‌وپا می‌زنند. اضطراب‌هایی که گاه به شکل کلاغ‌هایی مُرده خود را نشان می‌دهند و گاه به صورت بادهایی ظاهر می‌شوند که آبستن ترس و نومیدی‌اند. بادهایی که از هزاران کیلومتر آن‌طرف‌تر می‌آیند و موهای مادر و گهواره‌ طفل را همزمان پریشان می‌کنند.

در این میان، اگرچه ترومای لحظه‌ تولد و هیجانات محیطِ آلوده به اضطراب، زخم‌های عمیقی ایجاد کرده، اما مادری هم هست که نقش والدی حمایت‌گر را بازی کند. کسی که در زمانه‌ای که بوی اجساد کلاغ‌های مرده و بوی باروت و بوی مرگ همه‌جا را فراگرفته، ناجی بی‌چون‌وچرای زندگی است. مادری که می‌تواند بوی پدرانگی را هم به لباس‌ها و هم به وجود پدر هدیه کند. شخصیت پارادوکسیکالی که با اشتیاق و هوسِ توت‌فرنگی، جسد کلاغ‌های نوک‌سرخ را سر صبر و حوصله می‌شمارد و در دامن می‌ریزد و آنها را در باغچه‌ خانه دفن می‌کند و از طرفی هم مسئول زندگی‌بخشیدن به انسان‌هایی است که آینده را می‌سازند. شاید شخصیت اصلی داستان، همین مادر راوی باشد؛ مادری که نه‌تنها در معنای واقعی و غیراستعاری، زندگی‌آفرین است، بلکه در داستان نیز قابله‌ توانای دِه است و کودکان بسیاری همچون سارا، مهناز، مرجان و دیگران را به دنیا آورده؛ کودکانی که می‌خواسته‌اند دنیا را ببینند. مادری که در جنوب ایران و در جوار نخل‌ها زندگی می‌کند و به مدد خیال و رویا، مسیری هزار کیلومتری را تا تهران می‌آید و برمی‌گردد، تا دختری را که «می‌خواهد دنیا را ببیند»، به دنیا بیاورد؛ هرچند که ظاهراً دوره‌ عجیبی را برای این دیدار انتخاب کرده است. دوره‌ای که در آن نه زمان، سرِ آرامش دارد و نه مکان آماده‌ پذیرفتن مهمانی تازه است. مادر در رویاهایش سفر می‌کند تا خانه‌ شماره‌ ۹ خیابان دیباجی جنوبی، تا «سمیه‌»ای را به دنیا بیاورد که قرار است محل تولدش پناهگاهی در اوج موشک‌باران و جنگ باشد و تاریخ تولدش دهه‌ شصتی مملو از صدای ناله و آژیر خطر و موج اضطراب و ترس و ناامیدی.

داستان پر از تمثیل‌ها و نمادها و استعاره‌های تودرتو و گاه ضد‌ونقیض است؛ بخش اعظم داستان در دهی روایت می‌شود که به عادت معمول باید محل سکون و آرامش و سرزندگی باشد، اما روزی از روزهای جنگ ایران و عراق، پُر می‌شود از اجساد کلاغ‌های مرده‌ای که بوی‌شان تا ابد در ذهن آدم‌ها می‌ماند. مادر با یک کلاغ مرده به اتاقی بازمی‌گردد که در آن پسرک نوزادش (که همان راوی داستان است)، در گهواره‌اش مرده. گویی مادری که آن‌قدر زنده است که روی لب‌هایش توت‌فرنگی سبز می‌شود و سرخی میوه‌ها و رنگ لب‌هایش درهم می‌آمیزند، مرگ و نیستی را بر سر گهواره‌ پسرش هدیه برده است. کلاغ‌های مرده پای درخت نخل توی حیاط خاک می‌شوند. نخل‌هایی که نمادی هستند از حال‌وهوای روزهای جنگ در جنوب ایران، اما به‌نظر می‌رسد که در اینجا کارکرد نمادین دیگری نیز دارند؛ آنها سمبل زیستن و زندگی هستند. چراکه با ورود مادر به خانه، نخلی کاشته‌اند و با آمدن کودک (راوی) هم نخلی دیگر. و حالا این اجساد کلاغ‌های مرده هستند که باید سمبل‌های زندگی و زنده‌بودن را تغذیه کنند. در این میان نقش تمثیلی و پررنگ اعداد را نیز نباید نادیده گرفت: این‌که مادر هزار‌وسیصدونودودو کلاغ جمع کرده، پدرِ از جنگ برگشته دو کلاغ مرده در دست دارد، کودک بعد از هفتادوهشت یا هشتادوهفت‌بار پلک‌زدنِ مادر به دنیا می‌آید و بسیاری از موارد دیگر که می‌توانند دلالت‌مند باشند.

ماجراهای داستان «دیباجی جنوبی، خانه‌ شماره‌ ۹» نوشته سمیه مهرگان، در زمان‌ها و مکان‌های گوناگون سیر می‌کنند و خط داستانی مشخصی برای مخاطب بر جای نمی‌گذارند. داستان شامل تصویرهایی است که بناست حسی را به مخاطب منتقل کنند. حسی تاریخی و جمعی و متعلق به همه‌ نسل‌هایی که در کودکی یک‌بار مرده‌اند و حیاط خانه‌شان پر از اجساد کلاغ‌هاست؛ همه‌ مهنازها و ساراها و مرجان‌ها و همه‌ دیگران.

 

***

مهدی معرف

خوانش مهدی معرف بر داستان «دیباجی جنوبی، خانه‌ شماره‌ ۹»، نوشته‌ سمیه مهرگان

مرگ و کلاغ

«دیباجی جنوبی، خانه شماره۹» با زبان استعاره شروع می‌شود؛ روندی که داستان تا به انتها پیش می‌گیرد. چشم داستان هرچه را که می‌بیند در گودالی می‌ریزد و با نشانه‌ها رویش را می‌پوشاند. این‌گونه نویسنده خواننده را به دنیایی می‌سُراند که دیگر در آن جز کلامی استعاری چیزی نمی‌یابد. در اینجا هرچه هست، در منطق و علیتی سیر می‌کند که اگر نشانه‌هایش نتواند تو را رهنمود کند، سرگردان می‌شوی. داستانی شخصی که در آن همه عناصر روایت برخاسته از اِلمان‌های درونی و فردی ذهن نویسنده است. ارتباط عناصر باید درون همین داستان رمزگشایی و توجیه شود و خارج از این داستان قابلیت تعمیم‌پذیری ندارند.

کلاغ‌های مرده داستان، نشانه‌ای شوم با خود می‌آورند. نشانه‌هایی که در شکلی وسیع‌تر هم دیده می‌شوند. مثلا بادی که در موهای مادر می‌پیچد. نشانه‌ها پیایی و در پس هم می‌آیند و خود را تکمیل و توجیه می‌کنند همراه با چیزهایی که مرتبا به خود عدد می‌گیرند و شکلی کمی می‌یابند.

رابطه‌ای بین راوی و کلاغ شکل می‌گیرد که در مرگ مشترک‌اند. همین‌جا می‌توان نخ منطق روایت را گرفت و پیش رفت. مرگ از مسافتی هزار کیلومتری می‌آید و کلاغ ها و راوی را می‌کُشد. این‌گونه میان مسافت و مرگ رابطه‌ای برقرار می‌شود: «وقتی مادرم با یک کلاغ به اتاق برگشت، من توی گهواره مُرده بودم. مادرم می‌گفت تو داشتی تاب می‌خوردی با بادی که هزار کیلومتر آن‌طرف‌تر به دِه می‌آمد.»

چند سطر پایین‌تر باز به این رابطه باز می‌گردیم: «مادرم... می‌گفت آن روز به اندازه تمام عمرم بوی کلاغ در ریه‌هام رفت؛ جوری که بعد از آن، هر بوی دیگری را با ته‌مانده بوی کلاغ می‌شنیدم. وقتی می‌گفتم حتی بوی من، می‌خندید و می‌گفت حتی بوی تو.»

کلاغ‌ها با نشانه دیگری هم پیوند می‌خورند: توت‌فرنگی.

مادر کلاغ‌های مرده را در دامنش می‌ریزد - عملی که مثل در آغوش‌گرفتن راوی نوزاد است- نوک کلاغ‌ها سرخ است و مادر را به یاد توت‌فرنگی می‌اندازد. راوی نیز اولین تصویری که از مادر به‌یاد می‌آورد، توت‌فرنگی‌هایی است که بر لبش هنگام خنده سبز می‌شد.

نشانه‌ها روندی رو به درون دارند و دایره ارجاع آنها از چیزی که در داستان است وسیع‌تر نمی‌شود.‌ توت‌فرنگی که می‌تواند نشان زندگی باشد، از نوک کلاغ‌های مرده به ذهن مادر متبادر می‌شود.

در این داستان مرگ مفهومی فراگیر است: پدر که از جنگ برمی‌گردد با خودش دو کلاغ مرده می‌آورد؛ مرگ روستا را احاطه می‌کند و باد از هزار کیلومتر دورتر مرگ به ارمغان می‌آورد.

داستان پیاپی تصاویر جدید را می‌سازد و مجال نمی‌دهد تصویر پیشین در روایت رسوخ کند. راوی می‌گوید که مادر به یاد ندارد که پدر وقتی به خانه آمد لبخند به لب داشت یا نه. لبخندی که پیش از این با توت‌فرنگی همراه شده بود. لبخند، نماد زندگی می‌شود و حالا پدرِ از جنگ برگشته با دو کلاغ مرده، مرگ‌آفرین است. از سوی دیگر توصیفی که از پدر می‌شود، نقیضه نماد‌سازی داستان است: «[مادرم] می‌گفت بوی مرده‌ی کلاغ‌ها را از لباس‌هایش پاک کردم تا بوی پدرانگی‌اش را به او بدهم، او صاحب یک پسر شده بود، اما از زیر لباس‌هایش بوی مرده‌ آدم‌ها بود که بیرون می‌زد.» جمله‌ای که عریان‌شده و آشکار‌کننده نشانه‌های درون داستان است. در جای دیگری نویسنده کلاغ‌ها را معادل هواپیما می‌نشاند. نشانه‌هایی که نفس وجودیشان پنهان‌سازی ا‌ست و این جمله‌ها سِحرشان را باطل می‌کند.

مرگ‌آوری پدر، مقابل زندگی‌بخشی مادر می‌نشیند که با نخل نشانه‌گذاری می‌شود. زیر نخل کلاغ‌های مرده را خاک می‌کنند، گویی مرگ پای زندگی می‌ریزند.

داستان در روند تقابلی خود، مقابل مکانی که ترسیم می‌کند مکانی دیگر می‌نشاند.‌ مادر در خواب هزار کیلومتر را می‌دود تا نوزاد دختری به نام «سمیه» را به دنیا بیاورد. تولد دختر برابر مرگ پسر می‌نشیند‌. مادر شِکوه می‌کند که این‌همه بچه را به دنیا آورده، ولی بچه خودش می‌میرد. نشانه‌ها مرتبا درهم می‌پیچند، نشانه‌هایی که از خط روایت بیرون می‌زنند. پدر سه ماه و بیست‌وسه روز بعد از تولد راوی، قشنگ‌ترین لباس عید را به پسر می‌دهد. این لباس را می‌توان دختری که در خواب مادر متولد شده بود فرض کرد. ارتباط پسر و دختر برابر ارتباط پدر و مادر می‌نشیند. پسری که به مرگ تن نمی‌دهد - تعداد نفس‌هایی که مادر به پسر می‌دمد تا زنده نگاهش دارد، مرگ را در جای دیگری می‌نشاند: مرگ پدر و مادر.

نشانه‌ها تلاش دارند در درون خود روایت را پیش ببرند، اما روایت با پیروی از فضا و منطقی شاعرانه، روند داستانی خود را نقض می‌کند. تناقضی که پیرنگ را از داستان می‌گیرد و علت و معلول‌ها را کمرنگ می‌کند. توصیف‌ها در پی یک توالی احساسی خود را باز‌نمود می‌دهند و این توالی با اعداد و دیگر چیزها نشانه‌گذاری می‌شوند. نشانگانی که در پس فرآیندی حسی معنا و هویت می‌یابند. مثلِ «زمین زیر پایم لرزید. پایم را که بلند کردم، زمین ترک برداشته بود.» توصیفاتی که با صور خیالی فرا‌علیتی حس‌آمیزی شده و بر شاعرانگی نوشته تاکید دارد. امری که روایت را از چرخه داستانی به برداشتی حسی و ضمنی از رویدادها سوق می‌دهد.

در انتهای داستانِ کوتاهِ سمیه مهرگان، زلزله‌ای رخ می‌دهد و پدر و مادر راوی می‌میرند. در منطق داستان این مرگی استعاری جلوه می‌کند. انگار اختلاف یا مشاجره‌ای رخ داده باشد که به شکافی عمیق منجر شده. شکافی که راوی را بازمی‌گرداند که هزار کیلومتر در خوابِ سی‌وشش سال پیشِ مادرش برود و دوباره‌بینی کند. در خانه شماره ۱۰، در همسایگی.

 

به نشر رسیده در روزنامه آرمان روز یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ۹۹

 

لابیرنت /داستان کوتاهی از قباد آذرآیین در روزگار کرونا

photo 1

لابیرنت /داستان کوتاهی از قباد آذرآیین در روزگار کرونا

 

 

azarain

قباد آذرآیین (۱۳۲۷- مسجدسلیمان) نزدیک به نیم قرن است که قلم می‌زند. اولین داستان او به‌نام «باران» در سال ۱۳۴۶ در نشریه «بازار» رشت چاپ شد، آن‌موقعی که کلاس پنجم ادبی بوده است. و اولین کتابش را هم نشر ققنوس در سال ۱۳۵۷ منتشر می‌کند: کتابی لاغر که یک داستان سی‌صفحه‌ای برای نوجوانان بوده: «پسری آن‌سوی پل». اما حضور حرفه‌ای آذرآیین در ادبیات داستانی از دهه هفتاد آغاز می‌شود: مجموعه‌داستان «حضور» و بعدها داستان‌ها و رمان‌های دیگری از جمله: «شراره بلند» (داستان «ظهر تابستان» از همین مجموعه، از بنیاد گلشیری جایزه گرفت)، «هجوم آفتاب» (تقدیرشده از سوی جایزه مهرگان ادب)، «چه سینما رفتنی داشتی یدو!»، «عقرب‌ها را زنده بگیر»، «از باران تا قافله‌سالار» (گزیده‌ چهل‌سال داستان‌نویسی قباد آذرآیین)، «من... مهتاب صبوری»، «داستان من نوشته شد» و مجموعه‌داستان «روزگار شاد و ناشاد محله نفت‌آباد» و به‌دنبال آن رمان «فوران» که خودش نقطه‌عطف کارهایش برمی‌شمرد. آنچه می‌خوانید داستان کوتاه «لابیرنت» نوشته قباد آذرآیین است که در حال‌وهوای این روزهای کرونایی می‌گذرد.

***

دم‌دمه‌های غروب، مردی درشت‌اندام وارد یک سوپرمارکت شد و لیست خرید بلندبالایی گذاشت روی پیشخوان، جلوی فروشنده. مرد، ماسک به چهره داشت و به نسبت چهره سنگی درشتش یک عینک کوچک روی چشم‌هایش بود. دست‌هایش را با یک جفت دستکش پارچه‌ای تیره‌رنگ پوشانده بود. سوپرمارکت، تنگ و دراز و نیمه‌تاریک بود، با سقف هلالی کوتاه -حس می‌کردی دارد روی سرت هوار می‌شود-  و چند پله پایین‌تر از سطح خیابان. چینش جنس‌های توی سوپری، به صورتی بود که یک راهروی باریک دراز و چند گذرگاه پیچ‌درپیچ می‌دیدی. شاید فروشنده برای بیشترین استفاده از فضای تنگ سوپر این کار را کرده بوده. یک پراید مشکی چرک، جلوی در سوپرمارکت، بالای پله‌ها، در خیابان پارک شده بود. راننده ریزنقش و تکیده، تکیه داده بود به گلگیر ماشین و سیگار می‌کشید.

راننده عینک تیره‌ای به چشم داشت.

یک زن میانسال با چرخ خرید توی راهروی دراز و پیچ‌واپیچ‌های سوپری پیدا و ناپیدا می‌شد. زن ماسک زده بود و دستکش آشپزخانه پوشیده بود.

فروشنده لیست بلندبالا را برانداز کرد و رو به مرد درشت‌اندام گفت: «همه‌شو قربون؟»

توی نگاهش یک جور تعجب بود. مرد درشت‌اندام سر تکان داد.

فروشنده گفت: «خدا کنه شرمنده‌تون نشیم قربون... یه‌کم معطلی داره، مشکلی نیست؟»

مرد درشت‌اندام گفت: «چقدر؟»

فروشنده گفت: «جان؟»

مرد درشت‌اندام گفت: «چقدر معطلی داره؟»

فروشنده لوچه کرد و گفت: «من سعی خودمو می‌کنم. ملاحظه می‌فرمایین که دست تنهام.»

مرد نگاه ساعتش کرد. «اشکال نداره.»

فروشنده یک‌بار دیگر لیست بلندبالا را برانداز کرد و گفت: «چشم قربون!» پشت پیشخوان غیبش زد.

«سر راه، اول باس یه مشت از جنس‌ها رو بفرستم بره ولایت. نکنه یه وقت به کله‌شون بزنه تو این هیروویر راه بیفتن بیان. حالیشون که نیست چی به چیه. فکر م‌ کنن اوضاع مثل چند ماه پیشه: تن سالم، پول لازم!... هوم!... تو تلفن یه ساعت براشون روضه خوندم که کسب‌وکارها تق‌ولقه، تعطیله، خودم هم تو مخارج زندگیم درموندم...گفتم یه‌کم ملاحظه حال منم بکنین. هرچی باشه شما اونجا خرجتون کمتره، ریخت‌وپاش‌های منو ندارین. ریخت‌وپاش کیلو چنده! تو مخارج ضروریم کمیتم لنگ می‌زنه. گفتم البت من نمی‌ذارم شما مجبور بشین اونجا دستتونو دراز کنین جلو درو همسایه، اما انتظار نداشته باشین مثل پارسال،حتی مثل یکی دو ماه پیش  هردم کارتاتونو پر کنم.

«براشون به روح مامان، به جون داریوشم قسم خوردم که اوضام بدجوری ریقماسی شده... انگار نه انگار...اون همه فک زدم، آخرش داداش کوچیکه  دراومد گفت چی می‌گی داداش؟ صدات نمی‌رسه. اینجا گوشی‌ها خوب خط نمی‌دن...»

زن حالا پیدایش نبود، اما صدای جیرجیر چرخ خرید شنیده می‌شد.

«سگ‌مصب من فقط دو ماه نفقه‌تو بهت نرسوندم، باس می‌رفتی شیکایت می‌کردی، پای منو واکنی تو کلونتری؟... من رو تو دس بلن کردم؟!... اک هی، رو رو برم!»

زن دوباره پیدایش شده بود. انگار که پشیمان شده باشد، داشت چندتا از خریدهایش را برمی‌گرداند توی قفسه‌ها.

«ندارم بابا، ندارم. دستم خالیه. به کی باید قسم بخورم که باور کنین ندارم؟ من باس خودمو چن تیکه بکنم؟ همه‌تون دست بگیر دارین...»

زن نزدیک‌تر شده بود. چرخ خریدش هنوز خالی بود.

«نخواستیم بابا، دانشگاه تو سرت بخوره... مگه دانشگاه همه‌ش چند ساله؟ شیش هف ساله معلوم نیس داری اونجا چه غلطی می‌کنی. گه‌گیجه گرفتم. دس از سر کچل من وردارین...»

فروشنده گفت: «امر دیگه‌ای نیست قربون؟»

مرد درشت‌اندام به خودش آمد. کیسه‌های برنج، حلب‌های روغن و پلاستیک‌های پر از خرت‌وپرت‌های دیگر روی پیشخوان چیده شده بود. صورت فروشنده خیس عرق بود.

مرد درشت‌اندام گفت: «دست‌تنها سخته آقا.»

فروشنده که هنوز نفس‌نفس می‌زد گفت: آ«ره قربون دهنتون. ناغافل زد به کله‌ش گذاشت رفت نامرد. دست و بالمونو حسابی گذاشت تو پوست گردو. این یکی‌دو سال آخر، با قربون صدقه نیگرش داشتیم. می‌گفت دیگه  برام صرف نمی‌کنه اینجا کار کنم، می‌گفت  پولتون ارزش نداره. می‌بینی آقا؟ ده سالی اینجا بود. خداییش دست ‌پاک بود. بابام زیر بالشو گرفت خرج عروسیشو داد. نمک‌نشناسی کرد آقا. ببخشید سرتونو درد آوردم. فرمایش دیگه‌ای نیست قربون؟»

گوشی مرد درشت‌اندام زنگ زد. مرد با نگاه به شماره تماس، سر تکان داد و توی دلش گفت: «دس‌وردار نیستن. اصلا انگار تو باغ نیستن به کل! اَه! سگ باشی، اولاد ارشد خونواده نباشی!» توی گوشی گفت: «تماس می‌گیرم، دستم گیره!»

دکمه خاموش گوشی را فشرد، توی گوشی خاموش گفت: «الو... الو... راستی، به کارخونه سرکشی کردی؟... اکی... می‌بینمت.»

گوشی را گذاشت توی جیبش و رو به فروشنده گفت: «آدم خودش بالاسر کارش نباشه، چرخ کارش نمی‌چرخه آقا.»

فروشنده گفت: «درسته. می‌فهمم. فرمایش دیگه‌ای نیست قربون؟»

مرد درشت‌اندام گفت: «بله؟»

جیرجیر چرخ خرید نزدیک‌تر شده بود. اما زن پیدایش نبود.

فروشنده گفت: «عرض کردم امر دیگه‌ای نیست؟ حساب کنم؟»

مرد درشت‌اندام گفت: «حساب کنید... حساب کنید.»

فروشنده گفت: «قابل شما رو نداره قربون. مهمون ما باشین.»

مرد درشت‌اندام گفت: «خواهش می‌کنم. آقایین.»

برگشت اشاره کرد به راننده‌ی پراید که حالا آمده بود نشسته بود روی پله‌های ورودی سوپری. راننده تند آمد تو و چندتا از کیسه‌های برنج را بغل زد و راه افتاد.

فروشنده از پشت صندوق گفت: «چه زوری داره! بهش نمی‌آد.»

مرد درشت‌اندام گفت: «فلفل نبین چه ریزه!»

انگار که  تازه چیزی یادش آمده باشد گفت: «صبر کنید... صبر کنید لطفا!»

فروشنده دست نگه داشت. «جانم؟»

مرد درشت‌اندام گفت: «صد تومن نقدی لطف کنید، بدیم این بنده خدا بره پی کارش.»

فروشنده با یک جور نارضایتی گفت: »چ... چشم! البته ما معمولا پول نقد نمی‌دیم به مشتری، ولی البته شما با بقیه...»

حرفش را تمام نکرد. دوتا تراول پنجاهی از توی کشوی پایین  صندوق کشید بیرون و گذاشت جلو مرد درشت‌اندام. «بفرمایین قربون!»

مرد درشت‌اندام گفت: «ممنون.»

فروشنده گفت: «خواهش!»

زن یک لحظه با چرخ خرید، توی یکی از پیچ‌ها پیدایش شد و غیبش زد.

راننده داشت آخرین کیسه‌های خرید را می‌برد بگذارد توی ماشین. مرد درشت‌اندام تراول‌ها را چپاند تو جیب کاپشنش و گفت: «آدرسو که بلدی؟»

راننده گفت: «بله قربون. بار اولم که نیس.»

مرد درشت‌اندام گفت: «دارمت!»

راننده گفت: «نوکرتم.»

زن، حالا توی راهروی اصلی سوپری جلوتر آمده بود. سبد چرخ خریدش تقریبا خالی بود.

فروشنده صورت‌حساب خرید را از شکم صندوق کشید بیرون و قبل از اینکه آن را به مرد درشت‌اندام بدهد دوباره گفت: «قابل شما رو نداره قربون.»

مرد درشت‌اندام گفت: «خواهش می‌کنم.»

فروشنده صورت‌حساب خرید را گذاشت جلوی مرد درشت‌اندام. «خدمت شما.»

مرد صورت‌حساب را برداشت، سرسری نگاهش کرد، برگشت و زیرچشمی نگاه کرد توی سوپری.

زن حالا جلوتر آمده بود. مرد درشت‌اندام از توی جیب بالای کتش یک کارت بانکی درآورد و دراز کرد طرف فروشنده.

فروشنده کارت را از دست مرد درشت‌اندام گرفت و گفت: «قابل شما رو نداره قربون.»

مرد درشت‌اندام به جای جواب، توی سوپری چشم گرداند. زن پیدایش نبود. چرخ خرید هم از صدا افتاده بود.

فروشنده گفت: «رمز لطفا!

مرد درشت‌اندام گفت: «سیزده سیزده.»

فروشنده لبخند زد و زیر لب گفت: «سیزده سیزده.»

رفت طرف دستگاه پوز.

اول صدای چرخ خرید آمد، بعد زن پیدایش شد. زن کشوی فریزر پروپیمان سوپری را کنار زد و دستش را دراز کرد طرف بسته‌های گوشت.

فروشنده انگار به چیزی شک کرده باشد رو به مرد درشت‌اندام گفت: «یه بار دیگه رمزتونو می‌فرمایین؟»

مرد درشت‌اندام گفت: «سیزده سیزده.»

زن، دستش را خالی از فریزر آورد بیرون و کشو را بست.

فروشنده رو به مرد درشت‌اندام گفت: «جسارتا... موجودی... نداره... قربون...»

مرد درشت‌اندام گفت: «لطفش کنید.»

فروشنده کارت را دراز کرد طرف مرد درشت‌اندام. «خدمت شما.»

مرد درشت‌اندام کارت را گرفت گذاشت توی جیب کوچک کتش. نگاه کرد طرف زن. زن حالا با چرخ نیمه‌خالی نزدیک‌تر شده بود. مرد درشت‌اندام انگشت اشاره‌اش را تکان داد رو به فروشنده: «تشریف بیارین!»

فروشنده آن طرف پیشخوان یک قدم جا‌به‌جا شد. حالا روبه‌روی مرد درشت‌اندام ایستاده بود: «در خدمتم...»

مرد درشت‌اندام با نیم‌نگاهی به زن، روی پیشخوان خم شد، دستش را درازکرد طرف فروشنده و گفت: «کلید!»

فروشنده گفت: «جان؟»

مرد درشت‌اندام اشاره کرد به در سوپری و آرام‌تر گفت: «کلید در.»

فروشنده گفت: «کلید؟! کلیدو واسه چی می‌خواین قربون؟»

زن حالا چند قدمیِ صندوق بود.

مرد درشت‌اندام خودش را بیشتر روی پیشخوان خماند، گوشه ماسکش را کمی کنار زد.

فروشنده بی‌هوا خودش را پس کشید.

مرد درشت‌اندام گفت: «ببین جوون، من مریضم. یه عطسه بکنم، باس فاتحه اینجا رو بخونی. کلیدو رد کن بیاد. معطل نکن!»

رنگ فروشنده شد گچ دیوار. زبانش بند آمده بود. زور زد و گفت: «آ... آ...آقا...!»

مرد درشت‌اندام  انگشت‌های شست و اشاره‌اش را به نشانه حرکت کلید توی قفل چرخاند، اشاره کرد طرف در سوپری و بلندتر گفت: «زود!»

زن شنید و نگاه کرد طرف مرد درشت‌اندام.

دو نفر داشتند از پله‌های سوپری می‌آمدند پایین.

مرد درشت‌اندام دستش را برد طرف لبه پایین ماسکش.

فروشنده گفت: «چ... چشم!»

با نگاهی به مرد درشت‌اندام، با فاصله وکورمال کورمال، کشوی پایین پیشخوان را گشت، کلید نقره‌ای‌رنگی درآورد و با دست لرزان انداخت روی پیشخوان.

مرد درشت‌اندام کلید را تند قاپید، انگشت استخوانی درازش را عمودی گرفت جلوی ماسکش و گفت: «هیس!»

برگشت، نیم‌نگاهی به فروشنده، از سوپرمارکت رفت بیرون، در را پشت سرش قفل کرد، پله‌ها را تند دوید بالا و غیبش زد.

زن رسید پای پیشخوان: «آقا!»

«...»

«آقا!»

«...»

***

reza fekri

خوانش رضا فکری بر داستان «لابیرنت» نوشته قباد آذرآیین

پشت ماسک

قباد آذرآیین، داستان کوتاه «لابیرنت» را در ارتباط مستقیم با حال‌وهوای این روزهای کرونایی نوشته و از ترسیم فضاهای تفتیده‌ جنوب که او در نوشتن‌شان تبحری تام دارد، خبری نیست. او از وضعیت جامعه‌ای می‌نویسد که همه در آن ماسک به چهره دارند و ترس از گرفتارشدن در دام یک بیماری فراگیر در آن موج می‌زند. شهری که در آن سیاهی نقش برجسته‌ای دارد. غروب است و هوا رو به تاریکی می‌رود و مکان داستان هم سوپرمارکتی نیمه‌تاریک است. فروشگاهی با راهرویی تنگ که چند پله از سطح خیابان هم پایین‌تر است و به شکلی تمثیل‌گونه به فرودستی مردمان اشاره دارد. مردی درشت‌اندام با چهره‌ای سنگی که دستکشی تیره‌رنگ به دست دارد، پراید مشکی چرک و درنهایت راننده‌ ریزنقش و تکیده‌ای که به این ماشین تکیه داده و عینکی تیره به چشم دارد، از اِلمان‌های مکمل این سمفونی سیاهی‌اند.

نویسنده نم‌نم از این توصیف‌های صِرف عبور می‌کند و پای فقر و تنگنای اقتصادی را مستقیم به داستان باز می‌کند. از شرح وضعیت مغازه‌دار گرفته که از بالابردن حقوق شاگردش درمانده، تا زن خانه‌داری که با دستکش آشپزخانه برای خرید آمده و اقلام مورد نیازش را از سر نداری، به قفسه‌ها برمی‌گرداند و از فریزر بسته‌های گوشت هم دست خالی برمی‌گردد.

در ادامه‌ داستان این شرایط سخت به همه‌ اقشار جامعه تعمیم داده می‌شود. مردی که اولاد ارشد و نان‌آور خانواده‌ای پرجمعیت است که مدام از او توقع کمک دارند و البته آنچنان که باید قدرشناس هم نیستند و زندگی زناشویی‌اش هم به دلیل نفقه از دست رفته است. شخصیتی که از این شرایط به ستوه آمده اما در این اوضاع و احوال هم باز به آب و آتش می‌زند تا خانواده‌اش را راضی نگه دارد، اگرچه که دیگر با لبخند این کار را نمی‌کند. درواقع نویسنده با مقوله‌ اقتصاد به شکلی کاملا زیربنایی برخورد می‌کند. زندگی‌ها به دلیل فقر به هم می‌ریزد، رابطه‌ها گسسته می‌شود و مردی روی زنش دست بلند می‌کند، درحالی‌که به نظر می‌رسد اگر شرایط مالی مناسب‌تر می‌بود، هیچ‌‌کدام از این اتفاق‌ها نمی‌افتاد.

داستان از لحظه‌ای که این شخصیت خود را مالک کارخانه‌ای جا می‌زند، وجه مهندسی‌شده‌ خود را نشان می‌دهد. پوشالی و فیک‌بودنِ او، زمینه را برای کنشی متفاوت از سوی او مهیا می‌کند. درست از این نقطه به بعد است که مخاطب میان پراید مشکی‌رنگ، راننده‌ سیگاری و مشتری صورت‌سنگی که حالا از فروشنده پول نقد می‌خواهد، رابطه‌ای برقرار می‌کند. فروشنده‌ای که از پیش می‌دانیم تنهاست و کمک‌حالی هم دوروبرش نیست.

از این لحظه به بعد است که همه‌ مساله‌های طرح‌شده در پس‌زمینه‌ فقر و فلاکت و بدبختی، رنگ دیگری به خود می‌گیرند و سروکله‌ جُرم پیدا می‌شود که که از بدیهی‌ترین پی‌آمدهای شیوع بیماری است و داستان برای مخاطب، به دانستن ماجرا و اینکه قصه چه خواهد شد، تغییر مسیر می‌دهد. شخصیتی که به نظر می‌رسد ناگزیر از انجام بزه است، رمز کارتی که به فروشنده می‌دهد اشتباه است و هر لحظه بیشتر به این احتمال دامن می‌زند که خبری در راه است و مخاطب حالا دیگر با قاطعیت می‌داند که مرد خریدار ریگی به کفش دارد، اگرچه که مرد فروشنده با همه‌ سابقه‌ کاری‌اش هنوز متوجه آن نشده است.

اما این فرجام کار که قابل پیش‌بینی است با چرخشی کوچک رنگ عوض می‌کند. سرقت همان است و دزد هم همان، اما تهدید این بار نه به ضرب چاقو یا اسلحه‌ گرم که با عطسه‌ای قرار است عملی شود و این مخرب‌ترین سلاح زندگی امروزی ما است. مرد خریدار، با کنارزدن ماسکش تهدید موثرتری به کار می‌برد و در نگاه سنتیِ مرد فروشنده نیز این ترس کاملا دارای مفهوم و ترسانندگی لازم است و برای همین هم به درخواست دزد مغازه‌اش گردن می‌نهد و مقاومتی نمی‌کند و در بی‌کنشی محض و مات و مبهوت کلید را تقدیم می‌کند. زن خانه‌دار با سبد خریدِ خالی از مایحتاج زندگی‌اش، حالا روبه‌روی او ایستاده است. زنی که نماینده‌ طیفی از جامعه است که اگرچه انبان خالی‌شان را به دوش می‌کشند، اما به هر قیمتی هم نان بر سر سفره نمی‌برد.

به نشر رسیده در روزنامه آرمان روز یکشنبه ۷ اردیبهشت ۹۹

لینک دانلود