معرفی مجموعه داستان «تقدیم به چند داستان کوتاه» محمد حسن شهسواری، به بهانه‌ی انتشار مجدد آن

 

معرفی مجموعه داستان «تقدیم به چند داستان کوتاه» محمد حسن شهسواری، به بهانه‌ی انتشار مجدد آن

رضا فکری

 

«تقدیم به چند داستان کوتاه»

نویسنده: محمدحسن شهسواری

ناشر: چشمه، چاپ اولِ ناشر 1398

118 صفحه؛ 20000 تومان

 

***

 

محمدحسن شهسواری آثاری همچون مجموعه‌ داستان «کلمه‌ها و ترکیب‌های کهنه» و رمان‌های «پاگرد»، «شب ممکن»، «شهربانو»، «وقتی دلی» و رمان‌هایی در ژانر تریلر با عنوان‌های «مرداد دیوانه» و «شهریور شعله‌ور» را در کارنامه دارد. او سال‌هاست که علاوه بر نوشتن، به تدریس داستان‌نویسی و برگزاری کارگاه‌های مختلف در زمینه‌ی ادبیات هم مشغول است و کتاب «حرکت در مه» را نیز در همین راستا تألیف کرده است. نویسنده‌ای که داور بسیاری از جوایز داستان‌نویسی از جمله جایزه‌ی هوشنگ گلشیری، بهرام صادقی و احمد محمود نیز بوده است.

«تقدیم به چند داستان کوتاه» مجموعه‌ای است شامل چهار داستان کوتاه با نام‌های «آمرزش»، «زبرتر از خواب، نرم‌تر از بیداری»، «چاکریم جناب سروان» و «تقدیم به چند داستان کوتاه.» کتابی که سال 1387 در نشر افق منتشر شده و در حال حاضر نشر چشمه آن را دوباره منتشر کرده است. شهسواری داستان «آمرزش» این مجموعه را در 51 صفحه روایت می‌کند و به شیوه‌ی داستان‌های کوتاهِ معمول و تحت تاثیر کم‌حوصلگی مخاطب، سر و ته روایتش را خیلی زود هم نمی‌آورد. داستانی که شرح مفصل مصائب زیستن دو جوان به نام‌های حسین و مرتضی، در تهرانِ اواخر دهه‌ی هفتاد شمسی است: «با هم از شهرستان آمده بودند تهران، دانشگاه. دو سالی از او بزرگتر بود. کمتر کسی را به خلوت خود راه می‌داد. چه‌قدر طول کشیده بود تا مرتضی توانسته بود نزدیکش شود، آن هم به واسطه‌ی ادبیات؛ مثلا عشق مشترک‌شان. به خصوص از وقتی ازدواج کرده بود، مطالب و قصه‌هایش را در روزنامه‌ها و مجلات چاپ می‌کرد. حتی قرار بود کار ثابتی تو یکی از روزنامه‌ها برایش جور کند که با بسته شدن آن‌ها، همه چیز دود شده بود و رفته بود هوا.» 

ذیل همین ماجراهاست که به مشکلات شغل روزنامه‌نگاری هم اشاره می‌شود و نویسنده با تبیین وضعیت دشوار زیستیِ یک روزنامه‌نگار بیکار‌شده، به طور غیر مستقیم، سیاستِ به تعطیلی کشاندنِ روزنامه‌ها را هم به نقد می‌کشد. روزنامه‌نگار نحیفی که برای لقمه‌ای نان مجبور است خودش را و به عبارتی روحش را بفروشد. در ازای درآمد مختصری که شاید بتواند با آن هزینه‌های اولیه‌ی زندگی مشترکش را با دختری به نام افسانه تأمین کند. روزنامه‌نگاری اهل فن که حالا باید برای رئیس دائم‌الخمر موسسه‌ای دولتی، نقش ساقی را بازی کند: «خیالت از بابت سلماسی راحت باشد. اگر خوب بسازیش، به‌اِت یک کتاب برای بازسازی می‌دهد که حداقل صد صدوپنجاه برایت دارد.»

در همین بستر است که نویسنده نقب‌هایی به اوضاع اجتماعی هم می‌زند و تقابل‌های فرهنگی پیش روی جوانی شهرستانی را که درگیر ظواهر و سطحی‌نگری زندگی در شهری مثل تهران نیست، می‌نمایاند. شخصیتی که از همه‌ی مظاهر چیزی که در این شهر به عنوان «کلاس» مطرح می‌شود، بیزار است و پس‌اش می‌زند. زیستنی که او آدابش را احمقانه می‌داند، نکوهش می‌کند و به سخره می‌گیرد. او در واقع در پاسخ به تحقیرهای مدامی که از مردم این شهر دیده، دست به تحقیری متقابل می‌زند و رو به آن‌ها فریاد می‌زند: «اینجا شهر من نیست.»

پای خرده‌روایت‌هایی نیز در این میانه به داستان باز می‌شود. مثل موقعیت جوانی که کتاب کیمیاگر پائولو کوئلیو را دست گرفته است. نویسنده از این رهگذر، روشنفکریِ سطحی و عرفانِ آبکیِ مُد روز دهه‌ی هفتاد را زیر ذره‌بین می‌برد و وجهی جامعه‌شناسانه به داستانش می‌دهد: «هر ملتی که شکست خورد تالاپی افتاد تو عرفان. ما ملت هم انگار آفریده شده‌ایم برای شکست. اولین رگه‌های عرفان بعد از شکست اسکندر پیدا شد، بعدش شکست اعراب، غلیظ‌ترینش هم مال بعد از شکست مغول‌ها بود.» 

در نهایت پای تقابل تاریخیِ «نام و نان» هم به داستان باز می‌شود. یکی از این دو رفیق، سال‌هاست که در منجلاب متعفن این شهر کثیف فرو رفته، اما دیگری تلاش می‌کند خود را به شکلی از آن بیرون بکشد. برای همین هم آرزوهای از دست رفته‌اش را این‌طور با حسرت مرور می‌کند: «یادت می‌آید شهرستان که بودیم، چه بلندپروازی‌هایی داشتیم؟ من قرار بود یک رمان ده جلدی بنویسم و تاریخ ایران را از مشروطه تا انقلاب تویش بیاورم، تو هم قرار بود یک رمان به سبک مثنوی بنویسی» 

داستان‌های کتاب اما در ادامه به لحاظ فرم دچار تحول می‌شوند. در داستان «زبرتر از خواب، نرم‌تر از بیداری» که تابستان 76 نوشته شده، ماجراهای اپیزودیک زن و شوهری در اولین سالگرد ازدواج‌شان روایت می‌شود. آن‌ها به شیوه‌ای انتزاعی مدام نقش عوض می‌کنند و در زمان‌ها و مکان‌هایی از هم‌گسیخته ظاهر می‌شوند و ماجراهایی جنایی را به شیوه‌های گوناگون شرح می‌دهند. شخصیت‌هایی که در ساختاری در هم تنیده و در قالب‌های مختلفی فرو رفته و روایت‌هایی نو به نو به مخاطب عرضه می‌کنند. شاید بتوان این داستان را به نوعی طبع‌آزمایی نویسنده در سال‌های دهه‌ی هفتاد و در موقعیت‌های رواییِ تازه تلقی کرد.

داستان «چاکریم جناب سروان» از همان ابتدا خود را به عنوان داستانی جنایی معرفی می‌کند و موضوع از اداره‌ی پلیس و با لحنی گزارش‌گونه باز می‌شود. شخصیت محوری داستان سروانی است که با عبارت «جسد! جسد! لطفا جسد را بیاورید!» پا به پرونده‌ی قتل جوانی هفده‌ونیم ساله می‌گذارد و از مظنونان پرونده، بازجویی می‌کند. زبان نیز به فراخور ویژگی‌های اجتماعی مظنونین بازسازی می‌شود؛ زبان لوطی‌ها، زبان دوسیه‌های رضاشاهی، زبان پیرزن‌های عامی و زبان گزارش‌های رسمی پلیس: «یکم آن‌که من همان ابتدای امر نمی‌بایست می‌گفتم مقتول، زیرا در این صورت فعل قتل را قطعیت بخشیده‌ام. دوم آن‌که ممکن است جوان رعنای هفده‌ونیم ساله خودکشی کرده باشد. چون شاهدان اولیه دست‌های جوان و بی‌گناه او را دیده‌اند که روی دسته‌ی کارد قفل شده بود.» راوی گاه رو به مخاطب حرف می‌زند و گویی به او هم در داستانش نقشی می‌دهد. نوعی از راوی که افاضات فراوانی دارد و مدام بدیهیات پرونده را با زبانی هجوآلود بیان می‌کند: «از دیدگاه علم‌الاشیاء هر مرگی طبیعی است، حتی مرگ فرعون در ته نیل یا کسروی در دادگاه.» در شروع هر اپیزود این داستان و به شیوه‌ی پاورقی‌های جنایی، خلاصه‌ای از بخش قبل هم بازگو می‌شود و نویسنده مدام روند داستان را در این اپیزودها نقض می‌کند. داستانی که ساختاری تو در تو و هزار‌و‌یک شب‌گونه دارد و از داستان‌پردازی سرراست و کلاسیک خارج می‌شود. 

داستان «تقدیم به چند داستان کوتاه» گویی ادای دینی است به داستان‌های کوتاهِ مورد علاقه‌ی نویسنده‌ و در آن عناصری از چند داستان کوتاه از نویسندگان مختلف انتخاب شده و در داستان‌هایی جدید بازتولید شده و رابطه‌هایی بینامتنی میان‌شان آفریده شده است. راوی داستان که در یک آسایشگاه روانی بستری است، با ذهنی ازهم‌گسیخته و خطاب به عشق زندگی‌اش، سارا، حرف‌هایی عاشقانه می‌زند و داستان‌های مذکور را یاد می‌کند: «"عروسک چینی من" گلشیری را خواندم.» یا «"داستان چتر و بارانی" محمدرضا صفدری را تمام کرده‌ام و هنوز حالم بد است.»

این یادداشت در سایت الفِ کتاب به نشر رسیده است.

خوشبختی‌های کوچک /رضا فکری؛ یادداشتی به بهانه‌ی انتشار «خدای چیزهای کوچک» شاهکار آرونداتی روی

«خدای چیزهای کوچک» شاهکار آرونداتی روی با مقدمه جان آپدایک منتشر شد

 

Arundhati Roy_5

 

یادداشتی به بهانه‌ی انتشار «خدای چیزهای کوچک» شاهکار آرونداتی روی

 

 

رضا فکری

خوشبختیهای کوچک

بیش از بیست سال از انتشار «خدای چیزهای کوچک» می‌گذرد، اما همچنان بازنشر می‌شود و از آن به‌عنوان یکی از مهم‌ترین آثار منتشرشده‌ی قرن بیستم یاد می‌کنند. این رمان در سال ۱۹۹۷ برنده‌ی جایزه‌ی بوکر و کتاب سال تایم شد، و جان آپدایک نویسنده فقید آمریکایی در ستایش آن مقاله‌ای مفصل نوشت که در ترجمه فارسی آن (ترجمه سیروس نورآبادی، نشر نقش جهان) به عنوان مقدمه کتاب آمده است. «خدای چیزهای کوچک» در طول این دو دهه، به شکل‌های مختلف مورد توجه واقع شده: از جمله به فهرست ۱۰۰۱ کتابی که پیش از مرگ باید خواند راه یافت، در سال ۲۰۱۵ در فهرست صدتایی رمان‌های بزرگ قرن بیستم به انتخاب گاردین، در فهرست پانزده‌تایی رمان‌هایی بزرگ به انتخاب خوانندگان گاردین قرار گرفت، و در سال ۲۰۱۹ از سوی بی‌بی‌سی‌آرت به عنوان هشتمین کتاب الهام‌بخش جهان در فهرست صدتایی کتاب‌هایی که جهان را شکل دادند جای گرفت.

مساله‌ی افول را شاید بتوان همان بن‌مایه‌ای در نظر گرفت که بسیاری از منتقدان را وامی‌دارد «خدای چیزهای کوچک» را در کنار «خشم و هیاهو» و «صدسال تنهایی» قرار دهند. رمانی که عمده‌ تمرکز روایی‌اش، بر شرح ویرانی یک خانواده است و از آغاز روزهای اوجِ قدرت، تا از هم‌گسیختگی دردآورش را زیر نگاهی موشکافانه قرار می‌دهد. شرح مناسبات این خانواده را می‌توان تابلوی تمام‌نمایی از وضعیت اجتماعی و سیاسی هندوستان نیز در نظر گرفت. آرونداتی روی از رهگذر پرداختن به سیر اضمحلال این خانواده است که نقب‌هایی عمیق به مقطعی سی‌ساله از تاریخ هند می‌زند و نظام سفت و سخت و پیچیده‌ی طبقاتی‌اش را به چالش می‌گیرد.

داستانِ خانواده‌ای در شهر کوچکِ «آیه‌مِنم» از ایالتی جنوبی در هند که به شیوه‌ای غیرخطی و سیال و از منظر شخصیت‌های گوناگون پیش می‌رود و مخاطبش را در دالانی هزارتو از خرده‌روایت‌ها و وقایع تلخ قرار می‌دهد. «خدای چیزهای کوچک» با شرح یک ضایعه آغاز می‌شود و طولی نمی‌کشد که شخصیت‌های داستانش را دستخوش تغییراتی وسیع می‌کند. مرگ دختر کوچک خانواده، نقطه‌ی عزیمت همه‌ی حوادث متعاقب این رمان است و درست از همین لحظه است که فروپاشی آغاز می‌شود و سلسله‌ی اتفاق‌های تراژیک داستان به وقوع می‌پیوندد. شخصیت‌های داستان حتی تا سی سال بعد هم با خاطره‌ی مرگ همین دختر کوچک است که حرکت‌شان را آغاز می‌کنند؛ گاهی از آن دور می‌شوند اما دوباره به آن برمی‌گردند. مرگ «سوفی‌مول» آغازگر سقوط خانواده‌ای است که هیچ‌گاه همدل و همراه نبوده‌اند و هر یک ساز خود را کوک کرده‌اند. از پدربزرگ و مادربزرگ گرفته تا «بی‌بی کوچاما» عمه‌ی بزرگ، «چاکو» دایی، «آمو» مادر و «استا» و «راحل» که شخصیت‌های اصلی داستان هستند؛ دوقلوهایی هشت‌ساله و غیرهم‌سان در سال ۱۹۶۹ که اگرچه عاطفی، سرخوش و رویایی‌اند اما همراه با مادرشان آمو، روزگار پر تنشی را در خانه‌ی پدری می‌گذرانند. آن‌چه در عمق مراودات خانوادگی آن‌ها مشاهده می‌شود بخشندگی، در کنار خشونت، شوخ‌طبعی در کنار جدیت و درنهایت کمدی در کنار گروتسک است.

اما عصاره‌ی این تنش خانوادگی را می‌توان در صحنه‌ی‌‌‌ سینمارفتن‌شان مشاهده کرد؛ زمانی که راهپیمایان کمونیست اجازه‌ی عبور ماشین چاکو را نمی‌دهند و در این فاصله و تا بازشدن مسیر، واقعیت‌های بسیار مهمی از زندگی خانواده‌ی کوچاما و از موقعیت سیاسی و اجتماعی هندوستانِ آن روزگار آشکار می‌شود. در این دوره‌ی تاریخی، حزب کمونیست به خوبی توانسته در میان مسیحیانِ هندی جا باز‌ کند. درواقع آن‌ها سردمداران این حزب را با سنت‌توماسِ حواری برابر می‌بینند و به تدریج برای آن‌ها مارکسیسم جانشینی ساده برای مسیحیت محسوب می‌شود. این‌گونه است که خدا را با مارکس، شیطان را با کاپیتالیسم، بهشت را با جامعه‌ی بی‌طبقه و کلیسا را با حزب جایگزین می‌کنند. البته که دستاوردهای حزب کمونیست در مناطق مسیحی‌نشین هم بر میزان اقبال مردم به آن‌ها می‌افزاید. آن‌ها سطح نسبی سواد را بالا برده‌اند و به خوبی با اصول مذهبی مردم هماهنگ شده‌اند و بر رفاه مردمِ دهه‌ی پنجاه میلادیِ هند، تأثیرات مثبت بسیاری گذاشته‌اند. اوج رضایت‌مندی مردم از آن‌ها در سال ۱۹۵۷ است و همین باعث می‌شود تا حزب در انتخابات مجلس موفقیت‌های چشمگیری به دست آورد. نهرو از آنها در تشکیل دولت ائتلافی دعوت می‌کند و شور آرمان‌خواهی در دایی چاکو هم به طور چشمگیری فزونی می‌یابد.

Arundhati Roy_6

عصاره‌ی این تنش خانوادگی را می‌توان در صحنه‌ی‌‌‌ سینمارفتن‌شان مشاهده کرد؛ زمانی که راهپیمایان کمونیست اجازه‌ی عبور ماشین چاکو را نمی‌دهند و در این فاصله و تا بازشدن مسیر، واقعیت‌های بسیار مهمی از زندگی خانواده‌ی کوچاما و از موقعیت سیاسی و اجتماعی هندوستانِ آن روزگار آشکار می‌شود. در این دوره‌ی تاریخی، حزب کمونیست به خوبی توانسته در میان مسیحیانِ هندی جا باز‌ کند. درواقع آن‌ها سردمداران این حزب را با سنت‌توماسِ حواری برابر می‌بینند و به تدریج برای آن‌ها مارکسیسم جانشینی ساده برای مسیحیت محسوب می‌شود. این‌گونه است که خدا را با مارکس، شیطان را با کاپیتالیسم، بهشت را با جامعه‌ی بی‌طبقه و کلیسا را با حزب جایگزین می‌کنند

اندک‌زمانی بعد و دقیقا وقتی که چاکو از دانشگاه آکسفورد فارغ‌التحصیل می‌شود، ایالت زادگاه او (کرالا) درگیر جنگ داخلی می‌شود. خانواده‌ی او هم البته از ترکش‌های این جنگ در امان نیستند و اختلافاتی اساسی میان پدر و فرزندان و عمه‌ی بزرگ و مادر در این‌باره شکل می‌گیرد. در همین اثناست که نهرو دولت مرکب از کمونیست‌ها و کنگره‌ای‌ها را منحل و انتخابات جدیدی را اعلام می‌کند و حزب کنگره بار دیگر قدرت را در دست‌ می‌گیرد. طی ده سال کمونیست‌ها با فرازونشیب بسیار، هم‌چنان در بده‌بستانِ قدرت با حزب حاکم باقی می‌مانند. ده سالی که با اتفاقات سرنوشت‌ساز زیادی در خانواده‌ی کوچاما همراه است. پدرِ خانواده می‌میرد، دایی چاکو از همسرش جدا می‌شود و کارخانه‌ی ترشی و مرباهای بهشتی خانوادگی رونق می‌گیرد. در این دوره است که ایالت کرالا درگیر قحطی و باد و باران‌های سیل‌آسای موسمی می‌شود. مرگ‌ومیر افزایش می‌یابد و گرسنگی در رأس مشکلات مردم قرار ‌می‌گیرد. در این اوضاع رفیق ای.ام.اس، که نخست‌وزیری کمونیست است با سرسختی تئوری انتقال مسالمت‌آمیز قدرت را پیش ‌می‌برد و شعار اساسی او با عنوان «کوتاه‌کردن دست مجلسِ ضدمردمی و ارتجاع دولت مرکزی» طرفداران بسیاری پیدا می‌کند و چاکو از جمله‌ی آن‌هاست و مقاله‌های تندی هم در این رابطه می‌نویسد. اما به یک سال نمی‌کشد که دورنمای عملی‌کردن چنین شعاری تیره‌وتار می‌شود. بخشی از حزبِ آن‌ها با به راه‌انداختن جنگ داخلی و کشتار گسترده، طرفداران خود را از دست می‌دهد و نخست‌وزیر کمونیست مجبور به پاکسازیِ آن‌ها از حزب و دولت می‌شود و زمینه‌ی کاهش قدرت کمونیست‌ها و سقوط آن‌ها را رقم می‌زند. اتفاقاتی که با آغاز فرآیند فروپاشی این خانواده مقارن است.

صحنه‌ی کلیدی راه‌بندان، حقایقی را هم درباره‌ی اعضای این خانواده فاش می‌کند. در میانه‌ی تظاهرا‌ت، ولوتا، نجار و خدمتکار خانواده دیده می‌شود. در این بین، آمو با رفتار ناشیانه و دست‌پاچگی، علاقه و رابطه‌اش را با ولوتا رو‌ می‌کند و بی‌بی کوچاما وحشتش را از کمونیسم و میزان بیزاری‌اش را از زنی مانند آمو (که قواعد مرسوم فرهنگی خانواده‌ی اصیل هندی را زیر پا گذاشته)، ابراز می‌کند. همین‌جاست که او از جدانگه‌داشتن دوقلوها هم می‌گوید و پرسشی اساسی را در ذهن راحل و استا حک می‌کند و زمینه‌ی برقراری ارتباطی نزدیک‌تر و تجربه‌ی نامتعارفِ تنانگی را در سال‌های بعد میان آن‌ها شکل می‌دهد. درواقع صحنه‌ی راه‌بندان، به نوعی صحنه‌ی مرورِ تمامی ماجراهای حیاتی خانواده است و جایی است که همه‌ی آن‌چه که در کشور و ایالت و خانواده رخ می‌دهد، در آن توضیح داده می‌شود. انگار که ماشینِ خانواده دقیقا در بزنگاهی تاریخی توقف کرده که قرار است همه چیزِ زندگی را از دهه‌ی قبل تا سه دهه‌ی بعد به تصویر بکشد.

در همین نقطه‌ی مهم تاریخی است که چاکو با تندروی‌های سیاسی‌اش از خانواده و به‌خصوص خواهرش آمو دور می‌شود. عقاید کمونیستی او که مصرانه بر سر آن‌ها ایستاده به کوچک‌ترین امور زندگی و شکل مدیریتش در کارخانه‌ی خانوادگی تسری می‌یابد. چیزی که به هیچ وجه باب طبع عمه‌ی بزرگ خانواده (بی‌بی کوچاما) نیست. بی‌بی کوچاما بر طبل مخالف‌خوانی‎‌های دیگری هم می‌کوبد. او برخلاف چاکو بر حفظ اصالت خانوادگی و فرهنگ بومی تاکید دارد و با ورود سوفی مول و مادرش مارگارت تناقض‌های فکری‌اش را بیشتر آشکار می‌کند. بی‌بی کوچاما سعی می‌کند در برابر همسر سابق دایی چاکو آداب انگلیسی‌ها را رعایت کند و فقط انگلیسی حرف بزند و دوقلوها را هم به این کار وامی‌دارد. درواقع آن‌چه را که سال‌ها بعد میان دوقلوها رخ می‌دهد، باید متاثر از همین سخت‌گیری‌های بی‌بی کوچاما در نظر گرفت. راحل پس از بازگشت به خانه‌ی سابق خود که حالا پنجره‌هایش چرک و کثافت گرفته و دستگیره‌های برنجی‌اش با روغن پوشیده شده و حشرات مرده در گلدان‌های خالی‌اش انباشته شده‌، هم‌چنان از خودش می‌پرسد این‌همه سخت‌گیری برای چه بود؟

نقطه‌ی دیگری که روایت بر سر آن شکل می‌گیرد مرگ آمو (مادر دوقلوها) در سی‌ویک سالگی است. لحظه‌ای که در تغییر مسیر ماجراهای داستان، تعیین‌کننده است. این تغییر در لحظه، موتیفی است که آرونداتی روی مکرر و در جای‌جای رمانش به کار می‌برد؛ این‌که همه‌چیز طی یک لحظه و در یک اتفاق ناگهانی می‌تواند دگرگون شود و زندگی هر انسانی می‌تواند در مدت‌زمان بسیار کوتاهی روی دیگر سکه‌اش را ببیند. بقایای بازمانده از آتش‌سوزی یک خانه، یک ساعت رومیزی سوخته، یک عکس نیم‌سوخته و یا یک مبل سوخته و در کل چیزهایی که از ویرانه‌ها باقی می‌ماند، مدام به یاد آدم می‌آورد که چه چیزهایی وجود داشته‌اند و حالا از دست رفته‌اند. آرونداتی روی با رفت و برگشت روی گذشته‌ی دوقلوها و زمان حال زندگی‌شان و حرکت مدام روی آن شبی که سوفی‌مول مُرد، به دنبال کندوکاو میان همین ویرانه‌های باقی‌مانده از خانواده کوچاما است.

گذشت سی سال و نگاهی به سیر تحول این خانواده، نشان از روند قهقرایی‌اش دارد. چاکو همیشه همان کمونیست وفادار به آرمان‌های حزب باقی می‌ماند، بی‌بی کوچاما روزبه‌روز به سمت بی‌توجهی به خود و خانه پیش می‌رود. بعد از مرگ پدربزرگ و آمو، اعضای خانواده دورتر هم می‌شوند. استا و راحل همیشه همان دوقلوهای هشت‌ساله باقی می‌مانند. استا گنگ می‌شود و کلمه‌ای به زبان نمی‌آورد و زمان برای راحل همچنان در شب مرگ سوفی مول و خاطره‌ی رفتن به سینما برای تماشای فیلم «اشک‌ها و لبخندها» منجمد مانده است. تماشای فیلم «اشک‌ها و لبخندها» برای استا با فاجعه‌ی تعرض مرد لیمونادفروشِ سینما گره خورده است. اتفاقی که با انزجار و تهوع او ادامه می‌یابد. راحل در پی حمایت از استا برمی‌آید اما مادر آن‌چنان که باید موضوع را جدی نمی‌گیرد. رفتار و جملات گزنده‌ی او همیشه در گوش راحل زنگ می‌زند و تصویر ذهنی او را از مادرش مخدوش می‌کند.

آیه‌مِنمِ امروزی با ماهی‌های رودخانه‌ای سمی‌اش، بادهای موسمی تندش، خانه‌ی ویرانه‌ی خانوادگی که گل‌های خشک و حشرات مرده سرتاپای آن را پُر کرده، بازتاب زندگی مسموم و زنگارگرفته‌ی خودِ آن‌هاست. این شهر، کودکی دوقلوها را به گروگان گرفته و در اکنون نیز برایشان پر از مساله‌های گیج‌کننده و نامفهوم است. تنها ولوتا است که در این میانه، به عنوان شخصیتی تمام‌کننده ظاهر می‌شود. کسی که توانایی تغییر و دگرگون‌کردن زندگی آن‌ها را دارد. شخصیتی که دست‌نیافتنی و پُرطاقت است. ولوتا هرچه را که در عمارت آیه‌مِنم هست می‌تواند تعمیر کند؛ از ماشین کنسروساز کارخانه گرفته تا مجسمه‌ی فرشته‌ی حوض باغ بی‌بی کوچاما. وجود او برای دوقلوها هم حیاتی و ارزشمند است و مانند نفس‌کشیدن در زندگی آن‌هاست. او همان «خدای چیزهای کوچک» است که هم تواناست و هم دور از دسترس است و روایت زوال خانواده بی او مطمئنا چیزی اساسی کم دارد.

«خدای چیزهای کوچک» را باید نمایش ظهور و سقوط یک خانواده در نظر گرفت، با تمامی نقاط قدرت و ضعفی که به طور معمول همه‌ی خانواده‌ها درگیرش هستند؛ وضعیتی که ملغمه‌ی است از اتفاقات سیاسی، اجتماعی و تاریخی. رمان در انتها مخاطب را با تفسیر دیگری از خوشبختی روبه‌رو می‌کند؛ در دل دنیایی پر از فلاکت تنها باید به کورسوهای کوچکِ درخشان، دل‌خوش بود. درواقع همین خوشبختی‌های حقیر است که اندک آذوقه‌ای می‌شود برای ادامه‌ی مسیر زندگی و تاب‌آوردن مصائب آن.

 

این یادداشت در روزنامه‌ی سازندگی به نشر رسیده است.

خوانشی بر داستان «مثل هر روز» نوشته اسماعیل یوردشاهیان

خوانشی بر داستان «مثل هر روز» اسماعیل یورداشیان_رضا فکری


 

 

ایستادن روی تنهایی

خوانشی بر داستان «مثل هر روز» نوشته اسماعیل یوردشاهیان

پيشرفت فناوري د‌ر د‌نياي امروز، راه‌ها و اشکال ارتباط را گسترش د‌اد‌ه و مفهوم فاصله را براي انسان‌ها د‌گرگون کرد‌ه‌ است. شايد‌ د‌ر نگاه اول اين‌گونه به‌نظر برسد‌ که انسانِ امروزي زير سايه‌ همين رفاهِ ارتباطي، يکي از کهن‌ترين و اساطيري‌ترين د‌رد‌هايش، يعني تنهايي را تسکين د‌اد‌ه، اما د‌ر اين ماجرا پاراد‌وکسي تلخ نهفته است. گسترد‌ه‌ترشد‌ن د‌امنه‌ ارتباطات، به انزواي هرچه بيشتر ما د‌امن زد‌ه و حساسيت‌مان را نسبت به مساله‌هاي پيرامون کمرنگ کرد‌ه و از ما موجود‌ي بي‌تفاوت و خاموش ساخته؛ موقعيتي که اسماعيل يورد‌شاهيان د‌ر د‌استان «مثل هر روز» آن را د‌ستمايه‌ نوشتن قرار د‌اد‌ه است.

مرد‌ي که گربه‌اش را گم کرد‌ه، بي‌‌آنکه د‌لواپسش شود‌ يا د‌نبالش بگرد‌د‌، چند‌ روزي را به همين منوال مي‌گذراند‌. د‌لتنگ گربه‌ مي‌شود‌، اما د‌لتنگي‌اش چند‌ان واقعي نيست و بيرون‌رفتنش از خانه، به گشت‌وگذاري بي‌هد‌ف مي‌ماند‌ تا پيگيري وضعيت حيوان گمشد‌ه‌اش. به همين خاطر است که از همان آغاز راه، براي رفتن‌ونرفتن و از کجارفتن و چگونه‌رفتن اهميتي قائل نمي‌شود‌ و هر پرسشي را با پرسش سلبي د‌يگري پاسخ مي‌د‌هد‌: «چرا بروم؟» و د‌ر اد‌امه با پاسخ «اگر نروم چه کنم؟» اين رفتن بي‌هد‌ف را توجيه مي‌کند‌.

د‌رواقع تمامي اتفاقات د‌استاني، به همين شيوه پاسخ د‌اد‌ه مي‌شوند‌. واکنش به صد‌اي د‌عواي آد‌م‌ها، اينکه ممکن است آد‌م يا حيواني به کمکي احتياج د‌اشته باشند‌، اينکه وجود‌ او مي‌تواند‌ گرهي از مشکلي باز کند‌، يا حتي از واقعه‌ ناگواري جلوگيري کند‌، با همين رويکرد‌ يکسان مورد‌ ارزيابي قرار مي‌گيرد‌. از اين منظر، هر چيزي بالقوه مي‌تواند‌ اتفاق بيفتد‌، يا نيفتد‌. بنابراين هيچ پرسشي، پاسخي روشن و قطعي ند‌ارد‌. حتي رفتن به سوي يک فاجعه با چنين نگاهي مي‌تواند‌ کاري بي‌اهميت باشد‌ و نجات کسي از يک موقعيت خطرناک مي‌تواند‌ مانند‌ رهاکرد‌ن‌ و ناد‌يد‌ه‌گرفتنش، بي‌فايد‌ه و بي‌ارزش تلقي شود‌.

نگاه مرد‌ د‌استان به د‌وروبر هم نگاهي مکانيکي است، بي‌آنکه به جنبه‌هاي زند‌ه و انساني د‌نياي اطراف خود‌ توجه کند‌. انگار د‌ر جهاني عاري از هر انسان د‌يگري زند‌گي کند‌، چشمش فقط حرکات آب و تراکم د‌رخت‌ها و مختصات جغرافيايي مکان‌هايي را مي‌بيند‌ که از برابرشان عبور مي‌کند‌. موجود‌اتي هم که هرازگاهي از کنارش مي‌گذرند‌، به همان بي‌تفاوتيِ او هستند‌. موش سفيد‌ي که نه به سرعت، بلکه خرامان و آهسته راه مي‌رود‌ انگار تمثيلي د‌يگر از اوست که چون حسي به محيط پيرامون خود‌ ند‌ارد‌، د‌ليلي براي بروز رفتاري خاص هم د‌ر خود‌ نمي‌بيند‌. توصيف او از موش اين شباهت را تکميل مي‌کند‌؛ براي موش هم روبه‌روشد‌ن با او فرقي با د‌يگر چيزها ند‌ارد‌. د‌ر نظر موش، او هم مثل بقيه اشيا و موجود‌ات است. بنابراين توجه چند‌اني به تند‌ي و کند‌ي حرکات مرد‌ ند‌ارد‌ و کار خود‌ش را مي‌کند‌.

اما قد‌م‌هاي بعد‌ي مرد‌ د‌ر اين گرد‌ش خياباني، ابعاد‌ اين تهي‌بود‌ن از خصلت‌هاي انساني را بيشتر به رخ مي‌کشد‌. د‌ر گذر از ميد‌ان و از کنار مغازه‌ها، انگار که اشيايي بي‌جان د‌يد‌ه باشد‌، گروه آد‌م‌ها را توصيف مي‌کند‌ و به سرعت از آنها رد‌ مي‌شود‌. د‌ر اد‌امه‌ راه، بوي گند‌ي را حس مي‌کند‌ که رفته‌رفته تند‌ و تيزتر مي‌شود‌ و چند‌ قد‌م جلوتر با نعش گربه‌ خود‌ روبه‌رو مي‌شود‌. براي انسان تنهاي خوگرفته به حيوان اهلي همين صحنه مي‌تواند‌ واقعه‌اي تأسف‌بار باشد‌. اما د‌ر او هيچ حسي برانگيخته نمي‌شود‌، حتي د‌ر حد‌ همان د‌لتنگي اوليه که به نظر مي‌آمد‌ محرک او براي شروع جست‌وجو باشد‌. لحظه‌هاي بسياري همان‌جا مي‌ايستد‌ و به همه‌چيز فکر مي‌کند‌ و همه‌ زند‌گي‌اش را مرور مي‌کند‌ و تمام روياهايش را از ذهنش مي‌گذرند‌. اينکه چه مي‌خواسته، چه شد‌ه و حالا به کجا رسيد‌ه. غم‌انگيزترين صحنه‌ها و پرهيجان‌ترين‌شان از جلوي چشمش عبور مي‌کنند‌، بي‌آنکه د‌ر او چيزي برانگيزند‌ يا حسي بد‌هند‌. قلبش د‌ر مرور هيچ فقد‌اني فشرد‌ه نمي‌شود‌، همان‌گونه که حالا هم مرگ گربه‌اي که همد‌مش بود‌ه و روزگاري را با او گذراند‌ه، د‌ر او هيچ اند‌وهي برنمي‌انگيزد‌.

د‌ر نزد‌يک‌شد‌ن به پايان راه، گرچه پرسش‌هاي توي ذهنش اساسي‌تر و حياتي‌تر مي‌شوند‌، اما باز هم همان‌طور با سرد‌ي و تساهل از کنارشان مي‌گذرد‌. اهميتي ند‌ارد‌ که د‌ر چه روز يا چه ساعتي است، يا حتي چه عمري بر او گذشته است. چون قرار است زند‌گي همين باشد‌. همه چيزش موقتي است و به شتاب هم مي‌گذرد‌، مثل همين گربه که چند‌ روز پيش با او همراهي مي‌کرد‌ه و حالا د‌يگر نيست، يا مثل همين موشي که فلسفه‌ وجود‌ي‌اش معلوم نيست. همه‌ زند‌گي همين‌طور بيهود‌ه است، چون هيچ‌چيزي نيست که وجود‌ش ذاتا تفاوت و تأثيري د‌ر اين عبور ناگزير زمان ايجاد‌ کند‌. د‌ر سايه‌‌ چنين نگاهي د‌وست‌د‌اشتن و ند‌اشتن و به خاطر هد‌في زند‌گي را اد‌امه‌د‌اد‌ن هم بي‌معني است. اين‌گونه است که روزها مثل هم مي‌گذرند‌ و وقوع هيچ اتفاقي، حتي از د‌ست‌د‌اد‌ن نزد‌يک‌ترين افراد‌ زند‌گي را خاص و متفاوت نمي‌کند‌ و اين رهآورد‌ تنهايي د‌ر د‌نياي امروز است.

این یادداشت در روزنامه آرمان روز یکشنبه 18 خرداد 98 به نشر رسیده است.

لینک پی دی اف

ستون؛ داستان کوتاهی از رضا فکری

طی این سال‌ها گاه و بی‌گاه آمده بود و سراغ ستون را گرفته بود

داستان ستون_رضا فکری

«ستون»؛ داستان کوتاهی از رضا فکری؛ به همراه خوانش یاسمن خلیلی‌فرد و علیرضا فراهانی

.

.

 

داستان ستون_رضا فکری_۴

ستون زندگی

رضا فکری نویسنده / گروه ادبیات و کتاب: رضا فکری (۱۳۵۳-شهر ری) با مجموعه‌داستان «چیزی را به‌هم نریز» کارش را در ابتدای دهه ۹۰ شروع کرد و در سال ۹۸ با رمان «بد جایی ایستاده بودیم» حضورش را در ادبیات داستانی فارسی جدی‌تر کرد. داستان «ستون» از آثار منتشرنشده رضا فکری است که می‌خوانید.

***

یعنی هنوز همان‌جا بود؟ همان‌طور سفت و سمج که همیشه بود؟ بعد از این‌همه سال، کسی توانسته بود تکانش بدهد؟ آخرین‌بار همین دوسه سال پیش بود که آمده بود اینجا ببیندش. بعد از مرگ شوهرش دوباره دل‌ودماغی پیدا کرده بود و هوای تماشای تئاتر به سرش زده بود. پسرش هم حالا هوایش را بیشتر داشت و هرچه می‌خواست برایش می‌گرفت و هر‌کجا که می‌گفت می‌بردش. کمتر به‌پای خودش جایی می‌رفت و روز‌به‌روز توپُرتر شده بود و خانه‌نشینی به‌اِش ساخته بود.
قلبش تند می‌زد. مثل پنجاه‌سال پیش که برای اولین‌بار پا گذاشته بود به این تماشاخانه. چند لحظه‌ای ایستاد تا نفسی تازه کند؛ «حوصله کن زن! دختر بیست‌ساله که نیستی.» اما کو گوش شنوا؟ بی‌خیالِ نفس‌تنگی و توپ‌وتشر پسرش، همه‌ این راه طولانی را تنها آمده بود. هرازچند سالی که می‌آمد تا با ستونِ عزیزکرده‌اش دیداری تازه کند، همیشه آشنایی قدیمی پیدا می‌شد که به‌واسطه‌ او بتواند چرخی هم توی پلاتوها و پشت صحنه بزند. گاهی هم باب دوستی را با یکی از این جدیدها باز می‌کرد. گرچه بیشترشان سرد بودند و خشک و ارث پدری‌شان را طلب داشتند. سلام‌وعلیک را تندی رد می‌کرد و حرف را می‌کشاند به ستون و تلویحی و گاه مستقیم، کلام را می‌انداخت به مسیری که ختم می‌شد به سالن شماره‌ دو و بالای صحنه‌اش.
همه‌ این سال‌ها آن بالا بود، اگرچه با فاصله از مرکز صحنه اما با قامتی افراشته و توی چشم. رنگش حالا دیگر خیلی یک‌دست و مشخص نبود. جاهایی از ستون سبز شده بود، انگار خزه بسته یا کپک زده باشد. سیاهیِ دوده‌ پای ستون هم از آتش‌سوزی تماشاخانه به یادگار مانده بود. هنوز می‌توانست جای پاهای حمید را وسط ستون تشخیص بدهد. دایره‌ گچی را همیشه حمید می‌کشید وسط صحنه. دایره‌ای که مادرهای دلسوز و سنگدل، دو طرفش می‌ایستادند و دست بچه‌ بینوا را می‌کشیدند؛ دایره‌ گچی قفقازی. چقدر محو گروشا، مادر فداکار نمایش بود. نقشی که باید مال او می‌شد. اما به‌جای آن چیزی در حد سیاهی‌لشکر بود. لباس زن قفقازی می‌پوشید و نقش یکی از آن دهاتی‌ها را بازی می‌کرد. شوق بسیار هم نشان می‌داد و زودتر از همه می‌آمد و خیلی زود لباس می‌کَند و پابرهنه آنقدر دور پلاتو می‌دوید تا نرمی به جانِ دست‌وپا و شکمش بنشیند. بعد هم آهسته دیالوگ همه‌ نقش‌ها را بازخوانی می‌کرد تا حفظ شود؛ حرف‌های گروشا در ذهنش حک شده بود.
نباید این پانچوی دست‌‌وپاگیر و آن کفش‌های پاشنه‌بلند را می‌پوشید. نمی‌توانست درست راه برود و جلب توجه می‌کرد. رسیده بود وسط لابی. اما هنوز حواس سه‌چهار نفری که آن دوروبر بودند به‌اِش جلب نشده بود. مردی که پای پنجره سیگار می‌کشید نگاه چپی به‌اِش کرد و او هم زود موهای بلوند پخش‌شده تو صورتش را کنار زد و انگشت‌ها را شانه‌ موها کرد و شالش را جلو کشید و مرتب کرد. مرد رو برگرداند طرف پنجره و او هم نفس راحتی کشید و چند قدم دیگر به سالن دو نزدیک‌تر شد. صدای حمید پیچید توی سرش که همیشه از پوشیدن لباس‌های گشاد و جمع‌نکردن موهای بلندِ او شاکی بود. مدام هم تکرار می‌کرد که بازیگر باید لباس مرتب بپوشد و موهایش جمع‌وجور باشد تا وسط تمرین یا اجرا چیزی دست‌وپاگیرش نشود و حواسش را ندزدد. اگر می‌خواست گروشا باشد، باید یاد می‌گرفت چطور خودش را یک بانوی اشراف‌زاده جا بزند. نقش گروشا باید مال او می‌شد؛ بازی در دل بازی. دختر دانشجوی جاه‌طلبی که نقش یک خدمتکار را بازی می‌کند که آن خدمتکار هم باید نقش یک زن متشخص را بازی کند! اما آنها در نقطه‌ دیگری هم تلاقی می‌کردند با هم. او و گروشا، بی‌که درد زایمان را چشیده باشند، می‌توانستند برای هر کسی مادری کنند. گروشا آن پسرک بی‌پناه را دیده بود و مادری شده بود، دلسوزتر از مادر خونی‌اش و او هم وقت بسیار می‌گذاشت برای حمید که غم مرگ مادر را کمتر احساس کند.
لوستر کریستال بزرگ وسط لابی مال همان سال‌ها بود، حالا با لامپ‌های کم‌مصرف نورش بیشتر شده بود و زرق‌وبرقش کمتر. اکسسوار صحنه هم که همیشه ابزار نوستالژی‌بازی بود، چه برای او و چه برای آنهایی که بعدها آمدند، مثل آن دستگاه امپکس، یا آن پوسترهای نمایشی که مال چهل‌پنجاه سال پیش بود و آن لباس‌ها و میز و صندلی‌ها یا حتی آینه‌ها و میز گریم. آهسته و با وقفه قدم برمی‌داشت. از کافه‌ کنار لابی گذشت. شکل کافه ملغمه‌ای از وسایل مدرن و کلاسیک بود. پسرک کافه‌چی شبیه یکی از هم‌قطارهای آن سال‌ها بود، با موهای فر انبوه و ریش بلند و چشم‌های عسلی که مثل تیله برق می‌زد.
کاش باز آشنایی پیدا می‌کرد که داستان تازه‌ای برایش بگوید. ستون را اول‌بار دکتر سفارش داده بود برای نمایش «درخت سبز». نظرش رفته بود پی یک درخت یونولیتی، اما بعد دیده بود به همچو چیزی نمی‌شود تکیه کرد. بعد به ستونی چوبی فکر کرده بود که تویش یک نفر جا بگیرد و درش بسته شود. می‌توانست بعدها سر نمایش «هملت» و برای آن فالگوش‌ایستادن‌ها هم ازش استفاده کند. بعدترها اما نظرش عوض شد و رفت سراغ یک ستون گچی پیش‌ساخته و برای اینکه روی سر کسی نیفتد سپرده بود حسابی روی زمین محکمش کنند.
خلوتی لابی بیشتر ترس تو دلش می‌انداخت، حالا حواس‌ها بیشتر به یک غریبه جلب می‌شد، آن‌هم در ساعتی که زمان تمرین بود. از در نیمه‌باز پلاتویی که پشت کافه بود صدای دادوهوار می‌آمد. نوک پا و نرم رفت سمت پلاتو. باله‌های پانچو‌اَش را جمع کرده بود تو مشتش، انگار که بخواهد از رودخانه‌ای که تا زانو آب دارد رد بشود. عطر شیرین عود با بوی تلخ قهوه و سیگار آمیخته بود و فضای لابی را پر کرده بود. به در که رسید بوی سیگار تندتر شد و به سرفه‌اش انداخت. کسی پای پنجره‌ کنار پلاتو، پشت به او سیگار می‌کشید. به‌زحمت سرفه‌اش را قورت داد که توجهی جلب نکند. کاغذی روی در چسبانده بودند که: «محل تمرین نمایش اولئانا» اسم برایش آشنا نبود. لابد نمایش خیلی امروزی بود.
از لای در سرک کشید. زیر نور زردِ کم‌سو، زنی روی زمین افتاده بود و مرد داشت با تمام قوا کتاب و وسایل میز کار کنار دستش را می‌کوبید تو سر او و هردو با فریاد چیزهایی می‌گفتند که برایش نامفهوم بود. حمید یک روز همین‌طورها او را بعد از تمرین «دایره‌ گچی» گیر آورده بود و حرف‌هاش را آوار کرده بود روی سر او. نقش قاضی آزداک را خود دکتر بازی می‌کرد اما روزهایی که سر‌وحوصله‌ای نداشت می‌دادش به حمید. لابد برای همین هم هوا بَرَش‌داشته بود و تندخو شده بود. تو سرش می‌کوبید که این خیال‌های خام را از سرش بیاورد بیرون. گروشا نقشی نیست که دکتر به تازه‌کارها بدهد، آدم‌های خودش را دارد. حق هم دارد. آنها حرفه‌ای‌ترند و اینکه باید حالاحالاها خاک صحنه بخورد و تو آب‌نمک بماند.

داستان ستون_رضا فکری_۳

زن و مرد جوان، چابک و تازه‌نفس بودند. کم‌سن و کم‌تجربه به‌نظر می‌آمدند، اما معلوم بود خوب بلدند با دیافراگم‌شان بازی کنند و چه انعطافی به بدن‌شان می‌دادند و بی‌هیچ تعارفی از بدن‌شان برای انتقال حس کار می‌کشیدند. بین اعضای گروه حمید از همه بیشتر حرکات نرم و سبک داشت. دکتر می‌گفت او با زبان بدنش حرف می‌زند. تعداد شخصیت‌های نمایشنامه‌های این سال‌ها کمتر شده بود و تکیه بر فرم و ارتباط با تماشاچی بیشتر و بیشتر. تئاتر امروزی دموکراتیک‌تر بود و مشارکت مخاطب را در اجرا می‌طلبید. شیب جایگاه تماشاچی‌ها هم کمتر شده بود و اصلا بعضی سالن‌ها کاملا مسطح و دایره‌وار بود. تمام این سال‌ها دزدکی به پلاتوها و به اجراها دقت کرده بود و این تغییرها را دیده بود. در این کار مهارت داشت. از پشت آن ستون هم دزدکی انواع قهر و آشتی و نازکشیدن‌ها و تبانی‌ها و خرابکاری‌ها را دیده بود. ستون پهن بود و همیشه باید حواست می‌بود که کسی از آن پشت تو را نپاید و غافلگیرت نکند.
به سالن دو که رسید هنوز چشم‌هایش می‌چرخید دور لابی که کسی گیرش نیندازد. لای در باز بود. سرک کشید. کسی را ندید. رفت تو. چراغ‌ها یک در میان روشن بود. سرش گیج می‌رفت، مثل آن لحظاتی که نقش گروشا را تازه مال خود کرده بود. اگر گروشای قبلی تصادف نمی‌کرد، باید چند سال دیگر پشت این در می‌ماند؟ آن روز یک‌نفس تا سر خیابان دویده بود. هیچ ماشینی نبود. اتوبوس هم پیدا نمی‌شد. ساق‌هایش توی برف یخ بسته بود و سرخ شده بود. دو ساعت دویده بود تا برسد به پلاتو. ریه‌اش شده بود یک تخته یخِ خشک. دکتر که به‌اش خندیده بود، سرش داغ شده بود و گُر گرفته بود. واقعا می‌خواست نقش را به او بدهد؟ همه‌ دیالوگ‌ها را از بر بود. تک‌به‌تک واژه‌ها را گذاشته بود توی سینه‌اش، برای روز مبادایی که حالا سر رسیده بود.
گروشا آنجا بود، همان‌جا می‌ایستاد کنار ستون. رفت و ایستاد کنارش، کنار گروشا، این‌طرف خط، این‌طرفِ دایره گچی. اول میان آن کشیدن‌های دست بچه وسط دایره، ترسیده بود و دست پسربچه را خیلی زود ول کرده بود. دکتر عصبانی شده بود. «نباید این‌قدر زود رهاش کنی، باید بیشتر حس بدهی. چالش‌های گروشا را درست نشان بده دختر!» به ستون دست کشید. غبار رویش را نگرفته بودند و گذاشته بودند همان‌طور بماند. همه‌ گروه می‌خواستند نادیده‌اش بگیرند، حتی حمید. اما او به موقع روی صحنه ظاهر می‌شد و به هرچه هم که دکتر می‌گفت موبه‌مو عمل می‌کرد. اینها اصلا با خودِ گروشا مشکل داشتند و نقش او را هم همین‌طور مسخره می‌کردند. او مگر چه می‌گفت؟ با تمام عقل و قلبش پسرکش را بزرگ کرده و طوری بارَش آورده بود که با همه مهربان باشد. از همان اول به او یاد داده بود که تاجایی‌که می‌تواند کار کند، اما مدعی نباشد و شعار ندهد. گروشا درست مثل خودش بود که می‌خواست برای همه یک مادر مخلص باشد. حمید اما نقش مقابل گروشا را انگار بیشتر دوست می‌داشت و خودخواهی محض و طمع عریانِ او را تحسین می‌کرد. می‌گفت صادق‌تر است. شاید برای همین هم بود که از این مادر سنگدل چشم برنمی‌داشت؛ آن روزها همه‌ نگاهش سمت ناتلا بود.
دلش که ریشِ این فکرها می‌شد می‌رفت پشت ستون و تکیه می‌داد و دل می‌داد به دل استوانه‌ افراشته‌ گچی. یکی از همین وقت‌های یله‌دادن به ستون بود که نجواهای حمید را با ناتلا شنیده بود و بیرون پریده بود و هرچی تو دلش بود، استفراغ کرده بود توی صورت هردوی‌شان. دکتر علاقه‌ خاصی داشت به این ستون. یک‌بار وسط صحنه یکی از دهاتی‌ها که نقش روبه‌روی او بود، هلش داد و دکتر عقب‌عقب رفت و نزدیک بود از پشت سر زمین بخورد اما همین ستون بود که نگه‌اش داشت. حمید همه جانی کند تا دست آخر دکتر را راضی کرد به کندن ستون؛ همین اسباب رسوایی‌اش. چرخ آوردند و دوسه نفری هلش دادند که هیچ تکانی نخورد. از حرص چشم‌هاش شده بود دو پیاله‌ پُرخون. بعد چندقدمی دورخیز کرد و با دو پا فرود آمد بر سر ستون که عقب‌گرد کرد و پایش پیچید لای چرخ و افتاد پایین صحنه. سرش خورده بود به لبه‌ تیز ورآمده‌ یکی از پله‌ها. ناگهان شلوغ شد و چشم‌های او هم زد به سیاهی. خودش را انداخته بود روی یک صندلی و نفهمیده بود چه بلایی سر حمید آمده. به‌هوش که آمد، دوسه نفری پیشش بودند و سالن خالی بود. ستون اما همچنان بلندمرتبه و استوار سرجایش ایستاده بود، انگار که با بتُن کاشته باشندش آنجا.
اجرای آخر از نظرش محو نمی‌شد. همه‌ توانش یک‌جا رفته بود و بازوهاش داشت از درد می‌ترکید، از بس که تقلا کرده بود برای کشیدن. لازم بود این همه گروشا را به رخ خودش بکشد؟ جایی بین خودش و گروشا گیر کرده‌ بود و این برزخ داشت دیوانه‌اش می‌کرد. یک دستش را بند کرده بود به ستون و با دست دیگر می‌کشید. با فریادهای دکتر بود که به خودش آمده بود و فهمیده بود که دارد دست بچه را از جایش درمی‌آورد. بعدِ اجرا دلش می‌خواست حمید می‌بود تا به او بگوید گروشای شب آخری خیلی فرق کرده بود و درست همان زن وحشی و بی‌چشم‌و‌رویی شده بود که او می‌خواست. صحنه و دایره‌ گچی و حمید، همه باهم تمام شده بودند و فرورفته بودند به زمین. طی این سال‌ها گاه‌و بی‌گاه آمده بود و سراغ ستون را گرفته بود. ستونی که کسی نمی‌توانست تکانش دهد و همیشه همان‌جا بود. جایی‌که گروشا ایستاده بود و بالاخره دست پسربچه را ول کرده بود تا درد نکشد.

 

***

خوانش_یاسمن خلیلی فرد

آرزوهای بر باد رفته

یاسمن خلیلی‌فرد

خوانش داستان «ستون» نوشته رضا فکری

داستان کوتاه «ستون» نوشته‌ رضا فکری، به مثابه برشی ا‌ست از یک خاطره. داستان شامل مجموعه‌ای از رویدادهاست که به شکلی سیال روایت می‌شوند و البته بسیار گسترده‌تر از یک خاطره‌ گذرا هستند. این رویدادها و مرورشان بخش مهمی از گذشته‌ی شخصیت اصلی داستان را شکل می‌دهد.
از بخش‌های جذاب داستان، هویت‌بخشی به «شی» در حد و اندازه‌ یکی از شخصیت‌های اصلی اثر است. نقش و اهمیت ستون در داستان «ستون» به قدری پررنگ و جدی است که عنوان داستان نیز از آن وام گرفته شده است؛ این ستون به‌مثابه مرکز ثقلی است که رخدادها و اتفاق‌ها پیرامون آن شکل گرفته و تکامل می‌یابند. به بیانی کامل‌تر، ستون پیونددهنده‌ گذشته با حال حاضر است؛ عنصری‌ است قابل استناد برای واکاوی و درک آنچه بر زنِ داستان گذشته و روابطی را که در زندگی خصوصی و حرفه‌ای‌اش پشت سر گذاشته است.
از بخش‌های قابل‌اعتنای داستان که البته ساختار و پیکره اصلی روایت را هم شکل داده است، تلفیق نمایشنامه‌ «دایره گچی قفقازی» با جهان واقعی زندگی زن است. درواقع انتخاب فرم داستان در داستان برای این قصه‌ کوتاه، به بدنه‌ کلی اثر قوام بخشیده و خواندن آن را جذاب‌تر کرده است. گاه تلفیق و هم‌پوشانی دو داستان می‌تواند به روش قرینه‌سازی اتفاق بیفتد، اما در داستان کوتاه «ستون» نویسنده به‌جای انطباق یک‌به‌یک اتفاقات روی صحنه با رخدادهای زندگی واقعی شخصیت اصلی داستان، بر روابط بینامتنی و تناظر داستان با متن نمایشنامه‌ مذکور توجه نشان داده و از انطباق مو‌به‌موی آنها با یکدیگر پرهیز کرده است؛ انتخابی که باعث می‌شود این داستان کوتاه لایه‌های زیرین ژرف و پررنگی داشته باشد و از یک خاطره‌نگاری صرف به داستانی کم‌نقص تبدیل شود.
آنچه شاید اصلی‌ترین عامل اتصال «داستان» و متن «نمایشنامه» به یکدیگر باشد تأثیر و بازتاب‌های زندگی جهان واقعی بر صحنه‌ نمایش «دایره گچی قفقازی» (موقعیت مرکزی داستان) است. درواقع آدم‌های اصلی داستان تأثیر روابط خود با یکدیگر را در قالب یک نمایش تماشا می‌کنند و در این مورد، اتفاق بیشتری قرار نیست رخ بدهد.
معمولا وقتی از یک اثر هنری یا ادبی در متن یک اثر هنری یا ادبی دیگر نامی برده می‌شود این انتظار در مخاطب به وجود می‌آید که ارتباط تنگاتنگی میان این دو اثر شکل گیرد، درحالی‌که این شیوه از قرینه‌سازی الزام نیست، بلکه نوعی انتخاب است و شاید اصلا انطباق و تقارن کامل نمایشِ روی صحنه با زندگی واقعی شخصیت‌های داستان آن را به‌نوعی کلیشه زمخت و تکراری مبدل سازد که الگویی دستمالی شده است. بنابراین با اینکه داستان «ستون» ارتباطی ناگسستنی با نمایشنامه‌ «دایره‌ گچی قفقازی» برتولت برشت دارد، اما بنا بر ویژگی‌های منحصربه‌فردش کاملا خودارجاع و مستقل از آب درآمده است.
شروع داستان با اتفاقی ا‌ست که در گذشته افتاده، اما اکنونِ شخصیت اصلی را درگیر کرده و زن، پس از پنجاه سال همچنان به آن فکر می‌کند و زندگی‌اش را در محاصره‌ آن رویدادهای قدیمی می‌بیند. یکی از دلایل شباهت این داستان به خاطره‌نگاری عدم‌بهره‌گیری نویسنده از غافلگیری‌های تکان‌دهنده است؛ این داستان از قاعده آغاز، میانه و پایانِ یک داستان کوتاه تبعیت کرده است، اما رویدادهای آن مخاطب را دچار شگفت‌زدگی نمی‌کند و بیش از آنکه او را در انتظار غافلگیری‌های میخکوب‌کننده یا پایانی نامنتظر قرار دهند، می‌توانند خواننده را به شکل ملموسی با شخصیت اصلی و جریان سیال ذهن او همراه کنند؛ درواقع مخاطب در اینجا با راوی همراه شده و خود را در موقعیت زیستی او متصور می‌شود.
خواندن این داستان کوتاه حس نوستالژیکی را به مخاطب القا می‌کند که بی‌تردید برآمده از فضای درونی خود اثر است. رفت‌وآمدهای زمانی از گذشته به حال و بالعکس و خاطراتی که از سوی شخصیت اصلی مرور می‌شوند به این احساس نوستالژیک دامن می‌زنند. در تداوم رابطه‌ معنادار میان «شی» و «شخصیت»، می‌توان سالن تئاتر را نیز به عنوان جغرافیای وقوع رویدادها واجد هویت دانست. قدمت و کهنگی مکان که در تضاد با بازیگران جوان و تازه‌نفسِ مشغول به تمرین در آن قرار گرفته است، خود موقعیتی جذاب را در بطن داستان شکل می‌دهد و تقابل «جوانی» و «کهنگی» خود تصویرگر موقعیتِ زن اصلی داستان است در مواجهه با زمانِ حال و گذشته‌اش.
عشقِ تئاتربودن زن و جدی‌گرفته‌نشدنش از سوی عوامل گروه نمایشی می‌تواند حس همذات‌پنداری مخاطب را برانگیزد و درعین‌حال بر لحن رئالیستی اثر بیفزاید. احساس نادیده‌گرفته‌شدن و انزوای زن جوان بازیگر، ممکن است خواننده را به یاد دردهای واسیلی واسیلیچ در نمایشنامه‌ «آواز قو»ی چخوف بیندازد. او نیز به لحاظ عاطفی تحت‌تأثیر موقعیت مکانی سالن نمایش قرار دارد و مدام خاطرات خود را از آن مکان مرور می‌کند؛ خاطراتی تلخ و شیرین که بخش‌هایی جدانشدنی از زندگی یک «عشقِ تئاتر» هستند؛ عشق تئاتری که بسیاری از آرزوهایش را بر باد رفته می‌بیند.

 

***

خوانش علیرضا فراهانی

بازی در بازی

علیرضا فراهانی

خوانش داستان «ستون» نوشته رضا فکری
داستان کوتاه «ستون» از رضا فکری، اثری است در ظاهر ساده و در زیرساخت لایه‌دار و تودرتو که خواننده هوشیار را در خوانش‌های چندباره متوجه خود می‌کند. برای ورود جهت تحلیل و بازخوانی این اثر باید به هر یک از لایه‌های موجود در آن نظری دقیق داشت. شاید از همین منظر بوده که نویسنده خود در این داستان کوتاه به مساله «بازی در بازی» اشاره دارد و به شکلی عیان وجود لایه‌های مختلف و متنوع در اثرش نشان می‌دهد.

لایه تاریخی
حضور و تقابل دو یا چند نسل مختلف از هنر نمایش در بازه زمانی این اثر از یک‌سو و به تصویرکشیدن فضای سالن نمایش و آنچه که از زاویه‌‌دید راوی در طول سال‌ها بر آن گذشته، نشانگر بخشی از حضور تاریخ در این اثر است. راوی اشاره دارد که پنجاه سال پیش برای نخستین‌بار به این تماشاخانه پای گذاشته و انگاری در آن سال‌ها جوان بیست‌ساله‌ای بوده. پس حداقل یک دوره تاریخی هفتادساله در این اثر وجود دارد. یک بازه زمانی که در خود نسل‌های متعددی از علاقه‌مندان هنر نمایش یا به اصطلاح رایج «تئاتر» را جای داده است. منظر تاریخی در این اثر زمانی اهمیت خود را بیشتر نشان می‌دهد که راوی گرد نقاط مختلف و متعدد این سالن می‌چرخد و در هر برخورد با خاطره یا اتفاقی به‌جامانده از سال‌هایی که بر صحنه حاضر بوده، روبه‌رو می‌شود.
باز در همین چرخیدن‌های راوی در فضای سالن نمایش است که با نگاه‌های نو و تازه که در حین تمرین با بحث‌کردن هستند، مواجه می‌شود و در همین مواجهه‌هاست که تاریخ در ذهن راوی به اشکال گوناگون متبادر می‌شود. توجه نویسنده به بسط‌دادن لایه تاریخی در این اثر تا جایی است که به خزه‌بستن و کپک‌زدن ستون گچی سالن نمایش اشاره دارد که همچنان پابرجاست.

لایه روانکاوانه
نحوه اجرای ساختار و فرم داستان «ستون» تا حدود بسیاری با تکنیک‌ها و فنون هنر تئاتر، همذات‌پنداری می‌کند. نحوه چیدمان تصاویر، نوع بیان راوی، ایجاد فضای مدور جهت چرخش منظرهای روایی و از همه مهم‌تر استفاده علنی از اجراهای تئاتر در گذشته همگی ما را به یاد کارکرد اصطلاح «بازی در بازی» در درون خود داستان می‌اندازد.
از همان ابتدای داستان ما با شکل‌گیری ویژگی‌های شخصیتی راوی آشنا می‌شویم. نفس‌تنگی، افسردگی، تپش قلب و... همگی نشانه‌هایی از شکل ظاهری شخصیت اصلی اثر به ما می‌دهد. اما آنچه مهم‌تر از همه جلوه می‌کند این است که هرچه داستان پیش می‌رود خواننده با لایه‌های درونی و عاطفی شخصیت اصلی مواجه می‌شوند.
به تصویرکشیدن چگونگی حضور حمید در زندگی او و پذیرفتنش به‌عنوان فرزندخوانده: «او و گروشا، بی‌که درد زایمان را چشیده باشند، می‌توانستند برای هر کسی مادری کنند. گروشا آن پسرک بی‌پناه را دیده بود و مادری شده بود، دلسوزتر از مادر خونی‌اش و او هم وقت بسیار می‌گذاشت برای حمید که غم مرگ مادر را کمتر احساس کند.»
ارتباطش با حمید که همواره در نمایش‌ها کنار او بوده و خود ویژگی‌های بازیگری خود را در هنر نمایش داشته: «زن و مرد جوان، چابک و تازه‌نفس بودند. کم‌سن و کم‌تجربه به‌نظر می‌آمدند، اما معلوم بود خوب بلدند با دیافراگم‌شان بازی کنند و چه انعطافی به بدن‌شان می‌دادند و بی‌هیچ تعارفی از بدن‌شان برای انتقال حس کار می‌کشیدند. بین اعضای گروه حمید از همه بیشتر حرکات نرم و سبک داشت. دکتر می‌گفت او با زبان بدنش حرف می‌زند.» و در پایان داستان نیز با وجهی دیگر از این ارتباط روبه‌رو می‌شویم. وقتی «با فریادهای دکتر بود که به خودش آمده بود و فهمیده بود که دارد دست بچه را از جایش درمی‌آورد. بعدِ اجرا دلش می‌خواست حمید می‌بود تا به او بگوید گروشای شب آخری خیلی فرق کرده بود و درست همان زن وحشی و بی‌چشم‌و‌رویی شده بود که او می‌خواست.»
دلبستگی‌اش به تماشاخانه‌ای که یک‌بار آتش گرفته و ستونی که نخستین‌بار به‌عنوان «درخت سبز» توسط دکتر سفارش داده می‌شود و بارها تغییر کرده تا به یک ستون گچی استوار تبدیل می‌شود و مهم‌ترین لحظه ترسی در هنگام خلوتی لابی سالن نمایش به دلش می‌افتد:  «خلوتی لابی بیشتر ترس تو دلش می‌انداخت، حالا حواس‌ها بیشتر به یک غریبه جلب می‌شد، آن‌هم در ساعتی که زمان تمرین بود. از در نیمه‌باز پلاتویی که پشت کافه بود صدای دادوهوار می‌آمد.»
تمامی این نکات در این اثر نشان از آن دارد که نویسنده توجه ویژه‌ای به درونکاوی شخصیت‌های اثرش داشته و موفق عمل کرده است.

لایه تغییر ماهیت هنر و هنرمند
داستان «ستون» اساسا بر بستر هنر و زیست هنرمندانه نوشته شده است. به همین جهت از صدر تا ذیل داستان شاهد دغدغه‌ها و درگیری‌های نویسنده نسبت به یکی از زمینه‌های هنر که نمایش باشد، هستیم. محوریت قرار دادن بازیگر زن قدیمی تئاتر که پس از سال‌ها در تماشاخانه‌ای حضور می‌یابد که بر حسب زمانه با تغییرات و دگرگونی‌هایی همراه بوده و تقابل این شخصیت با آدم‌های جدیدی در این حرفه که نگاهی نو دارند.
از بطن این تقابل، تضادهای فکری و روحی-روانی این بازیگر قدیمی با فضای تازه‌ای که در آن قرار گرفته به خواننده نشان داده می‌شود. حتی نویسنده در همین راستا نحوه تمرینات سخت بازیگران قدیمی را برای رسیدن به آمادگی برای اجرا، به تصویر می‌کشد و عشقی را که در هنگام انجام این تمرینات سخت در روحیات بازیگران آن نسل بوده به یاد می‌آورد.
حال فضای دیگری است. با ژست‌ها و شکل و شمایلی دیگر. نویسنده در برخی از نقاط داستان‌ انگاری با شخصیت اصلی اثرش عجین شده است و نگاهش به این مساله از چشم‌انداز او به خواننده منتقل می‌کند: «تئاتر امروزی دموکراتیک‌تر بود و مشارکت مخاطب را در اجرا می‌طلبید. شیب جایگاه تماشاچی‌ها هم کمتر شده بود و اصلا بعضی سالن‌ها کاملا مسطح و دایره‌وار بود. تمام این سال‌ها دزدکی به پلاتوها و به اجراها دقت کرده بود و این تغییرها را دیده بود. در این کار مهارت داشت. از پشت آن ستون هم دزدکی انواع قهر و آشتی و نازکشیدن‌ها و تبانی‌ها و خرابکاری‌ها را دیده بود. ستون پهن بود و همیشه باید حواست می‌بود که کسی از آن پشت تو را نپاید و غافلگیرت نکند.»

به نشر رسیده در روزنامه آرمان روز سه‌شنبه ۶ خرداد ۹۹

معرفی مجموعه داستان «نقطه»؛ نوشته آذردخت بهرامی

 

یادداشت رضا فکری بر مجموعه داستان نقطه آذرذخت بهرامی

«نقطه» نام مجموعه داستانی از آذردخت بهرامی است و مشتمل بر شش داستان کوتاه، زیر صد صفحه که داستان‌های آن، بر همان مدار آشنای رابطه‌های انسانی نوشته شده‌اند و رد پای شخصیت‌هایی درگیر مصائب زندگی زناشویی را به وضوح در آن‌ها می‌توان یافت؛ زن‌ها و مردهایی که از مدیریت رابطه بر مبنای صداقت و علائق مشترک عاجزند

«نقطه»

(مجموعه داستان)

نوشته: آذردخت بهرامی

ناشر: چشمه، چاپ اول  1398

88صفحه ، 14000تومان

***

غوطه‌ور در خلاءهای عاطفی

رضا فکری

«نقطه» نام مجموعه داستانی از آذردخت بهرامی است و مشتمل بر شش داستان کوتاه با عنوان‌های «نقطه»، «شوهران نازنین»، «خیانت»، «25کلمه»، «سکوت» و «هلاکوییسم.» کتابی زیر صد صفحه که داستان‌های آن، بر همان مدار آشنای رابطه‌های انسانی نوشته شده‌اند و رد پای شخصیت‌هایی درگیر مصائب زندگی زناشویی را به وضوح در آن‌ها می‌توان یافت؛ زن‌ها و مردهایی که از مدیریت رابطه بر مبنای صداقت و علائق مشترک عاجزند. شخصیت‌هایی که اغلب در یافتن هویت مستقل فردی‌شان ناکام مانده‌اند و در خلاءهای آشکار عاطفی غوطه‌ورند. در این مسیر، حضور نفر سوم هم بر دشواری‌های رتق و فتق مسئله‌های زن و شوهری می‌افزاید و گاه آن را به فاجعه می‌رساند. داستان‌ها از منظر زنی که خودش صدمه‌دیده‌ی این نوع از رابطه است، بیان می‌شود و بر پایه‌ی شرح عواطف فروخورده و شک و ظن‌های او پی گرفته می‌شود. زنی که درگیر عمیق‌ترین جراحت‌ها از سوی مردی بی‌وفاست و از همین رو هم او را آماج نیش و کنایه و تحقیر می‌کند.

داستان‌ها اغلب بر مبنای گفت‌وگوهای تنش‌آلود شکل می‌گیرد و چنین گفت‌وگویی در داستان «نقطه»، به شکل یک بگومگوی آزارنده و طولانی خودش را نشان می‌دهد. دیالوگی که نویسنده در آن کمتر از علائم سجاوندی استفاده کرده تا حس یک بحث بی‌وقفه و بی‌پایان را در مخاطب ایجاد کند. زن و شوهری که بر سر توجه مرد به زنی دیگر با هم مشاجره می‌کنند. آن‌ها ابتدا رفتاری به ظاهر طبیعی دارند، قهوه می‌نوشند، لباس شیک می‌پوشند، عطر می‌زنند و به شکلی تصنعی هم را می‌بوسند و قربان صدقه‌ی هم می‌روند. اما سایه‌ی سنگین زنی خارج از چارچوب زناشویی است که سبب ترک برداشتنِ پوسته‌ی نازک این سرخوشی می‌شود و دل‌چرکینیِ زن را آشکار می‌کند: «خواستم بگویم وقت رفتن به افتتاحیه انگار داشتی پرواز می‌کردی، خواستم بگویم برای اولین بار در زندگی مشترکمان سبد گل را از دستم کشیدی تا خودت به او تقدیم کنی، خواستم بگویم همه‌ی مهمان‌ها متوجه نگاه تو شده بودند...»

نویسنده برای روایت داستان «شوهران نازنین» هم به نوعی از بستر همین شرح احوالات زن‌وشوهری بهره می‌برد. داستانی که در یک موسسه‌ی لاغری می‌گذرد و شرح وضعیت زنانی است که در قالب ماساژ، سونا و بادکِش کردن چربی، محفلی را تشکیل داده‌اند و زندگی‌شان را روی دایره می‌ریزند. متصدی این مکان زنی مطلقه است که نظاره‌گر رفتارهای زنانی است که در این محل گرد هم می‌آیند و از شوهران‌شان حرف می‌زنند. در این حرف‌ها تصویرهایی دوگانه و متناقض از چهره‌ی یک مرد نمایان می‌شود که گاهی شوهری نمونه است که با تشویق بسیار همسرش را راهی موسسه می‌کند و برای هر کیلو لاغری همسرش النگو هدیه می‌دهد و گاه شوهری است که روحش از فعالیت‌های همسرش آگاه نیست و اهمیتی هم برای آن قائل نمی‌شود.

در داستان «خیانت» (همان‌طور که از نام آن هم برمی‌آید)، مسئله بر سر بی‌وفایی است و باز هم نفر سومی که پایش به یک زندگی باز می‌شود. خیانتی نمایشی، برای چزاندن شوهری که بعد از چهارده سال زندگی مشترک، زنش را کنترل و شنود می‌کند. در ادامه داستان «25کلمه» هم تصویری از همین زن است که از سوی شرکتی که به شوهرش دستگاه شنود فروخته، به او پیشنهاد خرید جی پی اس برای کنترل شوهرش داده می‌شود. چرخه‌ای که کامل می‌شود تا کنترلی دوسویه شکل بگیرد.

در داستان «سکوت» هم‌چنان خیانت تم محوریِ روایت است و البته این بار به فاجعه منتهی می‌شود. تیری شلیک می‌شود و زن و مردی غرقه به خون می‌شوند اما نویسنده با این موضوع به شیوه‌ای جنایی برخورد نمی‌کند. همسر مردِ تیرخورده در محل اتفاق حاضر می‌شود تا به این بهانه تمام وجوه منفی شخصیت شوهرش را برای مخاطب مرور کند. این‌که مرد او را تحقیر می‌کرده، چیزی به نامش نمی‌کرده، دست بزن داشته و آدم بسیار شکاکی بوده است و موبایلش را هک می‌کرده تا کنترل بیشتری روی او داشته باشد. با وجود همه‌ی این ابزارها اما مشخص است که از خصلت‌های اساسی یک زن کاملا بی‌اطلاع است: «شاید برای مردها این‌طور باشد و هر زنی برای‌شان جذابیت داشته باشد، ولی برای ما، برای من، هر مردی ارزش دیدن و توجه کردن ندارد، چه برسد به محبت کردن یا مثلا عشق ورزیدن.»

در «هلاکوییسم» داستان آخر این مجموعه، نویسنده به سنت داستان‌نویسیِ شناخته‌شده‌اش برمی‌گردد و با به کار بردن زبانی طنازانه، خودی نشان می‌دهد. زن‌هایی که این بار با رد و بدل کردن دیالوگ‎هایی شوخ‌طبعانه، زندگی زناشویی از دست رفته‌شان را وا می‌کاوند. تقصیر ماجرا هم متوجه دکتر هلاکویی و توصیه‌های اوست و همین پیشنهادها به عنوان دلیل متلاشی‌شدن زندگی‌شان طرح می‌شود و از همین رو هم جزوات، سی‌دی‌ها و نوارهای سخنرانی‌‌های او را در آتش می‌سوزانند و با هم جشن می‌گیرند. زن‌هایی که هر کدام نماینده‌ی گروهی از زنان مصیبت‌کشیده‌ی جامعه‌اند که بر گور آرزوهای از دست رفته و زندگی ویران‌شده‌شان مویه می‌کنند. آن‌ها به فکر استقلال و هویت فردی‌شان نیستند و تنها نگرانی‌شان این است که چطور با خلاء عظیم درون‌شان کنار بیایند.

آذردخت بهرامی نخستین کتابش مجموعه داستان «شب‌های چهارشنبه» را در سال 1385به چاپ رساند که توسط «انجمن نویسندگان و منتقدان مطبوعات»، بهترین مجموعه داستان سال شناخته شد. او همین‌طور رمان‌های «آب، آسمان»، «سوتیکده‌ی سعادت، پرشین فامیلز دات کام»، و مجموعه داستان «آهن‌قراضه، نان خشک، دمپایی کهنه» را در کارنامه دارد.

این یادداشت در سایت الفِ کتاب به نشر رسیده است.