«خدای چیزهای کوچک» شاهکار آرونداتی روی با مقدمه جان آپدایک منتشر شد

 

Arundhati Roy_5

 

یادداشتی به بهانه‌ی انتشار «خدای چیزهای کوچک» شاهکار آرونداتی روی

 

 

رضا فکری

خوشبختیهای کوچک

بیش از بیست سال از انتشار «خدای چیزهای کوچک» می‌گذرد، اما همچنان بازنشر می‌شود و از آن به‌عنوان یکی از مهم‌ترین آثار منتشرشده‌ی قرن بیستم یاد می‌کنند. این رمان در سال ۱۹۹۷ برنده‌ی جایزه‌ی بوکر و کتاب سال تایم شد، و جان آپدایک نویسنده فقید آمریکایی در ستایش آن مقاله‌ای مفصل نوشت که در ترجمه فارسی آن (ترجمه سیروس نورآبادی، نشر نقش جهان) به عنوان مقدمه کتاب آمده است. «خدای چیزهای کوچک» در طول این دو دهه، به شکل‌های مختلف مورد توجه واقع شده: از جمله به فهرست ۱۰۰۱ کتابی که پیش از مرگ باید خواند راه یافت، در سال ۲۰۱۵ در فهرست صدتایی رمان‌های بزرگ قرن بیستم به انتخاب گاردین، در فهرست پانزده‌تایی رمان‌هایی بزرگ به انتخاب خوانندگان گاردین قرار گرفت، و در سال ۲۰۱۹ از سوی بی‌بی‌سی‌آرت به عنوان هشتمین کتاب الهام‌بخش جهان در فهرست صدتایی کتاب‌هایی که جهان را شکل دادند جای گرفت.

مساله‌ی افول را شاید بتوان همان بن‌مایه‌ای در نظر گرفت که بسیاری از منتقدان را وامی‌دارد «خدای چیزهای کوچک» را در کنار «خشم و هیاهو» و «صدسال تنهایی» قرار دهند. رمانی که عمده‌ تمرکز روایی‌اش، بر شرح ویرانی یک خانواده است و از آغاز روزهای اوجِ قدرت، تا از هم‌گسیختگی دردآورش را زیر نگاهی موشکافانه قرار می‌دهد. شرح مناسبات این خانواده را می‌توان تابلوی تمام‌نمایی از وضعیت اجتماعی و سیاسی هندوستان نیز در نظر گرفت. آرونداتی روی از رهگذر پرداختن به سیر اضمحلال این خانواده است که نقب‌هایی عمیق به مقطعی سی‌ساله از تاریخ هند می‌زند و نظام سفت و سخت و پیچیده‌ی طبقاتی‌اش را به چالش می‌گیرد.

داستانِ خانواده‌ای در شهر کوچکِ «آیه‌مِنم» از ایالتی جنوبی در هند که به شیوه‌ای غیرخطی و سیال و از منظر شخصیت‌های گوناگون پیش می‌رود و مخاطبش را در دالانی هزارتو از خرده‌روایت‌ها و وقایع تلخ قرار می‌دهد. «خدای چیزهای کوچک» با شرح یک ضایعه آغاز می‌شود و طولی نمی‌کشد که شخصیت‌های داستانش را دستخوش تغییراتی وسیع می‌کند. مرگ دختر کوچک خانواده، نقطه‌ی عزیمت همه‌ی حوادث متعاقب این رمان است و درست از همین لحظه است که فروپاشی آغاز می‌شود و سلسله‌ی اتفاق‌های تراژیک داستان به وقوع می‌پیوندد. شخصیت‌های داستان حتی تا سی سال بعد هم با خاطره‌ی مرگ همین دختر کوچک است که حرکت‌شان را آغاز می‌کنند؛ گاهی از آن دور می‌شوند اما دوباره به آن برمی‌گردند. مرگ «سوفی‌مول» آغازگر سقوط خانواده‌ای است که هیچ‌گاه همدل و همراه نبوده‌اند و هر یک ساز خود را کوک کرده‌اند. از پدربزرگ و مادربزرگ گرفته تا «بی‌بی کوچاما» عمه‌ی بزرگ، «چاکو» دایی، «آمو» مادر و «استا» و «راحل» که شخصیت‌های اصلی داستان هستند؛ دوقلوهایی هشت‌ساله و غیرهم‌سان در سال ۱۹۶۹ که اگرچه عاطفی، سرخوش و رویایی‌اند اما همراه با مادرشان آمو، روزگار پر تنشی را در خانه‌ی پدری می‌گذرانند. آن‌چه در عمق مراودات خانوادگی آن‌ها مشاهده می‌شود بخشندگی، در کنار خشونت، شوخ‌طبعی در کنار جدیت و درنهایت کمدی در کنار گروتسک است.

اما عصاره‌ی این تنش خانوادگی را می‌توان در صحنه‌ی‌‌‌ سینمارفتن‌شان مشاهده کرد؛ زمانی که راهپیمایان کمونیست اجازه‌ی عبور ماشین چاکو را نمی‌دهند و در این فاصله و تا بازشدن مسیر، واقعیت‌های بسیار مهمی از زندگی خانواده‌ی کوچاما و از موقعیت سیاسی و اجتماعی هندوستانِ آن روزگار آشکار می‌شود. در این دوره‌ی تاریخی، حزب کمونیست به خوبی توانسته در میان مسیحیانِ هندی جا باز‌ کند. درواقع آن‌ها سردمداران این حزب را با سنت‌توماسِ حواری برابر می‌بینند و به تدریج برای آن‌ها مارکسیسم جانشینی ساده برای مسیحیت محسوب می‌شود. این‌گونه است که خدا را با مارکس، شیطان را با کاپیتالیسم، بهشت را با جامعه‌ی بی‌طبقه و کلیسا را با حزب جایگزین می‌کنند. البته که دستاوردهای حزب کمونیست در مناطق مسیحی‌نشین هم بر میزان اقبال مردم به آن‌ها می‌افزاید. آن‌ها سطح نسبی سواد را بالا برده‌اند و به خوبی با اصول مذهبی مردم هماهنگ شده‌اند و بر رفاه مردمِ دهه‌ی پنجاه میلادیِ هند، تأثیرات مثبت بسیاری گذاشته‌اند. اوج رضایت‌مندی مردم از آن‌ها در سال ۱۹۵۷ است و همین باعث می‌شود تا حزب در انتخابات مجلس موفقیت‌های چشمگیری به دست آورد. نهرو از آنها در تشکیل دولت ائتلافی دعوت می‌کند و شور آرمان‌خواهی در دایی چاکو هم به طور چشمگیری فزونی می‌یابد.

Arundhati Roy_6

عصاره‌ی این تنش خانوادگی را می‌توان در صحنه‌ی‌‌‌ سینمارفتن‌شان مشاهده کرد؛ زمانی که راهپیمایان کمونیست اجازه‌ی عبور ماشین چاکو را نمی‌دهند و در این فاصله و تا بازشدن مسیر، واقعیت‌های بسیار مهمی از زندگی خانواده‌ی کوچاما و از موقعیت سیاسی و اجتماعی هندوستانِ آن روزگار آشکار می‌شود. در این دوره‌ی تاریخی، حزب کمونیست به خوبی توانسته در میان مسیحیانِ هندی جا باز‌ کند. درواقع آن‌ها سردمداران این حزب را با سنت‌توماسِ حواری برابر می‌بینند و به تدریج برای آن‌ها مارکسیسم جانشینی ساده برای مسیحیت محسوب می‌شود. این‌گونه است که خدا را با مارکس، شیطان را با کاپیتالیسم، بهشت را با جامعه‌ی بی‌طبقه و کلیسا را با حزب جایگزین می‌کنند

اندک‌زمانی بعد و دقیقا وقتی که چاکو از دانشگاه آکسفورد فارغ‌التحصیل می‌شود، ایالت زادگاه او (کرالا) درگیر جنگ داخلی می‌شود. خانواده‌ی او هم البته از ترکش‌های این جنگ در امان نیستند و اختلافاتی اساسی میان پدر و فرزندان و عمه‌ی بزرگ و مادر در این‌باره شکل می‌گیرد. در همین اثناست که نهرو دولت مرکب از کمونیست‌ها و کنگره‌ای‌ها را منحل و انتخابات جدیدی را اعلام می‌کند و حزب کنگره بار دیگر قدرت را در دست‌ می‌گیرد. طی ده سال کمونیست‌ها با فرازونشیب بسیار، هم‌چنان در بده‌بستانِ قدرت با حزب حاکم باقی می‌مانند. ده سالی که با اتفاقات سرنوشت‌ساز زیادی در خانواده‌ی کوچاما همراه است. پدرِ خانواده می‌میرد، دایی چاکو از همسرش جدا می‌شود و کارخانه‌ی ترشی و مرباهای بهشتی خانوادگی رونق می‌گیرد. در این دوره است که ایالت کرالا درگیر قحطی و باد و باران‌های سیل‌آسای موسمی می‌شود. مرگ‌ومیر افزایش می‌یابد و گرسنگی در رأس مشکلات مردم قرار ‌می‌گیرد. در این اوضاع رفیق ای.ام.اس، که نخست‌وزیری کمونیست است با سرسختی تئوری انتقال مسالمت‌آمیز قدرت را پیش ‌می‌برد و شعار اساسی او با عنوان «کوتاه‌کردن دست مجلسِ ضدمردمی و ارتجاع دولت مرکزی» طرفداران بسیاری پیدا می‌کند و چاکو از جمله‌ی آن‌هاست و مقاله‌های تندی هم در این رابطه می‌نویسد. اما به یک سال نمی‌کشد که دورنمای عملی‌کردن چنین شعاری تیره‌وتار می‌شود. بخشی از حزبِ آن‌ها با به راه‌انداختن جنگ داخلی و کشتار گسترده، طرفداران خود را از دست می‌دهد و نخست‌وزیر کمونیست مجبور به پاکسازیِ آن‌ها از حزب و دولت می‌شود و زمینه‌ی کاهش قدرت کمونیست‌ها و سقوط آن‌ها را رقم می‌زند. اتفاقاتی که با آغاز فرآیند فروپاشی این خانواده مقارن است.

صحنه‌ی کلیدی راه‌بندان، حقایقی را هم درباره‌ی اعضای این خانواده فاش می‌کند. در میانه‌ی تظاهرا‌ت، ولوتا، نجار و خدمتکار خانواده دیده می‌شود. در این بین، آمو با رفتار ناشیانه و دست‌پاچگی، علاقه و رابطه‌اش را با ولوتا رو‌ می‌کند و بی‌بی کوچاما وحشتش را از کمونیسم و میزان بیزاری‌اش را از زنی مانند آمو (که قواعد مرسوم فرهنگی خانواده‌ی اصیل هندی را زیر پا گذاشته)، ابراز می‌کند. همین‌جاست که او از جدانگه‌داشتن دوقلوها هم می‌گوید و پرسشی اساسی را در ذهن راحل و استا حک می‌کند و زمینه‌ی برقراری ارتباطی نزدیک‌تر و تجربه‌ی نامتعارفِ تنانگی را در سال‌های بعد میان آن‌ها شکل می‌دهد. درواقع صحنه‌ی راه‌بندان، به نوعی صحنه‌ی مرورِ تمامی ماجراهای حیاتی خانواده است و جایی است که همه‌ی آن‌چه که در کشور و ایالت و خانواده رخ می‌دهد، در آن توضیح داده می‌شود. انگار که ماشینِ خانواده دقیقا در بزنگاهی تاریخی توقف کرده که قرار است همه چیزِ زندگی را از دهه‌ی قبل تا سه دهه‌ی بعد به تصویر بکشد.

در همین نقطه‌ی مهم تاریخی است که چاکو با تندروی‌های سیاسی‌اش از خانواده و به‌خصوص خواهرش آمو دور می‌شود. عقاید کمونیستی او که مصرانه بر سر آن‌ها ایستاده به کوچک‌ترین امور زندگی و شکل مدیریتش در کارخانه‌ی خانوادگی تسری می‌یابد. چیزی که به هیچ وجه باب طبع عمه‌ی بزرگ خانواده (بی‌بی کوچاما) نیست. بی‌بی کوچاما بر طبل مخالف‌خوانی‎‌های دیگری هم می‌کوبد. او برخلاف چاکو بر حفظ اصالت خانوادگی و فرهنگ بومی تاکید دارد و با ورود سوفی مول و مادرش مارگارت تناقض‌های فکری‌اش را بیشتر آشکار می‌کند. بی‌بی کوچاما سعی می‌کند در برابر همسر سابق دایی چاکو آداب انگلیسی‌ها را رعایت کند و فقط انگلیسی حرف بزند و دوقلوها را هم به این کار وامی‌دارد. درواقع آن‌چه را که سال‌ها بعد میان دوقلوها رخ می‌دهد، باید متاثر از همین سخت‌گیری‌های بی‌بی کوچاما در نظر گرفت. راحل پس از بازگشت به خانه‌ی سابق خود که حالا پنجره‌هایش چرک و کثافت گرفته و دستگیره‌های برنجی‌اش با روغن پوشیده شده و حشرات مرده در گلدان‌های خالی‌اش انباشته شده‌، هم‌چنان از خودش می‌پرسد این‌همه سخت‌گیری برای چه بود؟

نقطه‌ی دیگری که روایت بر سر آن شکل می‌گیرد مرگ آمو (مادر دوقلوها) در سی‌ویک سالگی است. لحظه‌ای که در تغییر مسیر ماجراهای داستان، تعیین‌کننده است. این تغییر در لحظه، موتیفی است که آرونداتی روی مکرر و در جای‌جای رمانش به کار می‌برد؛ این‌که همه‌چیز طی یک لحظه و در یک اتفاق ناگهانی می‌تواند دگرگون شود و زندگی هر انسانی می‌تواند در مدت‌زمان بسیار کوتاهی روی دیگر سکه‌اش را ببیند. بقایای بازمانده از آتش‌سوزی یک خانه، یک ساعت رومیزی سوخته، یک عکس نیم‌سوخته و یا یک مبل سوخته و در کل چیزهایی که از ویرانه‌ها باقی می‌ماند، مدام به یاد آدم می‌آورد که چه چیزهایی وجود داشته‌اند و حالا از دست رفته‌اند. آرونداتی روی با رفت و برگشت روی گذشته‌ی دوقلوها و زمان حال زندگی‌شان و حرکت مدام روی آن شبی که سوفی‌مول مُرد، به دنبال کندوکاو میان همین ویرانه‌های باقی‌مانده از خانواده کوچاما است.

گذشت سی سال و نگاهی به سیر تحول این خانواده، نشان از روند قهقرایی‌اش دارد. چاکو همیشه همان کمونیست وفادار به آرمان‌های حزب باقی می‌ماند، بی‌بی کوچاما روزبه‌روز به سمت بی‌توجهی به خود و خانه پیش می‌رود. بعد از مرگ پدربزرگ و آمو، اعضای خانواده دورتر هم می‌شوند. استا و راحل همیشه همان دوقلوهای هشت‌ساله باقی می‌مانند. استا گنگ می‌شود و کلمه‌ای به زبان نمی‌آورد و زمان برای راحل همچنان در شب مرگ سوفی مول و خاطره‌ی رفتن به سینما برای تماشای فیلم «اشک‌ها و لبخندها» منجمد مانده است. تماشای فیلم «اشک‌ها و لبخندها» برای استا با فاجعه‌ی تعرض مرد لیمونادفروشِ سینما گره خورده است. اتفاقی که با انزجار و تهوع او ادامه می‌یابد. راحل در پی حمایت از استا برمی‌آید اما مادر آن‌چنان که باید موضوع را جدی نمی‌گیرد. رفتار و جملات گزنده‌ی او همیشه در گوش راحل زنگ می‌زند و تصویر ذهنی او را از مادرش مخدوش می‌کند.

آیه‌مِنمِ امروزی با ماهی‌های رودخانه‌ای سمی‌اش، بادهای موسمی تندش، خانه‌ی ویرانه‌ی خانوادگی که گل‌های خشک و حشرات مرده سرتاپای آن را پُر کرده، بازتاب زندگی مسموم و زنگارگرفته‌ی خودِ آن‌هاست. این شهر، کودکی دوقلوها را به گروگان گرفته و در اکنون نیز برایشان پر از مساله‌های گیج‌کننده و نامفهوم است. تنها ولوتا است که در این میانه، به عنوان شخصیتی تمام‌کننده ظاهر می‌شود. کسی که توانایی تغییر و دگرگون‌کردن زندگی آن‌ها را دارد. شخصیتی که دست‌نیافتنی و پُرطاقت است. ولوتا هرچه را که در عمارت آیه‌مِنم هست می‌تواند تعمیر کند؛ از ماشین کنسروساز کارخانه گرفته تا مجسمه‌ی فرشته‌ی حوض باغ بی‌بی کوچاما. وجود او برای دوقلوها هم حیاتی و ارزشمند است و مانند نفس‌کشیدن در زندگی آن‌هاست. او همان «خدای چیزهای کوچک» است که هم تواناست و هم دور از دسترس است و روایت زوال خانواده بی او مطمئنا چیزی اساسی کم دارد.

«خدای چیزهای کوچک» را باید نمایش ظهور و سقوط یک خانواده در نظر گرفت، با تمامی نقاط قدرت و ضعفی که به طور معمول همه‌ی خانواده‌ها درگیرش هستند؛ وضعیتی که ملغمه‌ی است از اتفاقات سیاسی، اجتماعی و تاریخی. رمان در انتها مخاطب را با تفسیر دیگری از خوشبختی روبه‌رو می‌کند؛ در دل دنیایی پر از فلاکت تنها باید به کورسوهای کوچکِ درخشان، دل‌خوش بود. درواقع همین خوشبختی‌های حقیر است که اندک آذوقه‌ای می‌شود برای ادامه‌ی مسیر زندگی و تاب‌آوردن مصائب آن.

 

این یادداشت در روزنامه‌ی سازندگی به نشر رسیده است.