سفر به انتهای شب /نیلوفر اجری؛ یادداشتی بر رمان «ما بدجایی ایستاده بودیم»؛ رضا فکری

یادداشتی بر رمان «ما بدجایی ایستاده بودیم»؛ نوشته رضا فکری؛ نشر مروارید

رضا فکری_ما بدجایی ایستاده بودیم

گروه ادبیات و کتاب: «چیزی را به‌هم نریز» اولین کتاب رضا فکری (۱۳۵۳شهر ری) بود که داستان‌هایش تصویری از جامعه‌ای تنها را نشان می‌داد. همین تنهایی به شکلی در کتاب بعدی او یعنی «ما بد جایی ایستاده بودیم» هم خودش را نشان می‌دهد. فکری در «ما بد جایی ایستاده بودیم» با نگاهی غیرمستقیم به بحران‌های سیاسی دهه‌ اخیر توانسته اثری قصه‌‌گو خلق کند، و شاید همین نکته، نشان از ظهور نویسنده‌ای می‌دهد که پس از مدت‌ها تمرین روی زبان و نوشتار خود، به خلق اثری دست یازیده که می‌تواند سکوی پرتاب او باشد به ادبیات داستانی فارسی؛ آنطور که محمد قاسم‌زاده می‌گوید: «ما بد جایی ایستاده بودیم» یادآور «سفر شب» بهمن شعله‌ور است، اما گامی جلوتر از آن. فرشته احمدی با تاکید بر جسات رضا فکری در نوشتن، می‌گوید: «رضا فکری از همان مجموعه‌داستانش به‌نظر می‌آمد چنین جسارتی را دارد که به قوانین و اصول رایج کار وقعی ننهد و فاصله بین دو اثر چاپ‌شده او نیز نشان‌دهنده همین موضوع است.» آنچه می‌خوانید نگاهی است به رمان «ما بد جایی ایستاده بودیم» که از سوی نشر مروارید منتشر شده است.

***

سفر به انتهای شب

نیلوفر اجری

«ما بدجایی ایستاده بودیم» از سفر آغاز می‌شود؛ سفری در ظاهر برای ادامه‌ تحصیل دو شخصیت اصلی داستان. یکی راوی (شبدیز) و دیگری اسد. انسان‌هایی از دو طبقه‌ فرهنگی و اقتصادی متفاوت و با دنیاهای فکری متفاوت‌تر که تنها وجه اشتراک‌شان، یعنی رده‌ سنی مشابه، آنها را درکنار هم قرار می‌دهد. برخورد اتفاقی این دو در ترمینال و اتوبوس است که ماجراهای بعدی را زنجیره‌وار سبب می‌شود. بخش اعظم این اثر در سفر و جاده‌ها روایت می‌شود، بنابراین پترن اصلی آن «سفر» است. منتها از «پترن جست‌وجو» که زیرمجموعه‌ الگوی اصلی روایت است نمی‌توان ساده گذشت. درواقع انگیزه‌ این سفرها، جست‌وجو است؛ جست‌وجوی شخصیت‌ها برای رسیدن به آزادی و استقلال عمل بیشتر یا رسیدن به امنیت و شادی. گرچه در ذات این سفرها نوعی فرار و انفعال نیز وجود دارد. منتها این انفعال آن‌قدر ناگزیر است که مخاطب نیز، آن‌ را در زمان معاصر و جغرافیای مشابه داستان تجربه کرده است.

این اثر درباره‌ آدم‌هایی‌ است که هرچقدر به ظن خودشان از حوادث دور می‌شوند باز هم در بدترین زمان ممکن در بدترین نقطه‌ ممکن قرار می‌گیرند. آدم‌هایی که به‌راحتی می‌توانند هر یک از ما باشند و همین حس نزدیک درد مشترک است که مخاطب را تا انتها با خود همراه می‌کند. گرچه استعاره‌ »بدجایی‌ایستادن» را که نام کتاب هم از آن گرفته شده نباید فقط در بودن در زمان و مکان اشتباه دانست؛ بلکه معنای نبودن در زمان و مکان درست را هم می‌شود از آن استنباط کرد. با این استدلال به این نتیجه می‌رسیم که اسد (و به‌طور کل افرادی چون او) به همین دلیل است که به‌جای شکوفاشدن استعدادهایشان، منفعل می‌شوند و حتی رو به افیون و مخدر می‌آورند.

شکل ساختاری کتاب را جدا از فصل‌بندی متداول آن، می‌توان در دو بخش دید: بخش اول که راوی، اسد را همراهی می‌کند و بخش دوم که راوی همراه دو شخصیت دیگر یعنی سعید و سوده است. مطابق با این ساختار، بخش اول ریتم کمابیش تندتری دارد و داستان در خط مستقیم‌تری روایت می‌شود.

بافت زبانی شخصیت‌ها نیز از ویژگی‌های بارز این کتاب محسوب می‌شود. به‌عنوان مثال بافت زبانی اسد علاوه بر اینکه به رده‌ سنی او مربوط است، نوعی بی‌خیالی عمدی و خشم و هنجارشکنی پنهان و عمدی در خود دارد. یا گونه‌ زبانی راوی که به دلیل تحلیل‌های ساده‌انگارانه‌اش، رگه‌هایی از طنز را پیدا کرده است. به‌علاوه‌ ساخت نوعی زبان فیگوراتیو در تقلید از لهجه‌ مردم در اقلیم کرمان که کاملا باورپذیر است. و درعین‌‌حال نویسنده در این راستا از واژه‌ها و ترکیبات قابل فهم و حتی جذاب برای مخاطب خود استفاده کرده است.

در بحث شخصیت‌پردازی تا وقتی مربوط به راوی و اسد است از کلیشه‌ها دور هستیم و شخصیت‌ها کاملا پرداخت شده است. راوی ظاهرا جوانی ا‌ست ساده که اگر دستش برسد از کمک به دیگران دریغ نمی‌کند. اما این ظاهر و پوسته‌ اوست. همچنان که رفته‌رفته متوجه می‌شویم او را نه از گفتارهای ذهنی‌اش، بلکه از رفتارهای گاه ضدونقیضش است که باید بشناسیم. رفتارهای منفعت‌طلبانه که طرف او را تعیین می‌کنند و حتی دوستی‌هایش هم گاهی مصداق بارز ضرب‌المثل معروف «دوستی خاله‌خرسه» می‌شود. در اثبات این ادعا می‌توان به متن خود کتاب استناد کرد و دیالوگی را شاهد آورد که اسد خطاب به شبدیز می‌گوید: «تو شر نهان خوبی داری...»، و اما در مورد اسد که در ابتدا بی‌مهر، لجباز، هنجارشکن و چاپلوس معرفی می‌شود، هرچه پیش‌تر می‌رویم با آشنایی بیشتر از او پی به لایه‌های درونی شخصیتش می‌بریم که نوعی منجی و مرشدبودن را به واسطه‌ هوش هیجانی بالا و توان برقراری ارتباط با افراد مختلف از خود بروز می‌دهد. بنابراین در چندوجهی‌بودن این دو شخصیت هیچ جای شکی باقی نمی‌ماند. باقی شخصیت‌ها گاه چندبعدی و عمیق تصویر شده‌اند، مانند شخصیت هداوندخانی (پدر راوی) و گاه در سطح باقی مانده‌اند. مانند شخصیت اغلب زنان داستان که یا فقط بُعد جنسی‌شان مدنظر قرار گرفته یا بُعد عاطفی مادری‌شان آن‌هم بسیار سطحی. شاید این تصور به ‌وجود بیاید که از دید راوی و مردهای اطرافش و با توجه به برهه‌ زمانی و شرایط جغرافیایی داستان، غیر از این هم نمی‌شد نگاهی به زن داشت؛ که البته تا حدی هم درست است. اما نویسنده می‌توانست با تمهیداتی صدای زنان را جدا از نگاه راوی در اثرش پررنگ‌تر کند. همچنان که در بخشی از کتاب راوی چیزهایی را نقل‌قول می‌کند که خودش هیج تصور روشن و واضحی از آنها ندارد. مانند حادثه‌ کوی دانشگاه که از دو منظر و نگاه بررسی شده است. و البته بدون دخالت طرز فکر راوی در آن. که در این نمونه نویسنده بسیار موفق عمل کرده. در ادامه‌ پردازش شخصیت‌ها باید به این نکته اشاره کرد که برخی شخصیت‌ها به نمایندگی از طبقه و قشر خود، به‌وجود آمده‌اند. مانند شاپور (برادر جانباز شبدیز) یا استاد میانسالی مانند محسن قادری که مثل خیلی از هم‌دوره‌ای‌هایش در جوانی فرصت عاشقی و به‌قولی جوانی‌کردن را نیافته است. البته تصمیم نویسنده مبنی بر حضور تیپیک این افراد در جهان داستان کاملا به‌جاست؛ چراکه همین حضور و اشاره به طبقات مختلف انسانی را، آنچه نیت متن بوده کفایت می‌کند. از طرفی تلاش برای پردازش شخصیتی تمام افراد حاضر در داستان امکان خروج از خط اصلی روایت را دارد و همچنین ممکن است خارج از حوصله‌ مخاطب باشد.

بحث نام‌گذاری شخصیت‌ها نیز به عمق‌بخشیدن و فهم بهتر اثر کمک کرده است. نام راوی، شبدیز است و به «اسب خسروپرویز» اشاره دارد که در متن کتاب هم به‌طور واضح آمده است. این اشاره زنگی‌ است برای توجه مخاطب خاص به این نام. اسب اینجا استعاره از مرکب است. مرکبی که خود قدرت اختیار چندانی ندارد و در خدمت سوارش درمی‌آید. چنان‌که اسب موردعلاقه‌ خسروپرویز که ظاهر بلندبالا و قدرتمندی هم داشته پیش از آن متعلق به رومیانی بوده که نقش دشمن را داشتند. این بی‌ارادگی در باطن و حتی ظاهر نیرومند (اما میان‌تهی) را در شخصیت راوی می‌توان شاهد بود. از طرفی نام اسد به معنای «شیر» می‌تواند اشاره‌ای باشد به سلطان و پادشاه و در اینجا کمی انحصاری‌تر، خسروپرویزی که پس از او همه‌چیز در سلسله‌ پادشاهی‌اش رو به اضمحلال رفت و کشور به‌ دست اعرابی افتاد که بر ایرانیان ظلم‌های بی‌شمار کرده و هر اعتراضی را در نطفه خفه کردند. مصداق مدرن آن‌هم در متن، اعتراض‌های نافرجام و بی‌نتیجه‌ سعید و هم‌نسلانش است در نبود اسد. حتی نام سعید، به ‌معنای خوشبخت هم می‌تواند کنایه‌ای تلخ باشد بر بدبختی او که نماینده‌ قشر جوان در این اثر است.

جدا از این نگاه تاریخی واقع‌گرایانه، نویسنده به ‌صورت تلویحی از اسطوره‌ها نیز در شخصیت‌پردازی و همچنین پرداخت داستان بهره برده است. به‌خصوص ماجرای مربوط به ملاقات اسد و دختر موردعلاقه‌اش در طبقه‌های بالایی ساختمان خوابگاه می‌تواند تداعی‌کننده‌ دیدار زال و رودابه باشد در اساطیر شرقی و ایرانی. البته این‌بار به فراخور زمان و شرایط، این اتفاق در فضایی امروزی رقم می‌خورد. از طرفی برخورد دیگران با آن به‌عنوان یک پدیده‌ ممنوعه و برخوردهای قهری اجتماع است که این دیدار و به‌طور کل این عشق را ناتمام و نافرجام باقی می‌گذارد. همانطور که باقی عشق‌ها در جهان داستان همگی ممنوعه و به‌نوعی ناکفو هستند. نتیجه‌ این ممنوعیت‌ها بی‌ثمری ا‌ست. اگر در داستان زال و رودابه، ثمره‌ای چون رستم وجود داشت که بعد از پدر ناجی مردمان خود محسوب می‌شد در این‌جا کودکی‌ است که هرگز زاده نمی‌شود. به این ترتیب است که کهن‌الگوی ناجی در کتاب، پس از شخصیت اسد به بن‌بست می‌رسد؛ اسدی که هنگام مرگ به «مسیح» تشبیه می‌شود که در این تشبیه هم نوعی مرگ ناجی نهفته است.

این یادداشت در روزنامه آرمان روز پنج‌شنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹ به نشر رسیده است.

سفر به انتهای شب /نیلوفر اجری؛ یادداشتی بر رمان «ما بدجایی ایستاده بودیم» رضا فکری

یادداشتی بر رمان «ما بدجایی ایستاده بودیم»؛ نوشته رضا فکری؛ نشر مروارید

رضا فکری_ما بدجایی ایستاده بودیم

گروه ادبیات و کتاب: «چیزی را به‌هم نریز» اولین کتاب رضا فکری (۱۳۵۳شهر ری) بود که داستان‌هایش تصویری از جامعه‌ای تنها را نشان می‌داد. همین تنهایی به شکلی در کتاب بعدی او یعنی «ما بد جایی ایستاده بودیم» هم خودش را نشان می‌دهد. فکری در «ما بد جایی ایستاده بودیم» با نگاهی غیرمستقیم به بحران‌های سیاسی دهه‌ اخیر توانسته اثری قصه‌‌گو خلق کند، و شاید همین نکته، نشان از ظهور نویسنده‌ای می‌دهد که پس از مدت‌ها تمرین روی زبان و نوشتار خود، به خلق اثری دست یازیده که می‌تواند سکوی پرتاب او باشد به ادبیات داستانی فارسی؛ آنطور که محمد قاسم‌زاده می‌گوید: «ما بد جایی ایستاده بودیم» یادآور «سفر شب» بهمن شعله‌ور است، اما گامی جلوتر از آن. فرشته احمدی با تاکید بر جسات رضا فکری در نوشتن، می‌گوید: «رضا فکری از همان مجموعه‌داستانش به‌نظر می‌آمد چنین جسارتی را دارد که به قوانین و اصول رایج کار وقعی ننهد و فاصله بین دو اثر چاپ‌شده او نیز نشان‌دهنده همین موضوع است.» آنچه می‌خوانید نگاهی است به رمان «ما بد جایی ایستاده بودیم» که از سوی نشر مروارید منتشر شده است.

***

سفر به انتهای شب

نیلوفر اجری

«ما بدجایی ایستاده بودیم» از سفر آغاز می‌شود؛ سفری در ظاهر برای ادامه‌ تحصیل دو شخصیت اصلی داستان. یکی راوی (شبدیز) و دیگری اسد. انسان‌هایی از دو طبقه‌ فرهنگی و اقتصادی متفاوت و با دنیاهای فکری متفاوت‌تر که تنها وجه اشتراک‌شان، یعنی رده‌ سنی مشابه، آنها را درکنار هم قرار می‌دهد. برخورد اتفاقی این دو در ترمینال و اتوبوس است که ماجراهای بعدی را زنجیره‌وار سبب می‌شود. بخش اعظم این اثر در سفر و جاده‌ها روایت می‌شود، بنابراین پترن اصلی آن «سفر است». منتها از «پترن جست‌وجو» که زیرمجموعه‌ الگوی اصلی روایت است نمی‌توان ساده گذشت. درواقع انگیزه‌ این سفرها، جست‌وجو است؛ جست‌وجوی شخصیت‌ها برای رسیدن به آزادی و استقلال عمل بیشتر یا رسیدن به امنیت و شادی. گرچه در ذات این سفرها نوعی فرار و انفعال نیز وجود دارد. منتها این انفعال آن‌قدر ناگزیر است که مخاطب نیز، آن‌ را در زمان معاصر و جغرافیای مشابه داستان تجربه کرده است.

این اثر درباره‌ آدم‌هایی‌ است که هرچقدر به ظن خودشان از حوادث دور می‌شوند باز هم در بدترین زمان ممکن در بدترین نقطه‌ ممکن قرار می‌گیرند. آدم‌هایی که به‌راحتی می‌توانند هر یک از ما باشند و همین حس نزدیک درد مشترک است که مخاطب را تا انتها با خود همراه می‌کند. گرچه استعاره‌ «بدجایی‌ایستادن» را که نام کتاب هم از آن گرفته شده نباید فقط در بودن در زمان و مکان اشتباه دانست؛ بلکه معنای نبودن در زمان و مکان درست را هم می‌شود از آن استنباط کرد. با این استدلال به این نتیجه می‌رسیم که اسد (و به‌طور کل افرادی چون او) به همین دلیل است که به‌جای شکوفاشدن استعدادهایشان، منفعل می‌شوند و حتی رو به افیون و مخدر می‌آورند.

شکل ساختاری کتاب را جدا از فصل‌بندی متداول آن، می‌توان در دو بخش دید: بخش اول که راوی، اسد را همراهی می‌کند و بخش دوم که راوی همراه دو شخصیت دیگر یعنی سعید و سوده است. مطابق با این ساختار، بخش اول ریتم کمابیش تندتری دارد و داستان در خط مستقیم‌تری روایت می‌شود.

بافت زبانی شخصیت‌ها نیز از ویژگی‌های بارز این کتاب محسوب می‌شود. به‌عنوان مثال بافت زبانی اسد علاوه بر اینکه به رده‌ سنی او مربوط است، نوعی بی‌خیالی عمدی و خشم و هنجارشکنی پنهان و عمدی در خود دارد. یا گونه‌ زبانی راوی که به دلیل تحلیل‌های ساده‌انگارانه‌اش، رگه‌هایی از طنز را پیدا کرده است. به‌علاوه‌ ساخت نوعی زبان فیگوراتیو در تقلید از لهجه‌ مردم در اقلیم کرمان که کاملا باورپذیر است. و درعین‌‌حال نویسنده در این راستا از واژه‌ها و ترکیبات قابل فهم و حتی جذاب برای مخاطب خود استفاده کرده است.

در بحث شخصیت‌پردازی تا وقتی مربوط به راوی و اسد است از کلیشه‌ها دور هستیم و شخصیت‌ها کاملا پرداخت شده است. راوی ظاهرا جوانی ا‌ست ساده که اگر دستش برسد از کمک به دیگران دریغ نمی‌کند. اما این ظاهر و پوسته‌ اوست. همچنان که رفته‌رفته متوجه می‌شویم او را نه از گفتارهای ذهنی‌اش، بلکه از رفتارهای گاه ضدونقیضش است که باید بشناسیم. رفتارهای منفعت‌طلبانه که طرف او را تعیین می‌کنند و حتی دوستی‌هایش هم گاهی مصداق بارز ضرب‌المثل معروف «دوستی خاله‌خرسه» می‌شود. در اثبات این ادعا می‌توان به متن خود کتاب استناد کرد و دیالوگی را شاهد آورد که اسد خطاب به شبدیز می‌گوید: «تو شر نهان خوبی داری...»، و اما در مورد اسد که در ابتدا بی‌مهر، لجباز، هنجارشکن و چاپلوس معرفی می‌شود، هرچه پیش‌تر می‌رویم با آشنایی بیشتر از او پی به لایه‌های درونی شخصیتش می‌بریم که نوعی منجی و مرشدبودن را به واسطه‌ هوش هیجانی بالا و توان برقراری ارتباط با افراد مختلف از خود بروز می‌دهد. بنابراین در چندوجهی‌بودن این دو شخصیت هیچ جای شکی باقی نمی‌ماند. باقی شخصیت‌ها گاه چندبعدی و عمیق تصویر شده‌اند، مانند شخصیت هداوندخانی (پدر راوی) و گاه در سطح باقی مانده‌اند. مانند شخصیت اغلب زنان داستان که یا فقط بُعد جنسی‌شان مدنظر قرار گرفته یا بُعد عاطفی مادری‌شان آن‌هم بسیار سطحی. شاید این تصور به ‌وجود بیاید که از دید راوی و مردهای اطرافش و با توجه به برهه‌ زمانی و شرایط جغرافیایی داستان، غیر از این هم نمی‌شد نگاهی به زن داشت؛ که البته تا حدی هم درست است. اما نویسنده می‌توانست با تمهیداتی صدای زنان را جدا از نگاه راوی در اثرش پررنگ‌تر کند. همچنان که در بخشی از کتاب راوی چیزهایی را نقل‌قول می‌کند که خودش هیج تصور روشن و واضحی از آنها ندارد. مانند حادثه‌ کوی دانشگاه که از دو منظر و نگاه بررسی شده است. و البته بدون دخالت طرز فکر راوی در آن. که در این نمونه نویسنده بسیار موفق عمل کرده. در ادامه‌ پردازش شخصیت‌ها باید به این نکته اشاره کرد که برخی شخصیت‌ها به نمایندگی از طبقه و قشر خود، به‌وجود آمده‌اند. مانند شاپور (برادر جانباز شبدیز) یا استاد میانسالی مانند محسن قادری که مثل خیلی از هم‌دوره‌ای‌هایش در جوانی فرصت عاشقی و به‌قولی جوانی‌کردن را نیافته است. البته تصمیم نویسنده مبنی بر حضور تیپیک این افراد در جهان داستان کاملا به‌جاست؛ چراکه همین حضور و اشاره به طبقات مختلف انسانی را، آنچه نیت متن بوده کفایت می‌کند. از طرفی تلاش برای پردازش شخصیتی تمام افراد حاضر در داستان امکان خروج از خط اصلی روایت را دارد و همچنین ممکن است خارج از حوصله‌ مخاطب باشد.

بحث نام‌گذاری شخصیت‌ها نیز به عمق‌بخشیدن و فهم بهتر اثر کمک کرده است. نام راوی، شبدیز است و به «اسب خسروپرویز» اشاره دارد که در متن کتاب هم به‌طور واضح آمده است. این اشاره زنگی‌ است برای توجه مخاطب خاص به این نام. اسب اینجا استعاره از مرکب است. مرکبی که خود قدرت اختیار چندانی ندارد و در خدمت سوارش درمی‌آید. چنان‌که اسب موردعلاقه‌ خسروپرویز که ظاهر بلندبالا و قدرتمندی هم داشته پیش از آن متعلق به رومیانی بوده که نقش دشمن را داشتند. این بی‌ارادگی در باطن و حتی ظاهر نیرومند (اما میان‌تهی) را در شخصیت راوی می‌توان شاهد بود. از طرفی نام اسد به معنای «شیر» می‌تواند اشاره‌ای باشد به سلطان و پادشاه و در اینجا کمی انحصاری‌تر، خسروپرویزی که پس از او همه‌چیز در سلسله‌ پادشاهی‌اش رو به اضمحلال رفت و کشور به‌ دست اعرابی افتاد که بر ایرانیان ظلم‌های بی‌شمار کرده و هر اعتراضی را در نطفه خفه کردند. مصداق مدرن آن‌هم در متن، اعتراض‌های نافرجام و بی‌نتیجه‌ سعید و هم‌نسلانش است در نبود اسد. حتی نام سعید، به ‌معنای خوشبخت هم می‌تواند کنایه‌ای تلخ باشد بر بدبختی او که نماینده‌ قشر جوان در این اثر است.

جدا از این نگاه تاریخی واقع‌گرایانه، نویسنده به ‌صورت تلویحی از اسطوره‌ها نیز در شخصیت‌پردازی و همچنین پرداخت داستان بهره برده است. به‌خصوص ماجرای مربوط به ملاقات اسد و دختر موردعلاقه‌اش در طبقه‌های بالایی ساختمان خوابگاه می‌تواند تداعی‌کننده‌ دیدار زال و رودابه باشد در اساطیر شرقی و ایرانی. البته این‌بار به فراخور زمان و شرایط، این اتفاق در فضایی امروزی رقم می‌خورد. از طرفی برخورد دیگران با آن به‌عنوان یک پدیده‌ ممنوعه و برخوردهای قهری اجتماع است که این دیدار و به‌طور کل این عشق را ناتمام و نافرجام باقی می‌گذارد. همانطور که باقی عشق‌ها در جهان داستان همگی ممنوعه و به‌نوعی ناکفو هستند. نتیجه‌ این ممنوعیت‌ها بی‌ثمری ا‌ست. اگر در داستان زال و رودابه، ثمره‌ای چون رستم وجود داشت که بعد از پدر ناجی مردمان خود محسوب می‌شد در این‌جا کودکی‌ است که هرگز زاده نمی‌شود. به این ترتیب است که کهن‌الگوی ناجی در کتاب، پس از شخصیت اسد به بن‌بست می‌رسد؛ اسدی که هنگام مرگ به «مسیح» تشبیه می‌شود که در این تشبیه هم نوعی مرگ ناجی نهفته است.

این یادداشت در روزنامه آرمان روز پنج‌شنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹ به نشر رسیده است.

رویای رسیدن به دنیای نو /یادداشتی بر «هیچ دوستی به‌جز کوهستان» بهروز بوچانی

 

بهروز بوچانی در «هیچ دوستی به‌جز کوهستان»، راویِ سفری است به بلندای هزارویکشب و قصه‌هایی دردآور از واقعیات زیستیِ پناهندگانی نقل می‌کند که در اوج بی‌پناهی و در مرز باریکِ میان مرگ و زندگی به خود پیچیده‌اند

«هیچ دوستی به‌جز کوهستان»

نوشته: بهروز بوچانی
ناشر: چشمه
چاپ دهم1399
248 صفحه
48000‌ تومان

 

***

رضا فکری

بهروز بوچانی در «هیچ دوستی به‌جز کوهستان»، راویِ سفری است به بلندای هزارویکشب و قصه‌هایی دردآور از واقعیات زیستیِ پناهندگانی نقل می‌کند که در اوج بی‌پناهی و در مرز باریکِ میان مرگ و زندگی به خود پیچیده‌اند. او که روزنامه‌نگار و تحصیل‌کرده‌ی رشته‌ی علوم سیاسی در ایران بوده، در سفری که از تهران آغاز می‌شود، قدم در راهی می‌گذارد که در انتها به جزیره‌ی مانوس در گینه نو ختم می‌شود. بوچانی طی سیروسلوکی هفت‌ساله، وقایعی تلخ و حوادثی پرخطر را در کنار همراهانش از سر می‌گذراند و همین تجارب ناب و دستِ اول را نیز در قصه‌های این کتاب گنجانده است. 

در هر فصل کتاب، از چشم‌اندازی تازه می‌توان به مقوله‌ی «سفر» نگریست. مسافر همواره از سفر انتظارِ دیدن دنیایی نو را دارد. دنیایی که حال او را دگرگون می‌کند و آگاهی‌های تازه به او می‌بخشد. درواقع تصویرِ همین جهانِ بدیع است که با وجود تمام دشواری‌های طول سفر، رضایت و آرامش خاطر را برای او به ارمغان می‌آورد. شخصیت‌های «هیچ دوستی به‌جز کوهستان» نیز با چنین آرزوهایی و در سودای رسیدن به چنین جهانی است که از این تونل پُرپیچ‌وخم و تاریک و تنگ می‌گذرند. آن‌ها از همه‌ی این مسیرهای صعب و پُردلهره می‌گذرند تا رؤیایی را محقق کنند که در سرزمین مادری‌شان ناممکن می‌نماید.

 در هیچ مرحله‌ای از این مبارزه‌ی سخت نمی‌توان نتیجه‌ی کار را پیش‌بینی نمود و آینده اغلب آبستن وقایعی با سروشکلی فراواقعی و معجزه‌آمیز است. مسافرانی که در هر لحظه دهشتِ مرگ را پیش روی خود می‌بینند، اما در عین حال هم به نجاتی که شاید در آخرین لحظات فرا برسد، امیدوارند. در یکی از نقاط اوج این تعلیق‌ها و در میانه‌ی فنا و بقا، آدم‌هایی در قایقی نشسته‌اند که چندین برابر ظرفیتش، مسافر در خود جا داده است. قایق در پهنه‌ی‌ اقیانوس به‌زحمت پیش می‌رود اما موج‌ها قوی‌تر از آنی هستند که قایق در برابرشان تاب بیاورد. توفانی از راه می‌رسد و قایقِ نیم‌شکسته را در خود فرو می‌برد. آدم‌ها دورتر از کوله‌پشتی‌ها، کلاه‌ها و کفش‌ها در آب دست‌وپا می‌زنند. حالا دیگر آن وسیله‌ها به چه کارشان می‌آید وقتی مرگ پنجه بر گلویشان انداخته و می‌فشارد؟ درست در این لحظه که نااُمیدی به اوج خود رسیده و مسافران کم‌کم تن به تباهیِ پیش روی خود می‌دهند، معجزه خود را نشان می‌دهد و کشتی بزرگی به آن‌ها نزدیک ‌می‌شود.

راوی با آدم‌هایی از ملیّت‌ها و پیشینه‌های گوناگون همراه است. از کودکی شیرخوار که سمج و سخت به سینه‌ی مادرش چسبیده گرفته تا مرد جوانی که برای فرار از وحشت تنهایی و بی‌پناهی، نمایشی برای همراهان‌اش اجرا می‌کند. پسری روهینگیایی که خطوط تیره‌ی پای چشم‌ها و لاغری مفرط و افتادگی شانه‌هایش، از خشونت‌ها، خونریزی‌ها و قساوت‌هایی حکایت می‌کند که در مسیری از برمه تا گینه نو جریان داشته، نماینده‌ی آدم‌هایی است که به دلیل شقاوت جاری در زندگی‌شان، بسیاری از عواطف انسانی در آن‌ها رنگ باخته است. گرسنگی، بی‌پناهی، تحقیر و بی‌عدالتی از آن‌ها موجوداتی ساخته که تنها می‌توانند به سیر کردن شکم خود فکر کنند؛ حتی اگر به بهای از بین بردن دیگری باشد. برای همین است که راوی گاه تعبیرِ «گرگ‌های وحشی گرسنه» را برای آن‌ها به‌کار می‌برد. حیواناتی که سر در شکم شکارشان فرو می‌برند و دندان‌هاشان را به هم نشان می‌دهند. در کنار چنین صحنه‌هایی اما چهره‌ی دیگری از آدمی هم ترسیم می‌شود. انسان‌هایی که همان حداقل غذا و جای خواب خود را با دیگران شریک می‌شوند و از گرسنگی‌های طولانی و بی‌خوابی‌های ناشی از کمبود جا نمی‌ترسند و آسایشِ همسفرشان به آن‌ها رضایت خاطر می‌دهد. آن‌ها آشوب و هراسِ دیگران را زیر پوست خود لمس می‌کنند و می‌کوشند راهی برای هدایت و مدیریتِ آدم‌های ترس‌خورده و حیران بیابند.

بخش عمده‌ای از این سفر هزارویک‌شبی که قهرمانان این داستان طی می‌کنند، عرصه‌ی آزمایشِ مفاهیمی است که در تمامی طول عمرشان طور دیگری تعریف شده و حالا از آن‌ها آشنایی‌زدایی می‌شود. مفاهیمی هم‌چون عدالت، شجاعت، ترس، ناامیدی، همدلی، حقارت و مرگ. در هریک از ماجراهای پُر هول و هیجانِ این کتاب، یکی از این مفاهیم در بوته‌ی امتحان قرار می‌گیرد؛ در قایق گرفتارِ توفان به یک شکل و در کمپ پناهندگان و زندان به شکلی دیگر. از دل انسانی که به ناامیدی مطلق رسیده و چیزی برای باختن ندارد، شجاعت می‌جوشد تا امکان و امیدی تازه برای نجات خویش بیابد و عدالت در جایی که بشر مطلقاً به طبیعت وابسته است، با شکلی از تنازع بقای خاصِ حیوانات، معنا پیدا می‌کند. همین شناخت‌ها و تجارب است که رهروان را در کنار دشواری‌های نفس‌گیر و تلخی‌های به ظاهر بی‌پایان، بر مدار تداوم سفر نگه می‌دارد. علاوه‌براین، آدم‌ها برای بقا به طنازی و خلقِ موقعیت‌های شورانگیز نیاز دارند و این نیز بر شیرینی‌های هرچند اندک و گذرای این سفر می‌افزاید: «این خاصیت زندان است که کسی نمی‌تواند با کس دیگری به مدت طولانی احساس دشمنی کند. البته این قاعده‌ برای دوستی هم صدق می‌کند. زندان محیطی نیست که بتوان یک احساس ناخوشایند و حتی خوشایند را برای مدتی طولانی تحمل کرد. زندانی‌ها در طول ساعاتی که بیدارند ده‌ها بار چشم‌های‌شان در چشم‌های یکدیگر گیر می‌کند و تحملِ این احساسات برای دوره‌ای طولانی شکنجه‌آور است.»

این یادداشت در سایت الف کتاب به نشر رسیده است.

مین‌های افغانستان از خیابان‌های آن بیشتر است! /یادداشتی بر مجموعه‌داستان «چشم سگ» عالیه عطایی

 

 

عالیه عطایی به فراخور زیست متفاوت ایرانی و افغانستانی‌اش و با درهم‌آمیختن تجارب زندگی در این دو کشور است که داستان‌هایش را سروشکل می‌دهد. او هم در داستان‌ها و هم در روایت‌های غیرداستانی‌اش، در کنار تصویری که از افغانستان امروز ارائه می‌دهد

«چشمِ سگ» 

(مجموعه داستان)

نوشته: عالیه عطایی

ناشر: چشمه، چاپ اول1399

150 صفحه/27000 تومان

 

***

 

رضا فکری

عالیه عطایی به فراخور زیست متفاوت ایرانی و افغانستانی‌اش و با درهم‌آمیختن تجارب زندگی در این دو کشور است که داستان‌هایش را سروشکل می‌دهد. او هم در داستان‌ها و هم در روایت‌های غیرداستانی‌اش، در کنار تصویری که از افغانستان امروز ارائه می‌دهد، همواره می‌کوشد صدای نسل دوم و سوم مهاجرانی باشد که حالا با وجود رفت‌وآمد میان ایران و سرزمین مادری‌شان، به هر دو کشور احساس تعلق و وابستگی می‌کنند. «چشمِ سگ» تازه‌ترین اثر او، مجموعه‌ای پر از موقعیت‌های داستانیِ پر اُفت و خیز است و به‌وضوح می‌توان پیوند‌های ناگسستنیِ میان دو کشور و درهم‌تنیدگیِ فرهنگی‌شان را در آن مشاهده کرد.

در مقایسه با «کافورپوش» و «مگر می‌شود قابیل هابیل را کشته باشد؟»، دو کتاب پیشینِ عالیه عطایی، مجموعه‌ی حاضر شخصیت‌هایی به مراتب متفاوت‌تر و پیچیده‌تری دارد. شخصیت‌هایی که با تصمیم‌های ناگهانی خود، اتفاقاتِ پرهیجانی را برای خود و اطرافیان‌شان رقم می‌زنند. آن‌ها در جاده‌ای پر پیچ‌وخم به دنبال مقصدی هستند که در آن ثبات و آرامشی برقرار باشد و اغلب مجبورند بر لبه‌ی تیز و باریک پرتگاهی حرکت کنند که هر لحظه بیم غلتیدن در عمقی بی‌انتها تهدیدشان می‌کند. در داستان «شبیه گالیله» مردی که از افغانستان حیواناتی کمیاب به ایران می‌آورد و به مشتریان ایرانی‌اش می‌فروشد، با این‌که خطر حیوانات وحشی و همین‌طور دستگیری به خاطر همراه‌داشتنِ آن‌ها در انتظار اوست، اما هم‌چنان بی‌محابا به کارش ادامه می‌دهد. انگیزه‌‌ی او در آغاز کسب درآمدی است که با آن بتواند همسر و دخترش را که مقیم اتریش هستند حمایت کند، اما به‌تدریج رؤیای خانه‌ای امن با دوستانی همدل و همراه در ایران، جای سودای آغازین را می‌گیرد. او با یک مار پیتون دور تهران را می‌چرخد تا دوستانِ تازه‌یافته‌ی ایرانی‌اش را با عکس‌های خارق‌العاده‌ای از این حیوان به شور و وجد آورد و آن‌ها را برای خود نگه دارد. هرچندکه این رابطه هم بدون چالش نیست و او برای تداوم آن ضررهای مالی و خطرات جانیِ بسیاری به جان می‌خرد. او جایی در میانه‌ی راه با این پرسش مواجه می‌شود که آیا چنین صمیمتی، به تحمل این حجم از مخاطره می‌ارزد؟ و یا در داستانِ «شب سمرقند» زنی که به موقعیتی تثبیت‌شده در زادگاه خود در ازبکستان رسیده و انتظار نمی‌رود به راحتی از آن بگذرد، با تهدیدی تلفنی از جانب دوستی در ایران، در هزارتویی از احتمالات گوناگون می‌افتد و شخصیت پیچیده‌اش را هویدا می‌کند.

در برخی از داستان‌های مجموعه، رشته‌ی پیوستگی دنیای آدم‌های ایرانی و افغانستانی چنان مستحکم است که به نظر می‌رسد هیچ واقعه‌ای قادر به گسستن آن نیست و در ازدواج، دوستی، هم‌خانه‌گی و سایر مناسبات اجتماعی، نوعی یگانگی و تعلق عمیق وجود دارد که در برابر هر مانعی می‌ایستد. در داستانِ «پسخانه»، مرد مهاجر افغانی که قدردانِ کشوری است که به او خانه و خانواده بخشیده، نه تنها با عوامل تهدیدکننده‌ی خانواده، که با هر چیزی که امنیتِ ایران را به مخاطره بیاندازد مقابله می‌کند. حتی اگر این عامل تهدیدگر، هم‌وطنی قدیمی در زادگاه‌اش باشد. مرد در پیچ‌وخم راهی قرار می‌گیرد که باید میان غرایزی که یک عمر با تکیه بر آن‌ها زیسته و آن‌چه اکنون به او دلبستگیِ جایگزین‌ناپذیری داده است، دست به انتخاب بزند؛ انتخابی که برای او در حکمِ قرار گرفتن بین مرگ‌ و زندگی است.

در بخش دیگری از داستان‌های مجموعه، گریزناپذیریِ پیوندهای عاطفی است که در مرکز توجه قرار می‌گیرد. آدم‌ها در اوج ثبات و لذت از زندگی آرام خود، به‌یکباره با پرسشی کلیدی غافلگیر می‌شوند که آیا دوری موقت جغرافیایی می‌تواند منجر به جدایی دائمی آن‌ها شود؟ شخصیت‌ها به طور معمول در چنین موقعیت‌هایی است که سویه‌ی پیش‌بینی‌ناپذیر خود را به عرصه می‌آورند و تمام محاسبات و فرضیات را به‌هم می‌ریزند. در داستان‌های «ختم عمه هما»، «اثر فوری پروانه» و «فیل بلخی» چنین اتفاقاتی پررنگ‌ترند و در هریک از آن‌ها شخصیت‌ها به نوعی پوچی در رابطه‌های انسانی می‌رسند که باعث می‌شود جز با سلاح خشونت نتوانند با وضعیت‌های خطیر و پرالتهاب زندگی‌شان روبرو شوند. خشم انباشته در چنین وضعیتی، انرژی شگفتی برای نابود کردن همه‌ی آن‌چه ساخته‌اند به آن‌ها می‌بخشد و در دل آرامش و پایداری، توفانی از بی‌ثباتی به راه می‌افتد. در نهایت «چشمِ سگ» را باید مجموعه‌ای از موقعیت‌ها و شخصیت‌های پیچیده دانست که قدرت تحلیل و توانایی تصمیم‌گیری انسان‌ها را به چالش می‌کشد. شخصیت‌هایی که ریشه در خاک دو کشور با پیوستگی‌های عمیق تاریخی و فرهنگی دارند: «چشمش به تابلوِ اتوبان افتاد. افغان‌ها هم بعد از جنگِ با طالب‌ها اسمِ خیابان‌ها و میدان‌ها و اتوبان‌ها را از گل و شعر به شهدا تغییر دادند، اما مگر افغانستان چه‌قدر اتوبان و خیابان دارد؟ در برابر شهدایش هیچ. به نظرش می‌رسید این روزها در افغانستان کسی که بدون جنگ و مین و بمب انتحاری به مرگ طبیعی بمیرد، آدم مهمتری است از شهدا که هر روز هفتاد تا دویست نفر به تعدادشان اضافه می‌شد، همین حالی که او در تهران قدم می‌زد. این‌قدر شهید شدند که خوب است اسم زنده‌ها را روی میدان‌ها بگذارند...» 

این یادداشت در سایت الف کتاب به نشر رسیده است.

نقش لُمپن‌های سیاسی در تاریخ معاصر ایران /گفت‌وگو با حسن هدایت به‌مناسبت «وقایع‌نگاری یک لات چاقوکش»

گفت‌وگوی رضا فکری با حسن هدایت

گروه ادبیات و کتاب: حسن هدایت (۱۳۳۴ تهران) کارگردان سریال‌ «کاراگاه» و فیلم‌های اقتباسی از داستان‌های صادق هدایت از جمله «گرداب» و فیلم‌های سینمایی «چشم شیطان»، «سایه‌روشن»، «گراند سینما» و ده‌ها اثر سینمایی و تلویزیونی دیگر، این‌بار با رمان «وقایع‌نگاری یک لات چاقو‌کش» به دل تاریخ معاصر ایران زده است؛ آنطور که خودش می‌گوید: «زمانی که شروع به تحقیقات جدی درباره لات‌های تهران، ریشه‌هایشان و نقش آنها در وقایع سیاسی و اجتماعی صدساله اخیر ایران نمودم، اوایل به‌نظر کاری تفریحی می‌رسید، ولی به‌تدریج روابط ریشه‌دار لات‌ها با سیاست و اهمیت انکارناپذیرشان در جریانات سیاسی، چون یک غول نمایان گردید. به‌نحوی‌ که به‌عیان برایم مسلم شد که از دوران مشروطیت به بعد، تقریبا هیچ تحول اجتماعی وجود نداشته که لات‌ها و چاقوکش‌های ریز و درشت به‌طور کلی لمپن‌های سیاسی در آن نقش نداشته باشند.» آنچه می‌خوانید گفت‌وگو با حسن هدایت به‌مناسبت انتشار «وقایع‌نگاری یک لات چاقوکش» است که از سوی نشر گستره منتشر شده.

***

reza fekri

رضا فکری

کتاب «وقایع‌نگاری یک لات چاقوکش» ماهیتی قصه‌گو دارد و بر مبنای خاطراتی از هاشم آبسرداری نوشته شده، اما راویِ اتفاقات سرنوشت‌سازِ دو دهه از تاریخ معاصر هم هست و حکایاتی از زندگی شخصیت‌های مهم آن دوره را نیز واگو می‌کند. درواقع جایی در میانه‌ رمان، بیوگرافی، وقایع‌نگاری و تاریخ‌نگاری ایستاده است. شما کدام‌یک از این وجوه را در اثر پررنگ‌تر می‌بینید؟
روایت کتاب، وجه داستانگویی قوی‌تری دارد و موارد تاریخی درواقع بستری برای بیان نگاه یک لمپن اجتماعی به وقایع پیرامونش است؛ چون کار اصلی او انجام دستوراتی بوده که از سطوح سیاسی بالا به او و امثال او داده می‌شد؛ بنابراین با وجه سیاسی جامعه به شکل پررنگ‌تری روبه‌رو بوده است. او از چندوچون سیاست کشور سردرنمی‌آورد و فقط تابع دستورات است. اگر گاهی روشنگری برایش صورت می‌گیرد به‌واسطه شخصیتی به‌نام حبیب‌کبابی است که به رغم شغل معمولی و ساده‌ای که دارد از توان تحلیل مسائل سیاسی و اجتماعی برمی‌آید و در خیلی موارد باعث روشن‌شدن ذهن هاشم آبسرداری (راوی داستان) می‌گردد. در اواخر روایت نیز رفتار و سخنان رعنا (دختر مورد علاقه هاشم) او را به تفکر از نوعی که قبلا برایش سابقه نداشته وادار می‌کند. در مجموع من به عمد یک چاقوکش معمولی و کم‌وبیش ناشناس را برای روایت انتخاب کردم تا بتوانم در سطح داستانگویی از عنصر تخیل نیز کمک بگیرم و دربست اسیر دقایق تاریخ نشوم. هرچند در همین مختصر اشارات مستقیم تاریخی، صحت بیان وقایع اولویت اول من بوده است.

شما در آثار پیشین‌تان، چه در عرصه‌ داستان‌نویسی و چه در مجموعه‌های تلویزیونی و فیلم‌های سینمایی، همواره ایرانِ دهه‌های ۱۰، ۲۰ و ۳۰ را مدنظر داشته‌اید و در این کتاب هم بر همین مدار پیش رفته‌اید. بر چه مبنایی سراغ این دوره‌‌های به‌خصوص تاریخی می‌روید؟
دوران پهلوی اول و پهلوی دوم تا مقطعی که به کودتای مرداد سال ۳۲ رسید، دوران نوزایی سیاسی و اجتماعی ایران است. این نوزایی و گذر از بافت سنتی به‌نوعی مدرنیته وارداتی، تغییرات فرهنگی و سیاسی و اجتماعی فراوانی به‌دنبال داشت. بحران هویت و دوگانگی فرهنگی که هنوز نیز آثار آن را با قوت‌وشدت در جامعه ایران مشاهده می‌کنیم دستاورد این دوران است. بنابراین دوران مناسبی برای طرح قصه‌های نوشتاری و تصویری است. مضافا بر اینکه در این چند دهه، فناوری جدید هم در تمام سطوح کشور به‌تدریج عیان و کاربردی شد که این موارد نیز از نظر دراماتیک موقعیت‌های ویژه و قابل توجهی برای روایت دارد. از همه مهم‌تر اینکه میراث فرهنگی عمومی ما در حال حاضر متصل به قاجاریه نیست، بلکه متصل به دوران پهلوی است؛ بنابراین طرح نقاط ضعف یا قوت آن دوران (حداقل در قالب سریال‌های تلویزیونی یا رمان) برای مخاطب جذابیت بصری و نوشتاری بهتر و ملموس‌تری دارد. در کلام آخر اینکه علاقه شخصی به یک دوران خاص هم موتور اصلی حرکت در آن مقطع زمانی است یا حداقل در مورد من چنین است.

در این کتاب با جزییاتی خشن و هولناک از زندگی هاشم آبسرداری مواجه هستیم. البته گاهی بینشی متفاوت نیز در این جاهل دهه‌ بیست مشاهده می‌شود. او کسی است که با دقت بسیار از شخصیت‌های مهم سیاسی آن دوره نام می‌برد و حرف‌ها، نوشته‌ها و نقل‌قول‌هاشان را هم به‌طور مستند واگو می‌کند؛ طوری‌که به‌نظر می‌رسد نه با یک لاتِ چاقوکش که با شهروندی دارای سطح متوسطی از تحصیلات و آگاهی نسبت به مسائل روز مواجه‌ایم. ویژگی‌های متضاد این شخصیت را چگونه باید تفسیر کرد؟
مستندیات داستان درواقع از زبان دو شخصیت روایت می‌گردد. نخست نویسنده (که در شروع روایت نیز به آن تصریح می‌شود) و دوم حبیب‌کبابی که منبع اطلاعاتی و تحلیل شخصیت راوی داستان است؛ بنابراین روایت ساده و سرراست راوی داستان از زندگی خودش یا دوستانش و یا کارهایی که انجام داده، بیان خود اوست. بخش‌هایی نیز که ظاهرا از توان عقلی و تحلیلی راوی خارج است از زبان دو شخصیتی که اشاره کردم، بیان می‌شود. البته هرچند در مواردی حبیب‌کبابی خودش به‌طور مستقیم با مخاطب سروکار دارد، ولی نویسنده حتی‌الامکان سعی نموده موارد دقیق تاریخی را با همان نگاه و لحن هاشم آبسرداری بیان نماید. هرچند خود این لات‌ها به‌واسطه تداوم کارشان کم‌وبیش صاحب تحلیل و تفسیر امور سیاسی یا اجتماعی هم می‌شوند. این تحلیل و تفسیر هم عمدتا به دلیل تجربه به دست می‌آید نه سواد و فرهنگ. چنانچه وقتی خاطرات بی‌واسطه آدمی مثل شعبان جعفری را می‌خوانیم گاه چنان تحلیل‌هایی بیان می‌کند که از مغز فندقی جعفری انتظار نمی‌رود. این تحلیل‌ها به‌خاطر تجربه است؛ نه دانش و فهم.

آنچه از زبان هاشم آبسرداری می‌خوانیم چقدر با لهجه و تکیه‌کلام‌های تهران دهه‌های ۲۰ و ۳۰ مطابقت دارد و اساسا چقدر این شخصیت به ضرورت‌های دراماتیک تراش خورده یا خصوصیاتی به او افزوده و یا کم شده است؟
لهجه و بیان خاص لات‌ها و به‌طور کلی لمپن‌ها از دو منبع به دست می‌آید: یکی منابع مکتوب و دیگری پژو هش‌های میدانی. داستان‌هایی که در آنها لات‌ها و لمپن‌های فرهنگی و اجتماعی نقش دارند کم نیست.کتاب‌هایی نیز که در مورد فرهنگ کوچه و زبان محاوره‌ای مردم نگارش یافته نیز خوشبختانه متعدد است. اتکای اصلی من برای یافتن زبانی که حتی‌الامکان زبان خود لات‌ها باشد به دستآورد گفت‌وگو های متعدد با لات‌های قدیمی دهه بیست‌وسی و ضبط خاطرات پراکنده آنها بوده است. مضافا بر اینکه لحن روایی شخص هاشم آبسرداری نیز در این مورد کمک فراوان کرد. بعضی از گنده‌لات‌هایی که با آنها گفت‌وگو داشته‌ام در اوایل دهه هفتاد، در سنین بالا بودند. با حبیب‌کبابی هم که در حوالی میدان قیام (شاه سابق) مغازه کبابی داشت گفت‌وگویی مفصل انجام داده بودم. در مجموع زبان کاربردی رمان، فقط متکی بر دریافت‌هایم از زبان لات‌ها نبوده و عمدتا به‌طور مستقیم از لحن گفتار آنها گرته‌برداری شده است. بنابراین می‌توانم با اطمینان خاطر بگویم که زبان روایت به مقدار زیاد و با اصالت، نزدیک به زبان محاوره‌ای لات‌های دهه بیست تا سی است.

در آغــاز روایت، همانند اغلب آثار شما، وجهی معمایی به پرونده‌ محمد مسعود داده می‌شود و به‌نظر می‌رسد طی قصه به سمت کشف آن پیش می‌رویم. اما به‌تدریج مشخص می‌شود که این بهانه‌ای برای نقل وقایع تاریخی آن دوره است و معمای به‌خصوصی در کار نیست، این تغییر رویکرد به چه ضرورتی پیش آمده؟
من قصد نداشته‌ام که رمان معماگونه شروع شود. ممکن است به دلیل عدم آشنایی مخاطب با شخصیت‌ها و مکان ها و وقایع، داستان در اوایل معماوار جلوه کند ولی به‌تدریج که خواننده با آدم‌های داستان و روحیات آنها آشنا می‌شود متوجه می‌گردد که معمایی در ساختار روایت تعبیه نشده است. شاید تنها معمای روایت در این باشد که با توجه به آگاهی تدریجی شخصیت اصلی روایت از چندوچون حوادث پیرامونش، مخاطب کنجکاو می‌شود که آیا این آگاهی و شعور نصفه‌نیمه، تاثیری نیز بر زندگی و اعمال این شخصیت می‌گذارد یا خیر؟ در انتهای روایت به شکل دور از انتظاری شاید به جواب خود برسد. البته شاید!

«وقایع‌نگاری یک لات چاقوکش»، تصویری نزدیک و با جزییاتی دقیق از زیست کلاه‌مخملی‌ها و نقش‌شان در تحولات مهم دو دهه از تاریخ معاصر ایران ارائه می‌کند. مخاطب با شخصیت جاهل داستان به کافه‌ها، خانه‌های الواط سرشناس تهران، شیره‌کش‌خانه‌ها، نشمه‌خانه‌ها و پاتوق‌ها می‌رود. اما در مقابل، از زندگی سیاسیون و روشنفکران موثر آن دوره اطلاعات کمتری داده می‌شود. چرا درباره‌ ابعاد زندگیِ شخصیت‌هایی چون محمد مسعود و دکتر مصدق که بر بخش عمده‌ای از داستان سایه افکنده‌اند، کمتر صحبت می‌شود؟
عنوان رمان این است: «وقایع‌نگاری یک لات چاقوکش». رمان نیز روایت شخصی یک لات است با ضمیر اول‌شخص مفرد؛ بنابراین آنچه برای او و نگاهش مهم بوده بیان می‌کند. در ارتباط با حبیب‌کبابی و دیگر منابع آگاهی‌دهنده‌اش نیز، آنچه خود طالب بوده به دست می‌آورده نه بیشتر. بنابراین چه در مورد مسعود و چه دکتر مصدق یا روشنفکران و اصحاب فرهنگ آن دوره، آن مقدار که مربوط به سطح سواد و شعور و درک هاشم آبسرداری می‌شده از زبان او بیان شده. این رمان تاریخ‌نگاری نیست؛ وقایع‌نگاری است. تاریخ یک وجه عام و عمومی دارد، ولی مراد از وقایع‌نگاری بیان مشاهدات یک شخص یا تعدادی اشخاص از وقایع و حوادث یک دوره کوتاه یا بلند و یا حتی یک حادثه است.

محمد مسعود در این کتاب مبارزی بی‌پروا، سازش‌ناپذیر و در ضدیت با فساد سیستماتیک حاکمیت است. اما این تصویر از محمد مسعود مخالفانی جدی هم دارد. مثل محمدعلی جمالزاده که او را موج‌سواری ماهر و مواجب‌گیر و دست‌نشانده‌ ایادی فساد می‌داند. نظرهایی این‌چنین را چطور باید تفسیر کرد؟
در مورد محمد مسعود بعد از گذشت نزدیک به هفتادسال از ترور او، هنوز ابهامات و تاریکی‌هایی وجود دارد. اما آنچه غیرقابل انکار است محبوبیت او در میان مردم و جسارتش در بیان بی‌پرده حقایق (آنگونه که خودش استنباط می‌کرد) بوده است. البته بسیاری از تحلیل‌ها و تفسیرهای او از وقایع سیاسی و اجتماعی و اقتصادی مملکت در دهه بیست، به آن وخامت که او فریاد می‌زد نبود. ولی شاید هدف او از بزرگنمایی خبرها، تاثیرگذاری بیشتر و وسیع‌تر بر اجتماع بوده است. هم بر مردم عادی و هم سردمداران حکومت. او تا آخر عمر نشان داد که هدفش در روزنامه‌نگاری کسب ثروت یا پست‌های کلان دولتی نبوده است؛ چون به‌قول خودش ارزش یک روزنامه‌نگار را از یک وزیر بیشتر می‌دانست. شاید نیز اهدافی داشت که مرگ نابهنگامش اجازه مطرح‌شدنشان را نداد. در مجموع به‌نظر من، مسعود با تمام ضعف‌های شخصیتی و آنارشیسم حاکم بر فکرش، نمونه‌ای درخشان از یک روزنامه‌نگار مسئول بود.

در مقابل روشنفکرانی همچون محمد مسعود، میرزاده عشقی و میرزاجهانگیرخان صوراسرافیل که از جمله مبارزهایی سینه‌سپرکرده در برابر فساد و جهل و فقر به شمار می‌روند، شخصیت‌هایی هم‌طراز مثل دهخدا، مجتبی مینوی و مسعود فرزاد هم وجود داشته‌اند که به نوعی متهمند به گوشه‌ ‌عزلت‌گزینی و عافیت‌طلبی. البته در کتاب شما هم مینوی و فرزاد با عنوان روشنفکر کافه‌نشین حضور مختصری دارند. عملکرد این دو گروه از روشنفکران را در آن دهه‌های پُرالتهاب چطور ارزیابی می‌کنید؟
شکی نیست که دهه بیست با تمام فشارها و ناهنجاری‌های سیاسی و اقتصادی، از لحاظ فرهنگی و تنوع افکار و تلاش برای یافتن راه‌های نو برای جامعه، یک دهه استثنایی و شگفت‌انگیز بود. اگر پادشاه وقت و دولت‌هایش و افراد بانفوذ در آن دهه، شهامت و شرافت کافی داشتند آن سال‌ها می‌توانست پایه‌های جامعه ایران را از هر لحاظ مستحکم و آهنین نماید. ولی متاسفانه خودخواهی‌ها و افزون‌طلبی‌های بی‌رویه از یک‌سو و وابستگی غلام‌گونه پاره‌ای از قوی‌ترین و شاید برترین (والبته نه بهترین) افراد سیاسی و فرهنگی ایران به تفکر چپ روسی، کشور را برای سالیانی دراز در محاق رکود و بی‌ثمری فروبرد. تحلیل فرصت‌سوزی‌های آن دوره به قول فرودسی بزرگ: یکی داستان است پُرآب چشم!

این گفت‌وگو در روزنامه آرمان روز یکشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۹ منتشر شده است.

معرفی کتاب «خاکستر و خاک» نوشته عتیق رحیمی؛ نشر چشمه

یادداشتی بر کتاب «خاکستر و خاک» نوشته عتیق رحیمی؛ نشر چشمه

عتیق رحیمی، فیلم‌ساز، نویسنده و عکاس ۵۸ ساله‌ی افغانستانی، با نگاهی ویژه و سبکی منحصربه‌فرد، همواره آثاری متفاوت از نویسندگان هم‌نسل و هموطن خود خلق کرده است. شاید یکی از دلایل مهم این ویژگی مربوط به دوره‌ای باشد که او در افغانستان حضور داشته و تجارب زیستی متفاوتی را از سر گذرانده است

«خاکستر و خاک»

نوشته: عتیق رحیمی

ناشر: چشمه، 1398

52صفحه، 10000تومان

 

***

رضا فکری

عتیق رحیمی، فیلم‌ساز، نویسنده و عکاس 58 ساله‌ی افغانستانی، با نگاهی ویژه و سبکی منحصربه‌فرد، همواره آثاری متفاوت از نویسندگان هم‌نسل و هموطن خود خلق کرده است. شاید یکی از دلایل مهم این ویژگی مربوط به دوره‌ای باشد که او در افغانستان حضور داشته و تجارب زیستی متفاوتی را از سر گذرانده است. نوجوانی و جوانیِ او در افغانستان با کودتاها و دولت‌های مستعجل و به دنبال آن‌ها با تهاجم روسیه مصادف بوده است. سایه‌ی هجوم و اشغال کشور به دست روس‌ها و نیز جنگ‌های داخلی چنان سنگین بود که مجالی برای کار هنری و نوشتن به او نمی‌داد. بنابراین ابتدا به پاکستان و سپس به فرانسه مهاجرت کرد. در پاریس در رشته‌ی ادبیات و سپس سینما تحصیل کرد. در دهه‌ی نود میلادی، برای تلویزیون فرانسه چهار مستند ساخت و پس از آن به کار نوشتن مشغول شد. اولین رمانِ او، «خاکستر و خاک» در سال 2000 منتشر شد. او بر اساس این رمانِ کوچک، فیلمی ساخت که مورد توجه منتقدین جشنواره کن قرار گرفت و جایزه‌ی نگاهی دیگرِ هیأت داوران را به خود اختصاص داد. در دو رمان بعدی او، «هزارخانه‌ی خواب و اختناق»، در سال 2002 و «بازگشتِ تصوری» در سال 2005، سبک خاص‌اش تثبیت شد. رمان «سنگِ صبور» در سال 2008 برای او جایزه ادبی گنکور را به همراه داشت و او را به ساختن فیلمی از روی آن در سال 2012 سوق داد. 

فضای داستان‌های عتیق رحیمی اغلب ذهنی است. شخصیت‌های اصلی در دل جنگ معمولا احساس تنهایی و وانهادگی می‌کنند و از این‌رو به جهان درونی خویش پناه می‌برند، تا با گفت‌وگوی ذهنی با خود، اندکی از وحشتی را که دنیای بیرون به آن‌ها وارد می‌کند، فروبنشانند. در مسیری از «خاکستر و خاک» تا «لعنت بر داستایوفسکی»، رویکرد رحیمی به رمان همواره این‌گونه بوده است و همین نگاه هم او را از نویسندگان هم‌دوره‌اش از جمله خالد حسینی، محمد آصف سلطان‌زاده و محمد حسین محمدی که نگاه نسبتا عینی‌تری به قصه دارند، متمایز می‌کند. نقطه‌ی اوج این نگاه را می‌توان در رمان «خاکستر و خاک» دید.

رمان کوتاهِ «خاکستر و خاک» روایت‌گر یک روز از زندگی آدم‌ها در بحبوحه‌ی اشغال افغانستان توسط روس‌هاست. شخصیت‌های اصلی داستان را پیرمردی به نام «دستگیر» و نوه‌اش به نام «یاسین» تشکیل می‌دهند. دستگیر به همراه یاسین برای دیدنِ مراد به کوهستانی آمده‌اند که در دل خود معدن زغال‌سنگی دارد. مراد در آن معدن کار می‌کند و چهار سال است که دور از خانواده زندگی می‌کند. در این مدت تنها چهار بار به دیدن آن‌ها رفته است. آخرین دیدار او با خانواده به یک ماه پیش برمی‌گردد. دستگیر مدام نگران است که مراد درباره‌ی حضور او و یاسین در معدن، (آن هم درست یک ماه بعد از آخرین ملاقات‌شان) کنجکاو شود و بخواهد از حال همسر، مادر و سایر اعضاء خانواده جویا شود، چیزی که دستگیر حتی از فکر کردن به آن هم گریزان است.

نظرگاه داستان دوم شخص است که در عینِ سهیم کردن مخاطب در تجربه‌‌‌ی شخصیت کلیدی و جهان‌شمول کردن احساسات او، به کندوکاو ذهنش از منظری واضح‌تر می‌پردازد. فعل‌های امری که شخصیت را به انجام کاری وامی‌دارند یا از آن نهی می‌کنند، حاکی از استیصال اوست. مثلا وقتی از یک‌جا نشستن کلافه است همین صدای راوی است که به او می‌گوید برخیز و کاری بکن، یا هنگامی که نوه‌اش آب می‌خواهد، همین صداست که او را از رفتن دنبال آب بازمی‌دارد.

چالش دستگیر در زمان انتظار برای رسیدن ماشینی که به معدن می‌رود، نه تنها با آن‌چه در این‌جا و اکنون رخ می‌دهد، که به‌تدریج با تمام آن ماجراهایی است که زندگی ِ سال‌های اخیر برای او را رقم زده‌است. او مدام خاطرات را مرور می‌کند تا سهم خود را به عنوان همسر، پدر و حتی هموطن در خانواده و قریه و کشور ببیند و بشناسد. تصویری که از خود می بیند گاه تیره و مبهم و همین‌طور آمیخته با کابوس است. گاه مجبور است برای فرار از این تصویر پر از رنج و ترس به دنیای بیرون پناه ببرد، با نوه‌اش حرف بزند، یا با مرد دکان‌دار و نگهبانِ کج‌خلق هم‌صحبت شود. گرچه آن‌ها نیز بر احساس بی‌پناهیِ او می‌افزایند و دوباره او را به دنیای درون خود هل می‌دهند.

یاسین، به تازگی در بمبارانِ قریه شنوایی خود را از دست داده است. اما پیرمرد طبق عادت قدیم با او حرف می‌زند. وقتی یاسین سنگ‌ها را به هم می‌کوبد و صدایی حس نمی‌کند به پدربزرگ‌اش می‌گوید که سنگ‌ها دیگر صدا ندارند. گاهی دستگیر آن‌قدر با یاسین همذات‌پنداری می‌کند که حسِ کر بودن به او دست می‌دهد: «تصورش را کن. تا چند زمان پیش حرف می‌شنیدی و نمی‌دانستی کر بودن یعنی‌چه، و یک روز، دیگر صدایی نمی‌شنوی. چرا؟ تازه، احمقانه است اگر برایت بگویند که کری! نه می‌شنوی، نه می‌فهمی. نمی‌پنداری که این تو هستی که نمی‌شنوی؛ گمان می‌کنی که دیگران بی‌صدا شده‌اند. صدا از انسان رفته، از سنگ رفته، صدا از دنیا رفته. پس چرا انسان‌ها بیخود و بیهوده دهن می‌جنبانند؟»

کریِ یاسین برای دستگیر، حاکی از غریب بودنِ آن‌هاست در دنیایی که معلوم نیست چرا از چهارسویش توپ و تانک نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود تا آن‌ها را ببلعد. دنیایی بیگانه که از رنج یاسین و دستگیر هیچ نمی‌فهمد و حالا آن‌قدر تنگ شده که مساحت آن تنها به اندازه‌ی دره‌ای است که آن‌ها را از مراد جدا می‌کند. اما آیا ممکن است آن سوی دره دنیایی تازه در انتظارشان باشد؟ دنیایی روشن و آرام که سکوت آن ناشی از کری نیست؟ دنیایی که مراد مثل کابوس‌های دستگیر در آن فریاد نمی‌زند و در آتش دست و پا نمی‌زند؟ ماجراهای داستان در مسیری پُرپیچ‌وخم با نثر دری و با اشاراتی به اسطوره‌ها و افسانه‌های ایرانی و افغان، می‌خواهند به پاسخ چنین پرسش‌هایی برسند.

این یادداشت در سایت الف کتاب منتشر شده است.

معرفی رمان «آدم‌خواران»؛نوشته ژان تولی؛ ترجمه احسان کرم‌ویسی؛ نشر چشمه

یادداشتی بر رمان «آدم‌خواران»؛نوشته ژان تولی؛ ترجمه احسان کرم‌ویسی؛ نشر چشمه

ژان تولی رمان‌نویس و کارتونیست فرانسوی متولد ۱۹۵۳، همواره با رویکردی کمیک به سراغ قصه‌های تراژیک می‌رود. در پس روایت‌های او از زندگی عادی مردم، فجایعی تلخ جریان دارند که شاید جز با زبان طنز، آن‌هم طنز سیاهِ منحصر به فرد تولی، نتوان به راحتی هضم‌شان کرد

 

«آدم‌خواران»

نوشته: ژان تولی

ترجمه: احسان کرم‌ویسی

 ناشر: چشمه، چاپ اول 1399

114 صفحه، 19500‌تومان

 

***

رضا فکری

ژان تولی رمان‌نویس و کارتونیست فرانسوی متولد 1953، همواره با رویکردی کمیک به سراغ قصه‌های تراژیک می‌رود. در پس روایت‌های او از زندگی عادی مردم، فجایعی تلخ جریان دارند که شاید جز با زبان طنز، آن‌هم طنز سیاهِ منحصر به فرد تولی، نتوان به راحتی هضم‌شان کرد. در پسِ همین روزمرگی‌ها و روابط معمول انسانی، پیچیدگی‌هایی وجود دارد که تنها وقتی از صافی طنز می‌گذرند، اتفاقات دردناک نهفته در خود را رو می‌کنند. او در رمان معروف‌اش، «مغازه‌ی خودکشی» که سال 2008 نوشته، با ساختن تمثیل‌هایی از خودکشی در دنیای واقعی و ارتباطی که میان قهرمانان این تمثیل‌ها و شخصیت‌های داستان خود برقرار می‌کند، به ریشه‌شناسی رفتارهای خودویرانگر انسان‌ها می‌پردازد. او در کتاب «آدم‌خواران» نیز که سال 2011 منتشرشده، همچنان با روحیه و رویکردی شبیه «مغازه‌ی خودکشی»، به کندوکاوِ رفتارهای خشونت‌آمیز در شرایط بحرانی مانند جنگ پرداخته است.

در رمان «آدم‌خواران»، شخصیتی که میان همشهریان خود به خاطر انتخابش در شورای شهر، بسیار موجه و شناخته شده است، به جشنی که در روستای کوچک نزدیک خانه‌اش برگزار شده، می‌رود. زمان وقوع داستان، سال 1870 و در میانه‌ی جنگ فرانسه با پروس است. آلن دومونِی، با این‌که از افراد متمول و پرنفوذ شهر است و در قرعه‌ای که برای گزینش مردان جوان و اعزام آن‌ها به جبهه‌ی جنگ برگزار می‌شود، انتخاب نشده و نیز به خاطر معلولیت پایش از سربازی معاف شده، اما اصرار دارد به جبهه برود و برای حفظ تمامیت وطن‌اش در مقابل پروس بجنگد. او تصمیم می‌گیرد پس از جشن سالانه‌ی روستای اوتفای که همه‌ی دوستانش نیز در آن شرکت دارند، به میدان نبرد برود.

فضای جشن کاملاً مشابه تمام مجالسی است که مردم برای شادمانی گردهم می‌آیند. همگی به سلامتی فرزندان وطن که راهی میدان جنگ شده‌اند در کنار دوستان و آشنایان خود می‌خورند و می‌نوشند. آلن نزد روستاییان، مردی سرشناس و امین است و تلاش می‌کند در هیجانات‌شان که برای جنگی که چندین کیلومتر دورتر از آن‌ها در جریان است، شریک شود. آن‌ها بسیار مشتاق‌اند که اخبار پیروزی کشورشان را بشنوند. گرچه کم‌آبی و خشکسالی باعث شده کشاورزی با مشکلات بسیاری مواجه شود و کسب‌وکارشان نسبت به سال‌های قبل از رونق بیفتد، اما آنها همچنان به خاطر حس وطن‌پرستی‌ای که پادشاه‌شان، ناپلئون سوم، به آن‌ها تزریق می‌کند، همه‌ی حواس خود را بر جنگ و اخبار آن متمرکز کرده‌اند و گوش به زنگ‌اند تا سربازان فرانسوی با نهایت قدرت و شهامت، پروسی‌ها را عقب برانند و درسی فراموش‌ناشدنی به بیسمارک، امپراتور زیاده‌خواه‌شان بدهد.

تا زمانی که اخبار حاکی از پیروزی سپاه فرانسه در جبهه‌های مختلف جنگ است، همه‌ی مردم از سر دوستی و همدلی با هم برمی‌آیند، اما به محض این‌که زمزمه‌های شکست در بعضی مناطق شنیده می‌شود، جمعیت دچار اضطراب و خشمی غیرقابل کنترل می‌شود. روزنامه از پیشرویِ پروسی‌ها خبر می‌دهد. آن‌ها توانسته‌اند در تعدادی از جبهه‌ها ارتش فرانسه را عقب بنشانند و حتی در بعضی از شهرهای مرزی قتل عام راه بیاندازند. بعضی از قربانیان جنگ فرزندان همین روستایی هستند که در آن جشن برقرار است. ناگهان شیرینی جشن در کام مردم تلخ می‌شود و همگی در شوک فرو می‌روند.

در شرایطی که همه در حیرت فرورفته‌اند و هضم فجایع جنگ برایشان غیرممکن است، کسی از میان جمعیت زبان به اعتراض از حکومت باز می‌کند و تمامی تقصیر شکست را بر گردن امپراتور می‌اندازد. از نظر او، امپراتور بی‌آنکه مهمات کافی در اختیار ارتش بگذارد و به قدر کافی در مدیریت آن درایت به خرج دهد، وارد جنگی نابرابر شده که سرانجام تلخ‌اش از آغاز روشن بوده است. این رفتار از نظر مردم روستا که خود بسیار ملتهب و هیجان‌زده‌اند نوعی ناسپاسی و قدرناشناسی نسبت به امپراتور است. به‌تدریج و با برانگیخته شدن بیشتر خشم مردم، آن‌ها مرد معترض را به خیانت و سرسپردگی به پروسی‌ها متهم می‌‌کنند. مرد معترض فرار می‌کند و آلن که از بستگان اوست تلاش می‌کند مردم خشمگین را آرام کند. اما توضیحات آلن، اتفاقا آتش خشم آن‌ها را شعله‌ورتر می‌کند. آنها از لابه‌لای حرف‌های او تنها یک جمله می‌شنوند و به جای این‌که به منظوری که دارد دقت کنند، براساس همان درباره‌ی او قضاوت می‌کنند. حالا تمامی عصبانیت مردم به سمت آلن سوق داده می‌شود. در یک لحظه و با یک سوءتفاهم کوچک، جشن و سرور مردم و شادی و پایکوبی‌شان، به مجلسی سراسر خشم و خشونت تبدیل می‌شود. آن‌ها نمی‌توانند کوچکترین انتقادی را در این وضعیت پرتنش تحمل کنند. بنابراین تلاش می‌کنند کسی را که منتقد است خائن و وطن‌فروش بخوانند و از او انتقام سختی بگیرند. آن‌ها همه‌ی نیروی خود را جمع می‌کنند و صرف تخلیه خشم خود بر سر خائنی می‌کنند که به زعم آن‌ها در میانه‌ی بحران به جای دلجویی، سعی در تخریب روحیه‌ی مردم و زیرسؤال بردنِ امپراتور دارد. 

در چنین شرایطی مردم به دو گروه تقسیم می‌شوند؛ گروهی که کورکورانه تابع امپراتور و اوامر اوست و گروهی که آگاهانه و با درنظر گرفتن جوانب مختلف درباره امپراتور قضاوت می‌کنند. این دو گروه مقابل هم قرار می‌گیرند و تن به تن می‌جنگند. ژان تولی تلاش می‌کند در اوج آتش جنگ، سویه‌ی دیگری از شخصیت آدم‌ها را بکاود و به نمایش بگذارد. سویه‌ای که شاید چندان هم خوشایند و مقبول نباشد، اما واقعیتی تلخ در خود دارد که تولی با طنازی خاص خود آن را برای خواننده قابل تحمل‌تر می‌کند: «مردم همدیگر را هُل می‌دادند تا با دست‌شان داغی بر بدن دشمن بزنند. یکی جلو می‌آمد، ضربه‌اش را می‌زد و عقب می‌رفت تا نفر بعدی بیاید و جایش را بگیرد. غریزه‌ی کشتار احساس مسئولیت را از بین برده بود. خون‌ریزی به نوجوانان و جوانان فرصتی می‌داد تا مردانگی‌شان را ثابت کنند و جای‌شان را در جامعه بین مردم باز کنند. تیباسو هم بین‌شان دیده می‌شد. تیباسوِ چهارده‌ساله، که تا چند وقت پیش، کوچه و خیابانِ اوتفای را برای دل بردن از دختری گز می‌کرد، حالا چوب‌دستیِ خونینش را به رخ می‌کشید. او با پسرِ پی‌یر بروت و چندنفر هم‌سن‌وسال خودشان می‌چرخیدند و از هم می‌پرسیدند: "آهای، تو! رفتی بزنیش؟ نه؟ چه بزدلی هستی! بروببینم چه می‌کنی!"» 

این یادداشت در سایت الف کتاب منتشر شده است.

نوشتن از سرخوشی و اندوه تهران تا شکست طبقه متوسط/گفت‌وگو با سینا دادخواه به بهانه انتشار رمان شاهراه

گفتگوی رضا فکری با سینا دادخواه به بهانه انتشار رمان «شاهراه»

گفتگوی رضا فکری با سینا دادخواه به بهانه انتشار رمان «شاهراه»

گروه ادبیات و کتاب: سینا دادخواه (۱۳۶۳تهران) را می‌توان نویسنده شهری‌نویس یا به بیانی دیگر روای تهران و طبقه متوسط و شکست‌های این طبقه و سرخوشی‌ها و اندوه تهران نامید. او در هر سه رمانش از شهر می‌نویسد، که ارتباط مستقیم با رشته تحصیلی‌اش دارد: مهندسی عمران. و نام رمان‌هایش نیز گویای آن است: «یوسف آباد، خیابان سی‌وسوم» اولین رمان او بود که در انتهای نیمه دوم هشتاد منتشر شد و برایش موفقیت به شمار آورد و بیش از چهارده‌‌بار تجدید چاپ شد. «زیباتر» رمان دوم او بود که در سال ۹۳ از سوی نشر زاوش منتشر شد. «شاهراه» آخرین رمان اوست که در سال ۹۶ منتشر شد و مثل دو اثر قبلی او، چندبار تجدید چاپ شد. علاوه بر رمان، دادخواه در زمینه مسائل مرتبط با شهر و ریخت‌شناسی فرهنگ و کنکاش در تاریخ دهه هشتاد نیز مقالاتی به چاپ رسانده است. آنچه می‌خوانید گفت‌وگو با سینا دادخواه به‌مناسبت انتشار «شاهراه» با گریزی به دو رمان قبلی اوست.

***

رضا فکری

در رمان اول شما «یوسف‌آباد، خیابان سی‌وسوم» این تهران است که مسیر شخصیت‌ها را مشخص می‌کند و مناسبات‌شان را می‌سازد و به حرکات‌شان معنا می‌دهد و ما از دریچه‌ی چشم آن‌هاست که به شهر و آدم‌های درون آن نگاه می‌کنیم، در «زیباتر» هم به نوعی سیمای شهر از خلال چالش میان دو شخصیت اصلی کتاب هویدا می‌شود. اما در «شاهراه» باید ردّ این تاثیر را در لایه‌های زیرین‌تر قصه پیدا کرد. انگار به روابط انسانی در این رمان وزن بیشتری داده‌اید و فردیت شخصیت اصلی کتاب را ملموس‌تر از شهر و مناسباتش نمایش داده‌اید.
بله از یوسف‌آباد به شاهراه هرچه جلوتر آمده، بازنمایی صریحِ شهر جایش را به آدم‌های شهری‌تر داده است. علتش هم شاید این باشد که من خواهی نخواهی به روح زمانه وصل هستم و با تلاطم‎‌های اجتماعی رنگ عوض می‌کنم و سعی می‌کنم در کارهایم بازتابش بدهم.  در دهه‌ی هشتاد (به خصوص بازه‌ی 84 تا 88) مسأله‌ی فضای عمومی مطرح بود و در کل این مسأله‌ی کشف شهر و زندگیِ شهری به معنی مدرن کلمه، به آن سال‌ها برمی‌گردد. سال‌هایی که به دلایل متعدد، روابط اجتماعی از حالت محدودش فاصله می‌گیرد و فرهنگ مصرف و خرید که از سال‌های قبل شروع شده، اوج می‌گیرد و به یک جریان تبدیل می‌شود و البته این یک‌جور مقاومت جمعی است در برابر چیزی که دوست نداریم. یعنی تهران به این معنا یک بار و دلالت سیاسی و اجتماعی دارد که در رمان‌های آن دوره هم منعکس می‌شود؛ مثل رمانِ «نگران نباش» مهسا محب‌علی، «احتمالا گم شده‌ام» سارا سالار، «شب ممکن» محمد‌حسن شهسواری و حتی «هرس» نسیم مرعشی. در حقیقت نگاه ضدشهری در این سال‌ها رنگ می‌بازد و جایش را به نگاهی شهرگرا و حتی شهردوست می‌دهد و مشخصا هم تهران در آن‌ها پُررنگ است. موج زنانه‌ی قبلی، ادبیات آپارتمانی است که «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» خانم زویاپیرزاد و یا آثار خانم فریبا وفی در آن مهم هستند. این‌ها ادبیاتِ به اصطلاح آپارتمانی با معنای مثبت آن هستند و اولین بار با آن‌هاست که به فضا توجه می‌شود و یک هندسه، یک چهارچوب و یک ظرف برای ادبیات تعیین می‌شود. حتی «کافه پیانو» که خیلی هم ممدوحِ روشنفکران نیست، اثر مهمی در این زمینه است. از این‌نظر که ضرباهنگ شهر را در بیشترین میزان ممکن توسط لحن و سبک وارد داستان کرد. در «زیباتر» سعی کردم این را عینی‌تر کنم و از راویِ سوم شخص استفاده کردم که اجازه بدهد شهر بیشتر خودش را نشان بدهد. در «شاهراه» دغدغه‌ام تهرانِ بعد از جنگ و وضعیت شهر در دهه‌ی هفتاد بود. انگار این جغرافیا اگر با تاریخ همراه نمی‌شد، (چه تاریخِ جمعی و چه تاریخِ شخصی) امکان شناخته‌شدن نداشت.

 

آدم‌های رمان «یوسف‌آباد...» عمدتا مقهور جاذبه‌های شهرهستند. مثلا برای یکی پاساژها، برای دیگری پارک‌ها و تفرج‌گاه‌ها، برای آن‌یکی بلندی‌های تهران است که همه چیزِ زندگی و حتی عشق را معنی می‌کند. در «زیباتر» هم به نوعی همین‌طور است، مثلا اتوبان چمران وقتی معنا پیدا می‌کند که خاطره‌ای در آن ساخته شود و یا اتفاقاتِ مهمِ یک رابطه در آن ثبت شده باشد. اما در «شاهراه» اتفاق‌های داستانی چندان در مکان‌های خاص شهری رخ نمی‌دهند و توصیف مکان‌ها بی که با خاطره‌ی خاصی گره خورده باشند، تصویر می‌شود. انگار برای این مکان‌ها هویتی مستقل در نظر گرفته‌اید و این شخصیت‌های داستانی نیستند که به آن‌ها روح می‌دهند.
کاملا درست است. در علم شناخت فضا، یعنی توپولوژی، مکان مساوی است با فضا به علاوه‌ی آدم. یعنی فضا یک جای ناشناسا است، مثل دشت، کویر و بیابان که اصم و گنگ و نکره است اما این فضا به علاوه‌ی حضور انسان و روابط انسانی، تبدیل به مکان می‌شود و مکان به واسطه حضور انسان سوبژکتیو و ذهنی می‌شود و می‌توان گفت مکان، ذهنی‌تر شده‌ی فضاست. ما در ادبیات شهری درباره‌ی مکان‌هایی صحبت می‌کنیم که نشان‌دار شده‌اند و حضور انسانی با آن‌ها تلفیق شده است. در واقع این که در مکان، نسبتِ فضا و نسبتِ آدم و عینیتِ جغرافیایی چه‌قدر است، همیشه محل سوال است. رمان‌های مختلف را می‌توان یک جور آونگ تصور کرد که همیشه میان این دو محور حرکت می‌کنند؛ در بعضی از آن‌ها از قبل نشانه و معنی دارند اما بعضی دیگر کمتر شناخته شده‌اند و امکان بارگزاریِ معنایی برای انسان بیشتر است. معمولا هم وقتی از رمان‌های مکان‌مند صحبت می‌کنیم ارجاعات این‌ها به مکان‌های آشناتر است. مثلا گوگول بلوار نِوسکی در سن‌پترزبورگ را بازنمایی کرده است یا نویسندگان دیگری شانزه‌لیزه‌ی پاریس را. در تهران مثلا خیابان ولیعصر، موضوعِ نوشتنِ داستان یا سرودن شعر خیلی‌ها بوده. سپانلو وقتی می‌خواهد درباره‌ی جایی آشنا از تهران شعر بگوید از ولیعصر می‌گوید. چون ولیعصر یا مثلا یوسف‌آباد خودش حاوی آن نمادِ آشناست و مثلا امیرآباد به آن اندازه آیکونیک نیست. وقتی از اصفهان می‌نویسیم خیلی نمی‌توانیم از زاینده‌رود فاصله بگیریم. ممکن است هزار جا را توصیف کنیم اما باید تکلیف‌مان را با زاینده‌رود و نقش جهان مشخص کنیم. خصلت نشانه‌ی بزرگ همین است که سایر نشانه‌ها را به نفع خودش می‌بلعد. در تهران این کار را میدان انقلاب، خیابان ولیعصر، خیابان شریعتی و برج آزادی می‌کند، برج میلاد می‌کند، پل طبیعت می‌کند، تفرج‌گاه‌های کوهستانی می‌کند، پارک لاله می‌کند. اما اگر بخواهم وزنه‌ی قصه‌پردازی‌ام سنگینی کند، سعی می‌کنم آدم‌هایی بسازم که حساسیت‌های مکانیِ خاصی دارند، اما قصه‌ی آن‌ها در اولویت است. تلاش‌ می‌کنم با همان تعریف معروفی که می‌گوید کاراکتر رمان همان فرد مشکل‌دار است، پیش بروم. این فرد مشکلی با خودش و جهان دارد و از همین‌جاست که سفرش شروع می‌شود. تلاش من این است که آدمی‌کشف کنم و بسازم که هم درگیر مسائل وجودی خودش است و هم درگیر مناسبات و فضاهای شهری است. وقتی قرار است از آدم ها بگویم رمان‌ام دیگر شهری نیست و فقط یک رنگ‌مایه‌ی شهری دارد.

 

در رمان «شاهراه» با دوگانه‌های بسیاری سروکار داریم. دوگانه‌ی ارزش‌گرایی و انگیزه‌گرایی، اسنتاج و استقرا و یا پزشکیِ علمی‌ و هومیوپاتی (شبه علمی) و همین‌طور دوگانه‌ی اکباتان و امیرآباد. اولی را با معیارهای دهه‌ی هفتاد شمسی می‌توان نماد یک شهر مدرن در نظر گرفت و امیرآباد در طرف سنتیِ شهر ایستاده است. خانه‌ای حیاط‌داری که مثل مکعب روبیک، رنگ به رنگ است و بوی خوش گذشته و قدمت را به مشام شخصیت اصلی داستان می‌رساند و بخش عمده‌ای از پروسه‌ی درمانیِ او هم در همین محله‌ی قدیمی رقم می‌خورد. انگار برخلاف روند تجددطلبی شخصیت‌ها در رمان‌های پیشین‌تان، این بار به نوستالژی روی آورده‌اید و نمادهای سنتی شهر تهران را ارزش بیشتری داده‌اید.
این اتفاق به شکلی ناخودآگاه افتاده است. دو رمان «یوسف‌آباد...» و «زیباتر» واکنش به فضای بیرون بودند و اعتبارشان را از واکنش به اتفاقات دوره‌ی خود می‌گرفتند حتی به نوعی، خصلتی تهاجمی داشتند. فضای آن دوره این شکل از رویکرد به داستان را می‌طلبید، در آن دوره یک نگرش کاملا پوپولیستی و ضد مدرن حاکم شده بود و قاعدتا راه رویارویی با آن از بازنمایی زندگی شهری و وجوه مدرنیستی زندگی شهری می‌گذشت. اما در «شاهراه» من آزادتر بودم و کتاب سر و شکل رمان‌تری پیدا کرد. اصولا فرم‌های ادبی به خصوص رمان بوی قدمت و کهنگی می‌دهند و زیاد نمی‌توانند با تب‌وتاب زمانه همراه باشند و به لحاظ محتوایی ذات محافظه‌کارتری دارند. در ایران که چنین اتفاقی با شدت بیشتری هم می‌افتد و می‌بینید که نویسنده‌های مهمی مثل گلشیری هم پا در این وادی نمی‌گذارند و چندان با تلاطمات زمانه همراه نمی‌شوند. یعنی حتی وقتی جهان دگرگون می‌شود، او ایستاده و جهان محدود خودش را تعریف می‌کند. «شاهراه» هم رمان‌تر است و به همین علت هم عقب‌تر می‌نشنید و همدلانه‌تر نسبت به این مسأله نگاه می‌کند و در نهایت حامل گونه‌ای نوستالژی نسبت به دوره‌ی پیش از دهه‌ی هشتاد است.

گفتگوی رضا فکری با سینا دادخواه به بهانه انتشار رمان «شاهراه»_۲

اسماعیل فصیح نویسنده مورد علاقه‌ی شماست. شاید به این دلیل که نامش با تهران گره خورده و داستان‌های شما هم بر همین مدار روایت می‌شوند. اما به جز این هیچ شباهت دیگری به داستان‌های فصیح، چه در سطح شخصیت‌ها، چه داستان‌پردازی و چه سبک روایت در آثار شما نمی‌توان پیدا کرد. داستان‌های فصیح بسیار عینی‌اند و نثری واضح و سرراست و واقعی دارند. اما شما نثر خاص و تقریبا پیچیده‌ای دارید با زبانی که با تک‌جمله‌های معترضه و جمله‌های قصار همراه است. به نظر می‌رسد چندان به شیوه روایی همه‌فهمِ فصیح اعتقادی ندارید.
اسماعیل فصیح به نوعی، نویسنده‌ای قصه‌گوست، زبانش زبان معیار است و فارسی سلیس‌تری دارد. اما من نه، شاید آن نثر سرراست را ندارم. فصیح به دو دلیل نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی من است، یکی این که شخصیت جلال آریان را ساخته که خیلی در رمان‌های فارسی خاص است. از منظر تیپ‌شناسی شخصیت‌های رمان فارسی را اغلب آدمی روشنفکر، ملول، افسرده و منزوی می‌سازد که در فضای درونی و خلوت خانه خودش به سر می‌برد و معمولا ترکیبی از فضای واقعیت و خیال است. سنت رمان مدرن فارسی از بوف کور گرفته تا ملکوت و داستان‌های ساعدی و شازده احتجاب این‌گونه است. اما در مقابل، فصیح نگاه و رویکرد متفاوتی در داستان‌نویسی و خلق شخصیت نسبت به بقیه دارد. او جلال آریان را می‌سازد که مردی شوخ و شنگ و بذله‌گو و خوشگذران و خوش‌قلب و قهرمانی واقعی است. این خصوصیات برای من جذاب است چون سبک داستانش به داستان‌نویسی آمریکایی بسیار نزدیک است. ما اصلا نویسنده‌ی آمریکایی‌نویس به آن معنی نداریم.

 

در «شاهراه» با یک راوی ذهن‌گرا و با تک‌گویی‌های درونی بسیار همراهیم و مدام تصویر‌های گنگِ گذشته به شکل رفت‌وبرگشت‌های ذهنی کنار هم قرار می‌گیرند درحالی‌که مخاطب نمی‌داند اهمیت کدام یک از این تکه‌ها بیشتر از بقیه است. پاره‌هایی که به شکل‌گیری شخصیت راوی کمک می‌کند و مثل فیلم Boyhood ریچارد لینکلیتر، روایتی کم‌نوسان و سر صبر از پسرانگیِ این شخصیت است. انگار این آدم تنها می‌خواهد گذشته‌اش را واکاوی کند و به خودشناسی برسد، صرف‌نظر از این که این اطلاعات در خدمت کلیتِ رمان هست یا نه.
این را قبول دارم، چون شاهراه به نوعی ضد‌رمان و ضد‌پلات است و آگاهانه هم این کار را کردم. قرار نبود یک رمان سرراست باشد که حوادث و صحنه‌ها با اولویت معین در آن بیایند. یک خط روایت اصلی دارد؛ یک پسر نوجوان است که پدرش بیمار می‌شود و می‌میرد، مادرش دوباره می‌خواهد ازدواج کند، مفهوم خانواده از دست می‌رود و دوباره با ازدواج مادر به دست می‌آید. این یک خط کلی است و البته برای یک رمان هفتاد هشتاد هزار کلمه‌ای، خط کلیِ مهمی نیست. از نظر من بحران پدر خیلی تماتیک است و بقیه‌ی این خرده‌قصه‌ها حول این محور می‌نشینند. این تک‌گویی‌ها لازمه‌ی این شکل از رمان یا به عبارت بهتر ضدرمان است. من تصمیم داشتم حتی نگاهی مثل ضدخاطرات آندره مالرو داشته باشم. این اتفاقات داستان کوتاه‌هایی هستند که به سمت زندگی‌نگاره پیش می‌روند و من نمی‌توانستم به شکل مساوی به این‌ها نگاه نکنم. یعنی وجوه ناداستانیِ این‌ها قرار است بیشتر از وجه داستانی‌شان باشد اما خب بالاخره رمان است دیگر و باید به درجاتی نمادین شود. مثلا درباره‌ی مرگ پدر این اتفاق به شکل نمادین نمی‌افتد یا درباره‌ی ازدواج مجدد مادر نمی‌فهمی‌که این نقطه‌ی عطف دومِ کتاب است.

 

فکر می‌کنم اگر کسی این صبر را داشته باشد که به بخش بیماری شخصیت سپهر برسد، تا حدودی نقطه‌ی عطف را می‌تواند بیابد. این‌جاست که رمان جانی می‌گیرد و با شخصیت همراه می‌شویم و درکش می‌کنیم. به نوعی معمایی طرح می‌شود و مخاطب ترغیب می‌شود کشفش کند. به هر حال بیماری می‌تواند چشم او را به دنیا بازتر کند و این اتفاق هم می‌افتد.
بله می‌افتد. لحظه‌ی روشنایی این بچه دقیقا همان‌جاست. بعد از آن چشمش به زندگیِ خودش بازتر می‌شود و می‌تواند خودش را بهتر ببیند و قصه‌ی خودش را تعریف کند. زیرساخت اصلی این رمان مرگ و زندگی است؛ آدم‌ها چگونه می‌میرند و چگونه زندگی می‌کنند و لحظه‌ای که خودِ شخصیت اصلی در معرض مرگ قرار می‌گیرد، لحظه‌ی بلوغ و کشف پسرانگی است.

 

راوی «شاهراه»، شوخ‌وشنگیِ کتاب‌های پیشین‌تان را ندارد و با روایت سرخوشانه‌ای طرف نیستیم. انگار برگشته‌اید به همان خط رئالیسم مالوفِ این روزها و نوشتن از فلاکت و مرگ و نیستی و بیماری. مادر راوی برای درمان سرطان همسرش، طلا می‌فروشد و پروسه‌ی شیمی‌درمانی با جزئیات واگو می‌شود و راوی پس از مرگِ او هم شرح کاملی از جزئیات غسالخانه و بهشت‌زهرا و قطعاتش می‌دهد. به نظر می‌رسد جهان بینیِ این راوی به نسبت آثار قبلی تغییر کرده و غمگین‌تر و مرگ‌اندیش‌تر شده.
درباره‌ی بخش اول صحبت‌های شما باید بگویم که بله، جو غالب دهه‌ی نود چه در ادبیات و چه در سینما همین بوده؛ رفتن به سمت فلاکت و بازنمایی اگزوتیکِ زندگی طبقات فرودست. برای من این به خاطر شکست طبقه‌ی متوسط است در روایت کردن خودش. وقتی چیزی برای ما طبقه متوسط وجود ندارد برای روایت می‌رویم به سمت طبقات دیگر. من از این طبقه‌ی متوسط نمی‌توانم فاصله بگیرم و همواره تمایلم به نوشتن از آن بوده. اما این طبقه هم فراز و نشیب دارد، مثلا دهه‌ی هشتاد این طبقه سرخوشانه‌تر زندگی می‌کرد اما در دهه نود چیزی برایش نمانده، فقیرتر شده و دستاورد سیاسی هم که نداشته و بطور کلی می‌شود گفت در این سه رمان طبقه‌ی متوسطی روایت می‌شود که زمانی سرخوش‌تر بوده، مثل یوسف‌آباد. زمانی سرخوشی و غم را توأمان داشته مثل زیباتر و زمانی هم مرگ‌اندیش شده مثل شاهراه.

 

چه تعریفی از طبقه‌ی متوسط اجتماعی مورد نظرتان می‌توان به دست داد؟ طبقه‌ای که در «شاهراه» از آن به‌عنوان اقلیتی ناشناخته، کم‌شمار و گاه پرفروغ یاد کرده‌اید.
طبقه‌ای که من درباره‌اش می‌نویسم متوسط رو به بالاست. من این‌طور تعریف‌اش می‌کنم؛ طبقه‌‌ای از گروه‌های هم‌علاقه، عاشق مهمانی و دور هم جمع شدن، عاشق سفر رفتن و تور گرفتن و عاشق بحث‌های روشنفکری و فیلم‌دیدن و کتاب خواندن. اکثرا کارمند بخش‌های خصوصی و کمتر دولتی که سعی می‌کنند پس‌اندازی داشته باشند و سالی یک بار استانبول بروند. در هر حال به جمع‌های دوستی زنده‌اند و از پیوندهای اجتماعی بزرگ‌تر قطع امید کرده‌اند و ارتباط‌شان هم با حاکمیت قطع شده است. هیچ میانجی‌ای میان این طبقه و حاکمیت وجود ندارد و میان آن‌ها و طبقات پایین‌دست هم ارتباطی نیست. حتی یک‌جور هم‌دستی میان حاکمیت و طبقه‌ی پایین‌دست وجود دارد تا این طبقه منزوی شود. اما در کشورهای جهان سوم این طبقه حامل تغییرات اجتماعی است. این طبقه است که موج‌ها و جریان‌ها را به‌وجود می‌آورد و سبک زندگی‌ها را تعریف می‌کند. این طبقه است که سمت اینترنت، ویدئو و ماهواره می‌رود. کنجکاو است و اخبار را پیگیری می‌کند و به تحولات اجتماعی و سیاسی واکنش نشان می‌دهد. این طبقه مدام دارد لاغرتر می‌شود. یک طبقه‌ی متوسط سکولار دارای سبد فرهنگی که موسیقی خاصی گوش می‌کند یا فلان کتاب را می‌خواند، حالا دیگر وجود ندارد. تنها گروه‌های کوچکی وجود دارند که نه با دولت می‌توانند ارتباط برقرار کنند و نه با بخش‌های دیگر بدنه‌ی جامعه. تا مادام‌العمر نوشتن از این قشر به اصطلاح روشنفکر ارگانیک، (و نه چهره‌های روشنفکر) اهمیت دارد. در سراسر جغرافیای سیاسی خاورمیانه همین قشر متوسط است که باید کاری بکند و من هم دوست دارم در داستان‌هایم روی همین‌ها مانور بدهم.

 

شخصیت اصلی شاهراه اتفاق‌های سهمگینی را از سر می‌گذراند اما از دایره‌ی اخلاق خارج نمی‌شود و به نوعی بار گناه پدر را هم به دوش می‌کشد و در صدد تطهیر و به آرامش رساندن روح او برمی‌آید. مادرش را هم پس از مرگ پدر درک می‌کند  و در به سرانجام رساندنِ ازدواجِ او هم می‌کوشد. در کل رابطه‌ها بسیار در چارچوب اخلاق و خانواده ترسیم شده‌اند. چرا آدم‌های این طبقه این‌همه در حفظ چارچوب‌های اخلاقی اصرار دارند؟
این با نگرش خودم هم درباره‌ی اخلاق ارتباط دارد؛ نوعی رواداری اما در چارچوب اخلاقیاتی که در آن مفاهیمی هم‌چون خانواده مهم است. خانواده البته همیشه دگردیسی داشته و چه در غرب و چه در شرق و ایران، همواره سیر تطور و تحول را طی کرده است. اما در غرب خانواده نهاد مالکیت است و در این‌جا هم هست هرچند کارکردهای خیلی متنوع‌تری دارد. خانواده‌های این قشر منتقل‌کننده‌ی فرهنگ هم هستند و در تحولات فرهنگی، پرنسیپ و اتیکت خاص خود را حفظ کرده‌اند. شاید این محافظه‌کارانه به نظر برسد و نوعی تقلیل آدم‌ها به پدر و مادرهایشان به حساب بیاید اما در ایران کارکرد خانواده را در شکل دادن به فرهنگ نمی‌توان نادیده گرفت. شئون خانوادگی در طبقه‌ی متوسط بسیار مهم است و از این رو در کارهای من هم همواره جایگاه ویژه‌ای دارد و هرچه بنویسم، آن چارچوب‌ها و شئون خانوادگی را در داستان‌هایم لحاظ می‌کنم. در کشور ما که نهادهای اجتماعی حمایت‌گر خارج از نهاد خانواده کمتر وجود دارند و بیشتر تهدیدکننده‌اند تا حمایت‌گر، اهمیت خانواده بیشتر می‌شود. این حمایت‌ها جنبه‌ی مالی و عاطفی و فرهنگی دارد. در جوامع دیگر ممکن است گروه‌های اجتماعیِ مختلف و حتی محل کار بتوانند این حمایت‌گری را تا حدود زیادی تأمین کنند اما در فقدان چنین نهادهای همراهی، خانواده تنها جایی است که فرد می‌تواند نیازهای اجتماعی‌اش را رفع کند.

 

آدم‌های رمان‌های شما از خاطره‌ی عشق‌های نوجوانی و جوانی، رهایی ندارند. در یوسف آباد شخصیت سامان و ندا این گونه‌اند و در زیباتر هم به نوعی دیگر در عشق هومن و گلسا این را می‌بینیم. در شاهراه هم شخصیت سپهر در آستانه‌ی ازدواج با ستاره است که به یاد گلسا عشق کودکی‌اش می‌افتد. چرا این‌ها تکلیف‌شان با عشق‌های گذشته مشخص نیست؟
این مسأله همواره دغدغه‌ام در داستان بوده. وقتی آدم‌های متعددی به‌عنوان معشوق و شریک وارد زندگی کسی می‌شوند، تصویرشان رسوب می‌کند، می‌ماند و به شکلی محو و خزنده به رابطه‌ی جدید وارد می‌شود. آزاردهنده‌ترین نوع بلاتکلیفی، همین بلاتکلیفیِ عاشقانه است و وقتی در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که آدم‌ها از سرگردانی و بلاتکلیفی و جاماندگی در گذشته رنج می‌برند، بخش مهمی از آن می‌تواند به روابط آدم‌ها و همین سرگشتگی و گم‌شدگی مربوط باشد. حتما این آدم‌ها پناه برده‌اند به کسی به عنوان معشوق و شریک زندگی و به او اعتماد کرده‌اند اما غالبا منجر به همراهی و ماندن در کنار هم نشده است. در جامعه‌ای زندگی می‌کنیم که عمر روابط معنادار و عاشقانه و سالم غالبا کوتاه است. این ناکامی در تداوم رابطه، ترومایی ایجاد می‌کند که به قصه‌ات وارد می‌شود و این از همان اتمسفر اجتماعی می‌آید که در آن زندگی می‌کنیم.

 

شخصیت‌های رمان‌های شما، منطبق بر گفتمان «خود» و «دیگری» مدام بر طبل «هویت تهرانی» می‌کوبند به شکلی که اگر کسی فاقدِ این هویت باشد، غریبه در نظر گرفته می‌شود. برای آن‌ها تنها تهران است که می‌تواند شهری آرمانی برای زیستن باشد. فکر می‌کنید چنین درونمایه‌ای چه تاثیری بر مخاطب غیرتهرانیِ این کتاب‌ها می‌گذارد؟
درست است که این شخصیت‌ها بر هویت تهرانی تأکید می‌کنند و بر تهرانی بودن‌شان می‌بالند اما بیشتر بر قشری اجتماعی تأکید دارد. یعنی آدم‌هایی که نوعی از شیوه‌ی زیستی را انتخاب کرده‌اند که در تهران امکان وجود بیشتری دارد. ممکن است شیرازی باشی و همین شیوه را داشته باشی؛ روابط و گروه دوستانی شبیه آن چه در تهران وجود دارد. چنین رمان‌هایی به آن‌ها خوراک می‌دهد. چون این سبک زندگی در کلان‌شهری مثل تهران نمود و بروز بیشتری دارد. من دیده‌ام که آدم‌های شهرهای دیگر هم با این سبک زندگی همراه بوده‌اند و به این بخش از رمان علاقه داشته‌اند. انگار خودشان هم می‌دانند که تهران استعاره‌ای از وضعیت زندگی و روابط اجتماعی در کل ایران است. اما ممکن است برعکس هم اتفاق بیفتد یعنی آدم‌هایی باشند که اگرچه در تهران زندگی می‌کنند اما از این سبک زندگی استقبال نمی‌کنند.

 

نسخه کوتاه‌تر این گفت‌وگو در روزنامه آرمان روز یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹ منتشر شده است. 

حدیث نامکرر عشق /یادداشتی بر مجموعه داستان «عشق‌نامه‌ی ایرانی» کیهان خانجانی

 

 

یادداشتی بر مجموعه داستان «عشق‌نامه‌ی ایرانی» کیهان خانجانی

 

 

یادداشت رضا فکری بر مجموعه‌داستان «عشق‌نامه‌ی ایرانی» کیهان خانجانی

 

مجموعه‌داستان «عشق‌نامه‌ی ایرانی»

نوشته: کیهان خانجانی

نشر چشمه، سال 1398

122 صفحه،  23500 تومان

 

***

حدیث نامکرر عشق

رضا فکری

حکایت نامکرر عشق دارای جذابیت‌های بسیاری برای مخاطب است و اغلب او را تا پایان راه، همراه با خود نگه می‌دارد. وقتی چنین داستانی با ظرافت‌های زبانی و مؤلفه‌های فرهنگی نیز آمیخته شود، تصاویر گیراتر و ماندگارتری هم خلق می‌شود. «عشق‌نامه‌ی ایرانی» نوشته‌ی کیهان خانجانی واجد چنین خصوصیتی است و عشق را بر بستر فرهنگ بومی نواحی مختلف ایران روایت می‌کند و با قصه‌ها، ترانه‌های فولکور و لحن و زبان‌شان در هم می‌آمیزد. کتاب مانند آلبومی است که عکس‌های برخی نواحی ایران را در مجلدی گرد هم آورده و پیش روی مخاطبش قرار داده است تا در آن بدیع و نامکرر بودن قصه‌ی عشق را ببینند.

کیهان خانجانی پیش از این، رمان «بند محکومین» را در سال 1396 نوشته است که در آن نیز دغدغه‌ی اصلی شخصیت‌ها عشقی است که از زبان هر کدام از آن‌ها و به تناسب جهان ذهنی‌شان نقل می‌شود. خانجانی بخشی از روح این دنیای داستانی را به مجموعه‌ی «عشق‌نامه‌ی ایرانی» نیز دمیده است و شکل کامل‌تر و متنوع‌تری از این روایت‌های عاشقانه را گردآوری کرده است. او برای ارائه‌ی تصویری روشن‌تر از فرهنگ‌ اقوام ایرانی و نشان دادن نمونه‌هایی نزدیک به واقعیت، که همذات‌پنداری مخاطب را بیشتر برانگیزد، رایج‌ترین آیین‌ها، خصوصیات قومی و اشعار و ترانه‌های هر منطقه را انتخاب کرده و طرح هر داستان عاشقانه را بر پایه‌ی آن‌ها شکل داده است.

عنصر اقلیم در شکل‌دهی وقایع بسیار مؤثر است. مثلا در جایی مثل کردستان با ویژگی‌هایی هم‌چون طبیعت کوهستانی و دوری شهرها از هم، عشاق شکل متفاوتی از مصائب را تحمل می‌کنند. ممکن است وسایل ارتباطی مثل تلفن هم کمکی به هموار کردن درد دوری نکند و حتی به آن دامن بزند. آن وقت است که شعرها و ترانه‌های محلی به کمک می‌آیند تا اندکی از دلتنگی‌شان بکاهند و هیجان‌های خود را در کلماتی آشنا جاری سازند و به گوش دیگران برسانند. همان ترانه‌هایی که مادران از بدو تولد در گوش فرزندان‌شان زمزمه کرده‌اند و بخش بزرگی از ذهنیت آن‌ها را درباره‌ی زبان شکل داده‌اند. سربازی عاشق، نگهبانی پای دار، زندانیِ گرفتار در حصار و همه و همه از همین ترانه‌ها برای بیان درون متلاطم‌شان بهره می‌جویند. 

عنوان هر داستان، برگرفته از ترانه‌ای از منطقه‌ای از ایران است و مثلاً حکایتِ مربوط به پایتخت، نام ترانه‌ی «شمس‌العماره» را بر پیشانی خود دارد. شخصیت اصلی هم در همه‌ی داستان‌های مجموعه، دل‌مشغولیِ بسیاری با این ترانه‌ها دارد، به گونه‌ای که هر بند روایت با تکه‌ای از شعر همین ترانه‌ها پایان می‌گیرد. گویی بدون آن‌ها قصه عنصری اساسی را کم می‌آورد و ناقص می‌ماند. مرور شعر در ذهن شخصیت هم نوع خاصی از ریتم را در روایت به وجود می‌آورد. گاهی به داستان سرعت می‌بخشد و مواقعی هم کند و کش‌دارَش می‌کند تا به این ترتیب هم از حال و هوای درونیاتِ آدم‌ها بگوید و هم چارچوب روایت را با فراز و فرودهای یک قطعه موسیقی نزدیک کند.

اما لحن و تکیه‌کلام آدم‌ها نیز به ساخت فضای قصه در مجموعه‌ی «عشق‌نامه ایرانی» کمک می‌کند. آدم‌ها به‌طور ناخودآگاه کلماتی بر زبان می‌آورند یا با آهنگی صحبت می‌کنند که به منطقه و قومی که در آن رشد کرده‌اند و تکامل یافته‌اند، باز می‌گردد و این بخشی تفکیک‌ناپذیر از شخصیت‌شان شده است. این‌گونه است که وقتی یکی از آنها که زاده‌ی منطقه‌ای است که قادر به درک زبان زادگاهش نیست، مورد سرزنش واقع می‌شود و هویت‌اش زیر سؤال می‌رود. در بیشتر داستان‌های مجموعه، تکلم به زبان بومی و مهارت در خواندن ترانه‌های محلی است که مرز میان آشنا و غریبه را برای شخصیت‌ها ترسیم می‌کند. گویی غیر از آن معیاری برای شناخت آدم‌ها وجود ندارد و اصولاً جهان آن‌ها با این مصالح زبانی و فرهنگی پی‌ریزی و ساخته می‌شود.

اما این عاشقانه‌ها جدا از ملاحظات فرهنگ و ادبیات بومی و موسیقی فولکلور، شکلی متفاوت از دنیای متعارف داستان‌پردازی‌های عاشقانه دارند و سرشار از صحنه‌هایی در اثبات یا نفی عشق حقیقی در میان آدم‌ها هستند. در یک سر طیف، حسابگریِ رندانه برای بقاست که می‌خواهد نام عشق بر خود بگذارد و در سر دیگر آن عشقی سینه‌سوز است که با هیچ مصیبتی از پا نمی‌نشیند و از میدان به در نمی‌رود. هر کدام از این شکل‌های عشق‌ورزی نیز تصاویری مختص به خود را دارند؛ در یکی، زنی می‌کوشد تا از مرد رفتگر محل همسری مطیع برای خود بسازد و مدام با روحیه‌ای کاسبکارانه برای رسیدن به او نقشه می‌کشد و در دیگری سربازی است که عاشق دختری در دوردست‌هاست و برای شنیدن صدایش متوسل به ساختن گوشی بی‌سیم می‌شود: «دلم نمی‌آمد خوراکی‌هایی را که لیلا داده بود با کسی قسمت کنم یا با آن یک پاس نگهبانی بخرم. حتی دلم نمی‌آمد بخورم‌شان. وقتی به دست‌های ظریف و کوچکش فکر می‌کردم که دارد با سنگﹾ گردوهای تازه را می‌شکند، طوری که مغزشان درسته دربیاید و درشت‌ترین و سفیدترین‌شان را سوا می‌کند برای من، دلم می‌خواست فقط پاکت را جلوِ صورت بگیرم و بویی را که طعم تلخی در گلویم می‌گذاشت، نفس بکشم. حتما باید آن روسری را برایش می‌خریدم.»

این یادداشت در سایت الف کتاب منتشر شده است.