سیاهترین شاهکــــار آمریکایی /داستین ایلینگورث؛ترجمه از آلا پاکعقیده؛نگاهی به رمان میس لونلیهارتز

گروه ادبیات و کتاب: ناتانیل وست (۱۹۴۰-۱۹۰۳) از نویسندههای بزرگ آمریکایی است که با دو رمان «میس لونلیهارتز» و «روز اقاقیا» شناخته میشود که در دهه سی میلادی منتشر شدند و از آنها به عنوان کلاسیک های آمریکایی یاد میشود. از هر دوی این رمانها اقتباسهای بسیاری در تئاتر و سینما و اپرا شده است. «روز اقاقیا» هنوز به فارسی منتشر نشده، اما رمان «میس لونلیهارتز» به تازگی با ترجمه رضا فکری از سوی نشر قطره منتشر شده است. این رمان در فهرست صد رمان بزرگ آمریکایی و صد رمان بزرگ جهان رتبه پنجاهودو را دارد. ناتانیل وست در طول عمر کوتاهش (۳۷ سال) چهار رمان، دو فیلمنامه و چند داستان کوتاه نوشت. وست درحال بازگشت از مراسم خاکسپای اسکات فیتزجرالد بود که براثر تصادف جان خود را از دست داد. آنچه میخوانید نگاهی به جاودانگیِ «میس لونلیهارتز» شاهکار ناتانیل وِست است.
***

آلا پاکعقیده؛ مترجم
سیاهترین شاهکــــار آمریکایی
داستین ایلینگورث
قدرت طنز سیاه «میس لونلیهارتزِ» ناتانیل وِست -سرخوشیِ هجوآمیزش، غوطهخوردنِ عجیبش در رنجها- دستاورد بارز آمریکایی است؛ رقص مرگ بر سر جنازه منهتنی است که در اوایل دهه ۱۹۳۰بر چهرهاش نقاب زده است. در پیچوتاب تاریک رکود اقتصادی، فلاکت تجربهای ملی است؛ ماشین تولید اندوهی است که برای قهرمان نامدارِ وِست با قژقژ حرکت میکند. قهرمان داستان بهعنوان کسی که ستون مشاوره روزنامه را بر عهده دارد، محرم اسرار خوانندگان آمریکایی -گمگشتگان، جوانان، معلولان و فراموششدگان- است و بحران اگزیستانسیالش را اینگونه خلاصه میکند: مردی استخدام میشود تا به خوانندگان روزنامه مشاوره بدهد. این کار فقط برای بالابردن تیراژ روزنامه است و همه اهل روزنامه آن را شوخی تلقی میکنند، اما بعد از چند ماه کار جدی میشود. مرد درمییابد در بیشتر نامهها به شدت خاضعانه از او مشاوره اخلاقی و معنوی میخواهند و این نامهها عصاره ناب رنج آنهاست. بهعلاوه، بعد از مدتی پی میبرد نویسندگانِ نامه او را جدی میگیرند. او برای اولینبار در زندگی، ارزشهایی را که مطابقشان رفتار میکند، میآزماید. این آزمایش به او نشان میدهد که قربانی یک شوخی شده و مرتکب هیچ جنایتی نشده است. میس لونلیهارتز که میان اندوه جانکاه خوانندگان و سفسطه دلقکوار سردبیرش شرایک -اهریمنی با صورتی شبیه تبر، منبع انرژی منفی رمان و یکی از بهترین شخصیتهای خلقشده در کل ادبیات- گیرافتاده، بیرحمانه زیر ماشین رنج آمریکایی له شده است. اما وِست با چه هدفی این شخصیتهای خشن و تا حدی شیطانی را خلق کرده است؟ بهرغم حس همدلی نابی که دارد، وِست کتابی نوشته که امکان رسیدن به رستگاری را به طرزی بیرحمانه تضعیف میکند. جاناتان لیتم آن را رمانی برای همدلی میداند که به طرز سنگدلانهای غیرهمدلانه نوشته شده است و به نظر این ابهامِ قوی، بخش مهمی از طنین ماندگار «میس لونلیهارتز» را در خود دارد. «میس لونلیهارتز» رمانی است که به جای حلکردن مساله، آن را بیشتر در برابر چشم مخاطب قرار میدهد. هارولد بلوم دربارهاش میگوید: «وقتی پارودیِ خشن او در اوج خود هنرمایی میکند، همچون بارانی اسیدی، تعفن را از روح بشریت میزداید.» آن زمان، شاید مانند حالا، در سرزمین پوپولیستهای بیگانهستیز، جایی که همدلی شکل نمیگرفت و خشونت رواج پیدا کرده بود، بهویژه در چنین موقعیتی، شاهکار وِست سربرمیآورد تا هم پالایش کند و هم بسوزاند. آمریکا، در کتاب وِست، نهتنها از لحاظ اخلاقی و مالی موجب سرخوردهشدن توده مردم شده است، بلکه تصویری خراشیده از چهره انسان را به نمایش میگذارد. شخصیتهای پخته وِست -شرایک، بتیِ نگونبخت، خانواده دویل، پیرمرد توی دستشویی عمومی و مهمتر از همه خودِ میس لونلیهارتز- وقتی با غیرممکن بودن عقاید و باورهای خود مواجه میشوند، به شدت و تلوتلوخوران به سمت اکسپرسیونیسم سیاه گام برمیدارند. آنها در جستوجوی معنایی درباره مذهب، زبان، پول، رابطه جنسی، عشق و دوستی سفری را آغاز میکنند، اما بیکفایتی خود را در رسیدن به مقصد نشان میدهند. وِست در «میس لونلیهارتز» میگوید: «جواب مسیح بود. اما اگر او نمیخواست حالش بد بشود، باید خودش را از این مسیحبازیها دور نگه میداشت.» برقراری ارتباط هم -با دیگران، با خدای غایب و با خود- تبدیل به رشتههایی از نمایشی دروغین شده و پشت هر کدام حیوانی است که به خود میپیچد. این نگاه خاکستری در فصل «میس لونلیهارتز در مرداب ملالانگیز» در اوج خود دیده میشود؛ نمایشی استادانه از مصرفزدگی و موفقیت شرایک در اثبات پوچگراییاش. شرایک به آپارتمان میس لونلیهارتزِ سرخورده میرود و پس از شنیدن درخواست بتی برای زندگی در مزرعه میگوید: «همه مشکلات او مربوط به زندگی در شهر است.» شرایک در بخشی از سخنرانی باشکوهش، با کمال افتخار، مفصلا به شرح راههای بازگشت به خاک، دریای جنوب، هدونیسم، مواد مخدر و خودکشی میپردازد.

بهشون بگو که از تنفروشهای جامعهشون و از مرغابیهای آبنارنجزدهشون حفاظت کنن. بگو مجله l’art vivant مال خودتون، همون که بهش میگین هنر پویا. بهشون بگو شما میدونین کفشهاتون پاره است و صورتتون پر از جوش شده، بله! و دندونهای پسوپیش و پاهای چماقی دارین، اما اهمیتی نمیدین، چون فردا آخرین کوارتتهای بتهوون رو در تالار کارنگی مینوازن و شما دلتون خوشه که تو خونهتون همه نمایشنامههای شکسپیر رو در یک جلد دارین
اما شاید نکوهیدهترین نقدش را برای زیباییشناسی هنری نگه میدارد: «بهشون بگو که از تنفروشهای جامعهشون و از مرغابیهای آبنارنجزدهشون حفاظت کنن. بگو مجله l’art vivant مال خودتون، همون که بهش میگین هنر پویا. بهشون بگو شما میدونین کفشهاتون پاره است و صورتتون پر از جوش شده، بله! و دندونهای پسوپیش و پاهای چماقی دارین، اما اهمیتی نمیدین، چون فردا آخرین کوارتتهای بتهوون رو در تالار کارنگی مینوازن و شما دلتون خوشه که تو خونهتون همه نمایشنامههای شکسپیر رو در یک جلد دارین.» لحنی که وِست برای شرایک انتخاب کرده، موزون و فاخر است، اما نهتنها چیزی از خشمِ ناشی افسردگیِ شرایک کم نمیکند، بلکه به نظرم تأثیر هجوم این جملات آهنگین: «پیکرش به رنگ گلابیهای طلایی و شکمش مثل خربزه است و عطرش به هیچچیز بهاندازه سرخس جنگلی شبیه نیست.» به شدت ناب است؛ مثل تیزکردن چاقو روی چرم، برقی در تاریکی میاندازد. و شاید اینگونه بتوانیم درد شدید میس لونلیهارتز را تحمل کنیم؛ وقتی نقشونگار ظریف دسته این چاقو موقع رفتن چاقو در غلاف، برق میزند و به چشم میآید. در مرورهای چندباره «میس لونلیهارتز» نکتهای که بیش از همه چشمگیر است، چالش انتقادی اثر است که همچون پرتوِ نورافکنی، خیانت آمریکایی را نمایان میکند. شرایک به عنوان سخنوری که تیزهوش و آتشبیار معرکه است، راه حلهای احمقانه را پس میزند. این نماینده پوچگرای وِست، بمبارانی فرهنگی به راه میاندازد تا بهواسطه آن همه چیز را پاکسازی کند. اما مشکل بتوان این بُعد از تسلیبخشی شخصیت او را به رسمیت شناخت. با این همه، ارزشمندترین بخش ادبی وجود شرایک در نپذیرفتن موعظه سادهلوحانه خیر و شر نهفته است. شرایک کاراکتری است که هر گونه طبقهبندی و مرزکشی را پس میزند. وِست از این پتانسیل شخصیتش و چالش منتقدانه او بهره میگیرد؛ مخصوصا موقع نشاندادن شوک و وحشت شدید شرایک به عنوان طرحی ماندگار از امید آمریکایی. مسائل اصلی رمان به شکلی موجز در نامه دویلِ بیغیرت به میس لونلیهارتز بیان شده است؛ نامهای که دویل شخصا تحویل میدهد تا از زخم زبان مردم دور بماند. دویل در نامهاش میگوید: «چیزی که میخواهم بدانم این است که همه این کارهای نفرتانگیز برای چیست.» وِست به جای پاسخدادن به این سوال، ترجیح میدهد هیزمی برای حریق بزرگ معنویاش گرد آورد تا نهتنها «میس لونلیهارتز» را اثری با خمیره غیرمعمول، بلکه منبعی از قدرت اخلاقی معکوس نشان دهد. هنگام بزرگنمایی سیاهی حقیقت آمریکایی و پیشیگرفتن از واقعیت، او کاتالیزوری ناب برای شناخت معنوی میسازد. این نکته، بیشتر از شکافندگی و تیزی نثر کتاب، ارزشی ماندگار در لایههای زیرین متن میسازد. آمریکا در این چرخش معیوب، بهتدریج محو میشود و در منظری کلیتر شاهکار وِست، تیرگی قلب ما و تاریخ را در معرض نمایش میگذارد؛ حقیقتی که مثل نور ماه همواره معلق و درخشان میماند. این آیرونی جذاب را فقط تاریکترین کتاب آمریکا میتواند بیافریند. کتابی که اندیشهبرانگیز، چالشآمیز و ماندگار است. شرایک مدام میگوید: «میس لونلیهارتزها راهبههای قرن بیستم آمریکا هستند.» اما درواقع اغلب اوقات شرایکها این نقش را ایفا میکنند؛ آدمهای کج و معوجی که جار میزنند و با بدبینی کُشندهشان حقایق ناگوار را بر زبان میآورند. ممکن است بعضیها روش او را تسلیم در برابر ناامیدی ببینند، اما درحقیقت، شرایک قلبی به شدت شجاع دارد. قطعا اقرار به چنین شجاعتی ناخوشایند است، اما همین قضیه توانایی منفی بیحصر او را نشان میدهد. شرایک، در میان همه شخصیتهای وِست، مایل است در بیمعناییِ سست و شکننده زندگی آمریکایی تأمل کند و شاید همیشه کارش دلیرانه نباشد، اما ثبات قدم و جسارتش را نشان میدهد. شاید هنوز به آن چشمانداز جامع از اخلاق تخریبشده منهتن، آنگونه که وِست میخواست ترسیمش کند، نرسیده باشیم، اما قطعا خیلی از آن عقب نیستیم. اکنون همه، میس لونلیهارتزی هستیم که رنج، ترس و بیعدالتی از هزاران منبع دیجیتال و آنالوگ به رگهایمان تزریق میشود. موقع خواندن کتاب میتوان دید که چطور این مساله، قهرمان داستان را به جنونی خودخواسته میرساند و بدون دردکشیدن در دریای آرام شهادت فرو میبرد. فکر میکنم شرایک و قطعا خودِ وِست، رویه متفاوتی را پیشنهاد میدهند. اغلب اوقات، پذیرفتن فشار انتقاد و افکار دردناک ارزشمند است؛ مخصوصا وقتی نمیتوانیم مرزی برای هنجارهای فرهنگی قائل شویم. شرایک موقع فریبدادن دوشیزه فارکیس فریاد میزند: «من یه قدیس تمامعیارم، من هم میتونم روی آب راه برم.» آیا شرایک قدیس است؟ قطعا نه، اما منجی و منادی جوش و خروشی وحشیانه است و میتواند در رهایی از ابهامی سفت و سخت، رهاییمان بخشد.
این مقاله در روزنامه آرمان روز سهشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰ منتشر شده است.