ما انگار محکوم شده‌ایم به طغیان /گفت‌وگو با منیرالدین بیروتی به‌بهانه انتشار رمان «بوی مار»

آدم در ذات خودش خودویرانگر است. می‌دانی چرا؟ چون نمی‌خواهد تن به هیچ قانونی بدهد. چرا؟ چون هر قانونی، بله، هر قانونی، طبیعی‌بودنش را زیر سوال می‌بَرَد. و آدم این را برنمی‌تابد...

گفتگو با منیرالدین بیروتی_به مناسبت انتشار رمان بوی مار_روزنامه آرمان_رضا فکری

گروه ادبیات و کتاب: حضور منیرالدین بیروتی (۱۳۴۹ بغداد) در کلاس‌های هوشنگ گلشیری و بعدها کلاس‌های شهریار مندنی‌پور، که تاثیر آنها در داستان‌های او مشهود است، از او داستان‌نویسی ساخته که با تکیه بر زبان و نثر، سعی در خلق و ایجاد فضاهای نو دارد، به‌ویژه اینکه در هر اثر او می‌توان ردپای یک تکنیک و فرم متفاوت را جست‌وجو کرد. مجموعه‌داستان‌های «فرشته»، «تک خشت» (برنده جایزه گلشیری)، «دارند در می‌زنند»، «آرام در سایه)، و رمان‌های «چهاردرد» (برنده جایزه گلشیری)، «سلام مترسک»، «ماهو» و «بحر و نهر» آثار او در طول این سه دهه است. آخرین اثر او رمان «بوی مار» است که به تازگی از سوی نشر نیماژ منتشر شده است. آنچه می‌خوانید گفت‌وگو با منیرالدین بیروتی به‌مناسبت انتشار «بوی مار» است؛ رمانی که بار دیگر نشان از جدیت نویسنده‌ای دارد که تلاش می‌کند دغدغه‌هایش را که به قول خودش «خواب و خوراک» را از او گرفته با مخاطبان در میان بگذارد: دغدغه‌هایی از جنس انسان و هستی.

***

reza fekri

رضا فکری

«بوی مار» در راستای آثار پیشینتان و حول محور گم‌گشتگی انسانِ عصر مدرن روایت می‌شود. انسانی که نه‌تنها امکانات و ابزار ارتباطیِ پیشرفته او را به آسودگی نرسانده، بلکه دغدغه‌هایش را هم بیشتر کرده. او در میانه‌های همین فقدان رابطه‌ موثر و سازنده است که مدام «انسانم آرزوست» را جار می‌زند و به‌دنبال کسی می‌گردد که راه و رسم آدمیت را بشناسد. چرا چنین انسانی با همه‌ سرگشتگی‌ها و جست‌وجوهای بی‌نتیجه‌اش، تا این اندازه برایتان مهم است؟
گمان می‌کنم هر نویسنده‌ای در درجه اول انسان است که برایش مهم است، در هر شکل و هر وضعیتی که باشد؛ البته که من نه نویسنده‌ام و نه با این تعریفی که از نویسنده داریم می‌بینیم می‌خواهم باشم. من فقط دغدغه‌هایم را می‌نویسم. لابد این دغدغه‌ها خواب و خوراکم را گرفته بوده که روی کاغذ آمده است. حالا به درد کسی بخورد یا نه آن دیگر با من نیست. اما فکر می‌کنم آدم همین که فهمید زنده است و زندگی باید بکند مفهوم انسانیت و خودِ انسان برایش می‌شود مساله، ها؟ مثلا یک ماشین هیچ وقت مساله‌اش این نیست که چرا ماشین است، اما انسان هر ساعت از خودش می‌پرسد من چرا باید این جایی باشم که الان هستم؟ و هزار چرای دیگر. البته خیلی‌ها از این سوالات خوششان نمی‌آید و خب حق دارند؛ چون سوال‌کردن یعنی بی‌خوابی و بی‌خوراکی...

 

ظاهرا برای این انسان به‌تنگ‌آمده و دلزده از جهانی که به هیچ‌ روی پذیرای او نیست، نوعی عرفان برای اتصال به مبدأ و معبود در نظر گرفته‌اید. شخصیت عمید در «بوی مار»، وقتی دلسرد و ناکام در کنج زندان نشسته، مدام به یاد حرف‌های نیرفام می‌افتد و حکمتِ او را بیش از سایر راه‌های پیشِ رو، مایه‌ رستگاری خود می‌داند. آیا این میراث عرفانی را به‌عنوان نسخه‌ راهگشا برای نجات انسان سردرگم امروزی می‌توان توصیه کرد؟
اول بگویم که من هیچ نسخه‌ای برای هیچ کسی، نه دارم و نه می‌توانم داشته باشم. اینکه از عرفان حرف زدی خب این عرفان چه بخواهیم چه نخواهیم بخشی از وجودمان شده است. در فرهنگمان، در سنتمان، در سلول سلولمان وجود دارد. اما فهمِ عرفان یک چیز دیگری است. ما در طول هزار سال تاریخمان آنقدر پرت‌وپلا به اسم عرفان داریم که اگر اهل و آشنا نباشی می‌رسی به بیراهه که خب من توی «بحر و نهر» یک ذره به آن پرداختم. اما اینجا نمی‌دانم چه جوری بگویم و چه بگویم بیشتر از آنچه در خود کتاب گفته‌ام. فقط همین را می‌گویم که عرفان چیز عجیب و غریب‌وغولی نیست. همین که بدانی چه می‌خواهی و پای آن جانت را هم نثار کنی عارفی حالا عارفِ خدا هستی یا عارف ِ ابلیس، آن بحث دیگری است.

 

به‌نوعی «بوی مار» را می‌شود رمانی متکی بر شخصیت هم در نظر گرفت. عمید پیچیدگی‌هایی دارد که در هر بخش از داستان قسمتی از آن رو می‌شود. هم عارف‌مسلک است و هم ابعاد غریزی و انسانیِ برجسته‌ای دارد. آشنایی و رابطه‌ پرشروشور او با غزال نمونه‌ای از همین بُعد از شخصیت اوست. خشمش در برابر صهبا، رفتار پدرانه‌اش در قبال مونا (برادرزاده‌اش) و همین‌طور رفتار غیرهمدلانه‌اش با دیگران، او را مردی جمع اضداد نشان می‌دهد. انگار خواسته‌اید این شخصیت را برای مخاطب، شناخت‌گریز و دست‌نیافتنی به تصویر بکشید، اینطور نیست؟
عمید آمد نشست روبه‌روی من و شب و روز مزاحم من و زندگی من بود. باید یک جور دَکش می‌کردم. خب نوشتم تا برود دنبال کارش و من هم برسم به زندگی‌ام. حالا شناخت گریز شده واقعا؟ نمی‌دانم. به‌اش فکر نکرده بودم. من هرچی دیدم نوشتم.

 

عصیان هم از دیگر مشخصه‌های شخصیت عمید است. او اگرچه متمایل به طریقت و عرفان است، اما روحش با آرامش قرین نیست؛ بی‌تاب است و با هر دری که با ضرب و زورِ ریاضت و تمرین باز می‌کند به در بسته‌ دیگری برمی‌خورد. چرا این شخصیت به هیچ شیوه‌ای نمی‌تواند عصیانش را مهار کند و درواقع پای‌نهادن در این طریقت برای او آرامش به ارمغان نمی‌آورد؟
گفتی عصیان. خب ببین خلقت با چه شروع می‌شود؟ ابلیس چرا عصیان کرد؟ خیلی ساده‌لوح باید باشیم که خیال کنیم آدم‌ها با یک نسخه سر به راه می‌شوند و آدم می‌شوند. نه. تو در هیچ زمینه‌ای نمی‌توانی ادعا کنی که می‌دانی چرا فلان کار را کردی؟ و همین ندانستن خشمی‌ات می‌کند و همین خشم خودت را علیه خودت می‌شوراند. ما انگار محکوم شده‌ایم به طغیان. می‌دانی گاهی فکر می‌کنم که ما هر ساعت داریم در خلقتی نو قدم بر می‌داریم؛ یعنی تو در هر ساعت هم خدایی، هم ابلیسی، هم آدم و هم حوایی. ها؟ پس هر روز انگار باید از نو همه چیز را تجربه و تفسیر کنی.

 

«خودویرانگری» از دیگر بن‌مایه‌های رمان است و شخصیت عمید در آغاز با خودسوزی مادرش این بحث را باز می‌کند و مدام در پی کشف ابعاد گوناگون آن است. او خود نیز چنین افکاری را در سر می‌پرورد و به تأسی از مادرش قصد دارد خودش را میان کتاب‌هایش آتش بزند. شکل دیگری از رفتارهای خودویرانگرانه را می‌توان در صهبا (زن عمید) دید که پس از آنکه تأیید و توجه مدنظرش را دریافت نمی‌کند، بی‌قید و افسارگسیخته به دنبال هر آن چیزی می‌رود که او را زودتر به انتهای راه زندگی می‌رساند. انگار این رفتارهای خودویرانگرانه نه از سر استیصال محض که واکنشی ارادی به بی‌مهری و کم‌اعتنایی آدم‌های تأثیرگذار زندگی است. انگار جز خودویرانگری، برای معضلِ رهاشدگی و تنهایی راهی وجود ندارد.
ببین من خیلی فکر کردم و می‌کنم به اینکه چرا آدم‌ها با اینکه می‌دانند یک چیزی بد است باز می‌روند به سراغش. مثلا برخی مذهبی‌ها نمی‌دانند بهشت و جهنم هست؟ ها؟ نمی‌دانند گناه بد است؟ پس چرا اینقدر گناه و بدی می‌کنند؟ خب انگار ماجرا به این سادگی‌ها هم نیست. آدم در ذات خودش خودویرانگر است. می‌دانی چرا؟ چون نمی‌خواهد تن به هیچ قانونی بدهد. چرا؟ چون هر قانونی، بله، هر قانونی، طبیعی‌بودنش را زیر سوال می‌بَرَد. و آدم این را برنمی‌تابد. تمام تاریخ این را نشان می‌دهد. هیچ مقطعی از تاریخ نیست که توی آن تو خون و خونریزی و جنایت و کثافت نبینی. خب این یعنی چی؟ به گمانم یعنی اینکه آدم به هر قیمتی که شده می‌خواهد بگوید من فرمانبر ِ هیچ قانونی خارج از خودم نیستم. و برای اثبات این حتی حاضر است خودش را هم نابود کند.

 

به نظر می‌رسد شخصیت زن‌ها در «بوی مار»، دو سر طیف قرار دارند؛ یا مقبول و کاملند یا مذموم و اصلاح‌ناپذیر. از صهبا گرفته که گرچه ابتدا صمیمانه به عمید دل می‌بازد، اما با فقدان همراهی و همدلی او زندگی‌اش را به قهقرا می‌برد، تا صبا و مونا و مادر که چهره‌ای معصوم در ذهن عمید دارند. غزال هم پس از دلخوری‌هایی که بین او و عمید شکل می‌گیرد از محبوبی تمام‌عیار، به موجودی غدار بدل می‌شود. در واقع همواره چیزی هست که این زن‌ها را به انتهای طیف سوق دهد. چرا در میانه‌ این طیف جایی برای آنها نیست؟
انگار یک‌جوری همان بحث زن اثیری و لکاته را پیش کشیدی. من گمان ‌نمی‌کنم این جوری باشد. هیچ توضیحی هم ندارم. فقط می‌توانم بگویم زن یعنی زیبایی، و خب زیبایی هیچ وقت حد وسط ندارد. نه! هر چی فکر می‌کنم می‌بینم زیبایی حد وسط ندارد. زیبایی دو سر دارد که هر دو سر آن هم هولناک است. اصلا زیبایی همیشه هولناک است؛ چون وادارت می‌کند غول بشوی. و خب قد و قامت متوسط شایسته غول نیست، هست؟

 

شما قالب نامه را مناسب حال‌وهوای شخصیت عمید در نظر گرفته‌اید. او اغلب برای دیگران (برادر، معشوق و همسر) نامه می‌نویسد در‌حالی‌که می‌تواند تلفنی و یا با شیوه‌های دیگری با آنها ارتباط برقرار کند. فکر نمی‌کنید با این شیوه‌ تک‌گویی و بی‌حضور مستقیم آدم‌های تأثیرگذار زندگی عمید، هم امکان شناخت آنها کمتر شده، هم معیار قضاوتی که موید یا نافی ادعای عمید درباره آنها باشد از مخاطب گرفته شده و هم واقعیات داستانی از عینیت فاصله گرفته‌اند؟
نه. بحث عینیت را پیش نکش! ماجرا می‌شود. نامه یعنی فاصله. تلفن و اینترنت و این کوفت‌های مدرن فاصله‌ها را کم کرده است؟ خب، اینها حتی کلمات را هم نابود کرده‌اند. من دنبال کلمه هستم. هر چیزی که از خون و حس و حال سرشار باشد. گفتن فاصله‌ها را بیشتر می‌کند. اما نوشتن فاصله‌ها را کم‌ می‌کند؛ یعنی من این جوری خیال می‌کنم. تو هم بگذار با این خیالات پرت خوش باشم.

 

برخلاف اینکه عمید همواره بر سادگی و صراحت در رفتار و گفتار تأکید دارد و به آن بارها در نامه‌ها و گفت‌وگو‌هایش اذعان می‌کند، اما هیچ‌گاه رودررو با آدم‌های مهم زندگی‌اش حرف نمی‌زند. همواره با واسطه‌ کسی دیگر، یا با نوشتن است که حرف‌هایش را به گوش آنها می‌رساند. وقتی می‌خواهد با زنش حرف بزند، خواهر او را واسطه قرار می‌دهد و یا از طریق برادرزاده‌اش حرف‌های برادرانش را می‌شنود و همواره حائلی میان او و دیگران وجود دارد. فکر نمی‌کنید این در پرده و با میانجی سخن‌گفتن اتفاقا به پیچیدگی‌های او بیشتر دامن می‌زند؟ اصلا انگیزه‌ این اجتناب از رویارویی مستقیم با آدم‌ها چیست؟
همین که تو به جای حرف‌زدن برای کسی می‌نویسی یعنی درونت بد غوغایی درگرفته است. مساله، مساله حضور و غیاب است. تو در حضور کسی نمی‌توانی به او فکر کنی. یا حتی به خودت که با او در ارتباطی. نه. اما در غیاب او مدام به او فکر می‌کنی. یعنی غیاب او حضور مداوم اوست. حالا گاهی دیوانه‌ای پیدا می‌شود که می‌خواهد هر حضوری را از طریق غیاب حس کند و با این حس حال کند.

 

شکل زندگی عمید و رفتارهای او از زمانه‌اش فاصله دارد. او کمتر از تلفن، یا اینترنت بهره می‌گیرد. محیط زندگی او حداقل امکانات رفاهی روز را دارد. استنتاج‌های او نیز بیشتر به فیلسوفانی چون کانت نزدیک است تا فیلسوفان متاخرتر. چرا این‌همه فاصله میان او که شخصیتی روشنفکر نشان داده می‌شود با دوره‌ای که در آن زیست می‌کند وجود دارد؟
آره درست گفتی. خب ببین ما هنوز واقعا در دویست سال پیش داریم زندگی می‌کنیم. یعنی جوهره ما هنوز در دویست سال قبل گیر کرده و جلوتر نیامده است. حالا تو بگو مشت نمونه خروار؛ یعنی مثلا صَدَش که این باشد تو دیگر نَوَد و هشتاد و هفتادش را خودت حدس بزن.

 

بخش اول کتاب، «زندان در آزادی» نام دارد. عمید در این برهه از زندگی‌اش گرچه آزاد است، اما خود را در قید آدم‌های دوروبرش می‌بیند؛ صهبا (همسرش)، غزال (زن محبوبش)، مونا، صبا و حتی پدر تازه درگذشته‌اش. اما در بخش دوم، «آزادی در زندان»، مسأله به نظر برعکس می‌رسد. او گرچه در بند و محبوس است، اما خود را خلاص از همه‌ دنیا می‌بیند. به نظر می‌رسد او در تحلیل مفهومِ «آزادی» کاملا متفاوت از منطق رایج عمل می‌کند، این‌طور نیست؟
خب آره درست است. متفاوت. این تفاوت جوهره ادبیات و اصولا ذات هنر هم هست.

این گفت‌وگو در روزنامه آرمان روز یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹ منتشر شده است.

اگر کسی فکر می‌کند رمان برای سرگرمی است اشتباه می‌کند /گفت‌وگو با منیرالدین بیروتی به بهانه‌ی انتشار

بحر و نهر_منیرالدین بیروتی_گفتگو_رضا فکری_روزنامه آرمان_۱

گفت‌وگو با منیرالدین بیروتی به بهانه‌ی انتشار رمان «بحر و نهر»

 

اگر کسی فکر می‌کند رمان برای سرگرمی است اشتباه می‌کند

رضا فکری منتقد و داستان‌نویس / گروه ادبیات و کتاب: منیرالدین بیروتی (۱۳۴۹- بغداد) با حضور در کلاس‌های هوشنگ گلشیری و بعدها کلاس‌های شهریار مندنی‌پور که تاثیر آنها در داستان‌های او مشهود است، از او داستان‌نویسی ساخته که با تکیه بر زبان و نثر، سعی در خلق و ایجاد فضاهای نو دارد، به‌ویژه اینکه در هر اثر وی می‌توان ردپای یک تکنیک و فرم متفاوت را جست‌وجو کرد. مجموعه‌داستان‌های «فرشته»، «تک خشت» (برنده جایزه گلشیری)، «دارند در می‌زنند»، «آرام در سایه»، و رمان‌های «چهاردرد» (برنده جایزه گلشیری)، «سلام مترسک»، «ماهو» و «بحر و نهر» آثار او در طول این سه دهه است. آنچه می‌خوانید گفت‌وگو با منیرالدین بیروتی به‌مناسبت انتشار «بحر و نهر» از سوی انتشارات نیلوفر است؛ رمانی که بار دیگر نشان از جدیت نویسنده‌ای دارد که تلاش دارد رمان را از صرف سرگرم‌بودن آن جدا کند.

***

۱- شما اینبار در رمان «بحر و نهر» به سراغ مضمونی عرفانی رفته‌اید و از نام‌ها و زندگینامه‌های شاخصِ این عرصه بهره گرفته‌اید و به متن‌های عارفان متعددی هم ارجاع داده‌اید. چه شد که عرفان را به‌عنوان دغدغه‌ اصلی این کتاب درنظر گرفتید؟ و در این راه، از چه منابعی بهره بردید؟
اینکه چی شد رفتم سراغ عرفان؟ نمی‌دانم. شاید عرفان آمد سراغ من. نویسنده موضوع را انتخاب نمی‌کند، بلکه موضوع است که نویسنده را برمی‌گزیند. البته این جمله از من نیست. از غولی است به نام گوستاو فلوبر. و اینکه چی خواندم و چه کتاب‌هایی را رفتم سراغشان؟ خب، هرچی که کتاب در این باره داریم از ترجمه رساله قشیریه و شرح تعرّف و ‌کشف‌المحجوب بگیر تا مرصادالعباد و شیخ جام و مفتاح‌النجات و شیخ ابوالحسن و تذکره‌الاولیا و طبقات‌الصوفیه و نفحات‌الانس و...

۲- کتاب‌ عرصه‌ رویارویی نظریه‌هاست و در پی یافتن پاسخی به پرسش‌های تاریخی در حوزه‌ عرفان گام برمی‌دارد. وجودهایی که به ظاهر انسانی‌اند اما در اصل حامل مفاهیم متضادِ انتزاعی‌اند. آنها نماینده‌ دیدگاه‌ها هستند نه شخصیت‌هایی حقیقی و برای همین هم روایت عمدتا به شیوه‌ای ذهنی و با تک‌گویی‌های درونی پیش می‌رود. یکی می‌پرسد چرا باید به حکمت خداوند تن بدهیم درحالی که فلسفه‌اش را نمی‌دانیم؟ و دیگری در مقام پاسخ می‌گوید: «رسم عاشقی شک و شبهه نیست.» در میانه‌ همین تبیین نظریه‌ها و برخورد میان آنهاست که شرح وضعیت و احوالات درونی ایرمان (شخصیت اصلی) در برابر عظمت رامیار (مرشدش) آشکار می‌شود و «بحر و نهر» خودش را به مخاطب عرضه می‌کند. آیا می‌شود اینطور تفسیر کرد که از عینیت ماجراها به‌نفع بسط‌دادن همین نظریه‌ها فاصله گرفته‌اید؟
راستش برای من عین و ذهن وجود خارجی ندارد؛ هرچه هست یک جایی درون من است. گاهی به آن می‌گویم عینی و گاهی هم می‌گویم ذهنی. من نظریه‌ای را بسط نداده‌ام. یعنی گمان نمی‌کنم آن بیروتی ِ نویسنده «بحر و نهر» دست‌کم چنین قصدی داشته. حالا هم اگر حرفی می‌زنم قطعا با آن بیروتیِ «بحر و نهر» فاصله دارم، پس حرف الان من است. من وقتی «بحر و نهر» را می‌خوانم دیگر نویسنده‌اش نیستم، خواننده‌اش هستم. پس سوال را هم به‌عنوان خواننده آن جواب می‌دهم. گمان نمی‌کنم بحث بر سر بسط یک نظریه و قبضِ واقعیت باشد. بعد از جویس تو دیگر واقعیتی بیرون از ذهنت نداری و نداریم. هر چیزی و هر واقعه‌ای در ذهن من و با تخیل من واقعیت می‌گیرد. شاید بیرون از من چیزی محرک و سکوی پرش من بشود، اما قطعا واقعیت نیست. من هرگز به بیرون از خودم دسترسی ندارم تا درون خودم را کشف نکنم و تمام رمان مدرن می‌خواهد همین کنکاشِ کشف درون را ثبت کند. دیگر واقعه‌ای که بخواهم از آن گزارشی تهیه کنم به‌عنوان بهانه‌ای برای روایت‌کردن داستان معنا و جایی ندارد. ایرمان واقعی نیست و هیچ‌اتفاقی در آن کتاب هم‌ واقعی نیست و اصولا کدام شخصیت رمان سراغ داری که واقعی باشد؟ اما از هر شخصیت واقعی واقعی‌تر است؟ خب این یعنی چی؟ یعنی باید درونت را کنکاش کنی تا این ایرمان را درونت کشف کنی که هیچ‌جا نیست، اما همه‌جا همراه توست.

۳- یکی دیگر از همین نظریه‌های طرح‌شده، بی‌خاصیت‌بودن میراث عرفانی ماست. آنها قرن‌هاست که عقل انسانی را نفی کرده‌اند و بردگی و بندگیِ محض را ترویج کرده‌اند و دستیابی به حقیقت را تنها از طریق شهود و تجربه‌ درونی میسر دانسته‌اند. در کتاب هم بر همین رفیع‌تربودن جایگاه عرفان در برابر دانش انسانی صحه گذاشته می‌شود.
نمی‌دانم. سعی کردم فقط برای خودم سوال‌ها را روشن کنم تا بتوانم بهتر بفهمم. حالا صحه‌گذاشتن بر یک نظر و نگاه از طرف نویسنده بد است یا بدتر؟ این سوال قبلا جواب روشنی داشت، حالا دیگر نه!

۴- تقدیرگرایی یکی دیگر از ویژگی‌های این عرفان است. اینکه مرید نباید بدون رخصت مرادش چیزی بخواهد. او باید در این دستگاه آنقدر شاگردی کند تا کرامتی اندک به او عطا شود. باید که حکمت خداوند را (هرچه که باشد) بپذیرد، هرچند که از درک چرایی‌اش عاجز باشد. به‌نظر شما این نظریه چه نسبتی می‌تواند داشته باشد با انسان امروزی که تلاش می‌کند سرنوشتش را خودش رقم بزند و زیر بار تقدیرهای از پیش‌نوشته‌شده نمی‌رود؟
راستش هیچ‌تناسبی و نسبتی ندارد. انسان امروزی؟ به‌گمانم آدم و بشر امروزی بهتر است تا انسان امروزی. تقدیرگرایی نیست آن چیزی که «بحر و نهر» حرفش را می‌زند به گمانم . تقدیر یک تعریف دیگر دارد اینجا. شاید همه حرف همین است که تعاریف را باید از نو تعریف کرد و کشفید. تعاریفی که به ما رسیده خیلی روشن نیست. بلدِ راه می‌خواهد. همین تقدیر که می‌گویی به معنای جبر و حکمی لاجرم که بر ما و انسان‌ها حاکم است، خب این اصلا تعریفی نیست که عرفا منظورشان بوده... تا تو انتخاب نکنی راهت را حکمی و جبری اجرا نمی‌شود.

۵- زبان روایت هم در این کتاب، خود به تنهایی موضوعی مهم و قابل بررسی است و نمی‌توان آن را تنها بستری برای حمل محتوای داستانی در نظر گرفت. چه وقتی که جمله‌ها با تغییر ساختار نحوی و با سروشکلی غریب نوشته می‌شوند و چه وقتی که به صناعت‌های ادبی آراسته‌اند و وجهی آرکائیک پیدا می‌کنند. مثل جایی‌که می‌گویید: «فَزَع، فرع وجودم می‌شود» و از جناس استفاده می‌کنید و چه در این عبارت «از دیشب که این جمله را خوانده بود، مانده بود» که سجع را وارد کلامتان می‌کنید. فکر نمی‌کنید که با سخت‌خوان‌ترشدن کتاب، مضمون برای مخاطبتان دیریاب‌تر شود؟
من اینها را ننوشته‌ام، ایرمان نوشته. خیلی سعی کردم ساده و آسانش کنم. خیلی خواستم ساده‌ترین رمانم باشد. راستش دوره فقط لذت‌بردن از خواندن رمان و هیجانی‌شدن از اتفاقات رمان و سرگرم‌شدن از رمان خیلی وقت است که گذشته. اگر کسی هنوز فکر می‌کند که برای سرگرمی و لذت است که باید رمان بخواند باید بگویم اشتباه می‌کند که رمان می‌خواند. باید برود تلویزیون ببیند و سریال‌های مزخرفش را. رمان جای سرگرم‌شدن و لذت‌بردن از هیجانات آن نیست. رمان جای کارکردن و زحمت‌کشیدن است. یعنی خواننده رمان هم به اندازه نویسنده باید کار بکند و زحمت بکشد، البته رمان را می‌گویم نه هر پرت‌وپلایی که نوشته شود. پس زبان سخت و طرح غیرقابل هضم و وقایع عجیب‌غریب نداریم. فقط نگاه است و بس. خواننده باید برای کشف خودش و تاریکی‌های درونش زحمت بکشد و اگر دنبال این کشف نیست، اصلا چرا باید رمان بخواند؟ می‌خواهم بگویم زبان زاییده نگاه است و اگر از زبان به آن‌ نگاه نرسیم، بی‌شک هیچ‌چیزی قادر نیست ما را در رمان و با رمان نگه دارد.

۶- نویسنده‌ای هم در کتاب‌تان حضور دارد. کسی که یادداشت‌های به‌جامانده از ایرمان را می‌خواند و در حال نوشتن کتابی از شرح احوالات اوست. یادداشت‌هایی که مثل تخمی است که ایرمان در صحن امامزاده کاشته تا روزی این نویسنده آن را بیابد و محصول را برداشت کند. نوشته‌هایی که گویی از زمانه‌ ابوسعید مانده تا تنها به اهلش برسد. این نویسنده از قبرستان تا حمام شهر، دوره می‌افتد تا ردی از ایرمان بیابد و ثبات قدم بسیاری دارد و با مشاهده‌ ناکامی‌ها پا پس نمی‌کشد. شخصیتی که انگار صرفا هست تا مخاطب ایرمان و آرای او را بهتر بشناسد و رابطه‌اش را با مرشدش رامیار کشف کند. انگیزه‌های او از تحمل این همه سختی چیست؟ اصلا چرا ایرمان او را انتخاب کرده برای نوشتن و اهلیت او چگونه به اثبات رسیده؟
این را باید از متن «بحر و نهر» می‌پرسیدی. لابد نقصی بوده که مشخص نشده. اما آن نویسنده که گفتی خودش هم گرفت‌وگیرهای ایرمان را دارد لابد!

۷- مرگ از دیگر مضامین تکرارشونده‌ کتاب است و مرگ‌اندیشی در همه‌ سطور کتاب موج می‌زند و همه به‌سوی این غایت در حرکت‌اند. ایرمان یک سال تمام را در قبر می‌خوابد و سایر شخصیت‌ها از عمو رامیار گرفته تا شهرزاد و علی درگیر مرگ‌اند. به‌نظر می‌رسد مرگ در اینجا به‌مثابه فقدان، نیستی و رنج نیست و خود را به شکل ابدیت، جاودانگی و حضور در جهان والا نشان می‌دهد. انگار قدم برداشتن در این مسیر هم خود فضیلتی دیگر است.
فضیلت؟ نمی‌دانم، اما مرگ اینجا نیستی نیست. قدم‌گذاشتن در راهی والا هم نیست. مرگ آشکارشدن خودت در مقابل خودت باید باشد.

۸- «شهره» شخصیت اصلی زن داستان‌ هم خصوصیات غریبی دارد. او اغلب با رفتارهای خارج از عرفش بقیه را می‌آزارد و به شیوه‌های گوناگون خودکشی فکر می‌کند. فحش می‌دهد و ایرمان را مدام تحقیر می‌کند، هرچند که شعرهای او را به نام خودش منتشر می‌کند. یادداشت‌های ایرمان را هم به‌نظر می‌رسد که او سر‌به‌نیست کرده. در کل تعابیر متضاد بسیاری در وصف زن و شرایط پیچیده‌ روانی او در کتاب وجود دارد. از منظر یکی از شخصیت‌های کتاب (م. خدر) «زن مثل بستنی قیفی است که اگر زیاد نگه‌ا‌ش داری آب می‌شود.» شخصیت دیگر کتاب اما همه‌ هستی‌اش را می‌گذارد تا قلب یک زن را فتح کند. به‌نظر می‌رسد جمع‌بندی مشخصی در این رابطه وجود ندارد.
آره، اصلا جمع‌بندی نمی‌شود کرد. به‌قول داستایفسکی بزرگ، قلب زن را هرگز نمی‌توان کشف کرد.

۹- در تضاد کامل با نیمه‌ اول کتاب، این سیاست است که در پاره‌ دوم کتاب خودی نشان می‌دهد. درواقع کتاب نم‌نم از شرح یک وضعیت عارفانه، بدل می‌شود به یک بیانیه‌ سیاسی و اجتماعی. استاد دانشگاهی به خاطر زدن کراوات اخراج می‌شود، جوانی خودسوزی می‌کند و ایرمان مراسم چهلم او را بدل به تظاهرات می‌کند. او به همین دلیل از دانشگاه اخراج می‌شود و چند ماهی را هم در زندان سر می‌کند. انگار که همین تضادهای اجتماعی و سیاسی است که تخم شک را در وجود ایرمان می‌کارد و او را به جنون می‌رساند.
جنون می‌تواند البته گاهی فقط از یک ثانیه شک شکل بگیرد. خوب گفتی. بعضی جاها نباید به عقب برگردی، چون مجسمه نمک که هیچ، حتی لکه‌ای از نمک هم نمی‌شوی.

۱۰- کتاب با تلمیحی به قصه‌ ابلیس و کرنش‌نکردنش به آدم ابوالبشر خاتمه می‌یابد. «آبو» شخصیتی است که جانشین رامیار می‌شود اما ایرمان به او تمکین نمی‌کند. درنهایت این قبیل رفتارهای سرکشانه‌ ایرمان نه عاقبت خوشی در دنیا برایش به همراه دارد و نه جایگاهی در آخرت و نزد پروردگار برایش رقم می‌زند. به‌نظر شما چه نیرویی در این شخصیت هست که مطیع‌بودنِ محض را پس می‌زند، طوری که مکافات عمل جسورانه‌اش را با آغوش باز می‌پذیرد؟
به‌گمانم نیروی ابلیس. ایرمان اهل ادبیات است و ادبیات یعنی پا جای پای ابلیس‌گذاشتن. پس نمی‌تواند جز این باشد. ادبیات نه می‌تواند و نه دیگر انگار لازم است که در حاشیه بقیه هنرها باشد. نمی‌خواهم ادعا کنم ما به این مرحله رسیده‌ایم. اصلا. می‌خواهم بگویم هنوز خیلی‌هامان جسارت پرداخت به این نوع رمان مدرن را هم نداریم. ادبیات و اینجا رمان شوخی ندارد یا اهلش هستی و زندگی‌ات را می‌بازی در ازای هیچ‌یا هم نه، فقط دنبال حرف‌های پرت‌وپلایی برای به‌دست‌آوردن دل چند نفر بدتر از خودت و پایین‌تر از فکرت. رمان خیلی وقت است که دقیقا خلف «فاوست» گوته شده، اما ما هنوز انگار اندر خم یک کوچه‌اش مانده‌ایم. ما سال‌هاست به گمانم با تعریف‌های غلط از همه‌چیز سرگرم شده‌ایم. اما تا کی؟ واقعا تا کی خودمان را گول بزنیم؟ هنوز یک قدم از «بوف کور» جلوتر نیامده‌ایم، اما دلمان له می‌زند که نوبل بگیریم... یک‌ذره خنده‌دار است. خب البته تا با همین طرز فکرها و همین تعاریف کلیشه‌ای و تکراری و همین سنت پالایش‌نشده و همین فرهنگ تن‌پروری و تنبلی خوشیم، اوضاع و احوال همه چیزمان بهتر از این نیست و نخواهد شد. ادبیات جای قمارکردن است آن‌هم قمار بر سر زندگی، حالا اگر خیال کنی توی این قمار حتی سرِ سوزنی چیزی نصیب می‌بری و به هوای آن می‌نویسی پشیزی نمی‌ارزی. قمارباز با قمارش عشق می‌کند برد و باخت نمی‌فهمد. تمام روحش را پای کارش خرج می‌کند فکر بعد و بعدها نیست. این است که هیچ‌چیزی نمی‌خواهد جز سرشارشدن روحش... خب این‌کاره هستی بسم‌اله، نیستی هرچیز دیگری که ارضایت می‌کند برو پی‌اش... ایرمان شاید شاید شاید عاشق این قمار شده و می‌خواهد منکرش شود. همین!

بحر و نهر_منیرالدین بیروتی_گفتگو_رضا فکری_روزنامه آرمان_۲

منیرالدین بیروتی: دوره فقط لذت‌بردن از خواندن رمان و هیجانی‌شدن از اتفاقات رمان و سرگرم‌شدن از رمان خیلی وقت است که گذشته. اگر کسی هنوز فکر می‌کند که برای سرگرمی و لذت است که باید رمان بخواند باید بگویم اشتباه می‌کند که رمان می‌خواند. باید برود تلویزیون ببیند و سریال‌های مزخرفش را. رمان جای سرگرم‌شدن و لذت‌بردن از هیجانات آن نیست. رمان جای کارکردن و زحمت‌کشیدن است. یعنی خواننده رمان هم به اندازه نویسنده باید کار بکند و زحمت بکشد

 

این گفت‌وگو در روزنامه آرمان ملی روز یکشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۸ به نشر رسیده است.

اول باید انسان بود بعد نویسنده.../ گفت‌وگو با منیرالدین بیروتی درباره‌ی «ادبیات داستانی در سالی که گ

Monir_Beirooti_5

گفت‌وگو با منیرالدین بیروتی درباره‌ی «ادبیات داستانی در سالی که گذشت»

 

رضا فکری: برای مرور آنچه بر ادبیات داستانی سال ۱۳۹۷ گذشته است به سراغ منیرالدین بیروتی رفته‌ایم. هم آن‌قدری جوان است که نسل‌های نوی داستان‌نویس را بفهمد و هم آن اندازه تجربه‌ی نوشتن پشتش هست که حرف‌های از سر پختگی‌اش را بشود گوش گرفت. نویسنده‌ای که با چاپ داستان کوتاهی در مجله‌ی آدینه‌ی سال هفتادوشش، پا به عرصه گذاشت و تا به امروز چندین رمان و مجموعه داستان از او به نشر رسیده است. او اگرچه خود در دوره‌های شکوفایی جایزه‌ی گلشیری با مجموعه داستان «تک خشت» و با رمان «چهار درد» از بهترین‌های گلشیری بوده است اما جایزه گرفتن یا نگرفتن را از الزامات دیده شدن آثار ادبی نمی‌داند، استقبال‌های مردمی از کتاب را به معنای رونق ادبیات و داستان در نظر نمی‌گیرد و از تیراژ اندک کتاب‌های تالیفی گله‌مند است. بیروتی از فضاهای مجازی هم چندان دل خوشی ندارد و از این‌که نویسنده در نقش بازاریاب و ویزیتور در این محیطها ظاهر می‌شود تا بتواند کتابش را به فروش بیشتری برساند شاکی است. نویسنده‌ای که انسان بودن را اول شرط نویسندگی می‌داند و او را می‌توان از نسل نویسندگان پایبند به اصول در نظر گرفت. گفت‌وگو با منیرالدین بیروتی را در ادامه می‌خوانیم:

 

***

رضا فکری: در سالی که گذشت، کتابفروشی‌های تهران، با انواع شیوه‌های راه‌اندازی خیریه‌های کتاب، برگزاری جلسات نقد، رونمایی، داستان‌خوانی و تخفیف‌های پشت جلد، مخاطب بسیاری را به خود جلب کردند. به نظر شما سال ۱۳۹۷ آیا سال پر رونقی برای کتاب بوده؟ و آیا فکر می‌کنید حالا دیگر می‌توان فعالیت در زمینه‌ی کتاب را یک بیزینس سودآور دانست؟

منیرالدین بیروتی: من هیچ آمار درستی از این چیزی که گفتی ندارم و جایی ندیدم. یعنی نمی‌توانم مقایسه‌ای بکنم. ضمن این که خیلی مطمئن نیستم کتابفروشی و بازار خوب کتاب ربطی به ادبیات داشته باشد. منظورم ادبیات معاصر خودمان است. یعنی استقبال از کتاب لزومن به معنای رونق گرفتن ادبیات معاصر و داستان معاصر ما نیست. چون من حتی از بعضی‌ها تیراژ  صدتا و صد و پنجاه نسخه هم شنیده‌ام و خب این برای مملکت هشتاد میلیونی یک مضحکه‌ی تمام عیار است.

 فکری: شما چهار مجموعه‌داستان و سه رمان را تا به امروز منتشر کرده‌اید و برای مجموعه داستان «تک خشت» هم جایزه‌ی بهترین کتاب دوره‌ی چهارم گلشیری را دریافت کرده‌اید و به نوعی می‌شود گفت که در زمان مناسب دیده شده‌اید. البته با یأس ناشی از نادیده گرفته شدن نویسنده‌های جوان‌تر هم آشنا هستید که گاه آن‌ها را به بداخلاقی، پرخاش و رفتارهای غریب وامی‌دارد. امسال شاید بیشتر از هر زمان دیگری با تبعات منفی این ناامیدی مواجه بوده‌ایم. به نظر شما با چه ساز و کاری می‌توان از این موج سرخوردگی کاست؟

بیروتی: این که می‌گویی دیده شده‌ام  راستش خیلی نمی‌فهمم یعنی چی. توسط کی دیده شده‌ام؟ سه یا چهارتا داور؟ یک جایزه؟ این که کسی جایزه بگیرد یعنی دیده شدن؟ این همه نویسنده جایزه گرفتند و حالا کسی اصلن نمی‌داند مرده‌اند یا زنده. پس دیده شدن به جایزه گرفتن یا نگرفتن نیست. وای به حال نویسنده‌ای که جایزه‌ها و رای سه تا داور معیار نوشتن و زندگی ادبی‌اش بشود؛ باید فاتحه‌اش را خواند. اگر می‌دانی که نوشتن‌ات تمام زندگی‌ات و تمام بودنت شده و بدون نوشتن نمی‌توانی نفس بکشی دیگر چه کار داری جایزه بگیرد کتابت یا نگیرد؟ دیده بشوی یا نشوی؟ این حرف‌ها را نمی‌فهمم و راستش یک وقتهایی وقتی می‌بینم بعضی‌ها برای جایزه چه اندازه حقارت به خودشان روا می‌دارند شک می‌کنم به انسانیت‌شان... نویسندگی‌شان که هیچ. نه عزیز جان. اول باید انسان بود بعد نویسنده...

فکری: امسال هم فعالیت‌های مجازی هم‌چنان تعیین‌کننده و موثر بودند، چنان‌که گاه کتابی را که نه نظر منتقد را به خود گرفته و نه در لیست کاندیداهای جایزه‌ها بوده، بر صدر نگاه مخاطب نشاند و به چاپ‌های چندم رساند. در چنین اوضاع و احوالی نویسنده‌ای چون محمدرضا صفدری که در فضای مجازی حضور ندارد، خود را شکست‌خورده می‌داند و ایراد کم‌مخاطبی‌اش را در کار خودش جست‌وجو می‌کند. به نظر شما آیا نویسنده باید هم‌سو با این جریان‌ها و نزدیک به چشم‌ها و دهان‌های مجازی باشد بلکه خریداری برایش پیدا شود؟

بیروتی: من با این حرفت موافقم که شبکه‌ی مجازی الان و در حال حاضر شده ویترین خیلی‌ها. کتاب و غیر کتاب هم ندارد. ببین ناشر سرمایه‌گذاری می‌کند روی یک کتاب و می‌خواهد پولی که گذاشته برگردد. طبیعی‌ست که تبلیغ کند. پس زورش را می‌زند که کتاب را عرضه کند و تقاضا برایش بسازد... این کار ناشر است. اما این‌جا همه چیز برعکس شده. نویسنده دارد زور می‌زند که کتابش را بفروشد و خب وقتی نویسنده می‌شود بازاریاب و ویزیتور و... دیگر خودت تا ته‌اش را بخوان. یک همچین نویسنده‌ای دیگر به مغز خواننده فکر می‌کند؟ او افتاده دنبال فروش و رساندن کتابش به چاپ چندم... این جاست که حقارتها شروع می‌شود. می‌بینی حاضر می‌شود تن به هر کثافت و پلشتی بدهد و هزار جور دروغ بگوید تا کتابش را بفروشد و جیب خواننده را خالی کند... خودم شاهد بودم یک جاهایی که پاری نویسنده‌ها چه خفت‌هایی به خودشان روا می‌داشتند تا زودتر نسخه‌های کتاب‌شان تمام بشود و برود برای چاپ چندم. خب حالا کار آسان‌تر شده. شبکه های مجازی... هر بساز بفروشی می‌آید خودش را عرضه می‌کند. بی‌احترامی به هیچکس نمی‌کنم اما تعریف نویسنده برای من یک چیز دیگر است. این‌ها هرچی که هست ادبیات و نویسندگی نیست.

 

Monir_Beirooti_6

وای به حال نویسنده‌ای که جایزه‌ها و رای سه تا داور معیار نوشتن و زندگی ادبی‌اش بشود؛ باید فاتحه‌اش را خواند. اگر می‌دانی که نوشتن‌ات تمام زندگی‌ات و تمام بودنت شده و بدون نوشتن نمی‌توانی نفس بکشی دیگر چه کار داری جایزه بگیرد کتابت یا نگیرد؟ دیده بشوی یا نشوی؟ این حرف‌ها را نمی‌فهمم و راستش یک وقتهایی وقتی می‌بینم بعضی‌ها برای جایزه چه اندازه حقارت به خودشان روا می‌دارند شک می‌کنم به انسانیت‌شان...

 

فکری: تبلیغ محصول از اصول اولیه‌ی هر بازاری است و در مقوله‌ی کتاب هم بدون شک به بالا رفتن تیراژ کمک بسیاری می‌کند. مخاطب ادبیات داستانی در چند سال اخیر، نمود این تبلیغ را در مواجهه‌ی با نویسندگانی به شکل برندهای تازه تجربه کرده است. تا چه اندازه‌ای این برندسازی‌ها را متناسب با سطح فنی کتاب‌ها می‌دانید؟

بیروتی: فقط یک چیز می‌گویم چون در جواب سوال قبلی فکر کنم توضیح دادم. ببین هرجا یک چیز اصلی کم باشد یا نباشد مجبوری با تبلیغ پرش کنی... نود درصد تبلیغ یعنی ایجاد نیاز کاذب.

 فکری: امسال نام شهریار مندنی‌پور با رمان «ماه‌پیشونی» دوباره به میان آمد که پیش از این هم از او رمان «سانسور یک داستان عاشقانه ایرانی» منتشر شده بود. کتاب‌هایی که اگرچه به فارسی نوشته شده‌اند اما به زبان انگلیسی منتشر می‌شوند و مخاطبِ داخل ایران به آن‌ها دسترسی ندارد. به نوعی می‌توان گفت که ارتباط مندنی‌پور با مخاطب فارسی‌زبان کاملا گسسته شده است. این مدل نوشتن و انتشار آثار تازه‌ی او را چطور باید تفسیر کرد؟

بیروتی: مندنی‌پور خودش را در ادبیات داستانی ما تثبیت کرده و جاش محکم است. این که حالا نوشته‌هاش را خارجی‌ها می‌توانند بخوانند و من همزبان او نمی‌توانم  یعنی چقدر مملکت ما و فرهنگ ما منحط شده. به گمانم این مشکل مندنی نیست. مشکل ما و مملکت ماست که با انتخاب غلط خودمان را از خیلی چیزها محروم کردیم و می‌کنیم. حق طبیعی مندنی‌ست که بخواهد جهانی باشد و نوشته‌هاش را همه‌ی دنیا بخوانند. کدام نویسنده‌ای را می‌شناسی که این را نخواهد؟ اما وقتی توی این مملکت حتی برای یک ویرگول‌ات هم چند جفت چشم در کنج و پسله ها هستند که مراقب‌اند خب معلوم است که تن می‌دهی به غربت و هزار بدبختی دیگر...

فکری: گلی ترقی با رمان «بازگشت» نام آشنای دیگر امسال بود. البته به نظر می‌رسد آثار تازه‌ی او مخاطبی را که با نوستالژی گذشته به سراغش می‌رود، چندان راضی نمی‌کند. فکر می‌کنید این تغییری است که در دو سه کتاب اخیر گلی ترقی پدید آمده؟ یا این‌که ذائقه‌ی مخاطب امروزی عوض شده؟

بیروتی: راستش من خیلی با نوشته‌های خانم ترقی حال نمی‌کنم. بنابراین ضمن احترام به این نویسنده‌ی بزرگوار ترجیح می‌دهم سکوت کنم...

فکری: محمود دولت‌آبادی هم امسال با کتاب «طریق بِسمل شدن» با جلد گالینگور و شومیز و در تیراژ وسیع دوباره به ویترین کتابفروشی‌ها برگشت و شکی هم نیست که آثار او فارغ از هر کیفیتی می‌فروشند. بفرمایید شما دولت‌آبادی را در این کتاب چطور می‌بینید؟

بیروتی: راستش من نتوانستم این کتاب را بخوانم. زورم را زدم. نشد. نمی‌شود... یعنی نمی‌توانستم نویسنده‌ی «جای خالی سلوچ» را توی ذهن داشته باشم و این کتاب را بخوانم... پس ترجیح دادم نخوانم.

 

Monir_Beirooti_3

نویسنده دارد زور می‌زند که کتابش را بفروشد و خب وقتی نویسنده می‌شود بازاریاب و ویزیتور و... دیگر خودت تا ته‌اش را بخوان. یک همچین نویسنده‌ای دیگر به مغز خواننده فکر می‌کند؟ او افتاده دنبال فروش و رساندن کتابش به چاپ چندم... این جاست که حقارتها شروع می‌شود. می‌بینی حاضر می‌شود تن به هر کثافت و پلشتی بدهد و هزار جور دروغ بگوید تا کتابش را بفروشد و جیب خواننده را خالی کند...

 

فکری: ترجمه‌ی آثار فارسی به زبان‌های دیگر هم امسال پی گرفته شد. از جمله‌ی این کتاب‌ها می‌توان به ترجمه‌ی فرانسه‌ی «گراف گربه»‌ی هادی تقی‌زاده اشاره کرد. به نظر شما چه معیارهایی برای انتخاب این آثار باید در نظر گرفته شود و به عبارتی داستان ایرانی باید دارای چه ویژگی‌هایی باشد تا بتواند در آن سوی آب‌ها هم مخاطب خود را پیدا کند؟

بیروتی: وقتی نگاه تازه و شکل تازه بیافرینی دنیا تو را روی سرش می‌گذارد.

 فکری: امسال «روی ماه خداوند را ببوس» از مصطفی مستور به چاپ هفتادودوم رسید. اقبال مخاطب به این چنین کتابی را در چه مولفه‌هایی می‌بینید؟

بیروتی: خب مخاطب ایرانی از این کتاب‌ها دوست دارد. باید مولفه‌هاش را یکی یکی لیست کرد برای آنهایی که دارند خودشان را می‌کشند تا کتاب‌شان به چاپ چندم برسد... انشالله برسد به چاپ هفتصدم

 فکری: جایزه‌های ادبی خصوصی اغلب از کسری بودجه‌ی اجرایی خود نالیده‌اند و از پس هزینه‌های اجرایی‌شان به سختی برآمده‌اند. این البته یک سوی ماجراست. امسال اما به وضوح و مستند مشخص شد که جایزه‌های دیگری هم هستند که با بودجه‌های قابل توجه و البته به صورت چراغ خاموش در این عرصه فعال هستند. شما که طی این سال‌ها داور جایزه‌های ادبی بوده‌اید و با چند و چون فعالیت‌شان آشنایی دارید این دوگانگی را چطور ارزیابی می‌کنید؟

بیروتی: درباره‌ی جوایز حرفی ندارم... جز این که تا قیامت به ته و تو هاش حرف و حدیث هست.

 فکری: در گذشته کارکرد اصلی جایزه‌های ادبی را کشف استعدادهای گمنام می‌دانستند. موضوعی که ظاهرا دیگر دغدغه‌ی اغلب جایزه‌ها نیست. شما فکر می‌کنید این کشف را باید چه نهادی بر عهده بگیرد؟

بیروتی: کشف استعداد؟ اگر پنجاه سال بعد باز کسی کتابت را خواند معلوم می‌شود خرده استعدادی داری. اگر صد سال بعد کتابت ماند و خوانده شد یعنی آدم مستعدی بوده‌ای...

 

Monir_Beirooti_2

مندنی‌پور خودش را در ادبیات داستانی ما تثبیت کرده و جاش محکم است. این که حالا نوشته‌هاش را خارجی‌ها می‌توانند بخوانند و من همزبان او نمی‌توانم یعنی چقدر مملکت ما و فرهنگ ما منحط شده. به گمانم این مشکل مندنی نیست. مشکل ما و مملکت ماست که با انتخاب غلط خودمان را از خیلی چیزها محروم کردیم و می‌کنیم. حق طبیعی مندنی‌ست که بخواهد جهانی باشد و نوشته‌هاش را همه‌ی دنیا بخوانند.

 

 فکری: بسیاری اعتمادشان را به خروجی جایزه‌های ادبی از دست داده‌اند و عمدتا بر مبنای فتوای شخصی دست به انتخاب کتاب می‌زنند. فکر می‌کنید جایزه‌های ادبی هنوز بر میزان فروش کتاب و جذب مخاطب موثرند؟

بیروتی: دنیای بدون جوایز را خیال کن عزیز جان... دنیایی پاک و درست. دنیایی که در آن کتاب‌ها خودشان حرف می‌زنند... و هیچ کتابی جز خودش سخنگویی ندارد.

 فکری: ژانرنویسی هم سال بسیار پر بحثی را پشت سر گذاشت. چه از انتشار سلسله‌آثاری که حمایت ناشر را هم با خود داشت و چه از جایزه‌ای با عنوان «گمانه‌زن» که مختص به آثار ژانر راه‌اندازی شد. شما هم‌چنان به این جریان بدبین هستید ؟

بیروتی: حرف‌هام را قبلن زده‌ام در باره‌ی این موضوع... یک دکان دو نبش برای آنهایی که به دنبال نام و نان‌اند... هر وقت کسی بدون دریافت یک ریال در این زمینه کاری کرد تازه باید بهش بگویی استاد، عزیز، رفیق، جانا پنجاه سال عقبی از زمانه...

 فکری: موج توجه به نویسندگان عامه‌پسند که از چند سال پیش و پس از درگذشت مرحوم فهیمه رحیمی به راه افتاده بود، امسال مرحله‌ای فراتر رفت. تشکیل انجمن نویسندگان عامه‌پسند اتفاق دیگر امسال بود و راه‌اندازی جایزه‌ای با عنوان «لیلی» که اختصاص به آثار عاشقانه دارد، به نظر شما این اتفاق را می‌توان به عنوان بارقه‌هایی از هویت تازه برای نویسندگان این طیف در نظر گرفت؟

بیروتی: این را نشنیده بودم و حالا از تو می‌شنوم. اتفاق خوبی‌ست. ضمن این که به نظرم باید مجسمه‌ای از طلا از خانم فهیمه رحیمی درست کنند و خیلی‌ها هر روز به او ادای احترام کنند... هم شرافت داشت و هم بزرگوار بود.

 فکری: شما هم امسال نوشتن رمان‌تان را با عنوان «بحر و نهر» به اتمام رساندید. بفرمایید کتاب‌تان در چه مرحله‌ای از انتشار قرار دارد؟

بیروتی: دادمش به نشر نیلوفر، تا چه پیش آید.

 فکری: عباس عبدی نویسنده‌ای بود که امسال به طور ناگهانی از میان‌مان رفت. حرفی از او اگر هست بگویید؟

بیروتی: من فقط برایش آرامش می‌خواهم و می‌گویم خوشا به حالت مرد بزرگ. گاهی یادی هم از ما بکن... همین.

 

Monir_Beirooti_4

دنیای بدون جوایز را خیال کن عزیز جان... دنیایی پاک و درست. دنیایی که در آن کتاب‌ها خودشان حرف می‌زنند... و هیچ کتابی جز خودش سخنگویی ندارد.

 

عکس‌ها از آیت دولتشاه

 

این گفت‌وگو در سایت کافه داستان به نشر رسیده است.